یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

«یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» نام مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه به قلم بیژن نجدی (نویسنده و شاعر اهل گیلان، از ۱۳۲۰ تا ۱۳۷۶) است که در سال ۱۳۷۳ منتشر شده است. این کتاب شامل ۱۰ داستان کوتاه است.

درباره‌ی یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

کتاب یوزپلنگانی که با من دویده‌اند، روایت ۱۰ داستان کوتاه با موضوع مرگ است که هر کدام کاملاً مجزا و با نثری خاص و شعرگونه توسط زنده‌یاد بیژن نجدی نوشته شده است. در این کتاب نشانه‌هایی از سبک مدرن و پست‌مدرن است که در سال ١٣٧٣ چاپ و یک سال بعد برنده‌ی قلم زرین «جایزه‌ی گردون» و در سال ١٣٧٩ برگزیده‌ی نویسندگان و منتقدان مطبوعات شد.

در کلمه‌به‌کلمه‌‌ی کتاب تصویرسازی‌های شگفت‌انگیز و قلم جادویی‌ بیژن‌نجدی رخ می‌نماید. یوزپلنگانی که با من دویده‌اند تنها کتابی است که در زمان حیات نجدی منتشر شده. آثار دیگر او پس از مرگش، به چاپ رسیدند. او به‌دلیل سبک خاصی که در روایت‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها داشت، داستان‌ها را به‌شکلی خاص و‌ منحصربه‌فرد ساخته و پرداخته است، به‌گونه‌ای که مخاطب را تا عمیق‌ترین فضاهای توصیفی می‌کشاند. جملات کوتاهی که در جان‌بخشیدن اشیاء بی‌جان به‌کار می‌برد، نشان‌دهنده سبک خاص این نویسنده است.

در حقیقت می‌توان ادعت کرد، نجدی در این مجموعه داستان توانسته با زبانی ادیبانه و عارفانه، سبک خاص خود را بیافریند و انقلابی در داستان نویسی کوتاه در ایران به وجود آورد.

این مجموعه داستان توسط محمدرضا دمابی در سال ۱۳۸۹ به زبان انگلیسی ترجمه و در ماهنامه ادبی نوشتا شماره شانزدهم به چاپ رسیده‌است.

کتاب یوزپلنگانی که با من دویده‌اند در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۹ با بیش از ۳۳۰۰ رای و حدود ۵۰۰ نقد و نظر است.

لازم به ذکر است که چندین اقتباس نمایشی از این مجموعه نیز به عمل آمده است که از این جمله می‌توان به فیلم سپرده به زمین وفیلم خانه‌ی زیر آب اشاره کرد.

فهرست داستان‌های یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

  • سپرده به زمین
  • استخری پر از کابوس
  • روز اسب ریزی
  • تاریکی در پوتین
  • شب سهراب کشان
  • چشم‌های دکمه‌ای من
  • ما را بفرستید به تونل
  • خاطرات پاره پاره‌ی دیروز
  • سه‌شنبه‌ی خیس
  • گیاهی در قرنطینه

بخش‌هایی از یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

جمعه پشت پنجره بود، با همان شباهت باور نکردنی اش به تمام جمعه های زمستان.

……………….

 در اتاق را نبست . پرده را کنار نزد . رختخواب پهن کرد و درازکشید و با چشم های باز خوابید . کمی بعد یا قبل از نیمه شب ، رودخانه از لنگه های باز در به اتاق آمد و از روی پدر و پوتین رد شد.

……………….

 این تکه از مغز ، دیرتر از تمام سلول ها می میرد . اینجا هم لایه ی فراموشی است . صداهایی که ما می شنویم ، به اینجا که می رسد جذب این توده ی لیز می شود و ما آن را فراموش می کنیم ؛ در حالی که همیشه توی کله ی ماست . . . گوش کنید . از نرمال ها صدای دویدن کسی به گوش می رسد : صدای گریه ، صدای پرشدن دهان از شیر ، صدای مــردن ، صدای بازشدن، دکمه های لباس، صدای شلیک، صدای سوختن.

……………….

آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونا رو می شناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ.

……………….

در تمام روزهایی که باران می بارید، مرتضی مطمئن بود که باران هیچ صدایی ندارد. دانه های باران نرم بود، مثل صبح که از آن بالا می آمد و روی سفال ها می ریخت، مثل پیراهن مادر.

……………….

چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همین طور که چای پایین می رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینه اش را، بعد یک مشت از معده اش را روی رد داغ چای پیدا می کرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به خاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.

……………….

 طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله‌ی بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.

برای آشنایی با سایر آثار شبیه به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند، بخش معرفی برترین داستان‌های کوتاه ایرانی را در وب‌سایت هر روز یک کتاب مشاهده کنید.