«کلبه» اثری است از ویلیام پل یانگ (نویسندهی کانادایی، متولد ۱۹۵۵) که در سال ۲۰۰۷ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای مردی میپردازد که یک هفته را در یک کلبه با خدا میگذراند.
دربارهی کلبه
کتاب کلبه نوشته ویلیام پل یانگ، یکی از آثار پرفروش و محبوب دهههای اخیر، داستانی فلسفی، معنوی و بسیار عاطفی است که به پرسشهای عمیق انسان درباره معنای زندگی، رنج، بخشش و رابطه با خدا میپردازد. این کتاب در قالب یک داستان نمادین تلاش میکند تا انسان را به درک جدیدی از ایمان، عشق و امید برساند.
در پاراگراف اول کتاب، نویسنده با طرح داستان گم شدن دختر کوچک شخصیت اصلی، به نام مِک فیلیپس، شروعی عاطفی و دلخراش ایجاد میکند. این گمشدن، بهانهای میشود تا نویسنده به پرسشهایی درباره معنای رنج و درد بپردازد و چگونگی برخورد انسان با چنین تجربیات دردناکی را به تصویر بکشد.
در ادامه، شخصیت مِک پس از گم شدن دخترش درگیر افسردگی و ناامیدی شدید میشود. او احساس میکند که خداوند او را ترک کرده و در مواجهه با این تراژدی قادر به درک معنای زندگی و ایمان خود نیست. این وضعیت روانی مِک نشاندهنده بحران ایمان و شک است که بسیاری از انسانها در مواجهه با مشکلات بزرگ تجربه میکنند.
نقطه عطف داستان زمانی فرا میرسد که مِک نامهای از سوی شخصی ناشناس دریافت میکند که از او میخواهد به کلبهای که دخترش در آن ناپدید شده بود، برود. مِک در ابتدا نسبت به این دعوت دچار تردید است، اما کنجکاوی و تمایل به یافتن پاسخ، او را به سمت این سفر روحانی و معنوی هدایت میکند.
وقتی مِک به کلبه میرسد، با سه شخصیت اصلی روبرو میشود که نماد تثلیث مسیحیت هستند: پدر، پسر و روحالقدس. این سه شخصیت به شیوهای متفاوت از آنچه مِک انتظار داشت، به تصویر کشیده شدهاند. آنها به او کمک میکنند تا دیدگاههای جدیدی درباره خدا، رنج و بخشش بیابد.
در طول داستان، مک در گفتوگوهایش با این سه شخصیت، به درک عمیقتری از معنای رنج و درد در زندگی انسانها دست مییابد. آنها به او نشان میدهند که خدا همیشه در کنار انسانهاست، حتی در لحظات سخت و تاریک زندگی. این گفتوگوها او را به سوی پذیرش رنج و یافتن آرامش در ایمان هدایت میکند.
یکی از پیامهای کلیدی کتاب این است که خداوند به شکلهای مختلف و غیرقابل پیشبینی در زندگی انسانها حضور دارد و انتظار انسان از شکل خاصی از مداخله الهی ممکن است مانع از درک حضور واقعی خدا شود. این پیام از طریق تجربه مِک در کلبه به زیبایی بیان میشود.
*کلبه* همچنین به موضوع بخشش پرداخته و این نکته را مطرح میکند که بخشش نه تنها برای آرامش روحی فردی که بخشش میکند، بلکه برای بازیابی رابطه با دیگران ضروری است. مِک در طول داستان با این چالش مواجه میشود که چگونه میتواند کسانی را که به او آسیب زدهاند، ببخشد.
یکی دیگر از محورهای مهم کتاب، مفهوم آزادگی و اختیار انسان است. مک در گفتگوهایش با خدا و دیگر شخصیتها به درکی از معنای آزادی و اختیار میرسد و میآموزد که انسانها در انتخاب مسیر زندگی و واکنش به وقایع اختیار دارند، حتی اگر نتیجه این انتخابها همیشه به نفع آنها نباشد.
کتاب در نهایت به این نتیجه میرسد که عشق و بخشش اصلیترین راههای رهایی از رنج و درد هستند. این دو فضیلت، راهنمایی برای رسیدن به صلح درونی و بازسازی رابطه با دیگران و خدا هستند. مِک در سفر خود به این حقایق پی میبرد و در نهایت آرامش و آشتی با خود و جهان را مییابد.
با توجه به اینکه کتاب کلبه با موضوعات فلسفی و معنوی سروکار دارد، بسیاری از خوانندگان آن را بهعنوان یک اثر تحولآفرین تجربه کردهاند. این کتاب به آنها کمک کرده است تا به شکل متفاوتی به معنای زندگی و رنج فکر کنند و به دنبال ارتباط عمیقتری با ایمان و خدا باشند.
اگرچه این کتاب از سوی برخی منتقدان به دلیل تفسیرهای غیرسنتی از آموزههای دینی نقد شده، اما از سوی دیگران به عنوان اثری الهامبخش و معنوی مورد ستایش قرار گرفته است. بسیاری از خوانندگان با داستان مِک همذاتپنداری کرده و درک عمیقتری از ایمان و عشق پیدا کردهاند.
در نهایت، کلبه اثری است که به مسائل معنوی و فلسفی با رویکردی انسانی و احساسی پرداخته و تلاش میکند تا خواننده را به فکر وادارد و او را به سفری درونی برای یافتن معنا و آرامش دعوت کند. این کتاب فراتر از یک داستان، راهنمایی برای زندگی معنوی و ارتباط عمیقتر با خداست.
کتاب کلبه در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۳ با بیش از ۶۵۹ هزار رای و ۳۶ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از شهناز کمیلی زاده و فرشته جاوید حسینی به بازار عرضه شده است.
فهرست مطالب کلبه
- آنچه دیگران در مورد کلبه میگویند
- سرآغاز
- تلاقی راهها
- دور هم در تاریکی
- محل برخورد
- غم عظیم
- حدس بزن چه کسی برای شام میآید
- برشی از پای
- خدا روی اسکله
- صبحانهی قهرمانان
- سالها پیش، در باغی خیلی خیلی دور
- پیادهروی روی آب
- قاضی وارد میشَود
- در دل هیولاها
- ملاقات قلبها
- افعال و دیگر آزادیها
- جشنواره دوستان
- صبحی از غصهها
- تصمیمات قلبی
- امواج تا بیکران
- سرانجام
داستان کلبه
داستان این رمان در شمال غربی آمریکا می گذرد. شخصیت اصلی مکنزی آلن فیلیپس، پدر پنج فرزند است که توسط خانواده و دوستانش «مک» نامیده می شود. چهار سال قبل از رویدادهای اصلی داستان، مک سه نفر از فرزندانش را به یک سفر کمپینگ به دریاچه والووا در نزدیکی جوزف، اورگان می برد و در راه در آبشار مالتنوما توقف می کند.
دو نفر از فرزندان او در حال بازی در یک قایق هستند که قایق رانی واژگون می شود و نزدیک بود پسر مک را غرق کند. مک میتواند پسرش را با هجوم به داخل آب نجات دهد و او را از زیر قایقآزاد کند، اما ناخواسته کوچکترین دخترش میسی را در کمپینگشان تنها میگذارد.
پس از بازگشت مک، میبیند که میسی گم شده است. با پلیس تماس گرفته می شود و خانواده متوجه می شوند که میسی توسط یک قاتل زنجیرهای به نام «لیدی قاتل» ربوده شده و به قتل رسیده است. پلیس یک کلبه متروکه را در جنگلی پیدا می کند که میسی را در آنجا برده بودند: لباس خون آلود او پیدا شد، اما جسد او پیدا نشد. زندگی مک در چیزی که او آن را «غم بزرگ» می نامد فرو می رود.
با شروع رمان، مک یادداشتی در صندوق پستی خود از «پاپا» دریافت میکند که میگوید او میخواهد آخر هفته آینده در کلبه با مک ملاقات کند. مک از این یادداشت متحیر شده است – او از زمانی که خانه را در سن ۱۳ سالگی ترک کرده هیچ رابطه ای با پدر بدرفتار خود نداشته است. او مشکوک است که این یادداشت ممکن است از طرف خدا باشد، که همسرش نان عاشقانه از او به عنوان «پاپا» یاد می کند.
خانواده ماک برای دیدن اقوام خود را ترک میکنند و او به تنهایی به کلبه میرود و مطمئن نیست که در آنجا چه خواهد دید. او از راه می رسد و در ابتدا چیزی پیدا نمی کند، اما در حین خروج، کلبه و اطراف آن به طور فوق طبیعی به صحنه ای سرسبز و جذاب تبدیل می شود.
او وارد کلبه می شود و با مظاهر سه شخص تثلیث روبرو می شود: خدای پدر شکل یک زن آفریقایی آمریکایی را به خود می گیرد که خود را الوسیا و پاپا می نامد. خدای پسر، عیسی، یک نجار خاورمیانه است. و روح القدس به صورت زنی آسیایی به نام سارایو ظاهر می شود.
بخش اعظم کتاب مکالمات مک با پاپا، عیسی و سارایو را روایت میکند که او با مرگ میسی و رابطهاش با آن سه کنار میآید. مک نیز با هر یک از آنها تجربیات مختلفی دارد. مک با عیسی از دریاچه ای عبور می کند، تصویری از پدر (زمینی) خود را در بهشت با سارایو می بیند و با سوفیا، مظهر حکمت خدا گفتگو می کند.
در پایان بازدید، مک با پاپا به پیاده روی می رود و اکنون به عنوان یک مرد بومی آمریکایی مسن تر ظاهر می شود و به او نشان می دهد که جسد میسی در یک غار کجا رها شده است.
پس از گذراندن آخر هفته در کلبه، مک آنجا را ترک میکند و چنان درگیر افکار شادکنندهاش است که در یک تصادف اتومبیل مجروح میشود. در طول دوران نقاهت متوجه می شود که در واقع آخر هفته را در کلبه نگذرانده است، بلکه تصادف او در همان روزی رخ داده است که به کلبه رسیده است.
او همچنین پلیس را به غاری که پاپا فاش کرد هدایت می کند و آنها جسد میسی را می یابند که هنوز در آنجا خوابیده است. با کمک شواهد پزشکی قانونی کشف شده در صحنه، لیدی قاتل کوچک دستگیر و محاکمه می شود.
بخشهایی از کلبه
وقتی مک به اتاقش رفت، دید که لباسهایش را که درون ماشین جا گذاشته بود و یا درون کشوها تا کرده و یا درون کمد آویزان کرده بودند؛ با تعجب دید که یک انجیل را هم روی پاتختی گذاشتهاند.
پنجره را کامل باز کرد تا شب بیدردسر وارد اتاق شود، کاری که در خانه خودشان اجازه نداشت انجام دهد چون من از عنکبوتی و هر چیز خزندهی چندشآور دیگری میترسید. مثل یک کودک کوچک درون یک صندلی راحتی خودش را جمع کرد و فقط چند بند از انجیل را خوانده بود که به طریقی کتاب دستش را رها کرد. چراغ خاموش شد. آهسته گونهاش را بوسید و با رویای پرواز از زمین اوج گرفت.
کسانی که تاکنون به این روش پرواز نکردهاند، آنهایی را که چنین تجربهای داشتهاند، احمق قلمداد میکنند اما احتمالاً در درونشان به آنها حسودی میکنند. مک مدتها بود که خواب پرواز ندیده بود، نه از وقتیکه غم عظیم گریبانش را گرفته بود، اما امشب مک در آسمان پرستاره به پرواز درآمد. هوا صاف و خنک بود اما آزاردهنده نبود. او بر فراز دریاچهها، رودخانهها و ساحل اقیانوس و تعداد زیادی جزیرهی صخرهای کوچک پرواز کرد.
شاید عجیب به نظر برسد اما مک یاد گرفته بود که چگونه پرواز کند. یاد گرفته بود چگونه بدون هیچچیز از زمین جدا شود، بدون بال یا هواپیما یا چیزی شبیه آن؛ و فقط با کمک خودش پرواز کند. پروازهای اولیهاش از چند سانتیمتر بالا نمیرفت، بیشتر از ترس بود یا برای دقیقتر گفتن بیشتر از ترس افتادن بود.
کمکم بالا رفتن و فاصله را به چند متر رساندن اعتماد به نفساش را هم بیشتر کرد و آن جا بود که کشف کرد سقوط اصلاً دردناک نبود و فقط یک جهش با حرکت آهسته بود. اینجا بود که یاد گرفت تا اوج ابرها بالا برود و مسافت زیادی را طی کند و به نرمی فرود بیاید.
………………..
مک داخل روشویی ایستاده بود و همانطور که صورتش را خشک میکرد به تصویرش در آینه نگاه میکرد. در چشمهایی که در آینه به او زل زده بودند به دنبال نشانههای جنون میگشت. آیا واقعی بود؟ البته که نبود، این غیرممکن است. اما… دستش را جلو برد و آینه را لمس کرد. شاید همهی اینها توهمی باشد که زادهی درد و عذابش باشد. شاید یک رویا بود و او جایی خوابش برده بود. شاید در کلبه داشت از سرما میمرد و خواب بود.
شاید… ناگهان صدای شکستن چیزی خیالپردازیهایش را متوقف کرد. صدا از سمت آشپزخانه آمده بود و مک را سر جایش خشک کرد. برای یک لحظه همه جا را سکوت فرا گرفت و بعد کاملاً دور از انتظار صدای خندهای بالا گرفت. با کنجکاوی از روشویی بیرون آمد و به داخل آشپزخانه سرک کشید.
از صحنهی روبرویش متعجب شده بود. ظاهراً مسیح ظرفی را که محتوی مایعی شلوول و سس مانند بود انداخته و شکسته بود و همه جا را کثیف کرده بود. به احتمال قوی کنار پاپا افتاده بود چون قسمت پایینی دامنش و پاهای عریانش آغشته به آن مایهی غلیظ بود. هر سهتاشان آنقدر بلند و یکسره میخندیدند که مک فکر کرد احتمالاً نفس نمیکشند.
سارایو چیزی در مورد دستوپاچلفتی بودن انسانها میگفت که باعث شد سهنفریشان دوباره قهقه سر دهند. بالاخره مسیح به سرعت از کنار مک رد شد و دقیقهای بعد با تعدادی حوله و یک تشت بزرگ آب برگشت. سارایو شروع کرده بود به تمیز کردن زمین و لبه کابینتها، اما مسیح مستقیم به سمت پاپا رفت و جلوی پاهایش زانو زد و شروع به تمیز کردن جلوی دامنش کرد.
پس از تمیز کردن لباس به سمت پاهای پاپا رفت. با ملایمت پاها را به نوبت داخل تشت گذاشت و تمیز کرد.
پاپا با احساسات گفت: «اوه، چه حس خوبیییی!»
مک همانطور غرق افکار مختلف به چهارچوب در تکیه داد. پس دوستی با خدا این بود؟ خیلی زیبا و دوستداشتنی بود. میدانست که این مسئله که تقصیر چه کسی بود اصلاً اهمیت نداشت که کاسهای شکسته و همه جا را کثیف کرده بود. مهم نبود که خوراکی که برای صرفش برنامه داشتند از دست رفته بود.
مسلماً آنچه اهمیت داشت تنها، عشقی بود که نسبت به هم داشتند و کمالی که این عشق برایشان به ارمغان میآورد. مک سرش را تکان داد. روش محبت مسیح با خدا، چقدر با روشی که او با افراد مورد علاقهاش برخورد میکرد فرق داشت.
اگر به کتاب کلبه علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای مذهبی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
23 شهریور 1403
کلبه
«کلبه» اثری است از ویلیام پل یانگ (نویسندهی کانادایی، متولد ۱۹۵۵) که در سال ۲۰۰۷ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای مردی میپردازد که یک هفته را در یک کلبه با خدا میگذراند.
دربارهی کلبه
کتاب کلبه نوشته ویلیام پل یانگ، یکی از آثار پرفروش و محبوب دهههای اخیر، داستانی فلسفی، معنوی و بسیار عاطفی است که به پرسشهای عمیق انسان درباره معنای زندگی، رنج، بخشش و رابطه با خدا میپردازد. این کتاب در قالب یک داستان نمادین تلاش میکند تا انسان را به درک جدیدی از ایمان، عشق و امید برساند.
در پاراگراف اول کتاب، نویسنده با طرح داستان گم شدن دختر کوچک شخصیت اصلی، به نام مِک فیلیپس، شروعی عاطفی و دلخراش ایجاد میکند. این گمشدن، بهانهای میشود تا نویسنده به پرسشهایی درباره معنای رنج و درد بپردازد و چگونگی برخورد انسان با چنین تجربیات دردناکی را به تصویر بکشد.
در ادامه، شخصیت مِک پس از گم شدن دخترش درگیر افسردگی و ناامیدی شدید میشود. او احساس میکند که خداوند او را ترک کرده و در مواجهه با این تراژدی قادر به درک معنای زندگی و ایمان خود نیست. این وضعیت روانی مِک نشاندهنده بحران ایمان و شک است که بسیاری از انسانها در مواجهه با مشکلات بزرگ تجربه میکنند.
نقطه عطف داستان زمانی فرا میرسد که مِک نامهای از سوی شخصی ناشناس دریافت میکند که از او میخواهد به کلبهای که دخترش در آن ناپدید شده بود، برود. مِک در ابتدا نسبت به این دعوت دچار تردید است، اما کنجکاوی و تمایل به یافتن پاسخ، او را به سمت این سفر روحانی و معنوی هدایت میکند.
وقتی مِک به کلبه میرسد، با سه شخصیت اصلی روبرو میشود که نماد تثلیث مسیحیت هستند: پدر، پسر و روحالقدس. این سه شخصیت به شیوهای متفاوت از آنچه مِک انتظار داشت، به تصویر کشیده شدهاند. آنها به او کمک میکنند تا دیدگاههای جدیدی درباره خدا، رنج و بخشش بیابد.
در طول داستان، مک در گفتوگوهایش با این سه شخصیت، به درک عمیقتری از معنای رنج و درد در زندگی انسانها دست مییابد. آنها به او نشان میدهند که خدا همیشه در کنار انسانهاست، حتی در لحظات سخت و تاریک زندگی. این گفتوگوها او را به سوی پذیرش رنج و یافتن آرامش در ایمان هدایت میکند.
یکی از پیامهای کلیدی کتاب این است که خداوند به شکلهای مختلف و غیرقابل پیشبینی در زندگی انسانها حضور دارد و انتظار انسان از شکل خاصی از مداخله الهی ممکن است مانع از درک حضور واقعی خدا شود. این پیام از طریق تجربه مِک در کلبه به زیبایی بیان میشود.
*کلبه* همچنین به موضوع بخشش پرداخته و این نکته را مطرح میکند که بخشش نه تنها برای آرامش روحی فردی که بخشش میکند، بلکه برای بازیابی رابطه با دیگران ضروری است. مِک در طول داستان با این چالش مواجه میشود که چگونه میتواند کسانی را که به او آسیب زدهاند، ببخشد.
یکی دیگر از محورهای مهم کتاب، مفهوم آزادگی و اختیار انسان است. مک در گفتگوهایش با خدا و دیگر شخصیتها به درکی از معنای آزادی و اختیار میرسد و میآموزد که انسانها در انتخاب مسیر زندگی و واکنش به وقایع اختیار دارند، حتی اگر نتیجه این انتخابها همیشه به نفع آنها نباشد.
کتاب در نهایت به این نتیجه میرسد که عشق و بخشش اصلیترین راههای رهایی از رنج و درد هستند. این دو فضیلت، راهنمایی برای رسیدن به صلح درونی و بازسازی رابطه با دیگران و خدا هستند. مِک در سفر خود به این حقایق پی میبرد و در نهایت آرامش و آشتی با خود و جهان را مییابد.
با توجه به اینکه کتاب کلبه با موضوعات فلسفی و معنوی سروکار دارد، بسیاری از خوانندگان آن را بهعنوان یک اثر تحولآفرین تجربه کردهاند. این کتاب به آنها کمک کرده است تا به شکل متفاوتی به معنای زندگی و رنج فکر کنند و به دنبال ارتباط عمیقتری با ایمان و خدا باشند.
اگرچه این کتاب از سوی برخی منتقدان به دلیل تفسیرهای غیرسنتی از آموزههای دینی نقد شده، اما از سوی دیگران به عنوان اثری الهامبخش و معنوی مورد ستایش قرار گرفته است. بسیاری از خوانندگان با داستان مِک همذاتپنداری کرده و درک عمیقتری از ایمان و عشق پیدا کردهاند.
در نهایت، کلبه اثری است که به مسائل معنوی و فلسفی با رویکردی انسانی و احساسی پرداخته و تلاش میکند تا خواننده را به فکر وادارد و او را به سفری درونی برای یافتن معنا و آرامش دعوت کند. این کتاب فراتر از یک داستان، راهنمایی برای زندگی معنوی و ارتباط عمیقتر با خداست.
کتاب کلبه در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۳ با بیش از ۶۵۹ هزار رای و ۳۶ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از شهناز کمیلی زاده و فرشته جاوید حسینی به بازار عرضه شده است.
فهرست مطالب کلبه
داستان کلبه
داستان این رمان در شمال غربی آمریکا می گذرد. شخصیت اصلی مکنزی آلن فیلیپس، پدر پنج فرزند است که توسط خانواده و دوستانش «مک» نامیده می شود. چهار سال قبل از رویدادهای اصلی داستان، مک سه نفر از فرزندانش را به یک سفر کمپینگ به دریاچه والووا در نزدیکی جوزف، اورگان می برد و در راه در آبشار مالتنوما توقف می کند.
دو نفر از فرزندان او در حال بازی در یک قایق هستند که قایق رانی واژگون می شود و نزدیک بود پسر مک را غرق کند. مک میتواند پسرش را با هجوم به داخل آب نجات دهد و او را از زیر قایقآزاد کند، اما ناخواسته کوچکترین دخترش میسی را در کمپینگشان تنها میگذارد.
پس از بازگشت مک، میبیند که میسی گم شده است. با پلیس تماس گرفته می شود و خانواده متوجه می شوند که میسی توسط یک قاتل زنجیرهای به نام «لیدی قاتل» ربوده شده و به قتل رسیده است. پلیس یک کلبه متروکه را در جنگلی پیدا می کند که میسی را در آنجا برده بودند: لباس خون آلود او پیدا شد، اما جسد او پیدا نشد. زندگی مک در چیزی که او آن را «غم بزرگ» می نامد فرو می رود.
با شروع رمان، مک یادداشتی در صندوق پستی خود از «پاپا» دریافت میکند که میگوید او میخواهد آخر هفته آینده در کلبه با مک ملاقات کند. مک از این یادداشت متحیر شده است – او از زمانی که خانه را در سن ۱۳ سالگی ترک کرده هیچ رابطه ای با پدر بدرفتار خود نداشته است. او مشکوک است که این یادداشت ممکن است از طرف خدا باشد، که همسرش نان عاشقانه از او به عنوان «پاپا» یاد می کند.
خانواده ماک برای دیدن اقوام خود را ترک میکنند و او به تنهایی به کلبه میرود و مطمئن نیست که در آنجا چه خواهد دید. او از راه می رسد و در ابتدا چیزی پیدا نمی کند، اما در حین خروج، کلبه و اطراف آن به طور فوق طبیعی به صحنه ای سرسبز و جذاب تبدیل می شود.
او وارد کلبه می شود و با مظاهر سه شخص تثلیث روبرو می شود: خدای پدر شکل یک زن آفریقایی آمریکایی را به خود می گیرد که خود را الوسیا و پاپا می نامد. خدای پسر، عیسی، یک نجار خاورمیانه است. و روح القدس به صورت زنی آسیایی به نام سارایو ظاهر می شود.
بخش اعظم کتاب مکالمات مک با پاپا، عیسی و سارایو را روایت میکند که او با مرگ میسی و رابطهاش با آن سه کنار میآید. مک نیز با هر یک از آنها تجربیات مختلفی دارد. مک با عیسی از دریاچه ای عبور می کند، تصویری از پدر (زمینی) خود را در بهشت با سارایو می بیند و با سوفیا، مظهر حکمت خدا گفتگو می کند.
در پایان بازدید، مک با پاپا به پیاده روی می رود و اکنون به عنوان یک مرد بومی آمریکایی مسن تر ظاهر می شود و به او نشان می دهد که جسد میسی در یک غار کجا رها شده است.
پس از گذراندن آخر هفته در کلبه، مک آنجا را ترک میکند و چنان درگیر افکار شادکنندهاش است که در یک تصادف اتومبیل مجروح میشود. در طول دوران نقاهت متوجه می شود که در واقع آخر هفته را در کلبه نگذرانده است، بلکه تصادف او در همان روزی رخ داده است که به کلبه رسیده است.
او همچنین پلیس را به غاری که پاپا فاش کرد هدایت می کند و آنها جسد میسی را می یابند که هنوز در آنجا خوابیده است. با کمک شواهد پزشکی قانونی کشف شده در صحنه، لیدی قاتل کوچک دستگیر و محاکمه می شود.
بخشهایی از کلبه
وقتی مک به اتاقش رفت، دید که لباسهایش را که درون ماشین جا گذاشته بود و یا درون کشوها تا کرده و یا درون کمد آویزان کرده بودند؛ با تعجب دید که یک انجیل را هم روی پاتختی گذاشتهاند.
پنجره را کامل باز کرد تا شب بیدردسر وارد اتاق شود، کاری که در خانه خودشان اجازه نداشت انجام دهد چون من از عنکبوتی و هر چیز خزندهی چندشآور دیگری میترسید. مثل یک کودک کوچک درون یک صندلی راحتی خودش را جمع کرد و فقط چند بند از انجیل را خوانده بود که به طریقی کتاب دستش را رها کرد. چراغ خاموش شد. آهسته گونهاش را بوسید و با رویای پرواز از زمین اوج گرفت.
کسانی که تاکنون به این روش پرواز نکردهاند، آنهایی را که چنین تجربهای داشتهاند، احمق قلمداد میکنند اما احتمالاً در درونشان به آنها حسودی میکنند. مک مدتها بود که خواب پرواز ندیده بود، نه از وقتیکه غم عظیم گریبانش را گرفته بود، اما امشب مک در آسمان پرستاره به پرواز درآمد. هوا صاف و خنک بود اما آزاردهنده نبود. او بر فراز دریاچهها، رودخانهها و ساحل اقیانوس و تعداد زیادی جزیرهی صخرهای کوچک پرواز کرد.
شاید عجیب به نظر برسد اما مک یاد گرفته بود که چگونه پرواز کند. یاد گرفته بود چگونه بدون هیچچیز از زمین جدا شود، بدون بال یا هواپیما یا چیزی شبیه آن؛ و فقط با کمک خودش پرواز کند. پروازهای اولیهاش از چند سانتیمتر بالا نمیرفت، بیشتر از ترس بود یا برای دقیقتر گفتن بیشتر از ترس افتادن بود.
کمکم بالا رفتن و فاصله را به چند متر رساندن اعتماد به نفساش را هم بیشتر کرد و آن جا بود که کشف کرد سقوط اصلاً دردناک نبود و فقط یک جهش با حرکت آهسته بود. اینجا بود که یاد گرفت تا اوج ابرها بالا برود و مسافت زیادی را طی کند و به نرمی فرود بیاید.
………………..
مک داخل روشویی ایستاده بود و همانطور که صورتش را خشک میکرد به تصویرش در آینه نگاه میکرد. در چشمهایی که در آینه به او زل زده بودند به دنبال نشانههای جنون میگشت. آیا واقعی بود؟ البته که نبود، این غیرممکن است. اما… دستش را جلو برد و آینه را لمس کرد. شاید همهی اینها توهمی باشد که زادهی درد و عذابش باشد. شاید یک رویا بود و او جایی خوابش برده بود. شاید در کلبه داشت از سرما میمرد و خواب بود.
شاید… ناگهان صدای شکستن چیزی خیالپردازیهایش را متوقف کرد. صدا از سمت آشپزخانه آمده بود و مک را سر جایش خشک کرد. برای یک لحظه همه جا را سکوت فرا گرفت و بعد کاملاً دور از انتظار صدای خندهای بالا گرفت. با کنجکاوی از روشویی بیرون آمد و به داخل آشپزخانه سرک کشید.
از صحنهی روبرویش متعجب شده بود. ظاهراً مسیح ظرفی را که محتوی مایعی شلوول و سس مانند بود انداخته و شکسته بود و همه جا را کثیف کرده بود. به احتمال قوی کنار پاپا افتاده بود چون قسمت پایینی دامنش و پاهای عریانش آغشته به آن مایهی غلیظ بود. هر سهتاشان آنقدر بلند و یکسره میخندیدند که مک فکر کرد احتمالاً نفس نمیکشند.
سارایو چیزی در مورد دستوپاچلفتی بودن انسانها میگفت که باعث شد سهنفریشان دوباره قهقه سر دهند. بالاخره مسیح به سرعت از کنار مک رد شد و دقیقهای بعد با تعدادی حوله و یک تشت بزرگ آب برگشت. سارایو شروع کرده بود به تمیز کردن زمین و لبه کابینتها، اما مسیح مستقیم به سمت پاپا رفت و جلوی پاهایش زانو زد و شروع به تمیز کردن جلوی دامنش کرد.
پس از تمیز کردن لباس به سمت پاهای پاپا رفت. با ملایمت پاها را به نوبت داخل تشت گذاشت و تمیز کرد.
پاپا با احساسات گفت: «اوه، چه حس خوبیییی!»
مک همانطور غرق افکار مختلف به چهارچوب در تکیه داد. پس دوستی با خدا این بود؟ خیلی زیبا و دوستداشتنی بود. میدانست که این مسئله که تقصیر چه کسی بود اصلاً اهمیت نداشت که کاسهای شکسته و همه جا را کثیف کرده بود. مهم نبود که خوراکی که برای صرفش برنامه داشتند از دست رفته بود.
مسلماً آنچه اهمیت داشت تنها، عشقی بود که نسبت به هم داشتند و کمالی که این عشق برایشان به ارمغان میآورد. مک سرش را تکان داد. روش محبت مسیح با خدا، چقدر با روشی که او با افراد مورد علاقهاش برخورد میکرد فرق داشت.
اگر به کتاب کلبه علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای مذهبی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان خارجی، داستان معاصر، رمان، فلسفی، مذهبی
۰ برچسبها: ادبیات جهان، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب، ویلیام پل یانگ