چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم

«چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» اثر زویا پیرزاد (نویسنده‌ی اهل آبادان، متولد ۱۳۳۱) در سال ۱۳۸۰ در ۲۹۳ صفحه توسط نشر مرکز منتشر شده است. این کتاب به روایت داستان زندگی زنی ارمنی در آبادان در دهه‌ی ۱۳۴۰ خورشیدی می‌پردازد. این کتاب تا کنون بیش از ۱۶۰ بار تجدید چاپ شده است.

کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» تا کنون چندین جایزه‌ی ادبی مهم ایران را به خود اختصاص داده است که از این جمله می‌توان به لوح تقدیر جایزه‌ی ادبی یلدا (۱۳۸۱)، جایزه بنیاد گلشیری (۱۳۸۱)، جایزه‌ی بهترین رمان مهرگان ادب (۱۳۸۱) و جایزه‌ی کتاب سال (۱۳۸۱) اشاره کرد.

هم‌چنین این کتاب به زبان‌های فرانسوی، آلمانی، ترکی، یونانی، چینی، نروژی و انگلیسی نیز ترجمه و چاپ شده است. به علاوه، باید اشاره کرد که کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۷ با بیش از ۸۷۰۰ رای و بیش از ۵۶۰ نقد و نظر است.

داستان کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»

«کلاریس آیوازیان» زنی ارمنی است که سی ‌و چند سال دارد و حوالی دهه‌‌ی ۱۳۴۰ همراه خانواده‌اش در آبادان و در شهرک کارکنان شرکت نفتی زندگی ‌می‌کند. همه تلاش کلاریس برای این است که یک همسر خوب برای «آرتوش» و مادر خوب برای ۳ فرزندش باشد. او یک  پسر ۱۵ ساله («آرمن») و ۲ دختر دوقلو («آرسینه» و «آرمینه») دارد.

کلاریس یک زن خانه‌دار است و روزمرگی‌های بیشمارش از صبح زود آغاز می‌شود و تا انتهای شب ادامه دارد. تا این‌که «امیل» و دخترش «امیلی» از راه می‌رسند، همسایه‌های جدیدی که برای «کلاریس» دغدغه‌های بیشماری را به همراه می‌آورند.

این اتفاق، برای کلاریس آغاز پریشانی است، آغاز حال مشوش اوست و سوال‌های بی‌جوابی که با آنها روبه‌رو شده است و سبب می‌شود سراغ خواسته‌ها و دلخوشی‌هایش در خلوتش برود.

برای کلاریس جزییات مهم است؛ حالا دچار چالش شده است و به دنبال خودش می‌گردد. او شبیه بسیاری از زنانی است که جرات ندارند حتی در خلوت با خودشان روبه‌رو شوند.

بخش‌هایی از کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»

مادر آخرین جرعه‌ی قهوه را خورد و فنجان را برگرداند توی نعلبکی. چند لحظه چشم‌های ریزش را ریزتر و لب‌های باریکش را باریک‌تر کرد وخیره شد به روبه‌رو: یعنی دارد فکر می‌کند. «گفتی قدش خیلی کوتاه بود؟ خوشگل بود؟»

تکه‌ای گاتای شور بریدم گذاشتم توی بشقاب. «خوشگل؟ گفتم که دست کم هفتاد سال دارد.»

چانه بالا داد و اخم کرد. «خب که چی؟ تازه اگر خودش باشد حتما بالای هفتاد است. من هنوز جوراب ساقه کوتاه می‌پوشیدم که خانم با کلاه‌های جورواجور لبه پهن … .»

چشمم افتاد به دماغش. «مادر، دماغ!»

دماغ مادرم دراز بود. قهوه که می‌خورد لبه‌ی فنجان تک دماغ لک می‌انداخت.

تند دست کشید به دماغش. «… و هفت رج مروارید دور گردن، سوار ماشین روباز توی خیابان نظر جولان می‌داد.»

پرسیدم: «خودش رانندگی می‌کرد؟»

بُراق شد. «حالاهی بپر وسط حرفم. نخیر.راننده داشت.»

به گلدان روی هره نگاه کردم. کاش به آقا مرتضی گفته بودم خاک گلدان را عوض کند. نگاهم به گل‌ها صورت خانم سیمونیان یادم آمد

«آره حتماً جوانی خوشگل بوده. گونه‌های برجسته. چشم‌های درشت و سیاه … » دماغ کوچک و ظریف را توی دلم گفتم. در عکس عروسی پدر و مادرم، توی قاب نقره‌ی روی پیانو دماغ مادر هیچ دراز نبود.

مادر تکه‌ای گاتای شور گذاشت توی دهان و گفت «به به.»

دست زدم زیر چانه و نگاهش کردم. همراه کتاب‌هایی که آقای داوتیان از تهران می‌فرستاده همیشه چندتایی گاتای شور بود. یاد روزی افتادم که آرتوش پرسید «از کجا می‌داند توگاتای شور دوست داری؟» تا فکر کنم چه بگویم مادر گفت: «برای کلاریس نمی‌فرستد برای من می‌فرستد. عید که تهران بودیم با کلاریس رفتم کتابفروشی. لطف کرد قهوه آورد باگاتا.

گفتم من که وقت سر خاراندن ندارم چه برسد به کتاب خواندن ولی در عوض عاشق گاتای شورم. از آن به بعد هروقت برای کلاریس کتاب می‌فرستد برای من هم گاتا می‌فرستد.» اینها را گفت و با صدای بلند خندید. آرتوش با تعجب به مادر نگاه کرد و من سر زیر انداختم. نمی‌دانم از خنده‌ی بلند مادر معذب شدم یا ازاین که زبانم نچرخید بگویم آقای داوتیان همیشه به قهوه مهمانم می‌کند و مدت‌هاست می‌داند گاتای شور دوست دارم.

برای آشنا شدن با کتاب‌های دیگری با موضوعات مشابه می‌توانید به بخش‌های داستان‌های ایرانی و داستان‌های معاصر در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.