بانوی میزبان

«بانوی میزبان»  یا «خانم صاحبخانه» اثری است از فیودور داستایوفسکی (نویسنده‌ی اهل روسیه، از ۱۸۲۱ تا ۱۸۸۱) که در سال ۱۸۴۷ نگاشته شده است. این رمان داستان مردی به نام اردنیف است که مجبور شده‌ که به دنبال خانه‌ی جدیدی بگردد.

درباره‌ی بانوی میزبان

بانوی میزبان یا خانم صاحبخانه یا نام رمانی است از فیودور داستایوفسکی نویسنده‌ی رئالیسم که در سال ۱۸۴۷ نوشته شده‌است. این رمان داستان مردی به نام اردنیف است که به دنبال خانه می‌گردد چرا که صاحبخانه‌ی سابقش، به دلیل خاصی سن پطرزبورگ را ترک کرده‌است و حال او مجبور شده‌است که به دنبال خانه‌ی جدیدی بگردد.

وی که فردی منزوی و در تمام مدت مشغول فعالیت‌های علمی خود بوده‌است به تجربه‌های جدیدی دست می‌زند و سر انجام زیبایی زنی توجه او را جلب می‌کند و با تعقیب آن‌ها و ملاقات‌های دیگر با زن و پیرمرد همراه او در خانه‌ی آن‌ها اتاقی اجاره می‌کند. داستان حول روابط و احوال درونی اردنیف، پیرمرد و دخترک زیبا که نام او کاترین است می‌گذرد.

این رمان در ایران در قبل از انقلاب با ترجمه‌ی‌ پرویز داریوش و توسط انتشارات نگاه به ‌چاپ رسیده است.همچنین سروش حبیبی این اثر را با نام بانوی میزبان ترجمه کرده و توسط نشر ماهی به چاپ رسانده است.

کتاب بانوی میزبان در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۳۱ با بیش از ۳۱۰۰ رای و ۳۲۰ نقد و نظر است.

داستان بانوی میزبان

داستان رمان بانوی میزبان در سن‌پترزبورگ می‌گذرد. اُردینُف، قهرمان داستان، در نوجوانی و جوانی ناچار گوشه‌گیر شده و درِ زندگی اجتماعی را بر خود بسته است. او باید به اجبار محل سکونتش را تغییر دهد. به جست‌وجوی اتاقی در شهر پرسه می‌زند تا این‌که با زنی زیبا به نام کاترینا آشنا می‌شود و به‌عنوان مستأجر به خانه‌ی او راه می‌یابد.

اُردینُف پاک است و سخت حساس و دیدار کاترینا پاسخی است به افسردگی جانکاهش. او به کاترینا دل می‌بازد و این رویداد در درونش با رؤیا و کابوس در هم می‌آمیزد.

بخشی از بانوی میزبان

اُردینُف که دیگر خوب بیدار شده بود، گفت: «چه‌ات است، چه‌خبر شده؟ کاترینا؟ بگو، عشق من، چه‌ات است؟»

کاترینا، نگاه به زیرافکنده، چهره‌ی برافروخته‌اش را در سینه‌ی او پنهان داشته، بی‌صدا زار می‌زد. مدتی دراز همچنان نمی‌توانست چیزی بگوید و چنان‌که از چیزی سخت ترسیده باشد سراپا می‌لرزید.

عاقبت نفس‌نفس‌زنان و به‌زحمت کلمه‌ای اداکنان، با صدایی به‌زحمت شنیدنی گفت: «نمی‌دانم، اصلا یادم نیست چطور این‌جا پیش تو آمدم…» بعد، گفتی در نهایت نومیدی، چهره‌ی خود را با دو دست پوشاند و پیش او زانو زد و سر را میان زانوان او پنهان کرد. چون اُردینُف، از اندوهی وصف‌ناپذیر آشفته، نتوانست این وضع را تحمل کند و شتابان او را بلند کرد و در کنار خود نشانید، شفق آزرم چهره‌ی زن جوان را گلگون ساخت.

چشمان گریانش به‌التماس از او ترحم می‌خواست و لبخندی که می‌خواست به‌زور بر لب آورد، به‌دشواری می‌توانست نیروی مقاومت‌ناپذیر احساس جدیدی را که بر دلش حاکم بود بپوشاند. بعد مثل این بود که دوباره از چیزی به وحشت افتاد. دست‌هایش گفتی از سر دیرباوری او را عقب می‌راند. به‌زحمت می‌توانست به روی او نگاه کند و با سری به زیرافکنده و ترسان، به آهنگ نجوا به پرسش‌های پی‌درپی او پاسخ می‌داد.

اُردینُف می‌گفت: «خواب بدی دیدی؟ شاید صورت موهومی به نظرت رسیده… هان؟ بگو… شاید او تو را ترسانده… او بیهوش است… حرف‌هایش هذیان است. شاید در بیهوشی چیزی گفته که تو نباید شنیده باشی… بگو، چیزی شنیدی؟»

کاترینا تلاطم خود را به‌زور آرام‌کنان جواب داد: «نه، من خواب نبودم. اصلا خواب به چشمم نمی‌آمد… او هم چیزی نمی‌گفت. فقط یک بار صدایم کرد. من رفتم بالای سرش و صدایش کردم. با او حرف زدم. آن‌وقت بود که وحشت کردم. بیدار نشد. صدای مرا نمی‌شنید. حالش هیچ خوب نیست. خدا رحم کند. آن‌وقت بار غصه بر دلم افتاد، یک غصه‌ی سیاه. همه‌اش دعا می‌کردم، دعا… دعا… آن‌وقت به این حال افتادم.»

«بس است دیگر کاترینا، بس است عزیزم، عشقم! این از هول دیشب است…»

«نه، من دیشب هول نکردم…»

«پیش از این هم این‌جور می‌شدی؟»

«بله، بعضی‌وقت‌ها…»

و سراپایش شروع کرد به لرزیدن و خود را باز از وحشت به او می‌فشرد، مثل یک بچه. میان هق‌هق زاری می‌گفت: «می‌بینی؟ بیخود نیامدم سراغ تو، بیخود نبود که دیگر نمی‌توانستم تنها بمانم.» این را گفت و از راه امتنان دست‌های او را فشرد و تکرار کرد: «خب، دیگر بس است، تو هم دیگر گریه نکن. چرا برای درد یک نفر دیگر اشک می‌ریزی؟ اشک‌هایت را نگه دار برای وقت ماتم خودت، وقتی تنها شدی! وقتی تنهایی خواست دلت را بشکند و کسی را نداشتی… بگو ببینم، تا حالا معشوقه نداشته‌ای؟»

 

اگر به کتاب «بانوی میزبان» علاقه دارید، می‌توانید با مراجعه به بخش معرفی آثار فیودور داستایوفسکی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده آشنا شوید.