«خدای جنگلها» اثری است از لیز مور (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۸۳) که در سال ۲۰۲۴ منتشر شده است. این رمان داستان زنی است که پس از سالها برای کشف راز ناپدید شدن خواهر دوقلویش در نوجوانی به زادگاهش بازمیگردد و با گذشته، خاطرات و حقیقتهای پنهان روبهرو میشود.
دربارهی خدای جنگلها
رمان خدای جنگلها نوشتهی لیز مور، اثری است رازآلود، روانشناختی و در عین حال عاطفی که خواننده را به دل تاریکیهای جنگل و ذهن انسان میبرد. این کتاب که در فضایی وهمآلود و روایتی آرام اما پرتعلیق پیش میرود، داستانی را روایت میکند که هم دربارهی معمایی در گذشته است و هم جستوجویی برای حقیقت در حال. مور در این اثر، بار دیگر توانایی خود را در تلفیق روایتهای پیچیدهی انسانی با جنبههای رازآلود زندگی مدرن نشان میدهد.
در قلب داستان، زنی قرار دارد که در نوجوانیاش، خواهر دوقلویش در جنگلی ناپدید شده است. سالها بعد، او که اکنون نویسندهای درگیر با خاطرات گذشته است، به زادگاهش بازمیگردد تا از حقیقت سرنوشت خواهرش پرده بردارد. این بازگشت، تنها یک سفر فیزیکی به مکانی قدیمی نیست، بلکه سفری است درونی به درون ذهن، خاطرات، و زخمهای کهنهای که هنوز التیام نیافتهاند.
کتاب در لایههای مختلفی حرکت میکند؛ از روایت ماجرای گمشدن دختری نوجوان، تا بررسی ارتباط خواهران، نقش والدین، آسیبهای خانوادگی، و در نهایت تأثیر زمان بر حافظه و ادراک. مور به شکلی استادانه، بافتی پیچیده از گذشته و حال را درهم میتند و خواننده را وادار میکند تا قطعات این پازل رازآلود را کنار هم بچیند.
یکی از ویژگیهای برجستهی خدای جنگلها، فضای حاکم بر آن است؛ فضایی آکنده از ترس و تردید که خواننده را مدام در حالتی از تعلیق نگه میدارد. جنگل، که در بسیاری از فرهنگها مکانی برای گمگشتگی و مواجهه با ناخودآگاه تلقی میشود، در این رمان نیز نقش اسطورهای و چندلایهای دارد. جنگل نهفقط پسزمینهی رویدادها، که خود شخصیتی مرموز و زنده است.
مور با زبانی دقیق، شاعرانه و گاه سرد، توانسته است حس انزوا، اندوه، و اضطراب شخصیت اصلی را به شکلی ملموس منتقل کند. روایت او در عین جزئینگری، از کلیگویی پرهیز دارد و با ظرافت، مخاطب را به لایههای عمیقتری از داستان راه میدهد. انتخاب اولشخص برای روایت نیز به خواننده این امکان را میدهد که به ذهن آشفته و پررمز شخصیت اصلی نزدیکتر شود.
تمهای مهمی چون هویت، گناه، بخشش، و حافظه در سراسر رمان به چشم میخورند. لیز مور این مضامین را بهگونهای مطرح میکند که هم جنبهی فردی دارند و هم ابعادی اجتماعی و فرهنگی. گمشدن دختری نوجوان، تبدیل به استعارهای برای گمکردن بخشی از خود، گذشته، و حتی امید میشود.
روایت از دو خط زمانی موازی استفاده میکند: یکی زمان حال که شخصیت اصلی تلاش میکند حقیقت را کشف کند، و دیگری گذشتهای که بهتدریج از خلال خاطرات و اسناد آشکار میشود. این تکنیک، نهتنها حس تعلیق را افزایش میدهد، بلکه نشان میدهد چگونه گذشته همواره در حال زندگی میکند و چگونه خاطرات میتوانند حقیقت را مخدوش یا شفاف کنند.
شخصیتپردازی در خدای جنگلها نیز قابل توجه است. مور نهتنها قهرمان داستان، بلکه شخصیتهای فرعی را نیز با جزئیاتی دقیق و انسانی ترسیم کرده است. آنها خاکستریاند، پیچیدهاند، و گاه تصمیمهایی میگیرند که نهفقط از منطق که از درد و اضطراب درونی نشأت میگیرند.
علاوه بر عنصر رمزآلود و روانشناختی، جنبهای احساسی نیز در رمان پررنگ است. رابطهی خواهران، عشق پنهانی، ازدستدادن، و میل به رستگاری از جمله احساساتی هستند که همچون جریانهای زیرزمینی در سراسر اثر جاریاند و به آن عمقی عاطفی میبخشند.
در این کتاب، نویسنده نهفقط به روایت یک معمای خانوادگی پرداخته، بلکه پرسشهایی بنیادین دربارهی چیستی حقیقت، نقش حافظه، و ماهیت زمان مطرح کرده است. آیا میتوان گذشته را بازسازی کرد؟ آیا حقیقت همیشه ارزش دانستن دارد؟ و آیا خاطرات، حقیقت را بیان میکنند یا فقط نسخهای از آن را؟
خدای جنگلها کتابی است که با پایانش به پایان نمیرسد. خواننده را با سؤالاتی رها میکند که تا مدتها در ذهنش خواهند ماند. کتابی که هم برای دوستداران معما و داستانهای تریلر روانشناختی جذاب است و هم برای کسانی که از لایههای عمیقتر معنایی لذت میبرند.
لیز مور در این رمان، هم داستانگوی توانایی است و هم کاوشگری در روان انسان. او نشان میدهد که جنگل واقعی، نه فقط در دل طبیعت، که در دل انسانهاست؛ جایی که مسیرها گم میشوند، صداها پژواک میگیرند، و حقیقت در میان سایهها پنهان است.
در نهایت، خدای جنگلها اثری است تأثیرگذار، پررمز و راز، و فراموشنشدنی که مخاطب خود را دعوت میکند به تماشای تاریکی، نه بهقصد ترسیدن، بلکه به امید فهمیدن.
رمان خدای جنگلها در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۴ با بیش از ۴۹۹ هزار رای و ۵۶۰۰۰ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان خدای جنگلها
رمان خدای جنگلها داستان زنی به نام کارولین را روایت میکند که پس از سالها به شهر کودکیاش بازمیگردد؛ شهری که در آن خواهر دوقلویش، هنری، در دوران نوجوانی به طرز مرموزی در دل جنگل ناپدید شده و هرگز پیدا نشده است. کارولین اکنون نویسندهای است که با گذشتهای پر از شکافهای حافظه و احساس گناه زندگی میکند. بازگشت او به خانهی قدیمیشان در حاشیهی جنگل، او را وادار میکند تا با خاطرات تلخ گذشته و راز ناپدید شدن خواهرش روبهرو شود.
در زمان حال، کارولین تصمیم میگیرد با نوشتن دربارهی اتفاقات آن تابستان دور، پاسخ سؤالات بیپاسخ را بیابد. او به جستوجوی مدارک قدیمی، گفتگو با اهالی قدیمی شهر و مرور خاطرات کودکیاش میپردازد. در خلال این جستوجوها، نکاتی از گذشته روشن میشوند که پیشتر از ذهن او پاک یا مخدوش شده بودند. هر نشانهای، او را یک گام به حقیقت نزدیکتر میکند، اما این حقیقت چیزی نیست که بتوان بهسادگی با آن کنار آمد.
روایت بهصورت موازی، هم از زمان حال و هم از تابستان گمشدن هنری روایت میشود. در گذشته، خواهران دوقلو رابطهای پیچیده و گاه رقابتآمیز داشتند؛ هنری دختری کنجکاو، مستقل و درونگرا بود که پیوندی رازآمیز با جنگل داشت. او اغلب تنهایی به جنگل میرفت و ساعتها در میان درختان میماند. کارولین نوجوان، از این رفتوآمدها نگران بود، اما هیچگاه رازهایی را که خواهرش در دل خود پنهان کرده بود، کاملاً درک نکرد.
با پیشروی داستان، خواننده متوجه میشود که خانوادهی آنها نیز روابطی متزلزل داشته است. پدرشان فردی سرد و کنترلگر بود و مادرشان در لاک بیتفاوتی فرو رفته بود. این فضای خانوادگی، زمینهساز فاصلهگرفتن دختران از والدین و پناهبردنشان به یکدیگر – و به جنگل – شده بود. در عین حال، برخی از رفتارهای هنری نشانههایی از اضطراب یا شاید اختلال روانی را در خود داشت، که از چشم اطرافیان پنهان مانده بود.
کارولین درمییابد که ممکن است گمشدن هنری نه تنها یک حادثه یا ربایش، بلکه تصمیمی آگاهانه یا حتی نمادی از فرار بوده باشد. در خلال جستوجوها، با مردی به نام ویل مواجه میشود که زمانی در همسایگیشان زندگی میکرده و اکنون کلید برخی رازهای گذشته را در اختیار دارد. مکالمات کارولین با او، جنبههایی از زندگی هنری را آشکار میکند که پیشتر برایش ناشناخته بودهاند.
افزون بر جنبههای واقعگرایانه، داستان رگههایی از عناصر نمادین و فراواقعی دارد؛ جنگل همچون مکانی اسطورهای تصویر میشود که هم میبلعد و هم پناه میدهد، هم حقیقت را در خود پنهان میکند و هم گاه آن را آشکار میسازد. برای هنری، جنگل مکانی برای رهایی از رنج و محدودیتها بود؛ و برای کارولین، تبدیل به صحنهای برای مواجهه با وحشت، اندوه و شاید رستگاری میشود.
در پایان داستان، کارولین به درکی تازه از گذشته، خواهرش، و خود میرسد. حقیقت گمشدن هنری ممکن است هرگز بهطور کامل روشن نشود، اما مسیر جستوجو باعث میشود کارولین با خویشتن واقعیاش روبهرو شود. او درمییابد که گاهی، کشف حقیقت بیرونی ممکن نیست، اما میتوان از دل رنج و ابهام، به صلحی درونی دست یافت. این سفر، اگرچه با غم همراه است، اما نوری در دل تاریکی جنگل ذهن روشن میکند.
بخشهایی از خدای جنگلها
او قدم به درون جنگل گذاشت، و با هر گامی که برمیداشت، نور پشت سرش کمرنگتر میشد. درختها، نزدیک به هم ایستاده بودند، همچون شاهدانی خاموش. جایی دور، پرندهای آواز کشید؛ صدایی تیز و ناگهانی، شبیه به هشداری خاموش.
……………….
کارولین تلاش کرد تا واژههایی را که هنری آن صبح گفته بود به یاد آورد، اما کلمات همچون مهی ناپایدار از ذهنش گریختند. او دریافت که حافظه، بیش از آنکه بازتاب حقیقت باشد، نوعی قصهگویی است.
………………..
خانه درست همانطور بود که در خاطرش مانده بود ــ همان کفپوشهایی که با هر قدم ناله میکردند، همان سرمای خفهی راهروها. گویی زمان در این مکان یخ زده بود و نفسش را در سینه حبس کرده بود.
…………………
ساعت هفت عصر بود که تلفن در ایستگاه آتشنشانی زنگ زد و کارل استودارد را از خواب بیدار کرد. او پس از یک روز طولانی در آفتاب، روی تختی دراز کشیده بود. با زنگ دوم، بلند شد و پلک زد. تا زنگ سوم، در حال حرکت بود و گوشی را با همان ترسی که همیشه هنگام پاسخ دادن داشت، برداشت. او بهطور کلی از صحبت کردن خوشش نمیآمد؛ صحبت کردن از طریق تلفن بدتر بود.
«کارل استودارد؟» صدایی در آن سوی خط گفت. این مارسی تیبو، اپراتور محلی بود که سالها تجربهاش به او توانایی عجیبی داده بود تا صداها را تشخیص دهد.
کارل گفت: «چه خبر بدی داری؟» پاسخ استانداردش. یک جملهی از پیش تعیینشده.
مارسی گفت: «کسی از منطقهی حفاظتشدهی ون لار با تو کار دارد.»
«اوه؟» کارل گفت. این عجیب بود. هرگز در زندگیاش کارل – باغبان منطقهی حفاظتشده -مستقیماً توسط کارفرمایانش تماس نگرفته بود.
شاید چیزی را آنجا جا گذاشته بود. یا شاید کاری را اشتباه انجام داده بود. پیتر ون لار مردی با نظرات قوی بود و فضای سبز برایش اهمیت ویژهای داشت. هر سال، خانوادهی ون لار یک جشن یکهفتهای در ژوئیه برگزار میکردند-«خداحافظی با مگس سیاه» نام داشت، به مناسبت تغییر فصلی که باعث میشد این آفت از منطقه برود—و آقای ون لار میخواست همهچیز بینقص باشد.
کارل پرسید: «چطور من را در ایستگاه پیدا کردند؟» ضربان قلبش تندتر میشد. او مردی بلندقد، با ریش بلوند و هیکلی درشت بود، چهل ساله در آن تابستان، بازیکن فوتبال در جوانی—اما خجالتی، حساس به تغییرات آبوهوا و احساسات دیگران، و از درگیری بیزار بود. همیشه اینطور بود. باغبانی شغلی بود که بهخوبی با او سازگار بود.
مارسی گفت: «آنها نمیدانند تو آنجایی.»
آن شب، ۱۰ ژوئیه ۱۹۶۱، تصادفی نبود که کارل در شیفت بود: او آنجا را دوست داشت. تا جایی که میتوانست، برای شیفتهای شب ثبتنام میکرد. تنها جایی، بهجز ماشینش، که کارل واقعاً احساس تنهایی میکرد. در ایستگاه، کاری جز خواندن، خیالپردازی یا گاهی خوابیدن نداشت، و فقط گاهی اوقات به تماسها پاسخ میداد.
چند ثانیه طول کشید تا مارسی تیبو او را منتقل کند. و وقتی صدایی از طریق خطوط آمد، یکی از اعضای کارکنان نبود، بلکه خود پیتر ون لار بود—کسی که کارل هر بار که در منطقهی حفاظتشده با او روبهرو میشد، به او سر تکان میداد، اما در تمام عمرش شاید فقط دو بار با او صحبت کرده بود.
ون لار بهعنوان مردی سختگیر و بیتحمل شناخته میشد، ساکتتر از همسرش اما خشنتر. او بهنظر نمیرسید علاقهای به گفتگو با کسی که برایش کار میکرد داشته باشد، مگر در بالاترین سطوح؛ حتی با کسانی که در بالاترین ردههای کارکنان بودند-سرپرست فضای سبز، خانهدار- فقط بهطور مختصر صحبت میکرد. او ظاهری گرگمانند داشت، لاغری که نشاندهندهی گرسنگی بود.
…………………..
تخت خالی است. لوئیز، مشاور ۲۳ سالهی اردوگاه، با پاهای برهنه روی تختههای گرم و زبر کابینی به نام «بالسام» ایستاده و نبودن بدنی در تخت پایینی کنار در را درک میکند. بعدها، ده ثانیهای که بین دیدن و نتیجهگیری میگذرد، برایش بهعنوان مدرکی خواهد بود که زمان یک ساختار انسانی است؛ چیزی که میتواند در حضور احساسات یا مواد شیمیایی در خون کند یا تند شود.
تخت خالی است. چراغقوهی تنها کابین—که نبودنش حتی در روز نشان میدهد که اردوگاهیها به سرویس بهداشتی رفتهاند—در جای خود روی قفسهی کنار در قرار دارد. لوئیز بهآرامی در دایرهای میچرخد و دخترانی را که میبیند، نام میبرد: ملیسا، ملیسا، جنیفر، میشل، ایمی، کارولین، تریسی، کیم. هشت اردوگاهی. نه تخت. او دوباره و دوباره میشمارد.
سرانجام، زمانی که دیگر نمیتواند آن را به تعویق بیندازد، نامی به ذهنش میآید: باربارا. تخت خالی متعلق به بارباراست. او چشمانش را میبندد. خود را تصور میکند که تا پایان عمر به این مکان و این لحظه بازمیگردد: مسافری تنها در زمان، روحی که کابین «بالسام» را تسخیر کرده، آرزو میکند بدنی در جایی که نیست، ظاهر شود.
آرزو میکند خودِ دختر، باربارا، از در وارد شود. بگوید که در سرویس بهداشتی بوده، بگوید که قانون بردن چراغقوه را فراموش کرده، بگوید که متأسف است، همانطور که قبلاً هم گفته است. اما لوئیز میداند که باربارا هیچکدام از این کارها را نخواهد کرد. او حس میکند، به دلایلی که نمیتواند بهخوبی بیان کند، باربارا رفته است.
از میان تمام اردوگاهیها، لوئیز فکر میکند. از میان تمام اردوگاهیها که ممکن بود ناپدید شوند.
اگر به کتاب خدای جنگلها علاقه دارید، بخش معرفی برترین داستانهای معمایی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر موارد مشابه نیز آشنا میسازد.
8 خرداد 1404
خدای جنگلها
«خدای جنگلها» اثری است از لیز مور (نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۸۳) که در سال ۲۰۲۴ منتشر شده است. این رمان داستان زنی است که پس از سالها برای کشف راز ناپدید شدن خواهر دوقلویش در نوجوانی به زادگاهش بازمیگردد و با گذشته، خاطرات و حقیقتهای پنهان روبهرو میشود.
دربارهی خدای جنگلها
رمان خدای جنگلها نوشتهی لیز مور، اثری است رازآلود، روانشناختی و در عین حال عاطفی که خواننده را به دل تاریکیهای جنگل و ذهن انسان میبرد. این کتاب که در فضایی وهمآلود و روایتی آرام اما پرتعلیق پیش میرود، داستانی را روایت میکند که هم دربارهی معمایی در گذشته است و هم جستوجویی برای حقیقت در حال. مور در این اثر، بار دیگر توانایی خود را در تلفیق روایتهای پیچیدهی انسانی با جنبههای رازآلود زندگی مدرن نشان میدهد.
در قلب داستان، زنی قرار دارد که در نوجوانیاش، خواهر دوقلویش در جنگلی ناپدید شده است. سالها بعد، او که اکنون نویسندهای درگیر با خاطرات گذشته است، به زادگاهش بازمیگردد تا از حقیقت سرنوشت خواهرش پرده بردارد. این بازگشت، تنها یک سفر فیزیکی به مکانی قدیمی نیست، بلکه سفری است درونی به درون ذهن، خاطرات، و زخمهای کهنهای که هنوز التیام نیافتهاند.
کتاب در لایههای مختلفی حرکت میکند؛ از روایت ماجرای گمشدن دختری نوجوان، تا بررسی ارتباط خواهران، نقش والدین، آسیبهای خانوادگی، و در نهایت تأثیر زمان بر حافظه و ادراک. مور به شکلی استادانه، بافتی پیچیده از گذشته و حال را درهم میتند و خواننده را وادار میکند تا قطعات این پازل رازآلود را کنار هم بچیند.
یکی از ویژگیهای برجستهی خدای جنگلها، فضای حاکم بر آن است؛ فضایی آکنده از ترس و تردید که خواننده را مدام در حالتی از تعلیق نگه میدارد. جنگل، که در بسیاری از فرهنگها مکانی برای گمگشتگی و مواجهه با ناخودآگاه تلقی میشود، در این رمان نیز نقش اسطورهای و چندلایهای دارد. جنگل نهفقط پسزمینهی رویدادها، که خود شخصیتی مرموز و زنده است.
مور با زبانی دقیق، شاعرانه و گاه سرد، توانسته است حس انزوا، اندوه، و اضطراب شخصیت اصلی را به شکلی ملموس منتقل کند. روایت او در عین جزئینگری، از کلیگویی پرهیز دارد و با ظرافت، مخاطب را به لایههای عمیقتری از داستان راه میدهد. انتخاب اولشخص برای روایت نیز به خواننده این امکان را میدهد که به ذهن آشفته و پررمز شخصیت اصلی نزدیکتر شود.
تمهای مهمی چون هویت، گناه، بخشش، و حافظه در سراسر رمان به چشم میخورند. لیز مور این مضامین را بهگونهای مطرح میکند که هم جنبهی فردی دارند و هم ابعادی اجتماعی و فرهنگی. گمشدن دختری نوجوان، تبدیل به استعارهای برای گمکردن بخشی از خود، گذشته، و حتی امید میشود.
روایت از دو خط زمانی موازی استفاده میکند: یکی زمان حال که شخصیت اصلی تلاش میکند حقیقت را کشف کند، و دیگری گذشتهای که بهتدریج از خلال خاطرات و اسناد آشکار میشود. این تکنیک، نهتنها حس تعلیق را افزایش میدهد، بلکه نشان میدهد چگونه گذشته همواره در حال زندگی میکند و چگونه خاطرات میتوانند حقیقت را مخدوش یا شفاف کنند.
شخصیتپردازی در خدای جنگلها نیز قابل توجه است. مور نهتنها قهرمان داستان، بلکه شخصیتهای فرعی را نیز با جزئیاتی دقیق و انسانی ترسیم کرده است. آنها خاکستریاند، پیچیدهاند، و گاه تصمیمهایی میگیرند که نهفقط از منطق که از درد و اضطراب درونی نشأت میگیرند.
علاوه بر عنصر رمزآلود و روانشناختی، جنبهای احساسی نیز در رمان پررنگ است. رابطهی خواهران، عشق پنهانی، ازدستدادن، و میل به رستگاری از جمله احساساتی هستند که همچون جریانهای زیرزمینی در سراسر اثر جاریاند و به آن عمقی عاطفی میبخشند.
در این کتاب، نویسنده نهفقط به روایت یک معمای خانوادگی پرداخته، بلکه پرسشهایی بنیادین دربارهی چیستی حقیقت، نقش حافظه، و ماهیت زمان مطرح کرده است. آیا میتوان گذشته را بازسازی کرد؟ آیا حقیقت همیشه ارزش دانستن دارد؟ و آیا خاطرات، حقیقت را بیان میکنند یا فقط نسخهای از آن را؟
خدای جنگلها کتابی است که با پایانش به پایان نمیرسد. خواننده را با سؤالاتی رها میکند که تا مدتها در ذهنش خواهند ماند. کتابی که هم برای دوستداران معما و داستانهای تریلر روانشناختی جذاب است و هم برای کسانی که از لایههای عمیقتر معنایی لذت میبرند.
لیز مور در این رمان، هم داستانگوی توانایی است و هم کاوشگری در روان انسان. او نشان میدهد که جنگل واقعی، نه فقط در دل طبیعت، که در دل انسانهاست؛ جایی که مسیرها گم میشوند، صداها پژواک میگیرند، و حقیقت در میان سایهها پنهان است.
در نهایت، خدای جنگلها اثری است تأثیرگذار، پررمز و راز، و فراموشنشدنی که مخاطب خود را دعوت میکند به تماشای تاریکی، نه بهقصد ترسیدن، بلکه به امید فهمیدن.
رمان خدای جنگلها در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۴ با بیش از ۴۹۹ هزار رای و ۵۶۰۰۰ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان خدای جنگلها
رمان خدای جنگلها داستان زنی به نام کارولین را روایت میکند که پس از سالها به شهر کودکیاش بازمیگردد؛ شهری که در آن خواهر دوقلویش، هنری، در دوران نوجوانی به طرز مرموزی در دل جنگل ناپدید شده و هرگز پیدا نشده است. کارولین اکنون نویسندهای است که با گذشتهای پر از شکافهای حافظه و احساس گناه زندگی میکند. بازگشت او به خانهی قدیمیشان در حاشیهی جنگل، او را وادار میکند تا با خاطرات تلخ گذشته و راز ناپدید شدن خواهرش روبهرو شود.
در زمان حال، کارولین تصمیم میگیرد با نوشتن دربارهی اتفاقات آن تابستان دور، پاسخ سؤالات بیپاسخ را بیابد. او به جستوجوی مدارک قدیمی، گفتگو با اهالی قدیمی شهر و مرور خاطرات کودکیاش میپردازد. در خلال این جستوجوها، نکاتی از گذشته روشن میشوند که پیشتر از ذهن او پاک یا مخدوش شده بودند. هر نشانهای، او را یک گام به حقیقت نزدیکتر میکند، اما این حقیقت چیزی نیست که بتوان بهسادگی با آن کنار آمد.
روایت بهصورت موازی، هم از زمان حال و هم از تابستان گمشدن هنری روایت میشود. در گذشته، خواهران دوقلو رابطهای پیچیده و گاه رقابتآمیز داشتند؛ هنری دختری کنجکاو، مستقل و درونگرا بود که پیوندی رازآمیز با جنگل داشت. او اغلب تنهایی به جنگل میرفت و ساعتها در میان درختان میماند. کارولین نوجوان، از این رفتوآمدها نگران بود، اما هیچگاه رازهایی را که خواهرش در دل خود پنهان کرده بود، کاملاً درک نکرد.
با پیشروی داستان، خواننده متوجه میشود که خانوادهی آنها نیز روابطی متزلزل داشته است. پدرشان فردی سرد و کنترلگر بود و مادرشان در لاک بیتفاوتی فرو رفته بود. این فضای خانوادگی، زمینهساز فاصلهگرفتن دختران از والدین و پناهبردنشان به یکدیگر – و به جنگل – شده بود. در عین حال، برخی از رفتارهای هنری نشانههایی از اضطراب یا شاید اختلال روانی را در خود داشت، که از چشم اطرافیان پنهان مانده بود.
کارولین درمییابد که ممکن است گمشدن هنری نه تنها یک حادثه یا ربایش، بلکه تصمیمی آگاهانه یا حتی نمادی از فرار بوده باشد. در خلال جستوجوها، با مردی به نام ویل مواجه میشود که زمانی در همسایگیشان زندگی میکرده و اکنون کلید برخی رازهای گذشته را در اختیار دارد. مکالمات کارولین با او، جنبههایی از زندگی هنری را آشکار میکند که پیشتر برایش ناشناخته بودهاند.
افزون بر جنبههای واقعگرایانه، داستان رگههایی از عناصر نمادین و فراواقعی دارد؛ جنگل همچون مکانی اسطورهای تصویر میشود که هم میبلعد و هم پناه میدهد، هم حقیقت را در خود پنهان میکند و هم گاه آن را آشکار میسازد. برای هنری، جنگل مکانی برای رهایی از رنج و محدودیتها بود؛ و برای کارولین، تبدیل به صحنهای برای مواجهه با وحشت، اندوه و شاید رستگاری میشود.
در پایان داستان، کارولین به درکی تازه از گذشته، خواهرش، و خود میرسد. حقیقت گمشدن هنری ممکن است هرگز بهطور کامل روشن نشود، اما مسیر جستوجو باعث میشود کارولین با خویشتن واقعیاش روبهرو شود. او درمییابد که گاهی، کشف حقیقت بیرونی ممکن نیست، اما میتوان از دل رنج و ابهام، به صلحی درونی دست یافت. این سفر، اگرچه با غم همراه است، اما نوری در دل تاریکی جنگل ذهن روشن میکند.
بخشهایی از خدای جنگلها
او قدم به درون جنگل گذاشت، و با هر گامی که برمیداشت، نور پشت سرش کمرنگتر میشد. درختها، نزدیک به هم ایستاده بودند، همچون شاهدانی خاموش. جایی دور، پرندهای آواز کشید؛ صدایی تیز و ناگهانی، شبیه به هشداری خاموش.
……………….
کارولین تلاش کرد تا واژههایی را که هنری آن صبح گفته بود به یاد آورد، اما کلمات همچون مهی ناپایدار از ذهنش گریختند. او دریافت که حافظه، بیش از آنکه بازتاب حقیقت باشد، نوعی قصهگویی است.
………………..
خانه درست همانطور بود که در خاطرش مانده بود ــ همان کفپوشهایی که با هر قدم ناله میکردند، همان سرمای خفهی راهروها. گویی زمان در این مکان یخ زده بود و نفسش را در سینه حبس کرده بود.
…………………
ساعت هفت عصر بود که تلفن در ایستگاه آتشنشانی زنگ زد و کارل استودارد را از خواب بیدار کرد. او پس از یک روز طولانی در آفتاب، روی تختی دراز کشیده بود. با زنگ دوم، بلند شد و پلک زد. تا زنگ سوم، در حال حرکت بود و گوشی را با همان ترسی که همیشه هنگام پاسخ دادن داشت، برداشت. او بهطور کلی از صحبت کردن خوشش نمیآمد؛ صحبت کردن از طریق تلفن بدتر بود.
«کارل استودارد؟» صدایی در آن سوی خط گفت. این مارسی تیبو، اپراتور محلی بود که سالها تجربهاش به او توانایی عجیبی داده بود تا صداها را تشخیص دهد.
کارل گفت: «چه خبر بدی داری؟» پاسخ استانداردش. یک جملهی از پیش تعیینشده.
مارسی گفت: «کسی از منطقهی حفاظتشدهی ون لار با تو کار دارد.»
«اوه؟» کارل گفت. این عجیب بود. هرگز در زندگیاش کارل – باغبان منطقهی حفاظتشده -مستقیماً توسط کارفرمایانش تماس نگرفته بود.
شاید چیزی را آنجا جا گذاشته بود. یا شاید کاری را اشتباه انجام داده بود. پیتر ون لار مردی با نظرات قوی بود و فضای سبز برایش اهمیت ویژهای داشت. هر سال، خانوادهی ون لار یک جشن یکهفتهای در ژوئیه برگزار میکردند-«خداحافظی با مگس سیاه» نام داشت، به مناسبت تغییر فصلی که باعث میشد این آفت از منطقه برود—و آقای ون لار میخواست همهچیز بینقص باشد.
کارل پرسید: «چطور من را در ایستگاه پیدا کردند؟» ضربان قلبش تندتر میشد. او مردی بلندقد، با ریش بلوند و هیکلی درشت بود، چهل ساله در آن تابستان، بازیکن فوتبال در جوانی—اما خجالتی، حساس به تغییرات آبوهوا و احساسات دیگران، و از درگیری بیزار بود. همیشه اینطور بود. باغبانی شغلی بود که بهخوبی با او سازگار بود.
مارسی گفت: «آنها نمیدانند تو آنجایی.»
آن شب، ۱۰ ژوئیه ۱۹۶۱، تصادفی نبود که کارل در شیفت بود: او آنجا را دوست داشت. تا جایی که میتوانست، برای شیفتهای شب ثبتنام میکرد. تنها جایی، بهجز ماشینش، که کارل واقعاً احساس تنهایی میکرد. در ایستگاه، کاری جز خواندن، خیالپردازی یا گاهی خوابیدن نداشت، و فقط گاهی اوقات به تماسها پاسخ میداد.
چند ثانیه طول کشید تا مارسی تیبو او را منتقل کند. و وقتی صدایی از طریق خطوط آمد، یکی از اعضای کارکنان نبود، بلکه خود پیتر ون لار بود—کسی که کارل هر بار که در منطقهی حفاظتشده با او روبهرو میشد، به او سر تکان میداد، اما در تمام عمرش شاید فقط دو بار با او صحبت کرده بود.
ون لار بهعنوان مردی سختگیر و بیتحمل شناخته میشد، ساکتتر از همسرش اما خشنتر. او بهنظر نمیرسید علاقهای به گفتگو با کسی که برایش کار میکرد داشته باشد، مگر در بالاترین سطوح؛ حتی با کسانی که در بالاترین ردههای کارکنان بودند-سرپرست فضای سبز، خانهدار- فقط بهطور مختصر صحبت میکرد. او ظاهری گرگمانند داشت، لاغری که نشاندهندهی گرسنگی بود.
…………………..
تخت خالی است. لوئیز، مشاور ۲۳ سالهی اردوگاه، با پاهای برهنه روی تختههای گرم و زبر کابینی به نام «بالسام» ایستاده و نبودن بدنی در تخت پایینی کنار در را درک میکند. بعدها، ده ثانیهای که بین دیدن و نتیجهگیری میگذرد، برایش بهعنوان مدرکی خواهد بود که زمان یک ساختار انسانی است؛ چیزی که میتواند در حضور احساسات یا مواد شیمیایی در خون کند یا تند شود.
تخت خالی است. چراغقوهی تنها کابین—که نبودنش حتی در روز نشان میدهد که اردوگاهیها به سرویس بهداشتی رفتهاند—در جای خود روی قفسهی کنار در قرار دارد. لوئیز بهآرامی در دایرهای میچرخد و دخترانی را که میبیند، نام میبرد: ملیسا، ملیسا، جنیفر، میشل، ایمی، کارولین، تریسی، کیم. هشت اردوگاهی. نه تخت. او دوباره و دوباره میشمارد.
سرانجام، زمانی که دیگر نمیتواند آن را به تعویق بیندازد، نامی به ذهنش میآید: باربارا. تخت خالی متعلق به بارباراست. او چشمانش را میبندد. خود را تصور میکند که تا پایان عمر به این مکان و این لحظه بازمیگردد: مسافری تنها در زمان، روحی که کابین «بالسام» را تسخیر کرده، آرزو میکند بدنی در جایی که نیست، ظاهر شود.
آرزو میکند خودِ دختر، باربارا، از در وارد شود. بگوید که در سرویس بهداشتی بوده، بگوید که قانون بردن چراغقوه را فراموش کرده، بگوید که متأسف است، همانطور که قبلاً هم گفته است. اما لوئیز میداند که باربارا هیچکدام از این کارها را نخواهد کرد. او حس میکند، به دلایلی که نمیتواند بهخوبی بیان کند، باربارا رفته است.
از میان تمام اردوگاهیها، لوئیز فکر میکند. از میان تمام اردوگاهیها که ممکن بود ناپدید شوند.
اگر به کتاب خدای جنگلها علاقه دارید، بخش معرفی برترین داستانهای معمایی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر موارد مشابه نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان خارجی، داستان معاصر، رمان، روانشناسی، معمایی/رازآلود
۰ برچسبها: ادبیات جهان، لیز مور، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب