طبل حلبی

«طبل حلبی» نوشته گونتر گراس (نویسنده‌ی آلمانی، از ۱۹۲۷ تا ۲۰۱۵) برای اولین بار در سال ۱۹۵۹ در ۵۷۶ صفحه منتشر شد و به روایت زندگی پسری می‌پردازد که تصمیم گرفته از سن سه سالگی بزرگ‌تر نشود. این کتاب به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است.

شخصیت اصلی این رمان پسری است که تصمیم می‌گیرد از سن سه سالگی بزرگ‌تر نشود؛ بنابراین در همان قد و قواره‌ی کودکی باقی می‌ماند. اما از نظر فکری رشد می‌کند. افراد دور و بر این پسر او را کودک می‌انگارند. در حالی که او همه چیز را می‌بیند و درک می‌کند و هر جا که بتواند از توانایی‌های خاص خودش برای تفریح یا تغییر شرایط استفاده می‌کند.

در این رمان وقایعی مربوط به دوران هیتلر آمده‌است که این کودک نیز شاهد آنها است و نقشی در آنها ایفا می‌کند. شرایط این کودک که به صورتی ناقص‌الخلقه باعث آزار دیگران می‌شود یا با استفاده از احساسات دیگران از آنها سوءاستفاده می‌نماید، به نوعی نشانگر شرایط زمانی جامعه‌ی آن دوران آلمان است.

داستان رمان طبل حلبی

داستان کتاب طبل حلبی حول محور زندگی اسکار ماتزرات می چرخد، همانطور که توسط خود او در زمانی که در یک بیمارستان روانی در سال های ۱۹۵۲-۱۹۵۴ محبوس بود، روایت می شود.

او که در سال ۱۹۲۴ در شهر آزاد دانزیگ (در حال حاضر گدانسک، لهستان) به دنیا آمد، با ظرفیت تفکر و ادراک بزرگسالان، تصمیم می‌گیرد هرگز بزرگ نشود. اسکار که دارای فریاد نافذی است که می تواند شیشه را بشکند یا به عنوان سلاح مورد استفاده قرار گیرد، خود را یکی از آن «نوزادان روشنفکر» اعلام می کند که «رشد معنوی آنها در بدو تولد کامل است و فقط باید خود را تایید کند».

او در آغاز جنگ جهانی دوم و در دنیای اروپای پس از جنگ، قد و قامت یک کودک را حفظ کرده است. با همه این‌ها، یک طبل حلبی اسباب‌بازی، که آن را در جشن تولد سه سالگی‌اش به عنوان هدیه دریافت کرده، به عنوان دارایی ارزشمند خود حفظ کرده است و  حاضر است برای حفظ آن دست به خشونت بزند.

اسکار خود را دارای دو «پدر فرضی» می‌داند: شوهر مادرش آلفرد ماتزرات، عضو حزب نازی، و پسر عمو و معشوقه قدیمی مادرش یان برونسکی، یک فرد اهل دانزیگ که به دلیل دفاع از اداره پست لهستان در دانزیگ در طول تهاجم آلمان اعدام شده است. پس از مرگ مادر اسکار، آلفرد با ماریا، زنی که مخفیانه اولین معشوقه‌ی اسکار است، ازدواج می‌کند. ماریا پس از ازدواج با آلفرد، کورت را به دنیا می آورد که اسکار از او به عنوان پسرش یاد می‌کند. اما اسکار از این که می بیند کودک همچنان در حال رشد است ناامید می شود.

برای این که از سرانجام سرنوشت اسکار مطلع شوید، باید رمان «طبل حلبی» را مطالعه کنید.

درباره‌ی رمان طبل حلبی

گونتر گراس در مصاحبه‌های مختلف خود بارها گفته‌است که او هیچ وقت انتظار نداشته این رمان تا این اندازه مورد استقبال خوانندگان و منتقدان قرار گیرد.

او در گفتگویی که سال ۱۳۸۹ با ماهنامه ادبی ـ هنری نافه کرد درباره‌ی این رمان گفته بود «من مدیون گروه ۴۷ هستم. آن موقع نویسنده جوانی بودم و در گروه ۴۷ شعرهای اولیه‌ام را می‌خواندم. بعداً در همان گروه اولین رمانم طبل حلبی را خواندم».

گراس در این گفتگو درباره‌ی شوخی‌های اسکار، قهرمان رمانش با مسیح و مذهب گفته بود «شوخی‌ها و طنز او دشمنی با مذهب نیست. اسکار دچار توهم می‌شود و به خیالات واهی می‌افتد. همان چیزی که در خیلی از مردم می‌بینیم. اسکار فکر می‌کند مسیح نجات‌دهنده است.»

سال ۲۰۰۹ به مناسبت پنجاهمین سال انتشار این رمان در بسیاری از انجمن‌ها و مراکز فرهنگی آلمان برنامه‌های بزرگداشتی با حضور گونتر گراس برگزار شد.

به اعتقاد بسیاری از افراد صاحب نظر، رمان طبل حلبی لیاقت عنوان بهترین رمان قرن بیستم را نیز دارا است.

کتاب «طبل حلبی» در وب‌سایت معتبر goodreads دارای امتیاز ۳.۹۵ با بیش از ۴۱ هزار رای و حدود ۲ هزار نقد و نظر است. در ایران نیز این کتاب در سال ۱۳۸۱ توسط انتشارات نیلوفر و با ترجمه‌ی سروش حبیبی (مترجم  اهل تهران، متولد ۱۳۱۲) منتشر شده است.

هم‌چنین لازم به ذکر است که از روی این رمان فیلمی با همین نام به کارگردانی فولکر شلوندورف ساخته شد که توانست اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان و نخل طلای جشنواره فیلم کن را از ان خود کند.

بخشی از کتاب طبل حلبی

غمی که غم باشد اصلاً موضوع نمی خواهد. دست کم مال من و کلپ موضوعی نداشت و همان بی علتی ِ می شود گفت مضحکش نشان عمق بسیارش بود که از آن بیشتر ممکن نبود.

میگویند هیچ چیز جای مادر را نمی گیرد. بعد از به خاک رفتن مادر جانم خیلی زود بار نبودش را بر دلم احساس کردم. دیگر کسی نبود که مرا به دکتر ببرد و دلم برای لباس سفید خواهر اینگه یک ذره شده بود.

به قدری مهربان بود که مهربانیش برای پدری ِ دوازده بچه و قیمومت هشت تای دیگر کافی بود و به این علت درد ما را خوب می فهمید.

فقط کسی که بازی می کند به عمد دست به تخریب می زند.

عادت کرده بود که وقتی دیگران دست تکان می دهند او هم بدهد و وقتی دیگران فریاد می کشند یا می خندند یا کف می زنند او هم همین کارها را بکند و همین جور بود که به آن زودی به حزب وارد شد.

با خود می گفتم:خوب، من هم پسر دارشدم، سه ساله که شد برایش یک طبل حلبی میخرم. آن وقت خواهیم دید که پدرش کیست.

با وجود اعتمادی که این اواخر بین گرف و من پدید آمده بود هرگز رابطه ی رفاقت میان ما برقرار نشد و گرف تا آخر نسبت به من بیگانه ماند و گرچه غمش را می فهمیدم هرگز غمخوارش نشدم.

اگر به این سبک داستان علاقه دارید می‌توانید کتاب صد سال تنهایی را نیز مطالعه کنید. هم‌چنین برای آشنا شدن با دیگر رمان‌های خارجی مشهور و معروف می‌توانید به بخش معرفی داستان‌های خارجی در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.