«خروس» اثری است از ابراهیم گلستان (نویسنده و مترجم اهل شیراز، متولد ۱۳۰۱) که در سال ۱۳۷۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای دو مهندس نقشهبردار میپردازد که برای یک ماموریت به روستایی سفر کردهاند.
دربارهی خروس
خروس داستان بلندی از ابراهیم گلستان نویسندهی ایرانیست که نسخهی کامل آن نخستین بار سال ۱۳۷۴ در انتشارات روزن در نیوجرسی و لندن و سپس در سال ۱۳۸۴ توسط انتشارات اختران در تهران منتشر شد. تکههایی از نسخهی اول خروس سال ۱۳۵۹ خورشیدی در مجلهی لوح چاپ شده بود. گلستان به گفتهی خودش داستان را در آخرین روزهای سال ۱۳۴۸ و تابستان ۱۳۴۹ نوشتهاست.
در دههی ۱۳۷۰ این داستان به صورت ناقص و با جملههای کوتاهشده در قالب مجموعهای به نام شکوفایی داستان کوتاه در دهه نخستین انقلاب بهچاپ رسید. گلستان اعتراض خود به چاپ این داستان را در ابتدای چاپ کامل این کتاب مکتوب کرد. سال ۱۳۸۵، یک سال بعد از چاپ کتاب در ایران، مجوز انتشار خروس لغو و سال ۱۳۸۶ در بیستمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران فروش آن ممنوع اعلام شد. تلاش ناشر برای دریافت مجوز تجدید چاپ، ثمری نداشت.
داستان خروس کمتر از ۲۴ ساعت از زندگی دو مهندس نقشهبردار را نشان میدهد که برای مسّاحی به جزیرهای رفتهاند و با جزیرهنشینان سرمیکنند. آنها از سواری جا میمانند و مجبور میشوند شب را در منزل کدخدا بگذرانند. کدخدا از آنها دوستانه پذیرایی میکند و برایشان سفرهای رنگین ترتیب میدهد.
این دو مهمان بعد از ورود به خانه متوجه صدای بلند و عجیب خروسی میشوند. کدخدا خروس را حرامزاده میداند و معتقد است این خروس از ساعت شماطهدار به دنیا آمدهاست. این خروس با آوازهای مکرر نابههنگامش اهالی محل و صاحبخانه را ذله کردهاست. خروس، علاوه بر این، بر کلهی بز آذینشده سردر خانه، مرتب فضله میاندازد. کدخدا به نوکرهایش دستور میدهد که خروس را بگیرند و بکشند.
خروس داستانی تمثیلی است که بر وقوع تغییرات اجتماعی دلالت میکند و دست به نمایاندن خرافات، نادانی و پلشتی زندگی آدمهای داستان میزند. وجه تمثیلی خروس برگرفته از وجه رئالیستی آن است. برخی «خروس» را یک نماد دانستهاند که در داستان گلستان نه فقط شخصیت که مبدل به قهرمان داستان میشود.
پس از کشته شدن خروس، این نماد سویهای اسطورهای مییابد؛ چراکه حاجی میخواهد جای او را بگیرد، اما خروس در شخصیت دیگری حلول میکند و انتقامش را میگیرد. در مقابل، برخی مخالف نمادین بودن داستان خروس هستند و عقیده دارند داستان خروس نقد خرافه و پیشگویی انقلاب نیست و هر قرائت اخلاقی داستان دقیق گلستان را به شعاری دمدستی تقلیل میدهد. آنها داستان گلستان را داستانی ضد تفسیر میدانند.
نثر گلستان در خروس منحصربهفرد است و با زمان و مکان داستان و شخصیتها، بهویژه با استفاده از گویش جنوبی، مطابقت دارد. این نثر، بهکلی با نمونههای دیگر داستانی او متفاوت و غریبترین نثر گلستان است. سکتههای عامدانه و اخلالهای ظریفی که نویسنده در نثر ایجاد کردهاست، در راستای ضد تفسیر بودن آن است. گلستان دست به نوعی زمختنویسی نادیدنی زده که نه تفاوتش با زبان معیار را بهرخ میکشد و نه خواننده را آزار میدهد.
شگردهای نثر گلستان برگرفته از متون و ادبیات کهن است. نثر خروس، شاعرانه است و این شاعرانگی، برآمده از «ریتمی» است که گلستان در آن تبحر دارد و میتواند برای ایجاد تنش دراماتیک در داستان، میان تعبیرهای کوتاه و بریده و توصیفهای طولانی و تغزلی، هماهنگی ایجاد کند. ایجاز در گفتگوها و قدرتشان در پیش بردن داستان قابل توجهاند. نقلقولها در داستان، چندلایه و اغلب حامل چند معنا هستند.
توصیفهای داستان، زیبا و در شخصیتپردازی مؤثر است. برخی معتقدند اقبال کمی که پس از انتشار خروس به آن شده به دلیل سایه انداختن شخصیت تندوتیز گلستان و لحن نیشدار او بر آثارش است. این اتفاق باعث شده بیشتر از آنکه خروس دیده و نقد شود، «قلمها تیز شوند» تا پاسخ حرفهای دیگر گلستان را بدهند.
در این داستان کدخدا یک فرد دیکتاتور و زورگوست و معتقد است این خروس نحس است و مردم هم به این موضوع اعتقاد دارند و قصد دارند خروس را بکشند که دیگر صدایش را نشوند و مردم همیشه از این موضوع میترسند که این خروس با مرغ های دیگر جفت گیری کند و جوجه های دیگری از همین نسل به وجود بیاید و موضوع اصلی در اینجا نابودی منبع آگاهی نیست بلکه ترسیدن از منتشر کردن مطالبی است که باعث آگاهی مردم میشود و همچنین بیشتر شدن افرادی است که آگاه میشوند.
نویسنده در این رمان روی خروس متمرکز شده است و این حیوان شخصیت کلیدی رمان است و همه توجه مخاطب روی آناست که باید هم همینگونه باشد چون حنجره خود را پاره مینماید تا اطرافیانش را از تغییرات آگاه کند.
کتاب خروس در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۱ با بیش از ۹۰۰ رای و ۹۲ نقد و نظر است.
داستان خروس
دو نقشهکش (راوی و مرد همراهش) در جزیرهای به مسّاحی مشغولند. وقتی برای برگشتن از جزیره به محل قرار با راننده میآیند، راهنما به آنها میگوید چون دیر آمدهاند، ماشین رفتهاست. راهنما آنها را به خانه حاج ذوالفقار کبگابی میبرد تا در خانه او بمانند. در بدو ورود، توجه دو مرد به صدای بلند خروسی که در خانه حاجی است و کله بریده بزی که روی سردر خانهاش نصب شده، جلب میشود.
روی بز پر است از فضلههای خروس. صدای امواج دریا میآید و خروس باز میخواند. حاجی سنگ میاندازد طرف خروس و همراه میگوید گناه دارد. حاجی میگوید حرامزاده است. راهنما به حاجی میگوید این دو نفر برای مساحی آمدهاند. حاجی از مهمانها با شربت پذیرایی میکند و از گنج میپرسد و مردان اظهار بیاطلاعی میکنند. حاجی دستور میدهد خروس را پایین بیاورند و نوکرها نمیتوانند. بچه حاجی که گوشهای در حال اجابت مزاج است، میافتد در مدفوع خودش و چند سنگ به بز برخورد میکند و چند جایش را میشکند و بعد، بز سقوط میکند و خروس از خانه بیرون میرود.
نوکرها بز را به سر جای اولش میبرند و حاجی میگوید از نحسی خروس افتاد. همراه میگوید مرغ و خروس که حلال و حرام ندارد و حاجی میگوید ظرف تخممرغ را گذاشته بوده در جعبه ساعت و مدتی بعد از صدای جوجه فهمیده یکی از تخممرغها جوجه شدهاست و آن جوجه همین خروس است.
بعد سفره میاندازند برای ناهار. حاجی میگوید همسایهها هم مواظبند خروس روی مرغشان نرود تا جوجههایشان مانند این خروس نشود. حاجی دوباره حرف گنج را وسط میکشد؛ گنج میرمهنا. بعد از ناهار، حاجی تعارف تریاک میزند و مهمانها جواب رد میدهند. نوکرها برای استراحت جا پهن میکنند. مرد همراه هوس تختهنرد میکند اما خانه حاجی تخته ندارند. راهنما میرود خانهاش، حاجی میخوابد و مهمانها با هم صحبت میکنند و از کاروکاسبی حاجی و گنج میگویند.
بعد نوکرها خروس را گرفته میآورند پیش حاجی. دو مهمان واسطه میشوند که خروس را رها کند؛ چون اذان میگوید، اما حاجی میگوید خودم اذان میگویم و نمایش راه میاندازد. خروس را با طناب میکشند بالای سردر. غیر از مهمانها و سلمان کسی در اتاق نیست. زنها به حاجی میگویند خلاصش کند و بمان، نوکر حاجی، روی شاخ بز، خروس را سر میبرد.
وی خانه اجاق درست میکنند. راهنما با تخته وارد میشود و میگوید فردا دوباره ماشین میفرستند برای برگشتن. حاجی میگوید ظهر نذر کرده آش بپزند و میرود بیرون برای وضو گرفتن. راوی و همراه شروع میکنند به بازی و در مورد رنجیدن حاجی از رفتار راوی حرف میزنند. راهنما میگوید خوب شد که خروس کشته شد. همه همسایهها از دستش عاصی بودهاند و در گرفتنش کمک کردهاند و قصه حاج جلیل را میگوید که خروس را در خانه او گرفته بودند.
راهنما میگوید حاج جلیل ابا داشته از اینکه خون خروس در خانهاش ریخته شود؛ چون بدیمن است. البته رابطهاش با حاجی هم بد است. حاجی برمیگردد داخل و جانماز پهن میکند تا نماز ظهر و عصرش را بخواند. راهنما اشاره میکند که حین نماز حاجی تاس نریزند. راوی تخته را جمع میکند. راوی کنار در میآید و به تاریکی غروب نگاه میکند و به صدای موجها گوش میدهد و به راهنما میگوید آنها را ببرد لب دریا، اما حاجی دعای قنوت را بلند میخواند؛ یعنی صبر کنند نمازش تمام شود. صدای اذان مغرب بلند میشود.
همسایهها دم در خانه جمع شدهاند برای گرفتن نذری. حاجی نمازش را تمام میکند و میگوید روی بام جا بیندازند برای شام. حاجی میگوید قصدش از اشاره حین نماز این بوده که موقع طلوع ماه روی بام باشند. روی بام حاجی به مشروبها اشاره میکند و به راوی و همراهش میگوید ویسکی میخورند یا کنیاک و در جواب رد راوی میگوید میترسی مست شوی از تو سراغ گنج بگیرم؟ بعد برای هردو کنیاک میریزد.
مردم در حیاط جمع شدهاند برای گرفتن شلهزرد نذری. حرف حاج جلیل میشود و حاجی میگوید که میانهشان با هم خوب نیست. حرف لنج و قاچاق و دریا میشود و راوی به طعنه بحث «دارخرستو» را وسط میکشد. از حیاط دود کباب راه میافتد. شلهزرد و بعد کباب پرنده و پلو میآورند. همراه میپرسد دارخرستو هنوز رسم است؟ حاجی توضیح میدهد که چطور پسربچهها را با دارخرستو آماده میکنند برای رفع شهوت روی دریا. کباب میآورند.
همراه از رفع شهوت دریانوردان چینی با غاز میگوید و کباب میخورند. حاجی باز تعارف مشروب میکند. راهنما مست شده و میخواهد برود خانهاش. حاجی صدا میزند پشهبند بیاورند برای راوی تا بخوابد و یکی از نوکرها داد میزند که راهنما پایین پلهها خودش را خراب کرده و خوابیده. راوی فکر میکند حاجی دکش کرده تا بخوابد و از همراه در مستی، در مورد گنج حرف بکشد.
اوی میرود داخل پشهبند بخوابد و نوکرها، درگیر راهنما هستند که هم بالا آورده هم شلوارش را خراب کرده است. راهنما در مستی حرفهای بیربط میزند. او را میآورند روی بام و پس از شماتت حاجی، میبرند کنار حوض. حاجی میگوید ببریدش خانه خودش و نوکرها که نمیخواهند او را تا خانهاش حمل کنند، میگویند همینجا دم در بخوابد، برای فردا که مهمانها میخواهند بروند، بهتر است. سلمان یک دلوچه آب میگذارد داخل پشهبند و راوی میخوابد.
راوی از تشنگی بیدار میشود تا آب بخورد. دم خروسخوان است و خروسی در همسایگی میخواند و راوی به نبود خروس و ضرورت وجودش فکر میکند. راوی به بز بالای سردر نگاه میکند و سایهای میبیند که در تاریکی راه میرود. فکر میکند شمایل حاجی است در تاریکی که برای قضای حاجت از پشهبند درآمده است. راوی خوابآلوده است و بهدرستی نمیتواند ببیند چه کسی در تاریکی حرکت میکند.
سایه چند بار میرود تا پله و برمیگردد و راوی همراه نسیم، احساس میکند بوی گند و کثافت میآید. بعد سایه را میبیند که میرود سمت سردر خانه و کنار بز. همچنان صدای خروسها از همه جا به گوش میرسد و راوی میبیند فردی که در تاریکی است انگار دارد با بز کاری میکند. بوی کثافت زیادتر میشود و بوی نفت بهمشام میرسد تا ناگهان راوی شعلهای میبیند که از پشت خانه گُر میگیرد و بز در آتش میسوزد.
راوی فریاد میزند و حاجی را صدا میکند اما صدایی از حاجی شنیده نمیشود. همراه راوی از خواب بیدار میشود و هنوز نمیداند چه اتفاقی افتادهاست. راوی لباسش را میپوشد و از پشهبند درمیآید و از فریادها کمکم تمام اهل خانه بیدار میشوند و میآیند توی حیاط و سعی میکنند بهنحوی آتش را، که به سردر خانه هم سرایت کرده، خاموش کنند.
بز میافتد توی حیاط و میسوزد و از حاجی خبری نیست. مردی میآید دم در و میگوید راننده است و برای بردن آقایان آمده است. راوی و همراه در مورد رفتن یا ماندن تا وقتی حاجی بیاید، بحث میکنند. راوی میگوید خلاف ادب است و همراه میگوید به گرما میخوریم و زودتر برویم بهتر است.
در همین حین زنی جیغ میزند که حاجی را یافته است. مردان دوباره میروند روی بام و میبینند که حاجی را در پشهبند پیدا کردهاند. حاجی را دستبسته پیدا میکنند. علی دستهای حاجی را باز میکند و بالش را از روی صورتش برمیدارد. میبینند که یک زیرپیراهن در دهانش فرو کردهاند. پارچه را درمیآورند و حاجی بالا میآورد.
بعد، میبینند سرتاپای حاجی را با مدفوع پوشاندهاند؛ طوری که انگار حنا گذاشته باشد. اهل خانه شروع میکنند به تمیز کردن حاجی و مهمانها آماده رفتن میشوند. همراه دنبال مرد راهنما میگردد اما او را پیدا نمیکنند و اهل خانه که نبودش را میبینند، فکر میکنند خرابکاری، کار مرد راهنما بوده است. دنبال یکی از نوکرها به نام سلمان میگردند، اما او را هم پیدا نمیکنند.
راوی و همراه با حاجی خداحافظی میکنند و از خانه درمیآیند. در کوچه از خانه راهنما صدای زدوخورد و شیون میآید. همراه از راننده میپرسد: چرا ماشین را اینقدر دور پارک کردی، راننده میگوید: بلد نبودم. به یک پسربچه برخوردم که گفت هرجا آتش دیدی، همانجاست. راوی و همراه سوار ماشین میشوند و در راه برگشت در مورد اتفاقات صحبت میکنند.
اگر به کتاب خروس علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار ابراهیم گلستان در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
26 اردیبهشت 1402
خروس
«خروس» اثری است از ابراهیم گلستان (نویسنده و مترجم اهل شیراز، متولد ۱۳۰۱) که در سال ۱۳۷۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای دو مهندس نقشهبردار میپردازد که برای یک ماموریت به روستایی سفر کردهاند.
دربارهی خروس
خروس داستان بلندی از ابراهیم گلستان نویسندهی ایرانیست که نسخهی کامل آن نخستین بار سال ۱۳۷۴ در انتشارات روزن در نیوجرسی و لندن و سپس در سال ۱۳۸۴ توسط انتشارات اختران در تهران منتشر شد. تکههایی از نسخهی اول خروس سال ۱۳۵۹ خورشیدی در مجلهی لوح چاپ شده بود. گلستان به گفتهی خودش داستان را در آخرین روزهای سال ۱۳۴۸ و تابستان ۱۳۴۹ نوشتهاست.
در دههی ۱۳۷۰ این داستان به صورت ناقص و با جملههای کوتاهشده در قالب مجموعهای به نام شکوفایی داستان کوتاه در دهه نخستین انقلاب بهچاپ رسید. گلستان اعتراض خود به چاپ این داستان را در ابتدای چاپ کامل این کتاب مکتوب کرد. سال ۱۳۸۵، یک سال بعد از چاپ کتاب در ایران، مجوز انتشار خروس لغو و سال ۱۳۸۶ در بیستمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران فروش آن ممنوع اعلام شد. تلاش ناشر برای دریافت مجوز تجدید چاپ، ثمری نداشت.
داستان خروس کمتر از ۲۴ ساعت از زندگی دو مهندس نقشهبردار را نشان میدهد که برای مسّاحی به جزیرهای رفتهاند و با جزیرهنشینان سرمیکنند. آنها از سواری جا میمانند و مجبور میشوند شب را در منزل کدخدا بگذرانند. کدخدا از آنها دوستانه پذیرایی میکند و برایشان سفرهای رنگین ترتیب میدهد.
این دو مهمان بعد از ورود به خانه متوجه صدای بلند و عجیب خروسی میشوند. کدخدا خروس را حرامزاده میداند و معتقد است این خروس از ساعت شماطهدار به دنیا آمدهاست. این خروس با آوازهای مکرر نابههنگامش اهالی محل و صاحبخانه را ذله کردهاست. خروس، علاوه بر این، بر کلهی بز آذینشده سردر خانه، مرتب فضله میاندازد. کدخدا به نوکرهایش دستور میدهد که خروس را بگیرند و بکشند.
خروس داستانی تمثیلی است که بر وقوع تغییرات اجتماعی دلالت میکند و دست به نمایاندن خرافات، نادانی و پلشتی زندگی آدمهای داستان میزند. وجه تمثیلی خروس برگرفته از وجه رئالیستی آن است. برخی «خروس» را یک نماد دانستهاند که در داستان گلستان نه فقط شخصیت که مبدل به قهرمان داستان میشود.
پس از کشته شدن خروس، این نماد سویهای اسطورهای مییابد؛ چراکه حاجی میخواهد جای او را بگیرد، اما خروس در شخصیت دیگری حلول میکند و انتقامش را میگیرد. در مقابل، برخی مخالف نمادین بودن داستان خروس هستند و عقیده دارند داستان خروس نقد خرافه و پیشگویی انقلاب نیست و هر قرائت اخلاقی داستان دقیق گلستان را به شعاری دمدستی تقلیل میدهد. آنها داستان گلستان را داستانی ضد تفسیر میدانند.
نثر گلستان در خروس منحصربهفرد است و با زمان و مکان داستان و شخصیتها، بهویژه با استفاده از گویش جنوبی، مطابقت دارد. این نثر، بهکلی با نمونههای دیگر داستانی او متفاوت و غریبترین نثر گلستان است. سکتههای عامدانه و اخلالهای ظریفی که نویسنده در نثر ایجاد کردهاست، در راستای ضد تفسیر بودن آن است. گلستان دست به نوعی زمختنویسی نادیدنی زده که نه تفاوتش با زبان معیار را بهرخ میکشد و نه خواننده را آزار میدهد.
شگردهای نثر گلستان برگرفته از متون و ادبیات کهن است. نثر خروس، شاعرانه است و این شاعرانگی، برآمده از «ریتمی» است که گلستان در آن تبحر دارد و میتواند برای ایجاد تنش دراماتیک در داستان، میان تعبیرهای کوتاه و بریده و توصیفهای طولانی و تغزلی، هماهنگی ایجاد کند. ایجاز در گفتگوها و قدرتشان در پیش بردن داستان قابل توجهاند. نقلقولها در داستان، چندلایه و اغلب حامل چند معنا هستند.
توصیفهای داستان، زیبا و در شخصیتپردازی مؤثر است. برخی معتقدند اقبال کمی که پس از انتشار خروس به آن شده به دلیل سایه انداختن شخصیت تندوتیز گلستان و لحن نیشدار او بر آثارش است. این اتفاق باعث شده بیشتر از آنکه خروس دیده و نقد شود، «قلمها تیز شوند» تا پاسخ حرفهای دیگر گلستان را بدهند.
در این داستان کدخدا یک فرد دیکتاتور و زورگوست و معتقد است این خروس نحس است و مردم هم به این موضوع اعتقاد دارند و قصد دارند خروس را بکشند که دیگر صدایش را نشوند و مردم همیشه از این موضوع میترسند که این خروس با مرغ های دیگر جفت گیری کند و جوجه های دیگری از همین نسل به وجود بیاید و موضوع اصلی در اینجا نابودی منبع آگاهی نیست بلکه ترسیدن از منتشر کردن مطالبی است که باعث آگاهی مردم میشود و همچنین بیشتر شدن افرادی است که آگاه میشوند.
نویسنده در این رمان روی خروس متمرکز شده است و این حیوان شخصیت کلیدی رمان است و همه توجه مخاطب روی آناست که باید هم همینگونه باشد چون حنجره خود را پاره مینماید تا اطرافیانش را از تغییرات آگاه کند.
کتاب خروس در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۱ با بیش از ۹۰۰ رای و ۹۲ نقد و نظر است.
داستان خروس
دو نقشهکش (راوی و مرد همراهش) در جزیرهای به مسّاحی مشغولند. وقتی برای برگشتن از جزیره به محل قرار با راننده میآیند، راهنما به آنها میگوید چون دیر آمدهاند، ماشین رفتهاست. راهنما آنها را به خانه حاج ذوالفقار کبگابی میبرد تا در خانه او بمانند. در بدو ورود، توجه دو مرد به صدای بلند خروسی که در خانه حاجی است و کله بریده بزی که روی سردر خانهاش نصب شده، جلب میشود.
روی بز پر است از فضلههای خروس. صدای امواج دریا میآید و خروس باز میخواند. حاجی سنگ میاندازد طرف خروس و همراه میگوید گناه دارد. حاجی میگوید حرامزاده است. راهنما به حاجی میگوید این دو نفر برای مساحی آمدهاند. حاجی از مهمانها با شربت پذیرایی میکند و از گنج میپرسد و مردان اظهار بیاطلاعی میکنند. حاجی دستور میدهد خروس را پایین بیاورند و نوکرها نمیتوانند. بچه حاجی که گوشهای در حال اجابت مزاج است، میافتد در مدفوع خودش و چند سنگ به بز برخورد میکند و چند جایش را میشکند و بعد، بز سقوط میکند و خروس از خانه بیرون میرود.
نوکرها بز را به سر جای اولش میبرند و حاجی میگوید از نحسی خروس افتاد. همراه میگوید مرغ و خروس که حلال و حرام ندارد و حاجی میگوید ظرف تخممرغ را گذاشته بوده در جعبه ساعت و مدتی بعد از صدای جوجه فهمیده یکی از تخممرغها جوجه شدهاست و آن جوجه همین خروس است.
بعد سفره میاندازند برای ناهار. حاجی میگوید همسایهها هم مواظبند خروس روی مرغشان نرود تا جوجههایشان مانند این خروس نشود. حاجی دوباره حرف گنج را وسط میکشد؛ گنج میرمهنا. بعد از ناهار، حاجی تعارف تریاک میزند و مهمانها جواب رد میدهند. نوکرها برای استراحت جا پهن میکنند. مرد همراه هوس تختهنرد میکند اما خانه حاجی تخته ندارند. راهنما میرود خانهاش، حاجی میخوابد و مهمانها با هم صحبت میکنند و از کاروکاسبی حاجی و گنج میگویند.
بعد نوکرها خروس را گرفته میآورند پیش حاجی. دو مهمان واسطه میشوند که خروس را رها کند؛ چون اذان میگوید، اما حاجی میگوید خودم اذان میگویم و نمایش راه میاندازد. خروس را با طناب میکشند بالای سردر. غیر از مهمانها و سلمان کسی در اتاق نیست. زنها به حاجی میگویند خلاصش کند و بمان، نوکر حاجی، روی شاخ بز، خروس را سر میبرد.
وی خانه اجاق درست میکنند. راهنما با تخته وارد میشود و میگوید فردا دوباره ماشین میفرستند برای برگشتن. حاجی میگوید ظهر نذر کرده آش بپزند و میرود بیرون برای وضو گرفتن. راوی و همراه شروع میکنند به بازی و در مورد رنجیدن حاجی از رفتار راوی حرف میزنند. راهنما میگوید خوب شد که خروس کشته شد. همه همسایهها از دستش عاصی بودهاند و در گرفتنش کمک کردهاند و قصه حاج جلیل را میگوید که خروس را در خانه او گرفته بودند.
راهنما میگوید حاج جلیل ابا داشته از اینکه خون خروس در خانهاش ریخته شود؛ چون بدیمن است. البته رابطهاش با حاجی هم بد است. حاجی برمیگردد داخل و جانماز پهن میکند تا نماز ظهر و عصرش را بخواند. راهنما اشاره میکند که حین نماز حاجی تاس نریزند. راوی تخته را جمع میکند. راوی کنار در میآید و به تاریکی غروب نگاه میکند و به صدای موجها گوش میدهد و به راهنما میگوید آنها را ببرد لب دریا، اما حاجی دعای قنوت را بلند میخواند؛ یعنی صبر کنند نمازش تمام شود. صدای اذان مغرب بلند میشود.
همسایهها دم در خانه جمع شدهاند برای گرفتن نذری. حاجی نمازش را تمام میکند و میگوید روی بام جا بیندازند برای شام. حاجی میگوید قصدش از اشاره حین نماز این بوده که موقع طلوع ماه روی بام باشند. روی بام حاجی به مشروبها اشاره میکند و به راوی و همراهش میگوید ویسکی میخورند یا کنیاک و در جواب رد راوی میگوید میترسی مست شوی از تو سراغ گنج بگیرم؟ بعد برای هردو کنیاک میریزد.
مردم در حیاط جمع شدهاند برای گرفتن شلهزرد نذری. حرف حاج جلیل میشود و حاجی میگوید که میانهشان با هم خوب نیست. حرف لنج و قاچاق و دریا میشود و راوی به طعنه بحث «دارخرستو» را وسط میکشد. از حیاط دود کباب راه میافتد. شلهزرد و بعد کباب پرنده و پلو میآورند. همراه میپرسد دارخرستو هنوز رسم است؟ حاجی توضیح میدهد که چطور پسربچهها را با دارخرستو آماده میکنند برای رفع شهوت روی دریا. کباب میآورند.
همراه از رفع شهوت دریانوردان چینی با غاز میگوید و کباب میخورند. حاجی باز تعارف مشروب میکند. راهنما مست شده و میخواهد برود خانهاش. حاجی صدا میزند پشهبند بیاورند برای راوی تا بخوابد و یکی از نوکرها داد میزند که راهنما پایین پلهها خودش را خراب کرده و خوابیده. راوی فکر میکند حاجی دکش کرده تا بخوابد و از همراه در مستی، در مورد گنج حرف بکشد.
اوی میرود داخل پشهبند بخوابد و نوکرها، درگیر راهنما هستند که هم بالا آورده هم شلوارش را خراب کرده است. راهنما در مستی حرفهای بیربط میزند. او را میآورند روی بام و پس از شماتت حاجی، میبرند کنار حوض. حاجی میگوید ببریدش خانه خودش و نوکرها که نمیخواهند او را تا خانهاش حمل کنند، میگویند همینجا دم در بخوابد، برای فردا که مهمانها میخواهند بروند، بهتر است. سلمان یک دلوچه آب میگذارد داخل پشهبند و راوی میخوابد.
راوی از تشنگی بیدار میشود تا آب بخورد. دم خروسخوان است و خروسی در همسایگی میخواند و راوی به نبود خروس و ضرورت وجودش فکر میکند. راوی به بز بالای سردر نگاه میکند و سایهای میبیند که در تاریکی راه میرود. فکر میکند شمایل حاجی است در تاریکی که برای قضای حاجت از پشهبند درآمده است. راوی خوابآلوده است و بهدرستی نمیتواند ببیند چه کسی در تاریکی حرکت میکند.
سایه چند بار میرود تا پله و برمیگردد و راوی همراه نسیم، احساس میکند بوی گند و کثافت میآید. بعد سایه را میبیند که میرود سمت سردر خانه و کنار بز. همچنان صدای خروسها از همه جا به گوش میرسد و راوی میبیند فردی که در تاریکی است انگار دارد با بز کاری میکند. بوی کثافت زیادتر میشود و بوی نفت بهمشام میرسد تا ناگهان راوی شعلهای میبیند که از پشت خانه گُر میگیرد و بز در آتش میسوزد.
راوی فریاد میزند و حاجی را صدا میکند اما صدایی از حاجی شنیده نمیشود. همراه راوی از خواب بیدار میشود و هنوز نمیداند چه اتفاقی افتادهاست. راوی لباسش را میپوشد و از پشهبند درمیآید و از فریادها کمکم تمام اهل خانه بیدار میشوند و میآیند توی حیاط و سعی میکنند بهنحوی آتش را، که به سردر خانه هم سرایت کرده، خاموش کنند.
بز میافتد توی حیاط و میسوزد و از حاجی خبری نیست. مردی میآید دم در و میگوید راننده است و برای بردن آقایان آمده است. راوی و همراه در مورد رفتن یا ماندن تا وقتی حاجی بیاید، بحث میکنند. راوی میگوید خلاف ادب است و همراه میگوید به گرما میخوریم و زودتر برویم بهتر است.
در همین حین زنی جیغ میزند که حاجی را یافته است. مردان دوباره میروند روی بام و میبینند که حاجی را در پشهبند پیدا کردهاند. حاجی را دستبسته پیدا میکنند. علی دستهای حاجی را باز میکند و بالش را از روی صورتش برمیدارد. میبینند که یک زیرپیراهن در دهانش فرو کردهاند. پارچه را درمیآورند و حاجی بالا میآورد.
بعد، میبینند سرتاپای حاجی را با مدفوع پوشاندهاند؛ طوری که انگار حنا گذاشته باشد. اهل خانه شروع میکنند به تمیز کردن حاجی و مهمانها آماده رفتن میشوند. همراه دنبال مرد راهنما میگردد اما او را پیدا نمیکنند و اهل خانه که نبودش را میبینند، فکر میکنند خرابکاری، کار مرد راهنما بوده است. دنبال یکی از نوکرها به نام سلمان میگردند، اما او را هم پیدا نمیکنند.
راوی و همراه با حاجی خداحافظی میکنند و از خانه درمیآیند. در کوچه از خانه راهنما صدای زدوخورد و شیون میآید. همراه از راننده میپرسد: چرا ماشین را اینقدر دور پارک کردی، راننده میگوید: بلد نبودم. به یک پسربچه برخوردم که گفت هرجا آتش دیدی، همانجاست. راوی و همراه سوار ماشین میشوند و در راه برگشت در مورد اتفاقات صحبت میکنند.
اگر به کتاب خروس علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار ابراهیم گلستان در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان ایرانی، رمان
۰ برچسبها: ابراهیم گلستان، ادبیات ایران، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب