انسان خوب سخت پیدا می‌شود

«انسان خوب سخت پیدا می‌شود» عنوان داستان کوتاهی به قلم فلانری اوکانر (نویسنده‌ی آمریکایی، از ۱۹۲۵ تا ۱۹۶۴) است که در سال ۱۹۵۳ منتشر شده است. این داستان به روایت ماجرای سفر جاده‌ای یک خانواده‌ی آمریکایی می‌پردازد.

درباره‌ی انسان خوب سخت پیدا می‌شود

انسان خوب سخت پیدا می‌شود، معروف‌ترین و پربحث‌ترین داستان فلانری اوکانر است. انتشار این در سال ۱۹۵۳ نام اوکانر را به عنوان یکی از برجسته‌ترین نویسندگان عصر خود بر سر زبان‌ها انداخت و این جایگاه تا به امروز نیز حفظ شده است.

فضای داستان انسان خوب سخت پیدا می‌شود مانند سایر آثار او آمیخته با طنز سیاه، خشونت و نمادهای مذهبی است. اوکانر که نویسنده‌ی ژانر گوتیک به شمار می‌رود، دیدگاه‌هایی خاص درباره زندگی داشت و دغدغه همیشگی او یعنی یافتن معنی واقعی رستگاری، را می‌توان در این داستان نیز مشاهده کرد: خانواده‌ای ساکن جورجیای آمریکا، تصمیم می‌گیرند برای سفر به فلوریدا بروند در حالی که از خطر حضور یک قاتل مشهور و بی‌رحم در این مسیر آگاه هستند. آیا آن‌ها با این جنایتکار بدنام رو به رو خواهند شد؟ این جاده غرق در رعب و وحشت چه پایانی را برای آن‌ها رقم خواهد زد؟

بد نیست بدانید از این داستان تا کانون دو بار اقتباس‌های سینمایی انجام شده؛ هم‌چنین یک قطعه‌ موسیقی نیز در سال ۲۰۰۴ با الهام از «انسان خوب سخت پیدا می‌شود» ساخته شده است.

این داستان در ایران تحت عناوین دیگری مانند «آدم خوب سخت گیر میاد»، «پیدا کردن مرد خوب سخت است» و «آدم خوب کمیاب است» نیز منتشر شده است. به علاوه باید بدانید که داستان کوتاه «انسان خوب سخت پیدا می‌شود» در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹ با بیش از ۸۸۰۰ رای است.

داستان انسان خوب سخت پیدا می‌شود

داستان انسان خوب سخت پیدا می‌شود، در مورد مردی به نام بیلی است  قصد دارد خانواده خود را برای تعطیلات تابستانی از جورجیا به فلوریدا ببرد، اما مادرش (در این داستان “مادربزرگ” نامیده می‌شود)، می‌خواهد او را به شرق تنسی ببرند، جایی که مادربزرگ دوستانی دارد. او استدلال می‌کند که فرزندانش، جان وسلی و جون استار، هرگز به شرق تنسی نرفته‌اند و همچنین او یک مقاله خبری در مجله ی نظام‌نامه ی آتلانتا در مورد یک قاتل فراری که خود را «ناجور» می‌نامد و آخرین بار در فلوریدا دیده شده به او نشان می‌دهد.

روز بعد مادربزرگ زود از خواب بیدار می‌شود تا گربه اش، پیتی سینگ را داخل سبدی در کف صندلی عقب ماشین پنهان کند. او نگران این است که گربه وقتی آنها رفته‌اند، بمیرد. بیلی متوجه می‌شود که در اتومبیل نشسته‌است، در حالی که بهترین لباسش را پوشیده و کلاهی حصیری دارد؛ که اگر او در یک تصادف در جاده بمیرد، می‌خواهد مردمی که جسد او را می‌بینند، بدانند که او خانمی متشخص و «یک بانو» است.

مادربزرگ در طول سفر دائماً صحبت می‌کرد، سعی می‌کرد دو نوه‌ی خود را سرگرم بازی کند و برای آنها جوک‌ها و داستانی تعریف کند، که درباره‌ی آن جون استار اظهارنظرهای تحقیرآمیزی کرد. او دوران جوانی خود را در جنوب قدیم به یاد می‌آورد، و از خاطرات خواستگاریش یاد می‌کند و می‌گوید که چقدر همه چیز در زمان او بهتر بوده، زمانی که کودکان به بزرگترها احترام می‌گذاشتند و مردم «در آن زمان منصف بودند».

وقتی خانواده برای صرف ناهار در یک رستوران قدیمی در خارج از شهر تیموتی، جورجیا توقف می‌کنند، او با صاحب رستوران، رد سامی در مورد ناجور صحبت می‌کند. او و مادربزرگ اتفاق نظر دارند که در گذشته اوضاع بسیار بهتر بوده و جهان در حال حاضر رو به زوال است. مادربزرگ با اظهارات سامی درباره‌ اینکه «انسان خوب سخت پیدا می‌شود» موافق است.

بعد از بازگشت خانواده به جاده، مادربزرگ شروع به گفتن داستانی برای بچه‌ها درباره‌ی خانه‌ای اسرارآمیز در همان حوالی با یک در مخفی، می‌کند؛ خانه‌ای که از کودکی به یاد می‌آورد. این موضوع توجه بچه‌ها را به خود جلب می‌کند و آنها می‌خواهند خانه را ببینند، بنابراین پدرشان را به ستوه می‌آوردند تا اینکه پدرشان با بی میلی موافقت می‌کند تا برای فقط سفر یک طرفه به آنها اجازه دهد.

وقتی او در جاده خاکی دور افتاده‌ای می‌راند، مادربزرگ ناگهان متوجه می‌شود، خانه‌ای که فکرش را می‌کرد در واقع در تنسی است، نه جورجیا. این موضوع باعث شد که بی‌اختیار با پاهای خود لگد بزند که این کار گربه را ترساند و باعث شد او از سبد پنهانش به روی شانه بیلی بپرد. آنگاه بیلی کنترل اتومبیل را از دست می‌دهد و ماشین معلق می‌زند و در نهایت در گودالی پایین جاده، نزدیک تومسبورو می‌افتد.

بخشی از انسان خوب سخت پیدا می‌شود

مادربزرگ اصلاً نمی‌خواست به فلوریدا مسافرت کند.

دوست داشت به دیدن اقوام در شرق تنسی برود و از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا نظر بیلی را راجع به مسافرت فلوریدا عوض کند.

او با خانواده یِ تنها پسرش بیلی زندگی می‌کرد. بیلی جلوی میزی نشسته بود که روی آن یک سری مجله ورزشی نارنجی رنگ روی هم تلنبار شده بودند.

مادربزرگ شاکی، یک دستش به کمر لاغرش و در دست دیگرش روزنامه قرار داشت که چند تا محکم بر سر طاسِ بیلی، می‌زند و می‌گوید: بیا بگیر! ببین چی توش نوشته! اینجا نوشته که: یه یارو که اسم خودشوهم گذاشته نخاله، از زندان ایالتی در رفته و داره می‌ره فلوریدا. نمی دونی که چیا توش نوشته! چه بلا‌هایی که مردیکه سر ملت، درنیاورده. فقط بخونش من نمی‌خوام که بچه‌هامو به جهنم دره‌ای ببرم که یه همچین الدنگای جانی‌ای مثل این یارو توش ولن، اگر یه اتفاقی بیفته دیگه نمی‌دونم چی کار کنم.

بیلی سرش را از روی مجله‌ای که در حال خواندن بود اصلاً بلند نکرد. مادربزرگ هم برگشت که چشمش به مادر بچه‌ها افتاد.

یک زن جوان که شلوار پوشیده بود، با صورتی پهن و معصوم، دستمالی سرسبز رنگ با دو دایره شبیه گوش‌های خرگوش به دور سرش بسته بود؛ و در حالی که روی کاناپه نشسته بود از داخل ظرفی به بچه‌ی خود زردآلو می‌داد.

مادربزرگ گفت: بچه‌ها قبلاً فلوریدا بودن برای تنوع هم که شده بهتره بچه‌ها رو یه جای دیگه ببری، اونا باید جاهای دیگه‌ی دنیا رو هم ببینن مثلاً اصلاً شرق تنسی رو ندیدن.

 

اگر به داستان‌های کوتاه مانند انسان خوب سخت پیدا می‌شود، علاقه دارید می‌توانید با دیگر نمونه‌های معروف این داستان‌ها در بخش معرفی برترین داستان‌های کوتاه ایران و جهان در وب‌سایت هر روز یک کتاب آشنا شوید.