دختری با گوشواره‌ی مروارید

«دختری با گوشواره‌ی مروارید» اثری است از تریسی شوالیه (نویسنده‌ی آمریکایی-انگلیسی، متولد ۱۹۶۲) که در سال ۱۹۹۹ منتشر شده است. این کتاب داستان دختر ۱۶ ساله‌ای را به تصویر می‌کشد که ناچار می‌شود برای کار به خانه‌ی نقاش مشهوری برود.

درباره‌ی دختری با گوشواره‌ی مروارید

الهام بخش تریسی شوالیه برای این رمان، پوستری از  نقاشی دختری با گوشواره مروارید اثر یوهانس ورمیر بود. او پوستر را در نوزده سالگی خریده بود و در هر جایی که به مدت شانزده سال زندگی می کرد آویزان بود. شوالیه خاطرنشان کرد که «نگاه مبهم» در چهره دختر تأثیر ماندگاری بر او گذاشت. او دختر را اینگونه توصیف می‌کند: «انبوهی از تضادها: بی‌گناه و در عین حال تجربه‌شده، شاد و در عین حال اشک‌آور، پر از اشتیاق و در عین حال پر از دست دادن». سپس وی شروع به فکر کردن به «داستان پشت آن نگاه» کرد و تصور کرد که آن را به سمت نقاش ارائه کرده است.

تحقیقات شوالیه شامل خواندن تاریخ آن دوره، مطالعه نقاشی های ورمیر و همتایانش و گذراندن چند روز در دلفت بود. او که در زمان تحقیق و نگارش باردار بود، کار را در هشت ماه به پایان رساند.

تریسی شوالیه  درسال ۲۰۰۰ برای این رمان برنده‌ی جایزه‌ی Barnes and Noble Discover شد. فیلم دختری با گوشواره‌ی‌ مروارید نیز با الهام از نقاشی یوهانس ورمیر و بر اساس رمان تریسی شوالیه nv سال ۲۰۰۳ در لوکزامبورگ ساخته شد.

این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امیتاز ۳.۹۱ با بیش از ۶۸۶ هزار رای و حدود ۱۱ هزار نقد و نظر است.

داستان دختری با گوشواره‌ی مروارید

گریت شانزده ساله باید در سال ۱۶۶۴ پس از نابینایی پدرش در یک تصادف، خانه خانوادگی خود را در دلفت ترک کند. به عنوان یک نقاش کاشی، پدرش یکی از اعضای انجمن هنرمندان است، بنابراین برای او به عنوان خدمتکار در خانه نقاش یوهانس ورمیر شغل پیدا می شود.

در جامعه کاملاً طبقه بندی شده آن زمان، این به دلیل شهرت بدی است که خدمتکاران برای دزدی، جاسوسی و همخوابی با کارفرمایان خود دارند. پیچیدگی دیگر این است که ورمیرها متعلق به اقلیت کاتولیک هستند که به شدت تحمل می شوند در حالی که گریت یک پروتستان است. در خانه آنها، او با دختر بزرگ خانواده، مرتگ، دوست می شود، اما هرگز با کورنلیای کینه توز، دختر کوچکتری که از مادر آگاه خود، کاترینا، پیروی می کند، رابطه خوبی ندارد. گریت همچنین نگه داشتن سمت راست   تانه‌که، خدمتکار خانه دیگر، که بد خلق و حسود است، دشوار است.

گریت به مدت دو سال نزد کارفرمایانش زندگی می کند و تنها یکشنبه ها اجازه دارد به خانه اش برود، جایی که حلقه خانواده در حال از هم پاشیدن است. برادر کوچکترش فرانس در بیرون شاگرد می شود و در نهایت خواهر کوچکترش اگنس بر اثر طاعون می‌میرد. اما پیتر، پسر قصاب خانواده در بازار گوشت، در ماه های اولیه کارش در ورمیرز، شروع به خواستگاری با گریت می کند. او به شدت تربیت شده است و در ابتدا از این امر استقبال نمی کند، اما علاقه او را تحمل می کند زیرا این به نفع والدین فقیر او است.

گریت به طور فزاینده ای مجذوب نقاشی های ورمیر می شود. ورمیر متوجه می‌شود که گریت به هنر علاقه دارد و مخفیانه از او می‌خواهد تا کارهایی را انجام دهد و کارهایی را برای او انجام دهد، مانند مخلوط کردن و آسیاب کردن رنگ‌ها برای رنگ‌هایش و ایفای نقش به عنوان مدل جایگزین.

این امر بیشتر وقت او را می گیرد و گریت سوء ظن کاترینا را برمی انگیزد، اما مادرشوهر ورمیر، ماریا تینز، حضور گریت را به عنوان یک نیروی ثابت و محرک در حرفه ورمیر تشخیص می دهد و از ترتیبات داخلی که به او اجازه می دهد وقف خود را صرف کند، آگاه می شود. وقت بیشتر خدمت ایشان با این حال، دوست ورمیر، آنتونی ون لیوونهوک، به گریت هشدار می دهد که بیش از حد به هنرمند نزدیک نشود زیرا او بیشتر به نقاشی علاقه دارد تا به مردم. گریت با درک اینکه این درست است، محتاط است.

بخشی از دختری با گوشواره‌ی مروارید

سرم را که بلند کردم و چشمم به او افتاد، چیزی نمانده بود چاقو از دستم بیفتد. ده سال می‌شد که ندیده بودمش. کمابیش مثل آن‌وقت‌ها بود، هر چند چاق‌تر شده بود، و علاوه بر علائم آبله، حلا چهره‌اش رد یک طرف چند جای زخم داشت. مرتگه، که هنوز گه‌گاه به دیدنم می‌آمد، جریان حادثه را برایم گفته بود، علتش روغنی بود که از سرخ کردن گوشت به صورتش پریده بود. هیچ‌وقت در گوشت سرخ کردن مهارت نداشت.

به اندازه‌ای دور ایستاده بود که معلوم نبود عملاً برای دیدن من آمده. هر چند می‌دانستم این تصادفی نیست. ده سال تمام موفق شده بود در آن شهر کوچک از روبه‌رو شدن با من پرهیز کند. حتا یک‌بار هم در سبزه‌میدان یا بازار گوشت‌فروشان به او برنخوردم، یا حتا در کنار کانال‌ها. ولی خوب، من هم پایم را به اوده لانگن‌دیک نمی‌گذاشتم.

با اکراه به غرفه نزدیک شد. چاقویم را گذاشتم پایین و دست‌هایم را با پیش‌بندم پاک کردم. با آرامش و چنان که گویی همین چند روز پیش دیده بودمش گفتم، «سلام تانکه، حالت چه‌طور است؟»

با سگرمه‌های درهم‌رفته و بدون مقدمه گفت، «خانم می‌خواهد تو را ببیند. باید امروز بعدازظهر بیایی خانه.»

سال‌ها بود کسی با این لحن به من دستور نداده بود. مشتری‌ها، درخواست می‌کردند، ولی فرق می‌کرد. اگر چیزی می‌گفتند که خوشم نمی‌آمد، سفارش‌شان را نمی‌گرفتم.

سعی کردم مؤدب باشم، «ماریاتینز حالش چه‌طور است؟ و کاترینا؟»

«با درنظر گرفتن اتفاقاتی که افتاده بد نیستند.»

«مطمئنم از عهده بر می‌آیند.»

برای آشنایی با سایر داستان‌های مشابه، بخش معرفی داستان‌های تاریخی در وب‌سایت هر روز یک کتاب را مشاهده کنید.