دکتر ژیواگو

«دکتر ژیواگو» اثری است از بوریس پاسترناک (نویسنده و شاعر روسی، از ۱۸۹۰ تا ۱۹۶۰) که در سال ۱۹۵۷ منتشر شده است. کتاب دکتر ژیواگو به روایت زندگی فردی به همین نام (دکتر ژیواگو) که عاشق دو زن است، می‌پردازد.

درباره‌ی دکتر ژیواگو

نام کتاب برگرفته از شخصیت اول آن، یک دکتر شاعر به نام دکتر ژیواگو، است. کتاب داستان مردی را روایت می‌کند که عاشق دو زن است و این موضوع همزمان با انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و سپس جنگ داخلی ‎ ۱۹۱۸–۱۹۲۰ این کشور رخ می‌دهد. درونمایه‌ی داستان زندگی مردی است که حوادث بیرونی که از دسترس او خارج هستند مسیر زندگیش را دگرگون می‌سازند.

نوشتن کتاب دکتر ژیواگو در سال ۱۹۵۶ پایان یافت ولی به دلیل مخالفت با سیاست رسمی شوروی در آن سالها اجازه نشر در این کشور را نیافت. در سال ۱۹۵۷ ناشری ایتالیای آن را در ایتالیا چاپ کرد. کتاب دکتر ژیواگو عاقبت در سال ۱۹۸۸ در روسیه به چاپ رسید.

رمان دکتر ژیواگو به دلیل مواضع مستقل نویسنده‌اش در رابطه با انقلاب اکتبر، اجازه چاپ در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیافت اما مخفیانه و به صورت قاچاق به میلان رفته و چاپ می‌شود و ۱ سال بعد، جایزه نوبل ادبیات را کسب می‌کند.

دکتر ژیواگو در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۱ با بیش از ۹۰ هزار رای و حدود ۴ هزار نقد و نظر است.

هم‌چنین لازم به ذکر است که تا کنون ۸ اقتباس از کتاب دکتر ژیواگو در قالب آثار نمایشی به عمل آمده است که از این جمله می‌توان به فیلمی به همین نام در سال ۱۹۶۵ اشاره کرد. در ایران نیز کتاب دکتر ژیواگو تاکنون سه بار توسط کامران بهمنی، علی اصغر خبره‌زاده و سروش حبیبی به فارسی ترجمه شده‌است.

داستان دکتر ژیواگو

روسیه امپراتوری، سال ۱۹۰۲. این رمان در جریان مراسم تشییع جنازه ارتدکس روسی یا پانیکیدا برای مادر یوری، ماریا نیکولاونا ژیواگو، آغاز می‌شود. یوری که مدت‌ها پیش توسط پدرش رها شده بود، توسط عموی مادری خود، نیکولای نیکولایویچ ودنیاپین، فیلسوف و کشیش ارتدوکس سابق که اکنون برای ناشر روزنامه مترقی در مرکز استانی در رودخانه ولگا کار می‌کند، پذیرفته می‌شود. پدر یوری، آندری ژیواگو، زمانی یکی از اعضای ثروتمند اعیان بازرگان مسکو بود، اما ثروت خانواده را در سیبری از طریق فسق و فحشا هدر داده است.

تابستان بعد، یوری (که ۱۱ سال دارد) و نیکولای نیکولایویچ به دوپلیانکا، ملک لاورنتی میخایلوویچ کولوگریووف، تاجر ابریشم ثروتمند، سفر می‌کنند. آنها آنجا هستند نه برای دیدار کولوگریوف، که با همسرش در خارج از کشور است، بلکه برای دیدار یک دوست مشترک، ایوان ایوانوویچ وسکوبوینیکوف، روشنفکری که در کلبه مهماندار زندگی می کند، آمده اند.

دختران کولوگریووف، نادیا (که ۱۵ سال دارد) و لیپا (کوچکتر) نیز با یک فرماندار و خدمتکاران در املاک خود زندگی می کنند. اینوکنتی (نیکا) دودوروف، پسر ۱۳ ساله ای که فرزند یک تروریست محکوم است توسط مادرش نزد ایوان ایوانوویچ گذاشته شده و با او در کلبه زندگی می‌کند. در حالی که نیکلای نیکولایویچ و ایوان ایوانوویچ در باغ قدم می‌زنند و درباره فلسفه بحث می کنند، متوجه می شوند که قطاری که از دور می گذرد در مکانی غیر منتظره متوقف شده است و نشان می دهد که مشکلی وجود دارد.

در قطار، پسری ۱۱ ساله به نام میشا گریگوریویچ گوردون با پدرش در حال سفر است. آنها سه روز است که در قطار هستند. در آن مدت مرد مهربانی به میشا هدایای کوچکی داده بود و ساعت ها با پدرش گریگوری اوسیپوویچ گوردون صحبت کرده بود. اما با تشویق وکیلش که با او همسفر بود، مرد مست شده بود. در نهایت مرد با عجله خود را به دهلیز واگن قطار در حال حرکت رسانده بود، پدر پسر را کنار زد، در را باز کرد و خود را بیرون پرت و خودکشی کرد.

سپس پدر میشا ترمز اضطراری را کشید و قطار را متوقف کرد. مسافران پیاده شده و جسد را مشاهده می کنند در حالی که پلیس فراخوانده می شود. وکیل متوفی نزدیک جسد می ایستد و علت خودکشی را اعتیاد به الکل می‌داند.

در طی جنگ روسیه و ژاپن (۱۹۰۴-۱۹۰۵)، آمالیا کارلونا گیچارد به همراه دو فرزندش: رودیون (رودیا) و لاریسا (لارا) از اورال به مسکو می‌رسند. خانم شوهر فقید گیچارد یک بلژیکی بود که به عنوان مهندس برای راه آهن کار می کرد و با ویکتور ایپولیتوویچ کوماروفسکی، وکیل و «تاجر خونسرد» دوست بود.

کوماروفسکی آنها را در اتاق‌های هتل مونته نگرو مستقر می‌کند، رودیون را در سپاه کادت ثبت نام می کند و لارا را در دبیرستان دخترانه ثبت نام می کند. مدرسه دخترانه همان مدرسه‌ای است که نادیا کولوگریوف در آن تحصیل می کند. به توصیه کوماروفسکی، آمالیا در یک مغازه لباس فروشی کوچک سرمایه گذاری می‌کند. آمالیا و فرزندانش حدود یک ماه در مونته نگرو زندگی می کنند و سپس به آپارتمانی در مغازه لباس فروشی نقل مکان می‌کنند.

در اوایل اکتبر، کارگران خط راه آهن مسکو-برست دست به اعتصاب زدند. سرکارگر ایستگاه پاول فراپونتوویچ آنتیپوف است. دوست او کیپریان ساولیویچ تیورزین به یکی از کارگاه‌های راه‌آهن فراخوانده می‌شود و کارگری را از کتک زدن شاگردش (که نام او اوسیپ (یوسوپکا) گیمازت‌دینوویچ گالیولین است) باز می‌دارد.

پلیس پاول فراپونتوویچ را به دلیل نقشش در اعتصاب دستگیر کرد. پسر پاول فراپونتوویچ، پاتولیا (یا پاشا یا پاشکا) پاولوویچ آنتی‌پوف، با تیورزین و مادرش می‌آید. مادر تیورزین و پاتولیا در تظاهراتی شرکت می کنند که مورد حمله اژدها قرار می گیرد، اما آن‌ها زنده می مانند و به خانه باز می گردند. در حالی که معترضان در حال فرار هستند، نیکولای نیکولایویچ (عموی یوری) داخل آپارتمانی در مسکو، پشت پنجره ایستاده و فرار مردم را تماشا می کند.

مدتی پیش او از منطقه ولگا به پترزبورگ نقل مکان کرد و در همان زمان یوری را به مسکو نقل مکان کرد تا در خانواده گرومکو زندگی کند. نیکلای نیکولایویچ در اوایل پاییز از پترزبورگ به مسکو آمده بود. خانواده گرومکو متشکل از الکساندر الکساندرویچ گرومکو، همسرش آنا ایوانونا و برادر مجردش نیکولای الکساندرویچ است. آنا دختر یک نجیب زاده ثروتمند فولاد است که اکنون درگذشته است و اهل منطقه یوریاتین در اورال است. آنها یک دختر به نام تونیا دارند.

در ژانویه ۱۹۰۶، گرومکوها یک شب در خانه خود یک رسیتال موسیقی مجلسی را برگزار کردند. یکی از نوازندگان ویولن سل است که دوست آمالیا و همسایه همسایه او در مونته نگرو است. در اواسط اجرا، نوازنده ویولن سل به مونته نگرو فراخوانده می شود، زیرا به او گفته می شود که شخصی در آنجا در حال مرگ است. الکساندر الکساندرویچ، یوری و میشا همراه با نوازنده ویولن سل می آیند.

در مونته نگرو، پسران در راهروی عمومی بیرون یکی از اتاق ها ایستاده اند، خجالت زده، در حالی که آمالیا، که سم مصرف کرده است، با استفراغ درمان می شود. در نهایت توسط کارکنان پانسیون که از راهرو استفاده می کنند به داخل اتاق پرتاب می شوند. به پسرها اطمینان داده می شود که آمالیا از خطر خارج شده است و هنگامی که وارد اتاق می شوند، او را نیمه برهنه و عرق کرده در حال صحبت با ویولونسل می بینند.

برای این که بدانید در ادامه‌ی کتاب دکتر ژیواگو، چه خواهد شد و سرانجام شخصیت‌های متعدد رمان، مانند «دکتر ژیواگو»، به کجا خواهد انجامید، باید این کتاب جذاب را مطالعه کنید.

بخشی از کتاب دکتر ژیواگو

آن‌ها می‌رفتند، همچنان می‌‌رفتند، و هنگامی که سرود ماتم قطع می‌‌شد، مانند این بود که در طول مسیرشان صدای پاها، اسب‌‌ها و وزش باد شنیده می‌‌شود.

رهگذران کنار می‌‌رفتند تا راه را بر مشایعت‌‌‌‌ کنند‌‌گان باز کنند، تاج گل‌‌ها را می‌‌شمردند و علامت صلیب می‌‌کشیدند، کنجکاوان به این گروه می‌‌پیوستند و می‌‌پرسیدند: «که را به خاک می‌‌سپارند؟» جواب می‌‌شنیدند: «ژیواگو» – درست، ثواب دارد، برای این مرد دعایی بکنیم – مرد نیست، زن است – چه فرق می‌‌کند. خدا بیامرزدش. مراسم خوبی است.

آخرین لحظات به سرعت می‌‌گذشت – لحظاتی بودند حساس و بازنگشتنی. «زمین خدا و آنچه را که در بردارد، جهان و تمام موجوداتش.» کشیش، با دست علامت صلیب رسم کرد و یک مشت خاک بر «ماریانیکلایونا» پاشید. سرود «با ارواح پاکان» را خواندند. بعد حرکت غیر ارادی و شتاب‌‌ آمیز شروع شد. درِ تابوت را بستند، میخ کوبیدند و در قبر گذاشتند.» بارانی از خاک و کلوخ بر تابوت بارید و صدایی مانند طبل برخاست و در آن واحد با چهار بیلچه آن را پوشانیدند. تپه کوچکی درست شد. پسر بچه‌‌ای ده ساله از تپه بالا رفت.

تنها آن بی‌‌حسی و سردرگمی که پس از دفن مجلل عموماً وجود تمام مردم را فرا می‌‌گیرد، می‌‌توانست درک و احساس این پسربچه را که می‌‌خواست بر سر قبر مادرش سخنرانی کند، توجیه کند.

او سرش را بلند کرد و از بالای تپه با نگاه تهی خود فضای بی‌رنگ و بوی پاییز و گنبدهای صومعه را احساس کرد. چهره‌اش با بینی برگشته، درهم فرو رفت. گردن برافراشت. اگر بچه گرگی این حرکت را انجام می‌داد، دلیل براین بود که می‌خواهد زوزه بکشد. پسربچه، چهره‌اش را با دست پوشانید و بغضش ترکید. تکه ابری که به جانب او به ‌حرکت درآمده بود، با رگبار سرد خود بر دست‌ها و چهره‌اش شلاق زد.

مردی سیاهپوش به قبر نزدیک شد، آستین‌های تنگ جامه‌اش بر بازوانش چین‌خورده بود. او «نیکلای نیکلایه‌ویچ ودنیاپین» کشیش بود که با میل خویش به یک کشور غیرمذهبی آمده بود و برادر متوفی و دایی این پسر بچه بود که می‌گریست. به‌ طرف پسربچه آمد و او را با خود از قبرستان بیرون برد.

اگر به کتاب دکتر ژیواگو و ادبیات روسیه علاقه دارید می‌توانید در بخش‌های معرفی آثار لئو تولستوی، معرفی آثار فیودور داستایوفسکی و معرفی آثار آنتون چخوف نمونه‌های دیگری را بیابید.