«گوژپشت نوتردام» شاهکار ویکتور هوگو (نویسندهی فرانسوی، از ۱۸۰۲ تا ۱۸۸۵) که در سال ۱۸۳۱ در ۹۴۰ صفحه منتشر شده یکی از آثار ادبی برجستهی جهان است و در سبک رمانتیک نگاشته شده است.
دربارهی گوژپشت نوتردام
هوگو نگارش رمان گوژپشت نوتردام را در ۱۸۲۹ آغاز کرد و هدفش این بود که ارزش معماری گوتیک را به معاصرانش یادآوری کن. در این زمان شیوههای نوین معماری جایگزین شیوهی معماری گوتیک میشدند.
او در مقدمهی این کتاب مینویسد: «چند سال پیش، نویسنده این کتاب به هنگام تماشا یا بهتر بگوییم ضمن کاوش در کلیسای نوتردام پاریس در یکی از زوایای تاریک برجهای آن واژهی ANATKH را که دستی عمیقاً بر یکی از دیوارها کنده بود دید» … «کسی که این واژه را بر دیوار برج کلیسای نوتردام نقش زده بود، چندین سده پیش از جهان رخت بربسته و نوشتهی او هم بهدنبال وی ناپدید شده، پایان عمر کلیسا نیز بسیار نزدیک است. کتاب حاضر دربارهی سنگ نوشته مزبور نوشتهاست».
در سال ۲۰۱۰، پژوهشگران دریافتند که هنری سیبسن، تندیسساز بریتانیایی، در نوشتههای خود به همکاریِ گوژپشت اشاره میکند. او در سدهی ۱۹ میلادی در نوتردام کار میکرد.
سیبسن در نوشتهای که امروزه در بایگانی موزه هنری تیت مدرن لندن نگهداری میشود، نوشته: «با استاد تراجان ملاقات کردم. موقرترین و دوستداشتنیترین مردی که تا به حال زندگی کرده. او سنگتراش دولت و همینطور یک گوژپشت بود.» تاکنون معلوم نشده که آیا ویکتور هوگو برای خلق کازیمودو از تراجان الهام گرفته یا کلاً چیزی در مورد او شنیده بودهاست.
عنوان فرانسوی این رمان، «نوتردام دِ پاریس» است که به کلیسای نوتردام اشاره دارد ولی ترجمهی انگلیسی فردریک شوبرل در سال ۱۸۳۳ این کتاب با عنوان «گوژپشت نوتردام» منتشر شد که اشارهای به شخصیت کازیمودو، ناقوسزن این کلیسا، دارد.
کتاب گوژپشت نوتردام در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴ با بیش از ۱۸۵ هزار رای و بیش از ۶ هزار نقد و نظر است. در ضمن باید اشاره کرد که اقتباسهای ادبی و نمایشی بسیاری از این اثر به عمل آمده است که از این جمله میتوان به بیش از ۱۳ فیلم سینمایی، ۶ سریال و فیلم تلویزیونی، ۴ قطعهی موسیقی، ۲۳ تئاتر و اثر نمایشی و یک بازی ویدیویی اشاره کرد.
داستان گوژپشت نوتردام
در پاریس قرن ۱۵ دختر کولی جوان و زیبایی بنام اسمرالدا به همراه بز باهوش خود «جالی» میرقصید و برنامه اجرا میکرد. کلود فرولو، رئیس شماسهای کلیسای نوتردام پاریس و راهبی که نفس شکنجهاش میدهد در نهان عاشق اسمرالدا میشود. او تلاش میکند با کمک «کازیمودو»، ناقوسزن گوژپشت و بدشکل نوتردام، اسمرالدا را برباید. ولی با دخالت کاپیتان فوبوس دوشاتوپر ناکام میماند و کازیمودو دستگیر میشود.
کازیمودو را در میدان اعدام با شلاق مجازات میکنند و تنها اسمرالدا که قلبی مهربان دارد به او کمک میکند و جرعهای آب به او میدهد: «دخترک بدون اینکه سخنی بر زبان راند به محکوم نزدیک شد، گوژپشت میخواست به هر قیمتی شده خود را از وی کنار کشد؛ ولی دختر قمقمهای را که بر کمربند آویخته بود باز کرد و به آرامی آن را با لب سوزان مرد بینوا آشنا ساخت.
در چشم شرربار و خشک گوژپشت اشکی حلقه زد و بر چهره نازیبای او فروغلتید. شاید این نخستین قطره اشکی بود که در سراسر زندگی از دیده فرو میریخت.»
اسمرالدا به شدت عاشق فوبوس بود. ولی فوبوس که جوانی سبکسر و هوسباز است تنها در پی لحظاتی کوتاه با اوست و تقریباً توانسته اسمرالدای پاکدامن را مغلوب سازد که توسط کلود فرولو مورد اصابت خنجر قرار میگیرد. او این کار را به گردن اسمرالدا میاندازد. اسمرالدا به جرم قتل به اعدام محکوم میشود. کلود فرولو در زندان به اسمرالدا ابراز عشق میکند. ولی اسمرالدا او را از خود میراند و همچنان به یاد فوبوس رنجها را تحمل میکند.
در روز اعدام، اسمرالدا را برای توبه به در نوتردام میبرند. او در آنجا اتفاقی چشمش به فوبوس که از ضربت چاقو جان بدر برده بود میافتد. ولی فوبوس از او روی برمیگرداند. اسمرالدا «تا این دم هر رنج و سختی را تحمل کرده بود؛ ولی این ضربت آخرین، بسیار شکننده بود.»
در این لحظه کازیمودو، گوژپشت یکچشم و کر، اما بسیار نیرومند متهورانه دخترک را از دست نگهبانان نجات میدهد و او را با خود به برجهای نوتردام میبرد و دخترک در آنجا پناهنده میشود و بست مینشیند.
اسمرالدا که کماکان به عشق فوبوس دل بسته است متوجه شدت عشق کازیمودو به خود نمیشود. بعد از مدتی کولیان و خلافکاران شهر با تحریک غیر مستقیم کلود فرولو برای نجات اسمرالدا و البته غارت کلیسا، به نوتردام حمله میکنند. ولی کازیمودو که متوجه نیت واقعی آنها نشده است برای دفاع از اسمرالدا به مقابله با آنها میپردازد.
در این زمان کلود فرولو این آشوب و غوغا را غنیمت میشمارد و اسمرالدا را میرباید. اما رئیس شماسها، که یک بار دیگر نیز دست رد بر سینهاش زده میشود، از شدت خشم دختر کولی را به دست زن گوشهنشین بیچاره و نیمهدیوانهای میدهد که کینه وحشیمنشانهای از کولیها به دل دارد؛ زیرا آنها در گذشته دخترش را (که همسال اسمرالدا بود) ربودهاند.
به زودی مشخص میشود که اسمرالدا همان دختر گم شدهاست. او اسمرالدا را از مأمورینی که توسط کلود فرولو به دنبالش آمدهاند پنهان میکند. ولی اسمرالدا که صدای فوبوس را شنیده است از مخفیگاه بیرون میآید و باعث لو رفتن خود میشود. تلاشهای غمانگیز مادر برای نجات او بیفایده میماند و اسمرالدا را دار میزنند و همزمان مادر او نیز کشته میشود.
در همین زمان کازیمودو که از گم شدن دخترک سردرگم شدهاست متوجه کلود فرولو میشود که از بالای برج مشغول تماشای اعدام اسمرالدا است، او متوجه اصل داستان میشود؛ «گوژپشت گامی چند پشت سر رئیس شماسان برداشت و ناگهان خود را با دهشت به روی او افکند و با دو دست زمخت خویش او را به پرتگاهی که بر آن خم شده بود افکند».
پس از آن کسی کازیمودو را ندید تا روزی که در میان اجساد اعدام شدگان «دو اسکلت دیده شد که بهطور شگفتآوری در آغوش هم خفته بودند» وقتی خواستند اسکلت کازیمودو را از اسمرالدا جدا کنند «خاکستر شد و فرو ریخت.»
بخشی از کتاب گوژپشت نوتردام
بامداد روز ششم ژانویه ۱۴۸۲ که آهنگ ناقوسها مردم را از خواب بیدار میکرد، عید پادشاهان و جشن دیوانگان باهم مصادف شده بود. مردم با شادی و نشاط فراوانیمنتظر نمایش مذهبی بودند. این نمایش بهقدری افتضاحآمیز و مسخره بود که کشیشان روم به آن اعتراض کرده میخواستند آن جشن را تحریم نمایند.
پس از تلاش بسیار، سرانجام دارالفنون پاریس به تمام کلیساهای فرانسه ابلاغ کرد که دیگر کسی حق برگزاری جشن دیوانگان را ندارد، در حالیکه در نظر روحانیون پاریس این جشن یکی از اعیاد بزرگ و مقدس بود و کسانی را که منکر آن بودند، با حقارت و پستی مینگریستند. اهمیت جشن دیوانگان برای مردم پاریس همین بس که یکی از بزرگان اواخر قرن پانزدهم گفته است: جشن دیوانگان از عید روحالقدس کمتر نیست!
بدیهی است ممنوع نمودن چنین جشنی کار آسانی نبود و نمیشد ابنا کلیسا را از انجام آن باز داشت. در آن روز غوغا و هیاهوی عجیبی بود.در کوچه و بازار مردم را به تماشا دعوت کرده بودند. همه جا را آذین بسته و آتش بازی باشکوهی شروع شده بود. مردم بیچاره و تهیدستی که کفش و کلاهشان مندرس و پارهپاره بود بیشتر متوجه چراغانی بودند. کاخ دادگستری که محل نمایش بود از انبوه جمعیّت موج میزد. همه به آنسو میآمدند، زیرا میدانستند که سفیر فلاندر هم به آن مکان خواهد آمد.
گروه تماشاچیان همچون دریای خروشانی به میدان جلو عمارت میآمدند. سالن بزرگ و زیبای ساختمان با حجاریهای عالی استادان چیرهدست تزیین یافته و میز بزرگی از سنگ مرمر در وسط آن قرار داشت. در انتهای سالن چند نفر سرباز پاس میدادند و بازیگران خود را برای نمایش آماده میساختند.
گروه بسیاری از مردم پیش از دمیدن آفتاب به آنجا آمده و از سرما میلرزیدند و آنها که زرنگتر بودند، تمام شب را در جلو پلکان گذرانیده بودند تا جای راحت و بهتری بهدست آورند.
برای آشنایی با سایر کتابهای این نویسنده، به بخش معرفی کتابهای ویکتور هوگو مراجعه کنید.
6 خرداد 1401
گوژپشت نوتردام
«گوژپشت نوتردام» شاهکار ویکتور هوگو (نویسندهی فرانسوی، از ۱۸۰۲ تا ۱۸۸۵) که در سال ۱۸۳۱ در ۹۴۰ صفحه منتشر شده یکی از آثار ادبی برجستهی جهان است و در سبک رمانتیک نگاشته شده است.
دربارهی گوژپشت نوتردام
هوگو نگارش رمان گوژپشت نوتردام را در ۱۸۲۹ آغاز کرد و هدفش این بود که ارزش معماری گوتیک را به معاصرانش یادآوری کن. در این زمان شیوههای نوین معماری جایگزین شیوهی معماری گوتیک میشدند.
او در مقدمهی این کتاب مینویسد: «چند سال پیش، نویسنده این کتاب به هنگام تماشا یا بهتر بگوییم ضمن کاوش در کلیسای نوتردام پاریس در یکی از زوایای تاریک برجهای آن واژهی ANATKH را که دستی عمیقاً بر یکی از دیوارها کنده بود دید» … «کسی که این واژه را بر دیوار برج کلیسای نوتردام نقش زده بود، چندین سده پیش از جهان رخت بربسته و نوشتهی او هم بهدنبال وی ناپدید شده، پایان عمر کلیسا نیز بسیار نزدیک است. کتاب حاضر دربارهی سنگ نوشته مزبور نوشتهاست».
در سال ۲۰۱۰، پژوهشگران دریافتند که هنری سیبسن، تندیسساز بریتانیایی، در نوشتههای خود به همکاریِ گوژپشت اشاره میکند. او در سدهی ۱۹ میلادی در نوتردام کار میکرد.
سیبسن در نوشتهای که امروزه در بایگانی موزه هنری تیت مدرن لندن نگهداری میشود، نوشته: «با استاد تراجان ملاقات کردم. موقرترین و دوستداشتنیترین مردی که تا به حال زندگی کرده. او سنگتراش دولت و همینطور یک گوژپشت بود.» تاکنون معلوم نشده که آیا ویکتور هوگو برای خلق کازیمودو از تراجان الهام گرفته یا کلاً چیزی در مورد او شنیده بودهاست.
عنوان فرانسوی این رمان، «نوتردام دِ پاریس» است که به کلیسای نوتردام اشاره دارد ولی ترجمهی انگلیسی فردریک شوبرل در سال ۱۸۳۳ این کتاب با عنوان «گوژپشت نوتردام» منتشر شد که اشارهای به شخصیت کازیمودو، ناقوسزن این کلیسا، دارد.
کتاب گوژپشت نوتردام در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴ با بیش از ۱۸۵ هزار رای و بیش از ۶ هزار نقد و نظر است. در ضمن باید اشاره کرد که اقتباسهای ادبی و نمایشی بسیاری از این اثر به عمل آمده است که از این جمله میتوان به بیش از ۱۳ فیلم سینمایی، ۶ سریال و فیلم تلویزیونی، ۴ قطعهی موسیقی، ۲۳ تئاتر و اثر نمایشی و یک بازی ویدیویی اشاره کرد.
داستان گوژپشت نوتردام
در پاریس قرن ۱۵ دختر کولی جوان و زیبایی بنام اسمرالدا به همراه بز باهوش خود «جالی» میرقصید و برنامه اجرا میکرد. کلود فرولو، رئیس شماسهای کلیسای نوتردام پاریس و راهبی که نفس شکنجهاش میدهد در نهان عاشق اسمرالدا میشود. او تلاش میکند با کمک «کازیمودو»، ناقوسزن گوژپشت و بدشکل نوتردام، اسمرالدا را برباید. ولی با دخالت کاپیتان فوبوس دوشاتوپر ناکام میماند و کازیمودو دستگیر میشود.
کازیمودو را در میدان اعدام با شلاق مجازات میکنند و تنها اسمرالدا که قلبی مهربان دارد به او کمک میکند و جرعهای آب به او میدهد: «دخترک بدون اینکه سخنی بر زبان راند به محکوم نزدیک شد، گوژپشت میخواست به هر قیمتی شده خود را از وی کنار کشد؛ ولی دختر قمقمهای را که بر کمربند آویخته بود باز کرد و به آرامی آن را با لب سوزان مرد بینوا آشنا ساخت.
در چشم شرربار و خشک گوژپشت اشکی حلقه زد و بر چهره نازیبای او فروغلتید. شاید این نخستین قطره اشکی بود که در سراسر زندگی از دیده فرو میریخت.»
اسمرالدا به شدت عاشق فوبوس بود. ولی فوبوس که جوانی سبکسر و هوسباز است تنها در پی لحظاتی کوتاه با اوست و تقریباً توانسته اسمرالدای پاکدامن را مغلوب سازد که توسط کلود فرولو مورد اصابت خنجر قرار میگیرد. او این کار را به گردن اسمرالدا میاندازد. اسمرالدا به جرم قتل به اعدام محکوم میشود. کلود فرولو در زندان به اسمرالدا ابراز عشق میکند. ولی اسمرالدا او را از خود میراند و همچنان به یاد فوبوس رنجها را تحمل میکند.
در روز اعدام، اسمرالدا را برای توبه به در نوتردام میبرند. او در آنجا اتفاقی چشمش به فوبوس که از ضربت چاقو جان بدر برده بود میافتد. ولی فوبوس از او روی برمیگرداند. اسمرالدا «تا این دم هر رنج و سختی را تحمل کرده بود؛ ولی این ضربت آخرین، بسیار شکننده بود.»
در این لحظه کازیمودو، گوژپشت یکچشم و کر، اما بسیار نیرومند متهورانه دخترک را از دست نگهبانان نجات میدهد و او را با خود به برجهای نوتردام میبرد و دخترک در آنجا پناهنده میشود و بست مینشیند.
اسمرالدا که کماکان به عشق فوبوس دل بسته است متوجه شدت عشق کازیمودو به خود نمیشود. بعد از مدتی کولیان و خلافکاران شهر با تحریک غیر مستقیم کلود فرولو برای نجات اسمرالدا و البته غارت کلیسا، به نوتردام حمله میکنند. ولی کازیمودو که متوجه نیت واقعی آنها نشده است برای دفاع از اسمرالدا به مقابله با آنها میپردازد.
در این زمان کلود فرولو این آشوب و غوغا را غنیمت میشمارد و اسمرالدا را میرباید. اما رئیس شماسها، که یک بار دیگر نیز دست رد بر سینهاش زده میشود، از شدت خشم دختر کولی را به دست زن گوشهنشین بیچاره و نیمهدیوانهای میدهد که کینه وحشیمنشانهای از کولیها به دل دارد؛ زیرا آنها در گذشته دخترش را (که همسال اسمرالدا بود) ربودهاند.
به زودی مشخص میشود که اسمرالدا همان دختر گم شدهاست. او اسمرالدا را از مأمورینی که توسط کلود فرولو به دنبالش آمدهاند پنهان میکند. ولی اسمرالدا که صدای فوبوس را شنیده است از مخفیگاه بیرون میآید و باعث لو رفتن خود میشود. تلاشهای غمانگیز مادر برای نجات او بیفایده میماند و اسمرالدا را دار میزنند و همزمان مادر او نیز کشته میشود.
در همین زمان کازیمودو که از گم شدن دخترک سردرگم شدهاست متوجه کلود فرولو میشود که از بالای برج مشغول تماشای اعدام اسمرالدا است، او متوجه اصل داستان میشود؛ «گوژپشت گامی چند پشت سر رئیس شماسان برداشت و ناگهان خود را با دهشت به روی او افکند و با دو دست زمخت خویش او را به پرتگاهی که بر آن خم شده بود افکند».
پس از آن کسی کازیمودو را ندید تا روزی که در میان اجساد اعدام شدگان «دو اسکلت دیده شد که بهطور شگفتآوری در آغوش هم خفته بودند» وقتی خواستند اسکلت کازیمودو را از اسمرالدا جدا کنند «خاکستر شد و فرو ریخت.»
بخشی از کتاب گوژپشت نوتردام
بامداد روز ششم ژانویه ۱۴۸۲ که آهنگ ناقوسها مردم را از خواب بیدار میکرد، عید پادشاهان و جشن دیوانگان باهم مصادف شده بود. مردم با شادی و نشاط فراوانیمنتظر نمایش مذهبی بودند. این نمایش بهقدری افتضاحآمیز و مسخره بود که کشیشان روم به آن اعتراض کرده میخواستند آن جشن را تحریم نمایند.
پس از تلاش بسیار، سرانجام دارالفنون پاریس به تمام کلیساهای فرانسه ابلاغ کرد که دیگر کسی حق برگزاری جشن دیوانگان را ندارد، در حالیکه در نظر روحانیون پاریس این جشن یکی از اعیاد بزرگ و مقدس بود و کسانی را که منکر آن بودند، با حقارت و پستی مینگریستند. اهمیت جشن دیوانگان برای مردم پاریس همین بس که یکی از بزرگان اواخر قرن پانزدهم گفته است: جشن دیوانگان از عید روحالقدس کمتر نیست!
بدیهی است ممنوع نمودن چنین جشنی کار آسانی نبود و نمیشد ابنا کلیسا را از انجام آن باز داشت. در آن روز غوغا و هیاهوی عجیبی بود.در کوچه و بازار مردم را به تماشا دعوت کرده بودند. همه جا را آذین بسته و آتش بازی باشکوهی شروع شده بود. مردم بیچاره و تهیدستی که کفش و کلاهشان مندرس و پارهپاره بود بیشتر متوجه چراغانی بودند. کاخ دادگستری که محل نمایش بود از انبوه جمعیّت موج میزد. همه به آنسو میآمدند، زیرا میدانستند که سفیر فلاندر هم به آن مکان خواهد آمد.
گروه تماشاچیان همچون دریای خروشانی به میدان جلو عمارت میآمدند. سالن بزرگ و زیبای ساختمان با حجاریهای عالی استادان چیرهدست تزیین یافته و میز بزرگی از سنگ مرمر در وسط آن قرار داشت. در انتهای سالن چند نفر سرباز پاس میدادند و بازیگران خود را برای نمایش آماده میساختند.
گروه بسیاری از مردم پیش از دمیدن آفتاب به آنجا آمده و از سرما میلرزیدند و آنها که زرنگتر بودند، تمام شب را در جلو پلکان گذرانیده بودند تا جای راحت و بهتری بهدست آورند.
برای آشنایی با سایر کتابهای این نویسنده، به بخش معرفی کتابهای ویکتور هوگو مراجعه کنید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب، ویکتور هوگو