ماشاالله ‌خان در بارگاه هارون الرشید

«ماشاالله ‌خان در بارگاه هارون الرشید» رمانی طنز است که به قلم ایرج پزشک‌زاد (نویسنده‌ و طنزپرداز معاصر، از ۱۳۰۶ تا ۱۴۰۰) ابتدا در سال ۱۳۳۷ در مجله‌ی اطلاعات جوانان و سپس در سال ۱۳۵۰ در مجله‌ی فردوسی منتشر شد.

سفر در زمان از آرزوها و حسرت‌های همیشگی و قدیمی بشر بوده و هست، این آرزو و حسرت در آثار بسیاری از نویسندگان نمود پیدا کرده است و پزشکزاد در زبان فارسی این موضوع را به حد اعلای خود رسانده است.

از سوی دیگر، عصر هارون‌الرشید را عصر طلایی اسلام می‌دانند ماشاءالله‌خان این سفر در تاریخ به خواننده و قهرمان نشان می‌دهد اوضاع آن‌طور که فکر می‌کنند نیست و همه‌چیز جور دیگری است و تاریخ همان‌طور که بوده خواهند ماند و و ناشایستی افراد همواره در تاریخ تکرار می‌شود.

خلاصه‌ی داستان ماشاالله ‌خان در بارگاه هارون الرشید

ماشاءالله‌خان که دربان بانک است و تحت تأثیر کتب تاریخی دوران هارون‌الرشید، به دلیل ذهنیتش از رفتارهای اطرافیانش نسبت به خود، خود را در آن زمان حس می‌کند.

ماشاءالله آرزو می‌کند در دوران خلیفهٔ بغداد زاده شده بود و زندگی می‌کرد. نهایتاً روزی با رجوع به مرتاض هندی مقیم تهران مدعی پیش‌گویی آینده و گذشته‌ای از او می‌خواهد روحش را به دوران خلافت هارون‌الرشید ببرد و مرتاض چنین می‌کند و وی وقتی به هوش می‌آید که خود را در بغداد و در دوران هارون‌الرشید می‌یابد.

در طول داستان ساختار سیاسی و حکومتی در عهد خلفای عباسی مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرد. ویژگی‌های فرهنگی و اجتماعی بیان می‌شود. خشونت و ظلم آن دوران در قالب فردی مانند «مسرور» که جلاد بارگاه هارون‌الرشید است، نشان داده می‌شود. البته داستان جنبهٔ طنز دارد و تلخی‌های محیط به شیوهٔ شیرین مطرح می‌شود.

وی در طول ماندنش در آن دوران باید هزاران رنج و مصیبت را تحمل کند و سعی دارد از بروز برخی فجایع مانند کشته‌شدن جعفر برمکی به دست مسرور جلوگیری کند.

مقدمه‌ی نویسنده

ایرج پزشک‌زاد مقدمه‌ی کتاب را در آذر ماه ۱۳۳۷ نگارش کرده، آن را با تخلص خود «ا. پ. آشنا» تمام کرده و در آن چنین می‌نویسد: «سیر و سفر در زمان، بخصوص در زمان گذشته، همیشه یک رؤیای بشر بوده‌است. آدم امروز آرزو می‌کند که با علم و اطلاع به توانایی خود و کمبودهای قدیم می‌توانست بمیان آدم‌های قرون گذشته برگردد و برتری‌های خود را به رخ آنان بکشد و تفریح کند.

این تفریح و تفرج در گذشته، موضوع بسیاری از آثار تخیلی نویسندگان، بخصوص بعد از اختراع سینماتوگراف قرار گرفته و فیلمبرداران کشورهای مختلف این موضوع را به کرات به عنوان تفریح دلپذیر مورد استفاده قرار داده‌اند. چند شب پیش با دوستی در این مقوله حرف می‌زدیم، بفکر افتادیم که ما هم در این زمینه آزمایشی بکنیم، فکر برگرداندن ماشاالله خان دربان بانک، به دوران پرجلال هارون الرشید در ذهن ما شکل گرفت و طرح آن را به تقلید ادبیات خارجی ریختیم.

اما از آنجاکه هنوز سینمای نوخاسته‌ی ما توانایی آن را پیدا نکرده که این‌گونه قصه‌های پر ماجرا را به پرده‌ی سینما بکشاند و از آنجا که یک مجله‌ی مختص جوانان شروع به انتشار کرده‌است، به ناچار ماشاءالله خان را بر صفحه‌ی کاغذ راهی می‌کنیم تا به دوران پرشکوه هارون الرشید برگردد. ان‌شاالله سفرش بخیر باشد.»

این کتاب در وب‌سایت معتبر goodreads دارای امتیاز ۳.۴۶ با بیش از ۷۵۰ رای و حدود ۱۰۰ نقد و نظر است.

بخشی از کتاب ماشاالله ‌خان در بارگاه هارون الرشید

ــ والله قربان اگر از ما نشنیده بگیرید. این ماشاءالله‌خان شب‌ها درس می‌خواند که کلاس دوازده را با متفرقه امتحان بدهد. برای امتحان از دوسه ماه پیش که از این کتاب‌های تاریخ و هارون‌الرشید و اینجور چیزها خریده، از صبح تا غروب کارش خواندن این کتاب‌هاست. اصلاً گاهی مثل دیوانه‌ها یادش می‌رود اسمش چیست و کجاست و چکار می‌کند. پریروز جلوی بچه‌ها می‌خواست بنده را صدا بزند می‌گفت: «ابن‌سعدون!»‌. دیروز می‌خواست بیاید پیش شما، پرسیدم: کجا می‌روی، گفت: می‌روم خدمت هارون‌الرشید… نه اینکه خیال کنید شوخی می‌کرد… خیلی جدی حرف می‌زد.

ــ عجیب است! واقعاً عجیب است! در هر حال برو به ماشاءالله‌خان بگو بیاید اینجا.

ــ چشم قربان ولی خواهش داریم نفرمایید که ما چیزی به شما عرض کردیم.

ــ بسیار خوب.

در اتاق نگهبانی نزدیک در بانک، ماشاءالله‌خان روی یک صندلی نشسته بود و مشغول خواندن یک کتاب بود. اگر کسی سر خم می‌کرد و در چهرهٔ او دقیق می‌شد، به‌خوبی می‌توانست بفهمد که قرائت این کتاب ماشاءالله‌خان را به‌کلی از خود بی‌خود کرده است. ابروها و چشم‌ها و دهانش مدام در حرکت بود. گاهی لبخند برلب می‌آورد و گاهی اخم می‌کرد، گاهی رنگش قرمز می‌شد و دندان‌ها را برهم می‌فشرد و پیدا بود بیش از سی سال ندارد، ولی سبیل او را کمی مسن‌تر نشان می‌داد. یقه‌ی اونیفورم مخصوص نگهبانی را باز کرده و کمربند و هفت‌تیرش را روی میز کنار دستش گذاشته بود.

از لای در نیمه‌باز سروکله‌ی محمودآقا پیدا شد. با لحن خسته‌ای گفت:

ــ پاشو برو رئیس کارت دارد.

ولی ماشاءالله‌خان که متوجه ورود او نشده بود، صدایش را هم نشنید. محمودآقا وقتی دید که همکارش متوجه سروصدای او نشد، با بی‌حوصلگی فریاد زد:

ــ آهای پسر، کجایی؟

ماشاءالله‌خان ناگهان سر را بلند کرد و چشم به چهره‌ی محمودآقا دوخت؛ سپس از جا برخاست و آهسته به طرف او به راه افتاد. محمودآقا مات و مبهوت او را نگاه می‌کرد.

ماشاءالله‌خان که همچنان چشم به صورت همکار خود دوخته بود، با صدای خفه‌ای که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت، گفت:

ــ مسرور وقت آن رسیده که تو به‌سزای اعمال ننگین خود برسی… تو قاتلی مسرور…

محمودآقا که چشم‌هایش از تعجب گرد شده و از ترس بلااراده دست به طرف هفت‌تیر خود برده بود، با صدای بلند گفت:

ــ مسرور کیه… من محمودآقا هستم.

بعد ته لیوان آب را که روی میز بود برداشت و با یک حرکت تند به صورت ماشاءالله‌خان پاشید. ماشاءالله‌خان تکان شدیدی خورد و فریاد زد:

ــ اه! خیسم کردی… چرا شوخی خرکی می‌کنی؟

محمودآقا نفسی به‌راحتی کشید و گفت:

ــ ماشاءالله، تو باید بروی پیش دکتر خودت را نشان بدهی… مسرور کیه… قاتل کیه… مگر به سرت زده…

ماشاءالله‌خان با دستمال عرق پیشانی را پاک کرد و با تبسم خفیفی گفت:

ــ شوخی می‌کردم بابا!

ــ هیچ شوخی نبود… با آن قیافه داشتی مرا خفه می‌کردی…

ماشاءالله‌خان لحظه‌ای ساکت شد سپس آهسته گفت:

راستش را بخواهی حق با توست… این کتاب نمی‌دانی چه کتابی است… دلم می‌خواست دستم به این مسرور می‌رسید، خفه‌اش می‌کردم…

اگر به سایر کتاب‌های ایرج پزشک‌زاد علاقه دارید، می‌توانید با برخی دیگر از آن‌ها از طریق این لینک آشنا شوید. در ضمن برای آشنا شدن با دیگر کتاب‌های طنز نیز می‌توانید از این لینک استفاده نمایید.