مرگ در ونیز

«مرگ در ونیز» نام رمان کوتاهی است از توماس مان (نویسنده‌ی آلمانی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، از ۱۸۷۵ تا ۱۹۵۵) که در سال ۱۹۱۲ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی نویسنده‌ای می‌پردازد که دیگر توانایی نوشتن ندارد و برای تجدید روحیه به ونیز سفر می‌کند.

درباره‌ی مرگ در ونیز

برخی از نویسندگان با آثار خود تبدیل به ستاره‌هایی فروزان در آسمان ادبیات ملل می‌شوند که معرف یک جریان و اندیشه کلیدی هستند. خواندن آثار این نویسندگان خواننده را با مفاهیم بنیادی آشنا می کند. یکی از این آثار رمان مرگ در ونیز است که مضمون‌های فلسفی آن بدون آن که از متن داستانی خارج شود و خودش را به خواننده تحمیل کند، در یک قالب استادانه طراحی شده می نشیند و از تقابل مرگ و زندگی سخن می‌گوید.

شخصیت اصلی داستان مرگ در ونیز، که ذهن و خیالش به تسخیر خواب هایی متاثر از مرگ و ماورا درآمده است، گویی در پیروی ناخوآگاه از این خواب‌ها، در گردشی بعد از ظهری، با سفیر مرگ روبرو می شود و پیک دیار ارواح، در روند داستان هربار در نقاب و هیئتی، او را به جایی می‌کشاند که در آنجا مرگش مقدر شده است. از منظر تمثیلی، «مرگ در ونیز» اثر نویسنده‌ای با گرایش فلسفی و نگاهی روان‌کاو، است؛ نویسنده‌ای پرورده‌ی مکتب هنر یونان عتیق و این بازتابی از تاریخ سال‌های ابتدایی قرن بیستم است.

کتاب مرگ در ونیز در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۲ با بیش از ۴۶ هزار رای و نزدیک به ۳ هزار نقد و نظر است. هم‌چنین لازم به ذکر است که لوکینو ویسکونتی در ۱۹۷۱ فیلمی بر پایه این رمان ساخت که شخصیت اصلی در آن به جای نویسنده، آهنگساز است.

داستان مرگ در ونیز

شخصیت اصلی  داستان مرگ در ونیز گوستاو فون اشنباخ است، نویسنده‌ای مشهور در اوایل دهه ۵۰ زندگی‌اش که اخیراً به افتخار دستاوردهای هنری‌اش، لقبی اشرافی دریافت کرده است. او مردی است متعهد به هنر، منضبط و زاهد تا سر حد سختی که در جوانی همسرخود را از دست داده است.

در شروع داستان، او در بیرون یک قبرستان قدم می زند و یک خارجی خشن و مو قرمز را می بیند که با ستیزه جویی به او خیره شده است. آشنباخ با شرمساری اما کنجکاوی تحریک شده دور می شود. به زودی پس از آن، او تصمیم می گیرد برای تجدید روحیه به تعطیلات برود.

پس از شروع سفر به پولا در سواحل اتریش-مجارستان (اکنون در کرواسی)، آشنباخ متوجه می شود که «قرار بود» به ونیز برود و یک سوئیت در هتلی در جزیره لیدو می‌گیرد. زمانی که کشتی به جزیره می رود، مردی مسن را در جمع گروهی از جوانان با روحیه می‌ببیند که تلاش زیادی برای جوان نشان دادن خود با کلاه گیس، دندان‌های مصنوعی وآرایش کرده است. آشنباخ با انزجار از او روی برمی گرداند و مجدداً با یک مرد مرقرمز خشن مواجه می‌شود.

آشنباخ به هتل خود می‌رود، جایی که هنگام شام یک خانواده اشرافی لهستانی را پشت میز نزدیک می بیند. در میان آنها یک پسر نوجوان حدوداً ۱۴ ساله با لباس ملوانی وجود دارد. آشنباخ، مبهوت، متوجه می شود که پسر فوق العاده زیباست، مانند یک مجسمه یونانی. در مقابل، خواهران بزرگ‌تر او چنان لباس پوشیده‌اند که شبیه راهبه‌ها به نظر می‌رسند.

در ادامه و پس از زیرنظر گرفتن پسر و خانواده‌اش در یک ساحل، آشنباخ نام تادزیو، پسر را می شنود و آنچه را ابتدا به عنوان یک علاقه هنری و نشاط آور تعبیر می کند، درک می‌کند.

به زودی هوای گرم و مرطوب روی سلامتی اشنباخ تأثیر می گذارد و او تصمیم می گیرد زودتر آنجا را ترک کند و به مکان خنک تری برود. صبح روز خروج برنامه ریزی شده‌اش، او دوباره تادزیو را می بیند و حس پشیمانی قدرتمندی او را فرا می گیرد. وقتی به ایستگاه راه‌آهن می‌رسد و متوجه می‌شود که چمدانش گم شده است، وانمود می‌کند که عصبانی است، اما واقعاً بسیار خوشحال است. او تصمیم می گیرد در ونیز بماند و منتظر چمدان گمشده‌اش باشد. او با خوشحالی به هتل برمی گردد و دیگر به رفتن فکر نمی کند.

بخشی از مرگ در ونیز

گوستاو آشنباخ، یا آنگونه که او را از جشن پنجاهمین سال تولدش رسماً می‌نامیدند، فن آشنباخ، در بعدازظهر روزی از بهار سال ــ ۱۹، که برای چندین ماه به قاره ما چهره‌ای خطرناک نشان داد، از منزلش در خیابان پرینتس رگنت مونیخ برای گردشی نسبتآ طولانی به راه افتاد.

با اعصاب خسته از کار پیش از ظهر، کاری سخت و خطیر، که هم اینک بیشترین احتیاط، مراقبت و پشتکار را با اراده‌ای خستگی‌ناپذیر ایجاب می‌کرد، نتوانسته بود پس از صرف ناهار نیز جلو ادامه گردش چرخ آفرینندگی درون را ــ آن متوس آنیمی کنتینووس ، که به گفته سیسرو اساس سخنوری بدان بستگی دارد ــ بگیرد و با خواب بعدازظهر، که با تحلیل روزافزون نیرویش روزی یکبار در میان کار روزانه ضرورت حتمی می‌یافت، خستگی کار را از تنش بدر کند.

این بود که پس از خوردن چای از خانه بیرون رفته بود، به این امید که حرکت در هوای آزاد توان کار را به او باز گرداند و شبی ثمربار به او عطا کند. آغاز ماه مه بود، و پس از هفته‌ها سرما و بارندگی، تابستانی زودرس از راه رسیده بود. باغ انگلیسی، با آنکه هنوز برگ نو به تن داشت، هوای گرفته‌اش یادآور ماه اوت بود، و در ضلع نزدیک شهر از درشکه و مردمی که به گشت و گذار آمده بودند موج می‌زد.

آشنباخ، که از راههای خلوت و خاموشی تا جایگاه دشتبان رفته بود، برای مدتی در بحر باغچه جلو کافه، که چند درشکه و کالسکه کنارش نگهداشته بودند، و میهمانان محلی‌اش رفت. از آنجا در آن آفتاب رو به افول از میان دشت راه بازگشت را در پیش گرفت.

برای آشنایی با سایر آثار شبیه به مرگ در ونیز، بخش‌های معرفی برترین رمان‌های خارجی و معرفی بهترین داستان‌های اجتماعی را در وب‌سایت هر روز یک کتاب ببینید.