«صحرای محشر» شاهکاری است از سیدمحمدعلی جمالزاده (نویسندهی اهل اصفهان، از ۱۲۷۰ تا ۱۳۷۰) که در سال ۱۳۲۳ در ۲۳۸ صفحه منتشر شده است. این کتاب در ۸ پرده به روایتی خیالی و طنزآمیز از صحرای محشر میپردازد.
این کتاب در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۰ با بیش از ۵۷۰ رای و حدود ۷۰ نقد و نظر است.
داستان صحرای محشر
پردهی اول صحرای محشر: این پرده آوارگی و بیچارگی نامدارد. در این فصل نویسنده شرح میدهد که چگونه پس از خوابی دراز و آسوده با صدای صور اسرافیل از گور برمیخیزد. او شرح میدهد که مردگان چگونه دستهدسته از گور برمیخیزند و روان میشوند. نویسنده توصیف میکند که گروههای انسانی چگونه روان میشوند. مسلمانان کفنپیچ، مسیحیان صلیببهدوش، سرخپوستان طنابپیچشده، هندوهایی که به مانند کندهی نیمسوخته از گوربرخاستهاند.
پردهی دوم صحرای محشر: این فصل از کتاب بیرون دروازهی قیامت نام دارد. در این بخش گوینده به وصف روندگان راه ادامه داده و از سوزانی آفتاب و گرما نالان است. تا اینکه از گوربرخاستگان به آبادیای در میان بیابان میرسند. در اینجا راههای خاکی دارای پلاک و نام میباشند. یکی جادهی میزان، یکی چهارراه برزخ و دیگری خیابان قاب قوسین نام دارد. سرانجام روندگان به بیرون دروازهی محشر میرسند. در اینجا فرشتگانی دیده میشوند. نویسنده میگوید که فرشتگانی را با سه جفت و چهار جفت بال میبیند و از روی آیهای قرآنی می داند که اینان پیامبران فرشتگانند.
پردهی سوم صحرای محشر: این پرده که دردسرهای مقدماتی نامدارد . نویسنده میگوید که به جایی رسیدیم که دودکشهایی رو به آسمان داشت و دودش چشم آسمان را تیرهساخته بود. نویسنده پس از پژوهش مییابد که اینجا کارخانهی بازسازی بال و پر است. نویسنده پس از رسیدن به آبادی به همراه دیگر زندهشدگان به گرمابه فرستاده میشود. سپس ایشان را به سوی ماموران ممیزی میبرند.
پردهی چهارم صحرای محشر: این پرده مقام بازخواست نامدارد. در بلندگوها آوای روز حساب سر میدهند و نویسنده میداند که در برابر عرش الهی نشستهاست. در کنار ایوان ایزدی او درخت سدرهالمنتهی را میبیند. مرغی به جا مانده از کشتی نوح بر اوج آن نشسته و آواز حقحق سر میدهد. اسرافیل شیپور به دست خبر از مجلس بازخواست میدهد. آنگاه یک به یک دوزخیان و فردوسیان را به جهنم و بهشت میفرستند.
پردهی پنجم صحرای محشر: این فصل از کتاب آسمانجُلها و خالق آسمان نامدارد. پس از بزرگان نوبت به رسیدگی از به قول نویسنده خردهپاها میشود. فرشتگان پشت سر بهشتیان سرودهای شاد سر میدهند و از پس سر دوزخیان روضه و شیون. مالکان دوزخ دوزخیان را وادار میسازند تا از پل صراط گذرکنند. نویسنده تنها یک تن را میبیند که از این پل میگذرد و آن مرد لاغری است که به یاری دو سنگ و برقراری بالانس میتواند از آن بگذرد و با تشویق زمین و زمان به بهشت رهسپارشد.
پردهی ششم صحرای محشر: نام این پرده فقیه و روسپی است. این بخش از کتاب پیرامون داستانیاست که از دید نویسنده سبب سرودهشدن این شعر از سوی خیام گشتهاست. داستان دربارهی زنی معصومه نام است که فقیهی در نیشابور بدو ستم کرده بود و سرنوشت اینان در روز حساب.
پردهی هفتم صحرای محشر: این بخش کتاب افسون و افسانه نامدارد. نویسنده باز به توصیف چگونگی رسیدگی به کارنامهی مردمان میپردازد. نویسنده که از انتظار خسته شده به راه میافتد و به گوشه و کنار جهان باقی سرک میکشد. فرشتگانی به اسم بلد در برابر یک حمد و قل هوالله بهشت . جهنم را نشان مردمان میدادند. بلد نویسنده را به سوی بهشت میبرد. او میبیند که کودکانی با سنگ از پشت دیوارهای بهشت میخواهند میوههای بهشتی را بچینند ولی جای میوه از درختان گوهر فرومیافتد.
پردهی هشتم صحرای محشر: نام این فصل از کتاب بلای بقا و مصیبت خلود است. نویسنده پس از اینکه دست از سرش برداشتند زمانی را به آوارگی در صحرای محشر میگذارند ولی به زودی از تنهایی خسته و به سوی ترازوی میزان میرود و در آنجا با شیطان برخورد میکند. او شیطان را موجودی اندیشمند و زیبا و باشکوه مییابد. به گفتگو با او میپردازد و شیطان داستان زندگیش را برای او بازگو میکند. در این میان شیطان فراخوانده میشود و نویسنده را اندیشههایش رها میسازد.
بخشی از صحرای محشر
از زور تعجب دهانم باز مانده بود و قادر نبودم یک کلمه حرف بزنم. گفت مگر لال شده ای؟ گفتم نه لال شده ام و نه کر، ولی واقعا اینجا جای غریبی است. انسان چیزهایی می بیند و می شنود که شاخ در می آورد. هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدو خدا می دانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین به ناف سرکار نبندیم و امروز که گوشه ای از گوشه های پرده بالا رفته می بینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم و چطور هم غلط بود.
لبخندی زده گفت فراموش منما که شما بچه های حضرت آدم اساسا برای خبط و خطا خلق شده اید و حتی آن حواس خمسه ای که آن همه به آن می بالید و می نازید و می لافید جز دام خبط و تله ی خطا چیز دیگری نیست، منتهی چون نمی خواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن منِ مادر مرده می انداختید و کم کم کار را به جایی رسانده بودید که به خواهشهای نفسانی خودتان اسم وسایس شیطانی می دادید و بدین ترتیب کار را بر خود آسان گرفته و با همین کچــلـــک بازیها و نیرنگها دل خود را خوش می کردید، و اِلا
نفرت خفاشگان آمد دلیل / که منم خورشید تابان جلیل
گفتم تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی می کردند.
گفت میان عاشق و معشوق رمزی است / چه داند آن که اشتر می چراند
میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیده ای که گفته:
حدیث بوالعجبی دوش ژنده پوشم گفت / که در مراتب توحید همچو شیطان باش،
ولی بهتر است از این مقوله بگذریم و ببینیم تکلیف تو در این میانه چیست.
گفتم حق دارید که از ما آدمیان خیره سرِ پر غل و غش گله مند باشید و لذا در این لحظه که از اولاد خلف و ناخلف آدم جز من رو سیاه احدی در عالم از بند بهشت و جهنم آزاد نمانده اگر رخصت باشد از طرف کلیه ی افراد بشر از ظلم و ستمی که در حق شما رفته پوزش می طلبم.
گفت ابدا از آدمیان گله ای ندارم و بلکه الی الابد مرهون منت آنان خواهم بود؛ چه، چیزی به من آموخته اند که بهر هر دو جهان می ارزد و ملائکه و فرشتگان را از آن خبری نیست. تعجب کنان گفتم چون سرکار، کسی که در سرچشمه ی معرفت کبریایی غسل می نموده اید از ما جهال ازلی و ناقصان سرمدی چه می توانید بیاموزید.
گفت اندوه را آموخته ام و چون بهت و حیرت مرا دید گفت مگر نمی دانی:
قدسیان را عشق هست و درد نیست / درد را جز آدمی در خَورد نیست
بدان که دست قدرت بر دو جانب تاجی که در کوره ی عشق و محبت گداخته و بر تارک آفرینش نهاده، دو گوهر گرانبها نشانده است که از آن ارجمند تر در عالم به تصور نگنجد یکی چون روز، روشن است به اسم آزادی و دیگری چون شب، تیره و تار است به نام اندوه.
برای آشنایی با سایر کتابهای این نویسنده، به بخش معرفی آثار سیدمحمدعلی جمالزاده در وبسایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید. به علاوه، میتوانید در بخش معرفی کتابهای طنز نمونههای بیشتری از این سبک را بیابید.
4 خرداد 1401
صحرای محشر
«صحرای محشر» شاهکاری است از سیدمحمدعلی جمالزاده (نویسندهی اهل اصفهان، از ۱۲۷۰ تا ۱۳۷۰) که در سال ۱۳۲۳ در ۲۳۸ صفحه منتشر شده است. این کتاب در ۸ پرده به روایتی خیالی و طنزآمیز از صحرای محشر میپردازد.
این کتاب در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۰ با بیش از ۵۷۰ رای و حدود ۷۰ نقد و نظر است.
داستان صحرای محشر
پردهی اول صحرای محشر: این پرده آوارگی و بیچارگی نامدارد. در این فصل نویسنده شرح میدهد که چگونه پس از خوابی دراز و آسوده با صدای صور اسرافیل از گور برمیخیزد. او شرح میدهد که مردگان چگونه دستهدسته از گور برمیخیزند و روان میشوند. نویسنده توصیف میکند که گروههای انسانی چگونه روان میشوند. مسلمانان کفنپیچ، مسیحیان صلیببهدوش، سرخپوستان طنابپیچشده، هندوهایی که به مانند کندهی نیمسوخته از گوربرخاستهاند.
پردهی دوم صحرای محشر: این فصل از کتاب بیرون دروازهی قیامت نام دارد. در این بخش گوینده به وصف روندگان راه ادامه داده و از سوزانی آفتاب و گرما نالان است. تا اینکه از گوربرخاستگان به آبادیای در میان بیابان میرسند. در اینجا راههای خاکی دارای پلاک و نام میباشند. یکی جادهی میزان، یکی چهارراه برزخ و دیگری خیابان قاب قوسین نام دارد. سرانجام روندگان به بیرون دروازهی محشر میرسند. در اینجا فرشتگانی دیده میشوند. نویسنده میگوید که فرشتگانی را با سه جفت و چهار جفت بال میبیند و از روی آیهای قرآنی می داند که اینان پیامبران فرشتگانند.
پردهی سوم صحرای محشر: این پرده که دردسرهای مقدماتی نامدارد . نویسنده میگوید که به جایی رسیدیم که دودکشهایی رو به آسمان داشت و دودش چشم آسمان را تیرهساخته بود. نویسنده پس از پژوهش مییابد که اینجا کارخانهی بازسازی بال و پر است. نویسنده پس از رسیدن به آبادی به همراه دیگر زندهشدگان به گرمابه فرستاده میشود. سپس ایشان را به سوی ماموران ممیزی میبرند.
پردهی چهارم صحرای محشر: این پرده مقام بازخواست نامدارد. در بلندگوها آوای روز حساب سر میدهند و نویسنده میداند که در برابر عرش الهی نشستهاست. در کنار ایوان ایزدی او درخت سدرهالمنتهی را میبیند. مرغی به جا مانده از کشتی نوح بر اوج آن نشسته و آواز حقحق سر میدهد. اسرافیل شیپور به دست خبر از مجلس بازخواست میدهد. آنگاه یک به یک دوزخیان و فردوسیان را به جهنم و بهشت میفرستند.
پردهی پنجم صحرای محشر: این فصل از کتاب آسمانجُلها و خالق آسمان نامدارد. پس از بزرگان نوبت به رسیدگی از به قول نویسنده خردهپاها میشود. فرشتگان پشت سر بهشتیان سرودهای شاد سر میدهند و از پس سر دوزخیان روضه و شیون. مالکان دوزخ دوزخیان را وادار میسازند تا از پل صراط گذرکنند. نویسنده تنها یک تن را میبیند که از این پل میگذرد و آن مرد لاغری است که به یاری دو سنگ و برقراری بالانس میتواند از آن بگذرد و با تشویق زمین و زمان به بهشت رهسپارشد.
پردهی ششم صحرای محشر: نام این پرده فقیه و روسپی است. این بخش از کتاب پیرامون داستانیاست که از دید نویسنده سبب سرودهشدن این شعر از سوی خیام گشتهاست. داستان دربارهی زنی معصومه نام است که فقیهی در نیشابور بدو ستم کرده بود و سرنوشت اینان در روز حساب.
پردهی هفتم صحرای محشر: این بخش کتاب افسون و افسانه نامدارد. نویسنده باز به توصیف چگونگی رسیدگی به کارنامهی مردمان میپردازد. نویسنده که از انتظار خسته شده به راه میافتد و به گوشه و کنار جهان باقی سرک میکشد. فرشتگانی به اسم بلد در برابر یک حمد و قل هوالله بهشت . جهنم را نشان مردمان میدادند. بلد نویسنده را به سوی بهشت میبرد. او میبیند که کودکانی با سنگ از پشت دیوارهای بهشت میخواهند میوههای بهشتی را بچینند ولی جای میوه از درختان گوهر فرومیافتد.
پردهی هشتم صحرای محشر: نام این فصل از کتاب بلای بقا و مصیبت خلود است. نویسنده پس از اینکه دست از سرش برداشتند زمانی را به آوارگی در صحرای محشر میگذارند ولی به زودی از تنهایی خسته و به سوی ترازوی میزان میرود و در آنجا با شیطان برخورد میکند. او شیطان را موجودی اندیشمند و زیبا و باشکوه مییابد. به گفتگو با او میپردازد و شیطان داستان زندگیش را برای او بازگو میکند. در این میان شیطان فراخوانده میشود و نویسنده را اندیشههایش رها میسازد.
بخشی از صحرای محشر
از زور تعجب دهانم باز مانده بود و قادر نبودم یک کلمه حرف بزنم. گفت مگر لال شده ای؟ گفتم نه لال شده ام و نه کر، ولی واقعا اینجا جای غریبی است. انسان چیزهایی می بیند و می شنود که شاخ در می آورد. هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدو خدا می دانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین به ناف سرکار نبندیم و امروز که گوشه ای از گوشه های پرده بالا رفته می بینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم و چطور هم غلط بود.
لبخندی زده گفت فراموش منما که شما بچه های حضرت آدم اساسا برای خبط و خطا خلق شده اید و حتی آن حواس خمسه ای که آن همه به آن می بالید و می نازید و می لافید جز دام خبط و تله ی خطا چیز دیگری نیست، منتهی چون نمی خواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن منِ مادر مرده می انداختید و کم کم کار را به جایی رسانده بودید که به خواهشهای نفسانی خودتان اسم وسایس شیطانی می دادید و بدین ترتیب کار را بر خود آسان گرفته و با همین کچــلـــک بازیها و نیرنگها دل خود را خوش می کردید، و اِلا
نفرت خفاشگان آمد دلیل / که منم خورشید تابان جلیل
گفتم تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی می کردند.
گفت میان عاشق و معشوق رمزی است / چه داند آن که اشتر می چراند
میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیده ای که گفته:
حدیث بوالعجبی دوش ژنده پوشم گفت / که در مراتب توحید همچو شیطان باش،
ولی بهتر است از این مقوله بگذریم و ببینیم تکلیف تو در این میانه چیست.
گفتم حق دارید که از ما آدمیان خیره سرِ پر غل و غش گله مند باشید و لذا در این لحظه که از اولاد خلف و ناخلف آدم جز من رو سیاه احدی در عالم از بند بهشت و جهنم آزاد نمانده اگر رخصت باشد از طرف کلیه ی افراد بشر از ظلم و ستمی که در حق شما رفته پوزش می طلبم.
گفت ابدا از آدمیان گله ای ندارم و بلکه الی الابد مرهون منت آنان خواهم بود؛ چه، چیزی به من آموخته اند که بهر هر دو جهان می ارزد و ملائکه و فرشتگان را از آن خبری نیست. تعجب کنان گفتم چون سرکار، کسی که در سرچشمه ی معرفت کبریایی غسل می نموده اید از ما جهال ازلی و ناقصان سرمدی چه می توانید بیاموزید.
گفت اندوه را آموخته ام و چون بهت و حیرت مرا دید گفت مگر نمی دانی:
قدسیان را عشق هست و درد نیست / درد را جز آدمی در خَورد نیست
بدان که دست قدرت بر دو جانب تاجی که در کوره ی عشق و محبت گداخته و بر تارک آفرینش نهاده، دو گوهر گرانبها نشانده است که از آن ارجمند تر در عالم به تصور نگنجد یکی چون روز، روشن است به اسم آزادی و دیگری چون شب، تیره و تار است به نام اندوه.
برای آشنایی با سایر کتابهای این نویسنده، به بخش معرفی آثار سیدمحمدعلی جمالزاده در وبسایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید. به علاوه، میتوانید در بخش معرفی کتابهای طنز نمونههای بیشتری از این سبک را بیابید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، تخیلی، داستان ایرانی، رمان، طنز
۰ برچسبها: ادبیات ایران، سیدمحمدعلی جمالزاده، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب