خانه‌ی ادریسی‌ها

«خانه‌ی ادریسی‌ها» نام اثری است از غزاله علیزاده (نویسنده‌ی اهل مشهد، از ۱۳۲۷ تا ۱۳۷۵) که در سال ۱۳۷۰ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجراهای شهری به نام عشق‌آباد و خانه‌ای در آن به نام خانه‌ی ادریسی‌ها می‌پردازد.

درباره‌ی خانه‌ی ادریسی‌ها

کتاب خانه‌‌ی ادریسی‌ها داستان مشهور غزاله علیزاده است که در سال ۱۳۷۰ منتشر شد و روایتی از یک خانه و اهل آن است که در شهری به نام عشق آباد زندگی می‌کنند و باید با مهمانان ناخوانده‌ای که برای بازپس گرفتن حق ستمدیدگان می‌جنگند، روبه‌رو شوند.

کتاب خانه‌ی ادریسی‌ها سه سال پس از مرگ غزاله علیزاده موفق شد جایزه‌ی بیست سال داستان‌نویسی را از آن خود کند.

این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸ با حدود ۸۰۰ رای و بیش از ۱۲۰ نقد و نظر است.

داستان خانه‌ی ادریسی‌ها

داستان رمان درباره‌ی شهری است به نام عشق آباد و گروهی به قدرت رسیده که وارد شهر شده‌اند تا حق ستم دیدگان را از ثروتمندان بگیرند و آنها را از خانه هاشان بیرون کنند، و به دیگر بیان آنان را به سزای کارهای ناشایستشان برسانند. همه ماجرا در خانه بزرگ و کهنه‌ای می‌گذرد.

ادریسی‌ها ساکنان نخستین خانه هستند: مادربزرگ یا خانم ادریسی‌ها یا زلیخا، لقا (دختر میانسال خانم ادریسی‌ها که سال‌های زندگانی اش را به تنهایی و به دور از مردها به سر برده‌است)، وهاب (نوه پسری خانم ادریسی‌ها که درسش را در خارج از کشور گذرانده‌است و پس از سفر در جستجوی رحیلا بازگشته‌است). هر سه خود را در خانه و خاطرات خیلی دورشان زندانی کرده‌اند. هرگز خانه را ترک نکرده‌اند و به گفته وهاب آنچه سبب شده هرگز خانه را ترک نکنند و به جمع دیگران نروند، «خو گرفتن، ناچاری و تن آسایی بوده‌است». و یاور باغبان و مستخدم پیر خانه.

خانه ادریسی‌ها اندوه بار است و پر از رخدادهای شگفت‌آور و باورنکردنی. زن‌های این خانواده همواره تسلیم خودخواهی مردان شده‌اند (مردسالاری). مادربزرگ وقتی خیلی جوان است به آقای ادریسی‌ها شوهر داده می‌شود، در حالی که دلبسته جوانکی عاشق و آشوبگر بوده به نام قباد، که برای آزادی و دادخواهی از مردم مبارزه می‌کرده‌است.

سال‌ها گذشته و قباد رفته به دنبال هدفش و مادربزرگ مانده و ازدواج کرده و اکنون قباد با یک پای سالم، کنار گذاشته شده از سوی آتشخانه‌ای که خود به وجودش آورده، با سکوت و حسرت به گذشته از دست رفته خود، به زندگی ادامه می‌دهد. خانم ادریسی‌ها با تولد فرزند سومش رحیلا جوانی از سر می‌گیرد.

رحیلا دختری زیباست که مانند دیگر زن‌های خانه ادریسی‌ها به ناچار تن به ازدواج با موید (مردی بی‌لیاقت) می‌دهد؛ و از سوی دیگر، وهاب از کودکی با مادربزرگ زندگی می‌کرده چون پدر از مسافرت به تفلیس تنها به خانه بازمی‌گردد. وهاب همیشه مادر خود را مقصر می‌داند، چون او را ترک کرده و به گمان خود به دنبال خوش گذرانی رفته‌است.

رحیلا در جوانی می‌میرد و اتاقش همچنان دست نخورده با تمام لباس‌ها و عطرهایش باقی می‌ماند. وهاب از کودکی دلبسته و شاید عاشق عمه اش است و روزهای زندگی اش را با مرور خاطراتشان و نگاه و برخورد رحیلا با او سپری می‌کند، به دیگر بیان، دلبسته یک عشق خیالی است که با آمدن رکسانا این عشق خیالی جایش را به عشق راستین می‌دهد.

لقا به سبب نداشتن چهره زیبا و دلبستگی مادر خانم ادریسی‌ها همه زندگی را در تنهایی سپری می‌کند. تنها هنر او در نواختن پیانو بر همگان آشکار می‌شود تا آنکه شوکت دیگر توانایی‌های او را بیدار می‌کند. به گفته وهاب هنگامی که پیانو می‌نوازد این احساس در او زنده می‌شود که جوان شده و با شور بسیار می‌نوازد ولی در پایان همان لقای همیشگی می‌شود.

زندگی این چهار تن با همه کسالت باری اش با آمدن شوکت نماینده آتشخانه مرکزی از جریان عادی اش خارج می‌شود. قهرمان شوکت زن تنومندی که همیشه زرد می‌پوشد و چون خورشید می‌درخشد، همه ویژگی‌های زنانه را رد می‌کند. بسیار بدزبان و خشن است هرچند دلی مهربان و عدالت خواه دارد. این مهربانی برای برزو است که شوکت را مانند مادر دوست دارد.

قهرمان شوکت و افرادش و خانواده خانه ادریسی‌ها روزهای نخست هیچ‌کدام این دگرگونی را پذیرا نیستند. کم‌کم مادربزرگ و پس ار او لقا و وهاب از اینکه آن دو چنان زود همه چیز خود را از دست داده‌اند، شگفت زده می‌شوند. همراهان شوکت آدم‌های رنج کشیده‌ای هستند که در زندگی گذشته‌شان همواره با بیدادگری دست به گریبان بوده‌اند و برای دادخواهی گرد هم آمده‌اند. با کمک ایشان قباد و دیگران توانسته‌اند نهضت را به نظام تبدیل کنند، اما این نهضت هم مثل تمام نهضت‌های دیگر که به قدرت می‌رسند، به فساد کشیده می‌شود.

بخشی از خانه‌ی ادریسی‌ها

نزدیک ظهر آمدند. اوّلی ورزیده بود. کلاه کپی بر سر، بینی، ورم کرده و پهن، انگار که لحظه‌یی پیش مشتی بر آن زده بودند. سبیل سیخ سیخ بوری روی لبهای درشت و گلگون او سایه می‌انداخت. لباس سرهم کار بر تن، رکاب شانه چپ افتاده روی بازو، چمدان به دست، وارد شد. با حجب به اطراف نگاه کرد.

نفس عمیقی کشید، سینه را از عطر گلهای یاس انباشت. ته سیگار خاموش را روی زمین انداخت و با پاشنه کفش له کرد. وهاب و خانم ادریسی روی پلّکان ایستاده بودند. نگران نگاه می‌کردند. مرد وارد سرسرا شد. پای او به میزی گیر کرد. گلدانی افتاد و شکست. محکم قدم برمی‌داشت تا اهل خانه را خبر کند. یاور از ته راهرو آمد.

مرد کپی باران خورده را از سر برداشت و زیر بازو گرفت: «قهرمان سلام! (دست را پیش آورد) قهرمان رشید به اهل خانه درود می‌فرستد. بی‌زحمت اتاق مرا نشان بدهید!»

چشمهای یاور فراخ شد. رگ کشیده‌یی روی گردن او ورم کرد: «کدام اتاق؟»

رشید به در تکیه داد: «فرق نمی‌کند. آفتابرو باشد بهتر است. سالهاست که پا درد دارم. تنها زندگی می‌کنم. کلّه سحر می‌روم، بعدازظهر برمی‌گردم. سروصدا هم ندارم.»

«کی گفت بیایید اینجا؟ نشنیده‌اید این خانه صاحب دارد؟»

مرد سیگاری روشن کرد: «چه بهتر! خانه‌های شخصی امنتر است. در خانه‌های عمومی، خودتان که می‌دانید، سروصدا زیاد است. امراض مسری، (بینی را بالا کشید)، اشخاص ناباب که پول آدم را می‌دزدند.»

خانم ادریسی از پلّکان پایین آمد. دست به طارمی می‌گرفت، سکندری می‌خورد و دامن موجدار او به پاشنه‌ها می‌پیچید. رشید خبردار ایستاد. بانوی پیر عینک را جابه‌جا کرد: «اینجا چه می‌خواهید؟»

«یک اتاق می‌خواهم قهرمان!»

صدای مرتعش خانم زیر سقف پیچید: «کی به شما گفته اینجا مسافرخانه است؟»

رشید به سیگار پک زد: «آتشکارهای قهرمانِ آتشخانه مرکزی. بروید تماس بگیرید!»

خانم به او نگاه خیره‌یی کرد. مرد چمدان را زمین گذاشت، دستها را به هم مالید، لبخند زد و ده سال جوانتر شد: «عدّه‌یی سر کوچه‌اند، صدایشان کنم؟ (جیبهای کت را گشت و کاغذی چرب و تاخورده بیرون آورد) نگاه کنید! حکم رسمی! (نامه را به بانوی پیر داد) خودتان بگیرید بخوانید!»

خانم ادریسی کاغذ را کنار زد. چند قدم عقب رفت. صورت آتشکاری، پشت شیشه، کنجکاو به آنها نگاه می‌کرد. از نوک سبیل بور و مژه‌های او قطره‌های آب می‌چکید. بینی تیغه‌یی سرخ، چشمهای تبدار خیره و گونه‌های برجسته‌یی داشت. دست رو به گوشها می‌برد، نوک بینی را می‌جنباند، با چشم و ابرو اشاره‌هایی می‌کرد.

بانوی پیر چشم بست و سر را به ستون تکیه داد: «او را از اینجا دور کنید! طاقت دیدنش را ندارم.»

وهاب پایین آمد، روی آخرین پلّه نشست، دست زیر چانه گذاشت و به نقوش اسلیمی قالی خیره شد.

قهرمان رشید پک محکمی به سیگار زد. رو به بانوی پیر کرد: «چشمهایتان را باز کنید! خودش رفت.»

خانم ادریسی به پنجره نگاه کرد. کسی نبود. نفس عمیقی کشید. به یاور گفت: «زود اتاقی به این مرد بده! در همین طبقه، ته راهرو؛ به حیاط هم راه دارد. (از کنج چشم نگاهی به مرد منتظر کرد) قول بدهید بی سروصدا رفت و آمد کنید. درها را یواش ببندید. عطر با خودتان ندارید؟ (رشید به انکار سر تکان داد. خانم ادریسی به وهاب رو کرد) برو معجونت را بیاور! آن نافه کذایی عنبر ماهی.»

«شیره، نه نافه!»

قهرمان رشید به دور و بر نگاه کرد: «شما از کسی می‌ترسید؟»

خانم ادریسی روی بینی انگشت گذاشت. وهاب از پلّکان بالا رفت و وارد اتاق خود شد. شیشه‌یی سیاه برداشت، هشت ضلعی نامرتّبی که نور را در بُن هر منشور تجزیه می‌کرد. پایین آمد و رو به مرد رفت. عطر فضا را پر کرد. کبوتری روی شانه او نشست. رشید به شیشه نگاه کرد: «من… قهرمان! چی بگویم؟ عطر مال دخترهاست. در کارخانه مسخره‌ام می کنند.»

خانم ادریسی پیش رفت و تشویق‌کنان دستی به شانه او زد: «قبول کنید قهرمان! بوی آن تا صبح می‌رود. تازه سیگار هم می‌کشید. قول می‌دهم نفهمند. (انگشت میانی را بین دو دندان گرفت) ما در این خانه مشکلی داریم. یاور تو حالی‌اش کن!»

یاور آه کشید: «از من می‌پرسی عطر بزن! به حال همه نفع دارد.»

مرد هاج و واج به چهره‌ها نگاه کرد. گردن سرخ را پیش آورد: «به کجا بایدزد؟»

وهاب عطرپاش را فشار داد. گرته‌یی ابری روی گونه و موهای زبر و کوتاه او نشست. با پشت دست پاک کرد. به سرفه افتاد. از بین انگشتهایش سیگار روشن رها شد، هنوز به زمین نرسیده یاور آن‌را گرفت و از دریچه بیرون انداخت. مرد پلکها را به هم زد: «اتاق کجاست؟»

خانم ادریسی او را ته سرسرا برد. درِ بسته‌یی را نشان داد. سنگین و برّاق بود، از چوب گردو، دستگیره‌ها طلایی. رشید چمدانش را آورد. در را باز کرد و وارد اتاق شد. پی اندام پهن او رگه‌هایی از عطر به جا ماند. نعل کفشها بر کفپوش چوبی می‌خورد. از پشت دیوارها صدای سوت می‌آمد.

لقا بر آستان در پذیرایی ظاهر شد، دستهای سفید و لمس را روی چارچوب گذاشت. موهای او باز شده بود، روبان صورتی سر خورد و افتاد، چشمهای مات را تنگ کرد: «غریبه‌یی اینجاست؟»

برای آشنایی با سایر رمان‌های ایرانی بخش معرفی برترین رمان‌های ایرانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب را ببینید. هم‌چنین در بخش معرفی داستان‌های اجتماعی نیز می‌توانید نمونه‌های ارزشمندی از این نوع آثار را مشاهده کنید.