«یک روز مانده به عید پاک» اثری است از زویا پیرزاد (نویسندهی زادهی آبادان، متولد ۱۳۳۱) که در سال ۱۳۷۷ منتشر شده است. این کتاب شامل سه داستان کوتاه از سه دورهی زندگی یک شخصیت است.
دربارهی یک روز مانده به عید پاک
کتاب یک روز مانده به عید پاک، اثری نوشتهی زویا پیرزاد است که نخستین بار در سال ۱۳۷۷ منتشر شد. در این کتاب، سه داستان از یک شخصیت در سه دورهی متفاوت از زندگی او روایت میشود. این سه داستان را میتوان جدا از هم نیز در نظر گرفت اما پیرزاد موفق شده ارتباطی جذاب و دلنشین میان آنها برقرار کند.
یک روز مانده به عید پاک سهگانهای است از سه مرحلهی کودکی، میانسالی و کهولت مردی ارمنی. این کتاب به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، گرجی و ارمنی ترجمه و در انگلستان، گرجستان و ارمنستان منتشر شده است.
هر فصل روز یا روزهایی از زندگی و تفکرات ادموند قهرمان و راوی داستان را شرح میدهد؛ وجه مشترک این روزها این است که روزهای پیش از عید پاک هستند. در فصل اول ادموند پسربچهای ۱۲ساله است، در فصل دوم مرد میانسالی است که زن و دختری دانشجو دارد و در فصل سوم که در داستان فاصله زمانی کمتری با فصل دوم دارد، ادموند تنها زندگی میکند، همسرش مرده و دخترش مهاجرت کرده است.
پس از پایان داستان خواننده میتواند شمایی از زندگی ادموند را از کودکی تا آستانه سالخوردگی در ذهن خود بازبیافریند. اما داستان این زندگی، تنها داستان وقایع مادی زندگی ادموند نیست، بلکه بیش از آن داستان زندگی احساسی ادموند است.
کتاب یک روز مانده به عید پاک در ترجمه به زبان انگلیسی تحت عنوان Space between Us منتشر شده است.
داستان یک روز مانده به عید پاک
ادموند، زندگی آرام و آبرومندی دارد و از اعضای وفادار و محترم اجتماع کوچک ارمنیها به شمار میآید. اما زمانی که دخترش شیفتهی مردی مسلمان میشود، این رسوایی مانند آتشی در جنگل زبانه میکشد و ادموند مجبور میشود بین خانوادهی خود و یا توقعات دیگران یکی را انتخاب کند. او تصمیم خود را میگیرد اما این فقط زمان است که تاوان تصمیم ادموند را مشخص خواهد کرد.
بخشی از یک روز مانده به عید پاک
خانهی کودکیم دیوار به دیوار کلیسا و مدرسه بود.
حیاط، مثل همهی حیاطهای شهر کوچک ساحلی، پرِ درخت نارنج بود. جلو ایوانِ طبقهی پایینْ باغچهی مستطیلی بود که بهارها و تابستانها پدرم در آن گل میکاشت و پاییز و زمستان پر میشد از آب باران.
طبقهی پایین خانه اتاقهای بزرگ داشت با سقفهای بلند و ستونهای چوبی که فقط از حیاط نور میگرفت و عصر به بعد تاریک تاریک بود. در طبقهی پایین کسی زندگی نمیکرد. عفت خانم که هفتهای یکبار میآمد برای رختشویی، تشتها و صابونها را آنجا میگذاشت و هوا که بارانی بود رختهای شسته را روی بندهایی که به ستونهای اتاقها بسته بود آویزان میکرد.
مادرم چیزهایی را که استفاده نمیکرد اما دلش هم نمیآمد دور بریزد در طبقهی پایین انبار میکرد. گهوارهی من، روروئکم، دوچرخهی زمان دختری خودش، گنجهی دو درِ آینهداری که میگفت از جهیز مادرش یادگار مانده. وسایل شکار پدرم هم در یکی از اتاقها بود. هر بار پدرم میگفت «پایین را خالی انداختی که چی؟» مادرم شانه بالا میانداخت. «حوصلهی سر و کله زدن با مستأجر ندارم.»
تا قبل از مدرسه رفتن، بازی در اتاقهای خالی طبقهی پایین، لابهلای رختهای شسته و اثاث بیاستفاده، روزهایم را پر میکرد. از عصر به بعد در اتاق نشیمن با اسباب بازیهایم بازی میکردم یا روزنامه و مجله ورق میزدم و با مداد وسط حرفهای خالی را سیاه میکردم. وقت خواب، از اتاقم که چسبیده به اتاق نشیمن بود، به صداها گوش میدادم. شبهایی که مهمان نداشتیم، از اتاق نشیمن یا صدای پرخشخش رادیو ارمنستان شنیده میشد یا بگومگوهای پدر و مادرم.
برای رفتن به طبقهی بالا از پلههای چوبی باریکی میگذشتیم که از حیاط شروع میشد و میرفت به ایوان بالا که بزرگتر و پهنتر از ایوان پایین بود. پنجرههای طبقهی بالا از یک طرف به این ایوان باز میشد و از طرف دیگر به حیاط مدرسه و کلیسا.
اگر به کتاب یک روز مانده به عید پاک علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار زویا پیرزاد در وبسایت هر روز یک کتاب با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
22 اردیبهشت 1402
یک روز مانده به عید پاک
«یک روز مانده به عید پاک» اثری است از زویا پیرزاد (نویسندهی زادهی آبادان، متولد ۱۳۳۱) که در سال ۱۳۷۷ منتشر شده است. این کتاب شامل سه داستان کوتاه از سه دورهی زندگی یک شخصیت است.
دربارهی یک روز مانده به عید پاک
کتاب یک روز مانده به عید پاک، اثری نوشتهی زویا پیرزاد است که نخستین بار در سال ۱۳۷۷ منتشر شد. در این کتاب، سه داستان از یک شخصیت در سه دورهی متفاوت از زندگی او روایت میشود. این سه داستان را میتوان جدا از هم نیز در نظر گرفت اما پیرزاد موفق شده ارتباطی جذاب و دلنشین میان آنها برقرار کند.
یک روز مانده به عید پاک سهگانهای است از سه مرحلهی کودکی، میانسالی و کهولت مردی ارمنی. این کتاب به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، گرجی و ارمنی ترجمه و در انگلستان، گرجستان و ارمنستان منتشر شده است.
هر فصل روز یا روزهایی از زندگی و تفکرات ادموند قهرمان و راوی داستان را شرح میدهد؛ وجه مشترک این روزها این است که روزهای پیش از عید پاک هستند. در فصل اول ادموند پسربچهای ۱۲ساله است، در فصل دوم مرد میانسالی است که زن و دختری دانشجو دارد و در فصل سوم که در داستان فاصله زمانی کمتری با فصل دوم دارد، ادموند تنها زندگی میکند، همسرش مرده و دخترش مهاجرت کرده است.
پس از پایان داستان خواننده میتواند شمایی از زندگی ادموند را از کودکی تا آستانه سالخوردگی در ذهن خود بازبیافریند. اما داستان این زندگی، تنها داستان وقایع مادی زندگی ادموند نیست، بلکه بیش از آن داستان زندگی احساسی ادموند است.
کتاب یک روز مانده به عید پاک در ترجمه به زبان انگلیسی تحت عنوان Space between Us منتشر شده است.
داستان یک روز مانده به عید پاک
ادموند، زندگی آرام و آبرومندی دارد و از اعضای وفادار و محترم اجتماع کوچک ارمنیها به شمار میآید. اما زمانی که دخترش شیفتهی مردی مسلمان میشود، این رسوایی مانند آتشی در جنگل زبانه میکشد و ادموند مجبور میشود بین خانوادهی خود و یا توقعات دیگران یکی را انتخاب کند. او تصمیم خود را میگیرد اما این فقط زمان است که تاوان تصمیم ادموند را مشخص خواهد کرد.
بخشی از یک روز مانده به عید پاک
خانهی کودکیم دیوار به دیوار کلیسا و مدرسه بود.
حیاط، مثل همهی حیاطهای شهر کوچک ساحلی، پرِ درخت نارنج بود. جلو ایوانِ طبقهی پایینْ باغچهی مستطیلی بود که بهارها و تابستانها پدرم در آن گل میکاشت و پاییز و زمستان پر میشد از آب باران.
طبقهی پایین خانه اتاقهای بزرگ داشت با سقفهای بلند و ستونهای چوبی که فقط از حیاط نور میگرفت و عصر به بعد تاریک تاریک بود. در طبقهی پایین کسی زندگی نمیکرد. عفت خانم که هفتهای یکبار میآمد برای رختشویی، تشتها و صابونها را آنجا میگذاشت و هوا که بارانی بود رختهای شسته را روی بندهایی که به ستونهای اتاقها بسته بود آویزان میکرد.
مادرم چیزهایی را که استفاده نمیکرد اما دلش هم نمیآمد دور بریزد در طبقهی پایین انبار میکرد. گهوارهی من، روروئکم، دوچرخهی زمان دختری خودش، گنجهی دو درِ آینهداری که میگفت از جهیز مادرش یادگار مانده. وسایل شکار پدرم هم در یکی از اتاقها بود. هر بار پدرم میگفت «پایین را خالی انداختی که چی؟» مادرم شانه بالا میانداخت. «حوصلهی سر و کله زدن با مستأجر ندارم.»
تا قبل از مدرسه رفتن، بازی در اتاقهای خالی طبقهی پایین، لابهلای رختهای شسته و اثاث بیاستفاده، روزهایم را پر میکرد. از عصر به بعد در اتاق نشیمن با اسباب بازیهایم بازی میکردم یا روزنامه و مجله ورق میزدم و با مداد وسط حرفهای خالی را سیاه میکردم. وقت خواب، از اتاقم که چسبیده به اتاق نشیمن بود، به صداها گوش میدادم. شبهایی که مهمان نداشتیم، از اتاق نشیمن یا صدای پرخشخش رادیو ارمنستان شنیده میشد یا بگومگوهای پدر و مادرم.
برای رفتن به طبقهی بالا از پلههای چوبی باریکی میگذشتیم که از حیاط شروع میشد و میرفت به ایوان بالا که بزرگتر و پهنتر از ایوان پایین بود. پنجرههای طبقهی بالا از یک طرف به این ایوان باز میشد و از طرف دیگر به حیاط مدرسه و کلیسا.
اگر به کتاب یک روز مانده به عید پاک علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار زویا پیرزاد در وبسایت هر روز یک کتاب با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی
۰ برچسبها: ادبیات ایران، زویا پیرزاد، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب