هویت

«هویت» اثری است از میلان کوندرا (نویسنده‌ی اهل جمهوری چک، از ۱۹۲۹ تا ۲۰۲۳) که در سال ۱۹۹۷ نوشته شده است. این رمان درباره‌ی بحران فردی و عاطفی دو عاشق است که در پی شناخت خود و دیگری، مرز میان واقعیت و خیال، عشق و بیگانگی را از دست می‌دهند.

درباره‌ی هویت

کتاب هویت نوشته‌ی میلان کوندرا، رمانی کوتاه و تأثیرگذار است که مانند سایر آثار این نویسنده‌ی چک‌تبار، در مرزهای میان واقعیت و تخیل، عشق و بی‌اعتمادی، و فردیت و یگانگی حرکت می‌کند. کوندرا در این اثر، بار دیگر دغدغه‌های فلسفی خود درباره‌ی ماهیت انسان و روابط انسانی را در قالب داستانی عاشقانه و روان‌شناسانه بیان می‌کند؛ داستانی که در ظاهر ساده و کم‌حادثه، اما در عمق، پر از تأملات عمیق درباره‌ی «خود» و دیگری، درباره‌ی دیدن و دیده‌شدن، و درباره‌ی آن چیزی‌ست که به آن «هویت» می‌گوییم.

رمان روایت‌گر رابطه‌ی دو شخصیت اصلی‌ست: ژان-مارک و شانتال، که در یک فضای آرام اما شکننده‌ی عاطفی با یکدیگر زندگی می‌کنند. در نگاه نخست، آن‌ها عاشق هم‌اند، اما با پیشرفت داستان درمی‌یابیم که رابطه‌شان، آینه‌ای از اضطراب‌ها، ترس‌ها، سوء‌تفاهم‌ها و خیالات ناپایدار درونی آن‌هاست. کوندرا در اینجا به‌خوبی نشان می‌دهد که عشق، اگرچه با احساس امنیت و نزدیکی تعریف می‌شود، همزمان می‌تواند صحنه‌ای برای بیگانگی و تردید نیز باشد.

کوندرا در هویت نیز مانند آثار دیگرش از فرم رمان به‌عنوان بستری برای تأملات فلسفی بهره می‌برد. او از روایت خطی فاصله می‌گیرد و با وارد کردن تأملات ذهنی شخصیت‌ها و نیز پرسش‌های نویسنده، ما را به‌سوی بررسی لایه‌های پنهان روان انسان سوق می‌دهد. مرز میان واقعیت و خیال، در این رمان بار دیگر مخدوش می‌شود؛ چنان‌که خواننده گاه نمی‌داند کدام رخداد در دنیای واقعی و کدام در ذهن شخصیت‌ها اتفاق افتاده است.

یکی از خطوط اصلی داستان، احساس نارضایتی شانتال از تغییر جایگاهش در نگاه مردان است؛ او از این‌که دیگر مورد توجه مردان غریبه قرار نمی‌گیرد، دچار نوعی احساس فقدان می‌شود. همین حس، آغازی می‌شود برای یک بازی ذهنی، یک پرسش پیچیده: آیا هویت ما در نگاه دیگری تعریف می‌شود؟ آیا بدون دیده شدن، ما هستی مستقلی داریم؟

ژان-مارک در برابر این اضطراب زنانه، به روش خودش واکنش نشان می‌دهد: با ساختن یک دروغ عاشقانه، نامه‌هایی که به‌ظاهر از طرف یک مرد ناشناس برای شانتال فرستاده می‌شوند. اما این بازی، به‌زودی به بحرانی در رابطه‌شان تبدیل می‌شود. هویتی که قرار بود با عشق تثبیت شود، درون همین عشق به لرزه می‌افتد. پرسش اصلی آن است که آیا عشق می‌تواند شناختی حقیقی از دیگری به دست دهد، یا همیشه پوششی‌ست برای فرافکنی‌ها و توهمات ما؟

در هویت، کوندرا رابطه‌ی عاشقانه را میدان تجربه‌ی هستی‌شناسانه‌ی انسان می‌سازد؛ جایی که فرد با خودِ واقعی‌اش، ترس‌هایش، و صورت‌بندی‌های ذهنی‌اش روبه‌رو می‌شود. شخصیت‌های داستان، بیش از آن‌که به جهان بیرونی واکنش نشان دهند، با ذهنیت خود و بازتاب آن در چشمان دیگری درگیرند. در نتیجه، رمان به جای کنش‌های بیرونی، با حرکت درونی شخصیت‌ها پیش می‌رود.

سبک نوشتاری کوندرا در این اثر، موجز، شاعرانه و در عین حال تحلیلی‌ست. او با جمله‌های ساده اما چندلایه، موقعیت‌هایی خلق می‌کند که خواننده را به تفکر درباره‌ی معنای وجودی خود سوق می‌دهد. نوعی حس تعلیق در تمام رمان جاری‌ست؛ تعلیقی که ناشی از ناپایداری روابط انسانی و شکنندگی مرز میان واقعیت و خیال است.

همچون دیگر رمان‌های کوندرا، در این اثر نیز موسیقی خاصی در نثر وجود دارد؛ نوعی ریتم فکری که خواننده را به‌تدریج به عمق تجربه‌ای ذهنی فرو می‌برد. او با مهارتی خاص، فضای آرامی خلق می‌کند که در دل آن، بحرانی روانی و فلسفی در جریان است. مخاطب در این مسیر، هم احساس نزدیکی با شخصیت‌ها دارد و هم حس بیگانگی نسبت به آن‌ها؛ همان‌طور که خود شخصیت‌ها نیز از یکدیگر بیگانه‌اند.

رمان هویت واجد همه‌ی ویژگی‌هایی‌ست که آثار کوندرا را متمایز می‌سازد: مرزناپذیری ژانر، حضور نویسنده در متن، تداخل روایت و تأمل، و شک‌ورزی به مفاهیم قطعی مانند عشق، صداقت، یا خودِ فردی. او بار دیگر ثابت می‌کند که رمان برای او نه صرفاً وسیله‌ای برای داستان‌گویی، که میدان تفکر و جستجوی حقیقت است.

این اثر همچنین از نظر موضوعی، ادامه‌ای بر دغدغه‌های کوندرا در رمان‌هایی چون جاودانگی و جهالت به شمار می‌رود. در همه‌ی این آثار، فرد در پی یافتن خود است، اما آن‌چه می‌یابد، اغلب آینه‌ای‌ست که تصویری مبهم یا واژگون از او بازمی‌تاباند. در هویت نیز، بازتاب تصویر در آینه‌ی دیگری، کلید فهم ماهیت انسان است.

کوندرا در این کتاب، با بی‌پروایی خاص خود، مخاطب را وارد قلمروی می‌کند که هیچ اطمینانی در آن وجود ندارد. هویت، نه مفهومی ثابت، که ساختاری ناپایدار و وابسته به نگاه دیگران است. این نگاه فلسفی، در قالب یک داستان عاشقانه‌ی مدرن، تبدیل به تجربه‌ای خواندنی و تأمل‌برانگیز شده است.

هویت را می‌توان نه‌فقط به‌عنوان یک رمان عاشقانه، بلکه به‌مثابه آینه‌ای از تزلزل‌های انسان معاصر خواند. انسانی که در جهانی مملو از اطلاعات، ارتباطات و انزوا، هنوز به دنبال پاسخی برای این پرسش بنیادین است: «من کیستم، وقتی دیگران مرا آن‌گونه که خودم می‌خواهم، نمی‌بینند؟»

رمان هویت در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۹ با بیش از ۳۱۶۰۰ رای و ۲۵۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از پرویز همایون‌پور، رویا آزادفر و حسین کاظمی یزدی به بازار عرضه شده است.

خلاصه‌ی داستان هویت

هویت داستان زوجی است به نام شانتال و ژان-مارک که در فرانسه زندگی می‌کنند. آن‌ها رابطه‌ای عاشقانه، آرام و نسبتاً پایدار دارند، اما زیر این آرامش ظاهری، تردیدها و اضطراب‌هایی پنهان است. شانتال که زنی حدوداً چهل‌ساله است، احساس می‌کند که دیگر مورد توجه مردان قرار نمی‌گیرد و جذابیتش را از دست داده است. این احساس در او نوعی بحران درونی به وجود می‌آورد و به تدریج ذهنش را تسخیر می‌کند.

روزی که شانتال از سفر بازمی‌گردد، در کافه‌ای به ژان‌-مارک می‌گوید که «مردها دیگر به من نگاه نمی‌کنند.» همین جمله ساده، منشأ یک بازی روانی پیچیده می‌شود. ژان‌-مارک که از شنیدن این حرف متعجب و آزرده شده، تصمیم می‌گیرد برای آرام کردن ذهن شانتال، نامه‌هایی عاشقانه از طرف یک مرد ناشناس برای او بفرستد. او با این ترفند می‌خواهد اعتمادبه‌نفس از‌دست‌رفته‌ی معشوقه‌اش را بازگرداند.

نامه‌های عاشقانه که در ابتدا برای شانتال مرموز و خوشایند است، به‌زودی او را دچار سردرگمی و شک می‌کند. او نمی‌داند که این نامه‌ها از سوی چه کسی فرستاده می‌شوند و در عین حال، از خواندن آن‌ها احساس لذت و نوعی احیای زنانگی فراموش‌شده‌اش را دارد. اما خیلی زود این حس خوشایند جای خود را به نوعی اضطراب و وسواس می‌دهد.

شانتال، که گمان می‌کند این نامه‌ها از سوی مردی غریبه فرستاده شده‌اند، دچار دلهره و خیال‌پردازی می‌شود. او از نگاه‌های اطرافیان در خیابان، قطار و مغازه‌ها احساس ناامنی می‌کند. تصور می‌کند تعقیب می‌شود یا کسی از درون ذهنش باخبر است. در واقع، آنچه او تجربه می‌کند، نوعی پارانویا یا احساس عدم کنترل بر زندگی شخصی‌اش است؛ بی‌آن‌که بداند تمام این ماجرا را ژان‌مارک خلق کرده است.

از سوی دیگر، ژان‌مارک نیز از واکنش‌های شانتال گیج و نگران می‌شود. بازی‌ای که او آغاز کرده، دیگر در اختیارش نیست. او تصور می‌کرد می‌تواند با چند نامه ساده به شانتال احساس خاص بودن ببخشد، اما حالا می‌بیند که این بازی دارد به مرزهای فروپاشی رابطه‌شان نزدیک می‌شود. عشق آن‌ها که قرار بود بر پایه‌ی صداقت و نزدیکی بنا شده باشد، حالا با یک دروغ کوچک، دچار تزلزل شده است.

در ادامه، سوءتفاهم‌ها عمیق‌تر می‌شوند و گفت‌وگوهای میان آن‌ها بیشتر رنگ و بوی سوء‌ظن و فاصله به خود می‌گیرد. هر یک از آن دو در جهان ذهنی خود، دیگری را ناآشنا می‌یابند. شانتال از نیت ژان‌مارک بی‌خبر است و ژان‌مارک نیز نمی‌تواند به درستی احساسات آشفته‌ی شانتال را درک کند. رابطه‌شان به نوعی بازی ذهنی تبدیل می‌شود، بی‌آن‌که یکی از آن‌ها بداند تا کجا می‌توان پیش رفت.

در پایان داستان، حقیقت فاش نمی‌شود و خواننده با پایانی باز و مبهم روبه‌روست. مشخص نیست که شانتال در نهایت از ماجرای نامه‌ها آگاه شده یا نه، و نیز معلوم نیست رابطه‌ی آن‌ها به کجا خواهد انجامید. این ابهام، بخشی از ساختار کلی رمان است که در آن واقعیت و خیال درهم‌تنیده‌اند و هیچ قطعیتی وجود ندارد.

کوندرا با این داستان کوتاه و ظریف، تصویری از شکنندگی روابط انسانی ارائه می‌دهد؛ رابطه‌ای که در آن حتی عشق نیز نمی‌تواند هویت فردی را تضمین کند. شخصیت‌ها در تقلای فهم یکدیگر هستند، اما در نهایت، هرکدام تنها با تصویر ذهنی خود از دیگری زندگی می‌کنند؛ تصویری که ممکن است هیچ‌گاه با واقعیت یکی نباشد.

بخش‌هایی از هویت

آزادی؟ شما در این زندگی می توانید خوشبخت یا بدبخت باشید. آزادی شما مبتنی بر این انتخاب است. شما آزادید تا در کوره ی جماعت، با احساس سرخوشی، فردیت خود را ذوب کنید. خانم عزیز من، سرخوشی انتخاب ماست.

………………..

شانتال با خود فکر می کند: مردها از خودشان پاپا ساخته اند. آن ها پدر نیستند، فقط پاپا اسمی هستند، یعنی پدرانی اند که اقتدار یک پدر را ندارند. شانتال تصور می کند که لاس زدن با یک پاپا را امتحان کند، پاپایی که کالسکه ای را به جلو هل می دهد و یک بچه داخل آن کالسکه است و دو بچه ی دیگر را در پشت و روی کولش حمل می کند.

شانتال لحظه ای را که همسر آن مرد در مقابل ویترین مغازه ای توقف می کند غنیمت می شمارد و با زمزمه ی خود، شوهر آن زن را به سوی خودش دعوت می کند. آن مرد چه خواهد کرد؟ آیا مردی که به یک درخت برای کودکان تبدیل شده هنوز هم می تواند برگردد و به یک زن ناشناس و غریبه نگاه کند؟

…………………..

احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیب جویی می گریزند. می توان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی سرزنش کرد اما نمی توان خود را به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس، مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ نوع تسلطی بر آن نداریم.

………………….

زمانی‌که ژان مارک در آستانه‌ی اتاق ظاهر شد، شانتال واقعا می‌خواست شاد باشد؛ می‌خواست او را ببوسد، اما نمی‌توانست؛ از هنگام گذارش به قهوه‌خانه، عصبی و بی‌حوصله شده و چنان در کج خلقی فرو‌رفته بود که می‌ترسید تلاشش برای نشان دادن رفتار عاشقانه‌ اجباری و تصنعی به نظر آید.

سپس ژان مارک از او پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»

شانتال به او گفت که بد خوابیده و خسته است، اما موفق نشد متقاعدش کند و ژان مارک به پرس و جو ادامه داد. شانتال که نمی‌دانست چگونه از این تفتیش عشق بگریزد، می‌خواست چیزی خنده‌دار به او بگوید؛ آن‌وقت بود که گردش بامدادی‌اش و مردانی که مبدل به درخت کودکان شده بودند دوباره به ذهنش آمد و در مغز خود جمله‌ای یافت که، همچون موضوع کوچک فراموش شده‌ای در آن‌جا باقی مانده بود:

«مرد‌ها دیگر برای دیدن من سر بر نمی‌گردانند.» شانتال، برای رهایی از هر نوع گفت و گوی جدی، به این جمله متوصل شد و کوشید تا آن‌را با لحنی که حاکی از حداکثر بی‌اعتنایی باشد بگوید. اما، بر خلاف انتظارش، صدایش تلخ و اندوه‌ناک بود. احساس می‌کرد که این اندوه بر چهره‌اش چسبانده شده است، فورا، دانست که منظورش بد فهمیده خواهد شد.

شانتال دید که ژان‌مارک مدتی طولانی و به‌طور جدی به او می‌نگرد، و احساس کرد که این نگاه در اعماق بدنش آتشی می‌افزود. این آتش به سرعت در درونش گسترش یافت، در سینه‌اش بالا رفت، گونه‌هایش را سوزاند و صدای ژان مارک را شنید که، به تبعیت از حرف او، تکرار می‌کرد: «مرد‌ها دیگر برای دیدن تو سر بر نمی‌گردانند. واقعاً برای این است که غمگینی؟»

شانتال احساس می‌کرد که همچون جسمی مشتعل می‌سوزد و عرق بر پوستش جاری می‌شود؛ می‌دانست که این سرخی به جمله‌اش اهمیتی بیش‌از اندازه می‌دهد؛ ژان مارک بایستی باور کرده باشد که شانتال با این کلمات (اوه، چقدر ملایم و بی آزار!) راز خود را فاش ساخته و تمایلات مخفی‌اش را به او نشان داده است.

و اکنون به سبب این تمایلات است که از شرم سرخ می‌شود؛ این سوء‌تفاهم است، اما نمی‌تواند ان را برای ژان‌مارک توضیح دهد، زیرا اکنون مدتی است که بر این التهاب درونی وقوف دارد، گر‌چه همواره از دادن نام حقیقی‌اش به آن ابا کرده است. اما، این‌بار، دیگر درباره‌ی معنای آن تردیدی ندارد و به همین دلیل هم نه می‌خواهد و نه می‌تواند از آن سخن بگوید.

 

اگر به کتاب هویت علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار میلان کوندرا در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا می‌کند.