«سیدارتها» اثری است از هرمان هسه (نویسندهی آلمانی – انگلیسی برندهی جایزهی نوبل، از ۱۸۷۷ تا ۱۹۶۲) که در سال ۱۹۱۴ نگاشته و در سال ۱۹۲۲ منتشر شده است. این کتاب به روایت تحول معنوی یک مرد هندی برهمن میپردازد.
دربارهی سیدارتها
سیدارتها نام کتابی است از هرمان هسه که به تحول معنوی یک مرد هندی برهمن میپردازد. این کتاب در سال ۱۹۲۲ و پس از آنکه هسه مدتی در دهه ۱۹۱۰ در هند به سر برد منتشر شد. سیدهارت اسم اول خود بودا است و در زبان سانسکریت، به معنی جوینده است. این کتاب حاصل زمانی است که هرمان هسه در هندوستان زندگی میکرد.
قهرمان اغلب داستانهای هسه شخصی است در جستوجوی خویش و در پی یافتن بهترین راه زندگی و سازگاری با عالم هستی. هرمان هسه را میتوان جوانی جاودانه دانست، در سفر به سوی حقیقتی همیشه پرسشانگیز. در این کتاب نیز سیدارتها پسر برهمنی است که از درسهای پدر و فرهیختگان دیگر دین، روحش آرامش نمیگیرد و در جستوجوی یافتن خودش است.
سرانجام او میفهمد که آموزش کافی نیست و باید خودش جستجو کند و راه را طی کند تا بتواند بر خود چیره شود. وی پس از سالها سختی، زندگی مادی را هم تجربه میکند و میفهمد که زندگیاش را بیهوده سپری کرده برای همین تصمیم میگیرد به زندگیاش خاتمه دهد اما ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان میافتد و مسیر زندگیاش تغییر میکند.
این کتاب در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۶ با بیش از ۶۹۸ هزار رای و ۲۳ هزار نقد و نظر است. همچنین باید اشاره کرد که نام اصلی کتاب سیذارتا یا سیدهارت یا سیدهارتا یا سیدهارته است. در ایران نیز این کتاب با ترجمهی سروش حبیبی به بازار عرضه شده است.
داستان سیدارتها
«سیدارتها» پسر برهمنی است که در کرانه رودخانه و در کنار زورقها پرورش مییابد. دوستی دارد به نام «گوویندا» که با هم به درسهای پدر و فرهیختگان و افراد دانا گوش میدهند.
پدر از اینکه پسرش ولع یادگیری دارد، بسیار خشنود است و وجود مادر مملو از عشق به سیدارتها. دوستش، گوویندا هم رفتار و روح و افکار والای او را دوست دارد اما سیدارتها احساس رضایت نمیکرد و روحش آرامش نداشت. احساس خلأیی در زندگی داشت، و البته با گوش کردن به تعلیمات افراد دانا و روشنفکر نیز روحش اقناع نمیشد و آرامش واقعی را به دست نمیآورد. به خدا و آفرینش دنیا میاندیشید.
او باید خویشتن خویش را مییافت. او پی برد که آموزش کافی نیست و باید خودش جستجو کند و راه را طی کند و بر خویشتن خویش چیره شود؛ بنابراین با دوستش تصمیم گرفتند که از خانه پدری بروند و شمن شوند و به ریاضت بپردازند.
زندگی معمولی دیگر برای او مفهومی نداشت، دنیا برایش تلخ بود و به ریاضت پرداخته بود. سیدارتها تنها یک هدف داشت؛ تهی شدن از هر چیز: از آرزو، شادمانی و از رنج و اگر به نفس غلبه میکرد، همه چیز در او بیدار میشد و در خویشتن خویش غرق میشد و سیدارتها غرق شدن در خویشتن خویش را از شمنها آموخت. حسها و خاطرات را در خود میکشت و به جانور و سنگ تبدیل میشد، اما دوباره به خود میآمد. هزاران بار از خود گریخته بود و بازگشت او اجتناب ناپذیر بود.
اما سیدارتها به این نتیجه رسید که فقط با آموختن نمیشود، بلکه باید خودش جستجو کند. او تصمیم گرفت به محل اقامت بودا برود و شاگرد او شود. گوتاما؛ یعنی همان بودا، طریقه رهایی از رنج را یعنی رهایی از رنج این جهان و زندگی را آموزش میداد. کسانی که راه بودا را پیش گرفته بودند، رستگار میشدند؛ ولی سیدارتها آنجا را هم ترک کرد و راه خویش را دنبال کرد.
او به بودا میگوید که حرفهایش را گوش کرده و مقصود او را که رهایی از رنج است، دریافته و اینکه دریافتهاست که بودا به بالاترین مقصود رسیده و به این مقصود با جستجوی خود رسیدهاست و نه از راه درس. سیدارتها میخواهد این راه را طی کند و بر خویشتن خویش چیره شود. پس با خود میاندیشد و پی میبرد که آن چیزی که معلمان نتوانستند به او بیاموزند، خویشتن بود.
او فهمید که راز خود را باید از خود یاد بگیرد و شاگرد خود باشد. سیدارتها اکنون جهان را شناخته و میخواست جای خود را در این جهان پیدا کند و به دنبال آنچه درونش به او دستور میدهد، برود. سیدارتها با زنی زیبا آشنا میشود و زندگی مادی را تجربه میکند. در کنار این زن، دوست داشتن، مهرورزی و خوشیها را میآموزد تا اینکه شبی خوابی میبیند و این زمانی است که تقریباً جوانیاش سپری و موهایش سفید شدهاست. او خواب میبیند که پرندهای که این زن زیبا داشت در لانهاش مرده و سیدارتها آن را بیرون میآورد و دور میاندازد.
گویی هر چه در درون خود نیکی داشته، بیرون ریختهاست و ترس وجودش را فرا میگیرد و حس میکند تمام زندگیاش را بیهوده سپری کردهاست. بعد از این خواب، آن زن را ترک میکند. سیدارتها در واقع دیگر به مرگ خود راضی است و نمیخواهد بیش از این بار زندگی بیمحتوای خود را به دوش بکشد؛ بنابراین تصمیم میگیرد به حیات خود خاتمه دهد، اما در ساحل رودخانه ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان میافتد که انسان را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرا میخواند. در این هنگام از اندیشه خام خود منصرف میشود و خود را باز میشناسد.
او باز هم توانسته بیندیشد و ندای درونش را بشنود و بهدنبال آن بیاید. آن چشمه پاک هنوز در درون او زنده بود. آری، سیدارتها دریافت که ندای درون او درست بود. هیچ معلمی نمیتوانست راه رستگاری را به او نشان دهد، او باید خود تجربه میکرد و به ناامیدی میرسید و دوباره زندگی نوین خود را آغاز میکرد. بالاخره سیدارتها در ساحل رودخانه میماند. سیدارتها زندگیاش را برای مردی تعریف میکند و او به سیدارتها میگوید که رود با او سخن گفتهاست.
روزی میرسد که افرادی از رودخانه میخواهند عبور کنند تا نزد گوتاما بروند؛ زیرا او در بستر مرگ است و یکی از آنها زن زیبایی با پسرش است که جزء رهروان گوتاما شدهاست. این پسر در واقع پسر خود سیدارتها است. در راه، این زن زیبا دچار مارگزیدگی میشود و میمیرد و سیدارتها پی میبرد که پسربچه، پسر خود او است. پسر را نزد خود نگه میدارد، اما چون پسرک به آن زندگی عادت نداشت، روزی سیدارتها را رها میکند و از آنجا میرود.
سیدارتها به دنبال او میرود ولی او را پیدا نمیکند و بازمیگردد، ولی در تمام این مدت به یاد یگانه فرزندش است تا اینکه تصمیم میگیرد به دنبال او برود و وقتی به رود نگاه میکند و خم میشود، چهره خود را میبیند که سیدارتها را به یاد چهره پدرش میاندازد و روزی را به یاد میآورد که پدرش را رها کرد و به زاهدان پیوست و پی میبرد که پدرش هم همان درد را چشیده بود که او اکنون برای پسرش میکشد.
سیدارتها با صحبت کردن با مرد و گوش سپردن به آوای رود، آرامش درونی خود را بازمییابد و درمییابد که اگرچه آب همواره در گذر است، اما همیشه نیز پابرجا است. این درس بزرگی برای سیدارتها است. او اکنون راه رستگاری را یافتهاست.
در واقع، سیدارتها شناختی را که به دنبالش بود از طریق آموزش به دست نیاورد و سیر و سلوک خود را ادامه داد تا با آن زن زیبا آشنا شد و زندگی را براساس حواس تجربه کرد و بعد از آن دیگر زندگی برایش منزجر کننده شد، ولی در درون خود همواره شمن باقیمانده بود. زندگی جدیدی را شروع کرد و رمز رود را آموخت.
وقتی سیدارتها با دقت صدای رود را گوش میکرد، دریافت که همه چیز به هم وابسته است؛ صداها، اهداف، رنجها، میلها، خوبیها و بدیها. همه اینها در واقع همان دنیا است، موزیک زندگی است و ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان افتاد که انسان را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرا میخواند. در واقع سیدارتهای هرمان هسه، هماهنگی دنیا را دوباره بازیافتهاست.
راه سیدارتها از خانه پدری تا رود است؛ یعنی سمبل طبیعت. سیدارتها هماهنگی جزء با کل و با وحدت است.
بخشی از سیدارتها
در شهر ساواتی، هر طفلی نام والاروان بودا را میدانست و هر خانهای آماده بود کاسهی دریوزهی شاگردان گوتاما، آن گدایان خاموش، را پر کند. دلخواهترین قرارگاه بودا در نزدیکی شهر بود، باغ یتاوانا، ملک آناتهاپیندیکا، بازرگان ثروتمند، که یکی از ستایندگان صدیق او بود و ملکش را به والاروان و شاگردانش نیاز کرده بود.
گفتههای مردم و پاسخهایشان به پرسشهای این دو مرتاض و جویندهی جوان آنها را به اینجا هدایت کرده بود. چون به ساواتی رسیدند، در همان نخستین خانهای که بر در آن ایستادند و صدقه خواستند به آنها خوراک داده شد و آنها خوراک را پذیرفتند. سیدارتها از زنی که به او کرم کرده بود پرسید: «ای زن نیکوکار، ما جویای بودا، آن والاترین آدمیانیم. دو شمن ایم و از جنگل آمدهایم، به این امید که آن مرد کامل را ببینیم و تعلیماتش را از زبان خودش بشنویم.»
زن گفت: «ای از جنگل آمدگان، بهراستیکه درست آمدهاید. بدانید که والاروان در یتاوانا در باغ آناتهاپیندیکا به سر میبرد. شما زائران تا صبح میتوانید در آن باغ بیتوته کنید، زیرا آنجا برای خیل مشتاقانی که به این شهر میشتابند تا درسهای او را از زبان خودش بشنوند جا فراوان است.» گویندا خوشحال شد و شادمانه فریاد کرد: «چه خوب که ما سرانجام به منزل مقصود رسیدیم و راهمان اینجا به آخر رسید. ولی ای مادر زائران، آیا تو بودا را میشناسی؟ او را به چشم خود دیدهای؟»
زن گفت: «آری، چه بسیار بار والاروان را دیدهام. چهبسا روزها که خاموش و با تنپوشی زرد در کوچهها میرود و بر در خانهها میایستد و بیآنکه چیزی بگوید. کاسهی دریوزه اش را پیش میآورد و کاسهی پرشده را با خود میبرد.»
گویندا شیفتهوار سخنان زن را میشنید و میخواست پرسشهای بسیار دیگری بکند و جواب بشنود، اما سیدارتها به یادش آورد که باید رفت. زن را سپاس گفتند و رفتند. نیازی نبود راهشان را از کسی بپرسند، زیرا زائران و راهبان بسیاری از پیروان گوتاما را در راه یتاوانا میدیدند. چون شب فرارسید و آنها به مقصد رسیدند، دیدند که دیگران پیوسته میآیند، یا یکدیگر را به آواز میخوانند و برخی جایی برای گذراندن شب میخواهند و جا به آنها داده میشود. شمنان که به زندگی در جنگل خو کرده بودند، بهآسانی جایی یافتند و تا صبح آسودند.»
اگر به کتابهایی نظیر کتاب حاضر علاقمند هستید، میتوانید با مراجعه به بخشهای معرفی برترین کتابهای دارای موضوعات عرفانی، معرفی برترین کتابهای روانشناختی و معرفی بهترین کتابهای فلسفی در وبسایت هر روز یک کتاب با دیگر نمونههای این آثار آشنا شوید.
1 دی 1401
سیدارتها
«سیدارتها» اثری است از هرمان هسه (نویسندهی آلمانی – انگلیسی برندهی جایزهی نوبل، از ۱۸۷۷ تا ۱۹۶۲) که در سال ۱۹۱۴ نگاشته و در سال ۱۹۲۲ منتشر شده است. این کتاب به روایت تحول معنوی یک مرد هندی برهمن میپردازد.
دربارهی سیدارتها
سیدارتها نام کتابی است از هرمان هسه که به تحول معنوی یک مرد هندی برهمن میپردازد. این کتاب در سال ۱۹۲۲ و پس از آنکه هسه مدتی در دهه ۱۹۱۰ در هند به سر برد منتشر شد. سیدهارت اسم اول خود بودا است و در زبان سانسکریت، به معنی جوینده است. این کتاب حاصل زمانی است که هرمان هسه در هندوستان زندگی میکرد.
قهرمان اغلب داستانهای هسه شخصی است در جستوجوی خویش و در پی یافتن بهترین راه زندگی و سازگاری با عالم هستی. هرمان هسه را میتوان جوانی جاودانه دانست، در سفر به سوی حقیقتی همیشه پرسشانگیز. در این کتاب نیز سیدارتها پسر برهمنی است که از درسهای پدر و فرهیختگان دیگر دین، روحش آرامش نمیگیرد و در جستوجوی یافتن خودش است.
سرانجام او میفهمد که آموزش کافی نیست و باید خودش جستجو کند و راه را طی کند تا بتواند بر خود چیره شود. وی پس از سالها سختی، زندگی مادی را هم تجربه میکند و میفهمد که زندگیاش را بیهوده سپری کرده برای همین تصمیم میگیرد به زندگیاش خاتمه دهد اما ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان میافتد و مسیر زندگیاش تغییر میکند.
این کتاب در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۶ با بیش از ۶۹۸ هزار رای و ۲۳ هزار نقد و نظر است. همچنین باید اشاره کرد که نام اصلی کتاب سیذارتا یا سیدهارت یا سیدهارتا یا سیدهارته است. در ایران نیز این کتاب با ترجمهی سروش حبیبی به بازار عرضه شده است.
داستان سیدارتها
«سیدارتها» پسر برهمنی است که در کرانه رودخانه و در کنار زورقها پرورش مییابد. دوستی دارد به نام «گوویندا» که با هم به درسهای پدر و فرهیختگان و افراد دانا گوش میدهند.
پدر از اینکه پسرش ولع یادگیری دارد، بسیار خشنود است و وجود مادر مملو از عشق به سیدارتها. دوستش، گوویندا هم رفتار و روح و افکار والای او را دوست دارد اما سیدارتها احساس رضایت نمیکرد و روحش آرامش نداشت. احساس خلأیی در زندگی داشت، و البته با گوش کردن به تعلیمات افراد دانا و روشنفکر نیز روحش اقناع نمیشد و آرامش واقعی را به دست نمیآورد. به خدا و آفرینش دنیا میاندیشید.
او باید خویشتن خویش را مییافت. او پی برد که آموزش کافی نیست و باید خودش جستجو کند و راه را طی کند و بر خویشتن خویش چیره شود؛ بنابراین با دوستش تصمیم گرفتند که از خانه پدری بروند و شمن شوند و به ریاضت بپردازند.
زندگی معمولی دیگر برای او مفهومی نداشت، دنیا برایش تلخ بود و به ریاضت پرداخته بود. سیدارتها تنها یک هدف داشت؛ تهی شدن از هر چیز: از آرزو، شادمانی و از رنج و اگر به نفس غلبه میکرد، همه چیز در او بیدار میشد و در خویشتن خویش غرق میشد و سیدارتها غرق شدن در خویشتن خویش را از شمنها آموخت. حسها و خاطرات را در خود میکشت و به جانور و سنگ تبدیل میشد، اما دوباره به خود میآمد. هزاران بار از خود گریخته بود و بازگشت او اجتناب ناپذیر بود.
اما سیدارتها به این نتیجه رسید که فقط با آموختن نمیشود، بلکه باید خودش جستجو کند. او تصمیم گرفت به محل اقامت بودا برود و شاگرد او شود. گوتاما؛ یعنی همان بودا، طریقه رهایی از رنج را یعنی رهایی از رنج این جهان و زندگی را آموزش میداد. کسانی که راه بودا را پیش گرفته بودند، رستگار میشدند؛ ولی سیدارتها آنجا را هم ترک کرد و راه خویش را دنبال کرد.
او به بودا میگوید که حرفهایش را گوش کرده و مقصود او را که رهایی از رنج است، دریافته و اینکه دریافتهاست که بودا به بالاترین مقصود رسیده و به این مقصود با جستجوی خود رسیدهاست و نه از راه درس. سیدارتها میخواهد این راه را طی کند و بر خویشتن خویش چیره شود. پس با خود میاندیشد و پی میبرد که آن چیزی که معلمان نتوانستند به او بیاموزند، خویشتن بود.
او فهمید که راز خود را باید از خود یاد بگیرد و شاگرد خود باشد. سیدارتها اکنون جهان را شناخته و میخواست جای خود را در این جهان پیدا کند و به دنبال آنچه درونش به او دستور میدهد، برود. سیدارتها با زنی زیبا آشنا میشود و زندگی مادی را تجربه میکند. در کنار این زن، دوست داشتن، مهرورزی و خوشیها را میآموزد تا اینکه شبی خوابی میبیند و این زمانی است که تقریباً جوانیاش سپری و موهایش سفید شدهاست. او خواب میبیند که پرندهای که این زن زیبا داشت در لانهاش مرده و سیدارتها آن را بیرون میآورد و دور میاندازد.
گویی هر چه در درون خود نیکی داشته، بیرون ریختهاست و ترس وجودش را فرا میگیرد و حس میکند تمام زندگیاش را بیهوده سپری کردهاست. بعد از این خواب، آن زن را ترک میکند. سیدارتها در واقع دیگر به مرگ خود راضی است و نمیخواهد بیش از این بار زندگی بیمحتوای خود را به دوش بکشد؛ بنابراین تصمیم میگیرد به حیات خود خاتمه دهد، اما در ساحل رودخانه ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان میافتد که انسان را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرا میخواند. در این هنگام از اندیشه خام خود منصرف میشود و خود را باز میشناسد.
او باز هم توانسته بیندیشد و ندای درونش را بشنود و بهدنبال آن بیاید. آن چشمه پاک هنوز در درون او زنده بود. آری، سیدارتها دریافت که ندای درون او درست بود. هیچ معلمی نمیتوانست راه رستگاری را به او نشان دهد، او باید خود تجربه میکرد و به ناامیدی میرسید و دوباره زندگی نوین خود را آغاز میکرد. بالاخره سیدارتها در ساحل رودخانه میماند. سیدارتها زندگیاش را برای مردی تعریف میکند و او به سیدارتها میگوید که رود با او سخن گفتهاست.
روزی میرسد که افرادی از رودخانه میخواهند عبور کنند تا نزد گوتاما بروند؛ زیرا او در بستر مرگ است و یکی از آنها زن زیبایی با پسرش است که جزء رهروان گوتاما شدهاست. این پسر در واقع پسر خود سیدارتها است. در راه، این زن زیبا دچار مارگزیدگی میشود و میمیرد و سیدارتها پی میبرد که پسربچه، پسر خود او است. پسر را نزد خود نگه میدارد، اما چون پسرک به آن زندگی عادت نداشت، روزی سیدارتها را رها میکند و از آنجا میرود.
سیدارتها به دنبال او میرود ولی او را پیدا نمیکند و بازمیگردد، ولی در تمام این مدت به یاد یگانه فرزندش است تا اینکه تصمیم میگیرد به دنبال او برود و وقتی به رود نگاه میکند و خم میشود، چهره خود را میبیند که سیدارتها را به یاد چهره پدرش میاندازد و روزی را به یاد میآورد که پدرش را رها کرد و به زاهدان پیوست و پی میبرد که پدرش هم همان درد را چشیده بود که او اکنون برای پسرش میکشد.
سیدارتها با صحبت کردن با مرد و گوش سپردن به آوای رود، آرامش درونی خود را بازمییابد و درمییابد که اگرچه آب همواره در گذر است، اما همیشه نیز پابرجا است. این درس بزرگی برای سیدارتها است. او اکنون راه رستگاری را یافتهاست.
در واقع، سیدارتها شناختی را که به دنبالش بود از طریق آموزش به دست نیاورد و سیر و سلوک خود را ادامه داد تا با آن زن زیبا آشنا شد و زندگی را براساس حواس تجربه کرد و بعد از آن دیگر زندگی برایش منزجر کننده شد، ولی در درون خود همواره شمن باقیمانده بود. زندگی جدیدی را شروع کرد و رمز رود را آموخت.
وقتی سیدارتها با دقت صدای رود را گوش میکرد، دریافت که همه چیز به هم وابسته است؛ صداها، اهداف، رنجها، میلها، خوبیها و بدیها. همه اینها در واقع همان دنیا است، موزیک زندگی است و ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان افتاد که انسان را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرا میخواند. در واقع سیدارتهای هرمان هسه، هماهنگی دنیا را دوباره بازیافتهاست.
راه سیدارتها از خانه پدری تا رود است؛ یعنی سمبل طبیعت. سیدارتها هماهنگی جزء با کل و با وحدت است.
بخشی از سیدارتها
در شهر ساواتی، هر طفلی نام والاروان بودا را میدانست و هر خانهای آماده بود کاسهی دریوزهی شاگردان گوتاما، آن گدایان خاموش، را پر کند. دلخواهترین قرارگاه بودا در نزدیکی شهر بود، باغ یتاوانا، ملک آناتهاپیندیکا، بازرگان ثروتمند، که یکی از ستایندگان صدیق او بود و ملکش را به والاروان و شاگردانش نیاز کرده بود.
گفتههای مردم و پاسخهایشان به پرسشهای این دو مرتاض و جویندهی جوان آنها را به اینجا هدایت کرده بود. چون به ساواتی رسیدند، در همان نخستین خانهای که بر در آن ایستادند و صدقه خواستند به آنها خوراک داده شد و آنها خوراک را پذیرفتند. سیدارتها از زنی که به او کرم کرده بود پرسید: «ای زن نیکوکار، ما جویای بودا، آن والاترین آدمیانیم. دو شمن ایم و از جنگل آمدهایم، به این امید که آن مرد کامل را ببینیم و تعلیماتش را از زبان خودش بشنویم.»
زن گفت: «ای از جنگل آمدگان، بهراستیکه درست آمدهاید. بدانید که والاروان در یتاوانا در باغ آناتهاپیندیکا به سر میبرد. شما زائران تا صبح میتوانید در آن باغ بیتوته کنید، زیرا آنجا برای خیل مشتاقانی که به این شهر میشتابند تا درسهای او را از زبان خودش بشنوند جا فراوان است.» گویندا خوشحال شد و شادمانه فریاد کرد: «چه خوب که ما سرانجام به منزل مقصود رسیدیم و راهمان اینجا به آخر رسید. ولی ای مادر زائران، آیا تو بودا را میشناسی؟ او را به چشم خود دیدهای؟»
زن گفت: «آری، چه بسیار بار والاروان را دیدهام. چهبسا روزها که خاموش و با تنپوشی زرد در کوچهها میرود و بر در خانهها میایستد و بیآنکه چیزی بگوید. کاسهی دریوزه اش را پیش میآورد و کاسهی پرشده را با خود میبرد.»
گویندا شیفتهوار سخنان زن را میشنید و میخواست پرسشهای بسیار دیگری بکند و جواب بشنود، اما سیدارتها به یادش آورد که باید رفت. زن را سپاس گفتند و رفتند. نیازی نبود راهشان را از کسی بپرسند، زیرا زائران و راهبان بسیاری از پیروان گوتاما را در راه یتاوانا میدیدند. چون شب فرارسید و آنها به مقصد رسیدند، دیدند که دیگران پیوسته میآیند، یا یکدیگر را به آواز میخوانند و برخی جایی برای گذراندن شب میخواهند و جا به آنها داده میشود. شمنان که به زندگی در جنگل خو کرده بودند، بهآسانی جایی یافتند و تا صبح آسودند.»
اگر به کتابهایی نظیر کتاب حاضر علاقمند هستید، میتوانید با مراجعه به بخشهای معرفی برترین کتابهای دارای موضوعات عرفانی، معرفی برترین کتابهای روانشناختی و معرفی بهترین کتابهای فلسفی در وبسایت هر روز یک کتاب با دیگر نمونههای این آثار آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، خودشناسی و خودسازی، داستان خارجی، رمان، روانشناسی، عرفان، فلسفی
۰ برچسبها: ادبیات جهان، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب، هرمان هسه