برادران کارامازوف

«برادران کارامازوف» شاهکاری است از فیودور داستایوفسکی (نویسنده‌ی اهل روسیه، از ۱۸۲۱ تا ۱۸۸۱) که در سال ۱۸۷۹ تا ۱۸۸۰ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی چهار پسر می‌پردازد که قصد کشتن پدر خود را دارند.

درباره‌ی برادران کارامازوف

برادران کارامازوف نخستین بار در سال‌های ۸۰–۱۸۷۹ در نشریه پیام‌آور روسی به صورت پاورقی منتشر شد. نوشته‌های نویسنده نشان می‌دهد که این کتاب قرار بود قسمت اول از یک مجموعه بزرگتر با نام زندگی یک گناهکار بزرگ باشد. اما قسمت دوم کتاب هیچگاه نوشته نشد؛ چون داستایفسکی چهار ماه بعد از پایان انتشار کتاب درگذشت. این کتاب در چهار جلد منتشر شد و مثل بیشتر آثار داستایفسکی، یک رمان جنایی است.

شخصیت‌های اصلی داستان برادران کارامازوف، پنج نفرند؛ فیودور پاولوویچ کارامازوف و چهار فرزندش: دیمیتری، ایوان، آلیوشا و اسمردیاکف (که فرزند نامشروع فیودور است). فیودور پاولوویچ کارامازوف یک ملاک بدنام در یکی از شهرهای کوچک روسیه بود که در نهایت به قتل می‌رسد و پسر بزرگترش، دیمیتری به ظن قتل وی دستگیر می‌شود.

هر یک از چهار برادر، وجهی از شخصیت پدر را بیان می‌کنند. پیرامون پی‌رنگ اصلی، خرده‌روایت‌هایی هم وجود دارد که برخی از آنها مورد توجه منتقدان ادبی قرار دارد. مشهورترین خرده روایت این رمان، روایت «مفتش اعظم» است که در قالب شعری که ایوان در یکی از دیدارهایش با آلکسی برای او می‌خواند، روایت می‌شود.

رمان برادران کارامازوف مملو از شخصیت‌پردازی و تحلیل‌های عمیق روان‌شناسی است. زیگموند فروید، در مقاله‌ای با عنوان «داستایفسکی و پدرکشی»، با تحلیل انگیزه‌های فرزندان کارامازوف برای پدرکشی و تحلیل روابط داستایفسکی با پدرش، او را واجد انگیزه پدرکشی دانست. خودِ داستایفسکی، پرسش محوری کتاب برادران کارامازوف را مساله وجود یا عدم وجود خداوند و خیر و شر در عالم دانسته‌است.

داستایفسکی در کتاب برادران کارامازوف، علاوه بر روایت کردن داستان، سیری از تحول افکارش را نیز ارائه کرده‌است. رابرت برد معتقد است که محوریت برادران کارامازوف، مشروعیت بخشیدن به نهاد «پیر دیر» در کلیسای ارتدکس بود تا بتواند وجهه عمومی این مذهب را در روسیه و سراسر دنیا بهبود بخشد.

نخستین ترجمه انگلیسی از برادران کارامازوف به عنوان یک رمان کامل را کنستانس گرانت در سال ۱۹۱۲ انجام داد. نخستین ترجمه فارسی را هم مشفق همدانی در سال ۱۳۳۵ انجام داد. سه ترجمه مشهور دیگر به فارسی را صالح حسینی، پرویز شهدی و احمد علیقلیان انجام داده‌اند که هیچکدام مستقیماً از نسخه روسی برگردانده نشده‌اند. چند فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی مختلف نیز با اقتباس از این رمان ساخته شده‌است.

کتاب برادران کارامازوف در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۳۴ با بیش از ۲۸۰ هزار رای و ۱۴ هزار نقد و نظر است.

داستان برادران کارامازوف

فیودور پاولوویچ کارامازوف یک ملاک بدنام در یکی از شهرهای کوچک روسیه بود که از دو ازدواج قبلی خود سه پسر داشت: دیمیتری، ایوان و آلکسی. دیمیتری، فرزند ارشد، پس از درگذشت مادرش مدتی نزد نوکر خانه، گریگوری نگهداری شد و بعد هم توسط اقوام مادرش. او در جوانی به ارتش پیوسته و فردی ولخرج و بی‌بندوبار شده بود. ایوان و آلکسی هم تا سنین نوجوانی سرنوشت مشابهی پیدا کردند اما ایوان به دانشگاه رفت و روزنامه‌نگار شد و آلکسی به صومعه رفت و راهب شد. هر دو برادر به آلکسی علاقه داشتند.

هر سه برادر در جوانی نزد پدر بازگشتند. دیمیتری بر سر ارثیه بر جا مانده از مادرش، با فیودور مرافعه داشت و حتی برگزاری جلسه حل اختلاف در محضر پدر زوسیما، پیر صومعه، نیز به حل مشکل کمکی نکرد. فیودور و دیمیتری هر دو دل به یک دختر به نام گروشنکا باخته بودند. دیمیتری برای رسیدن به گروشنکا دست از نامزدش، کاترینا شسته بود و فیودور هم یک بسته سه هزار روبلی آماده کرده بود تا در صورتی که به دیدنش بیاید، به او هدیه بدهد. دیمیتری سه هزار روبلی را که کاترینا به او سپرده بود تا به مسکو حواله کند، در یک روز خرج کرد تا دل گروشنکا را به دست آورد.

 اما از این بابت احساس گناه می‌کرد. دیمیتری تلاش می‌کرد به هر طریق ممکن، سه هزار روبل به دست آورد و به کاتریانا برگرداند. یک بار برادرش آلکسی را مامور کرد که نزد پدرشان برود و از او سه هزار روبل مطالبه کند؛ چون معتقد بود فیودور اخلاقاً به او بدهکار است، اما تقریباً بلافاصله منصرف شد. دیمیتری که به دلیل اختلافش با فیودور، در خانه دیگری سکنی گزیده بود، شب‌ها نزدیکی خانه فیودور کشیک می‌کشید تا مبادا گروشنکا به دیدن پدرش برود. حتی یک بار به خیال این که گروشنکا به آنجا رفته‌است، با عصبانیت وارد خانه شد و فیودور را به سختی کتک زد.

علاوه بر گریگوری و زنش، اسمردیاکف، دیگر خدمتکار خانه بود که از بچگی تحت سرپرستی گریگوری بزرگ شده بود و گفته می‌شد فرزند نامشروع فیودور است، اما خود فیودور این شایعه را تایید یا تکذیب نکرده بود. فیودور از ترس دیمیتری شب‌ها درِ اتاقش را قفل می‌کرد و تنها به اسمردیاکف آموخته بود که اگر گروشنکا آمد چگونه به‌طور رمزی در بزند تا او در را باز کند.

اسمردیاکف (ظاهراً از ترس) این رمز را به دیمیتری لو داده بود. او پیش‌بینی می‌کرد اتفاق‌های ناگواری در حال وقوع است و به همین جهت طی گفتگویی با ایوان، او را ترغیب کرد که فردا به شهر دیگری برود و گفت که خودش هم به دلیل بیماری مزمنی که دارد، احتمالا فردا غش خواهد کرد و برای چند روز در بستر خواهد ماند. ایوان فردای آن روز به مسکو رفت و گروشنکا هم پیامی از نامزد سابق خود دریافت کرد و بی‌خبر به نزد او در یک مسافرخانه در حوالی شهر رفت؛ همان مسافرخانه‌ای که قبلاً دیمیتری در آنجا سه هزار روبل برایش خرج کرده بود.

شب که شد، دیمیتری با مراجعه به خانه گروشنکا، نشانی از او نیافت و با این خیال که نزد پدرش رفته‌است، با عصبانیت راهی خانه فیودور شد و از لای بوته‌ها به پنجره اتاق فیودور نگاه کرد تا ببیند گروشنکا آنجاست یا نه. حتی ضربه رمزی را به پنجره زد تا واکنش فیودور را ببیند و اطمینان پیدا کند که گروشنکا آنجا نیست. در همین هنگام، گریگوری از خواب بیدار شد و با دیدن دیمیتری، با او درگیر شد. دیمیتری او را مضروب کرد و با وضعی آشفته و لباس‌های خونین به خانه گروشنکا برگشت و مستخدم را مجبور کرد به او بگوید گروشنکا کجاست.

او بلافاصله عازم اقامتگاه گروشنکا شد. او تصور می‌کرد گریگوری در درگیری با او کشته شده‌است و به همین دلیل قصد داشت بامداد خودکشی کند. پلیس، همان شب، او را که بالاخره توانسته بود دل گروشنکا را به دست آورد، به اتهام قتل فیودور بازداشت کرد. در جریان برگزاری دادگاه، او قتل پدر و دزدیدن سه هزار روبلی را که فیودور برای گروشنکا آماده کرده بود، انکار کرد. ایوان با مراجعه به اسمردیاکف دریافت که قاتل پدرش اسمردیاکف بوده‌است. او حتی سه هزار روبل دزدیده شده را از اسمردیاکف پس گرفت؛ اما قبل از این که بتواند اعترافی رسمی از او بگیرد، اسمردیاکف خودکشی کرد.

اسمردیاکف معتقد بود که ایوان با عزیمت به مسکو، به صورت غیرمستقیم به او دستور داده بود که پدرش را بکشد و این مساله ایوان را با عذاب وجدان مواجه کرد؛ به طوری که در دادگاه سعی کرد اعتراف کند قاتل، خودش بوده است اما به دلیل تب مغزی نتوانست شهادت خود را کامل کند و از حال رفت. دیمیتری در دادگاه به تبعید به سیبری محکوم شد و برادرانش، ایوان و الکسی در صدد فراری دادن او و گروشنکا به آمریکا برآمدند.

جملاتی از برادران کارامازوف

  • «بالاتر از همه، به خودت دروغ نگو. مردی که به خود دروغ می‌گوید و به دروغ خود گوش می‌دهد، به نقطه‌ای می‌رسد که نمی‌تواند حقیقت را درون خود یا در اطرافش تشخیص دهد و بنابراین تمام احترام خود را برای خویشتن و دیگران از دست می‌دهد و بدون هیچ احترامی عشق را متوقف می‌کند.»
  • «شما به اندازه افراد غنی و قدرتمند حق دارید. دریغ نکنید تا نیازهایتان را برآورده کنید؛ در واقع، نیازهای خود را گسترش دهید و بیشتر درخواست کنید. این دکترین دنیای امروز است و آنها بر این باورند که این آزادی است. نتیجه برای غنی انزوا و خودکشی، برای فقرا حسادت و قتل است.»
  • «می‌توانم خورشید را ببینم، اما حتی اگر من خورشید را نبینم، می‌دانم که آن وجود دارد. بدانید که خورشید وجود دارد – این زندگی است.»
  • «خدا و شیطان در آنجا می‌جنگند و میدان جنگ قلب انسان است.»
  • «این آخرین پیام من برای شماست: در غم و اندوه، در طلب شادی باش.»
  • «علاوه بر این، امروزه، تقریبا تمام افراد توانا وحشیانه از مضحک بودن می‌ترسند و از این جهت بدبخت هستند.»

بخشی از برادران کارامازوف

درست سه‌ماه پس از درگذشت سوفی، سر و کله‌ی بیوه‌ی ژنرال در شهر ما پیدا شد و یک‌راست رفت به سراغ فئودور پاولوویچ. اگرچه بیش‌تر از نیم‌ساعت در شهر ما نماند؛ ولی وقتش را بیهوده تلف نکرد. همان شبی بود که فئودور پاولوویچ را که از هشت‌سال پیش دیگر ندیده بود، مست و خراب یافت. این‌طور که تعریف می‌کنند، به‌مجرد روبه‌روشدن با فئودور پاولوویچ، دو سیلی جانانه، چپ و راست به‌صورت او زد، بعد هم چنگ انداخت موهایش را گرفت و سه‌بار او را تا زمین دولا راست کرد، بعد بدون یک کلمه حرف، رفت به‌طرف کلبه‌ی خدمتکار و به‌سراغ دو پسربچه.

در آن‌جا هم وقتی دید بچه‌ها کثیفند و لباس‌های ژنده به تن دارند، یک سیلی هم نثار گریگوری کرد و به او اخطار کرد می‌خواهد بچه‌ها را پیش خودش ببرد. بعد، آن دو را با همان بدن و لباس کثیف در پتوی مخصوص سفر پیچید و سوار کالسکه‌شان کرد و آن‌ها را به شهر خودش برد.

گریگوری، همچون برده‌ای وفادار، سیلی را نوش جان کرد، هیچ اعتراضی نکرد و حرف زشتی هم نزد و ضمن بدرقه‌ی بانوی سالخورده تا پای کالسکه‌اش، تعظیم‌کنان تا زمین خم شد و با لحنی موقرانه گفت: «خداوند به‌خاطر لطفی که درباره‌ی این بچه‌های یتیم کردید، اجرتان را خواهد داد.» بیوه‌ی ژنرال وقتی کالسکه‌اش راه افتاد به صدای بلند گفت: «ولی تو احمقی بیش نیستی.» فئودور پاولوویچ خوب که فکر کرد به این نتیجه رسید که بردن بچه‌ها به‌نفعش است، بنابراین به‌طور رسمی به بیوه‌ی ژنرال اجازه داد به تربیت بچه‌ها بپردازد و اما قضیه‌ی دو سیلی‌ای را که دریافت کرده بود، خودش توی شهر برای همه تعریف کرد.

چنانچه به کتاب برادران کارامازوف علاقه دارید، برای آشنایی با سایر آثار نویسنده‌ی این کتاب می‌توانید به بخش معرفی آثار فیودور داستایوفسکی در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید. هم‌چنین در بخش معرفی داستان‌های جنایی و پلیسی می‌توانید نمونه‌های دیگری از این آثار را نیز ببینید.