مدیر مدرسه

کتاب «مدیر مدرسه» یکی از کتاب‌های پرطرفدار نویسنده‌ی شهیر معاصر ایران، جلال آل احمد (۱۳۰۲ تا ۱۳۴۸) است. این کتاب، که ازدیدگاه بسیاری از افراد مهم‌ترین کتاب آل احمد است،

داستان مدیر مدرسه

این کتاب داستان معلمی را روایت می‌کند که برای آسوده شدن از فشار مشکلات کاری و زندگی در تهران و هم‌چنین کسب درآمد بیشتر، پست مدیریت یک مدرسه‌ی شش کلاسه‌ی نوساز در یک روستا را قبول می‌کند. اما چرخ روزگار بر وفق مراد وی نچرخیده و نه تنها به آرامش نمی‌رسد، که با مشکلات و دردسرهای متعددی نیز روبرو می‌شود.

وی در می‌یابد که علی‌رغم تصوراتش مدیریت کردن یک مدرسه‌ی روستایی با بیش از دویست دانش‌آموز و چندین معاون و معلم، نه تنها کار ساده‌ای نیست بلکه برخورد کردن با آن‌ها و حل و فصل مسائل نیاز به تلاش و کوشش زیادی دارد.

اگر تمایل دارید  بدانید در انتها چه بر سر این مدیر مدرسه خواهد آمد و فرجام کارش در مدرسه‌ی روستایی چه خواهد شد، توصیه می‌کنم حتماً این کتاب را مطالعه کنید. در ضمن می‌توانید نسخه‌ی رایگان این کتاب را از طریق سایت طاقچه دریافت و مطالعه نمایید.

کتاب «مدیر مدرسه» که در سال ۱۳۳۷ برای اولین بار توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید، با چنان اقبالی از سوی عموم مواجه شد که در همان سال به چاپ چهارم رسید. بعدها نیز کتاب به وسیله‌ی ناشران متعددی چاپ و به بازار عرضه شده است.

جلال آل احمد با نثر تند و بعضاً گزنده‌ی خود در کتاب مدیر مدرسه به خوبی فساد در روابط اداری دوره‌ی مذکور مانند رشوه دادن برای دریافت یک پست را بیان می‌کند. وی در این داستان، مشکلات نظام آموزشی و ضعف‌های مشهود آن را بیان کرده و سعی می‌کند از این طریق موجب بیدری و آگاهی جامعه شود. کتاب «مدیر مدرسه» هم از بعد ادبی و هم از بعد جامعه‌شناختی ارزش‌های بسیاری داشته و مطالعه‌ی آن می‌تواند به دوستداران فرهنگ اطللاعات جالبی در رابطه با شرایط حاکم در آن دوره ارائه دهد.

بخشی از کتاب مدیر مدرسه

هنوز برف اول روی زمین بود که یک روز عصر معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین. زیر یک سواری. مثل همه‌ی عصرها من مدرسه نبودم. دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه، دم در خانه‌مان خبرش را آورد که دویدم به‌طرف لباسم و تا حاضر بشوم می‌شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می‌کند. عصر، مثل هر روز از مدرسه درآمده بود و با یک نفر دیگر از معلم‌ها داشت می‌رفت که ماشین زیرش می‌گیرد.

ماشین یکی از امریکایی‌ها که تازگی در همان حوالی، خانه گرفته بود تا آب و برق را با خودش به محل بیاورد. باقیش را از خانه که درآمدیم برایم گفت. گویا یارو خودش پشت فرمان بوده و بعد هم هول شده و دررفته. بچه‌ها خبر را به مدرسه برگرداندند و تا فراش و زنش برسند، جمعیت و پاسبان‌ها سوارش کرده و فرستاده بودند مریض‌خانه. اما از خونی که روی آسفالت بوده و دورش را سنگچین کرده بودند لابد فقط لاشه‌اش به مریضخانه رسیده. به اتوبوس که رسیدم، دیدم لاک‌پشت سواری است. فراش را مرخص کردم و پریدم توی تاکسی.

اول رفتم سراغ پاسگاه جدید کلانتری که به درخواست انجمن محلی باز شده بود؛ همان تازگی‌ها و در حوالی مدرسه. والسلام علیک!… کشیک پاسگاه، همان پاسبانی بود که آمده بود مدرسه و خودش پسرش را فلک کرده بود. تعارف و تکه پاره! از پرونده مطلع بود اما پرونده تصریحی نداشت که راننده که بوده.

گزارش پاسبان گشت و علامت انگشت و شماره‌ی دفتر اندیکاتور پاسگاه و همه‌ی امور مرتب. اما هیچکس نمی‌دانست عاقبت چه بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است. کشیک پاسگاه همینقدر مطلع بود که در این جور موارد طبق جریان اداری اول می‌روند سر کلانتری بعد دایره‌ی تصادفات و بعد بیمارستان. اگر آشنا در نمی‌آمدیم، مسلما کشیک پاسگاه نمی‌گذاشت به پرونده نگاه چپ هم بکنم.

برای آشنا شدن با سایر آثار این نویسنده، به بخش معرفی کتاب‌های جلال آل‌احمد در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.