«رکوئیم» با نام کامل «رکوئیم: یک توهم» اثری است از آنتونیو تابوکی (نویسندهی ایتالیایی، از ۱۹۴۳ تا ۲۰۱۲) که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است. این رمان روایت سفر ذهنی و شاعرانهی مردی در یک روز تابستانی در لیسبون است که به دنبال گفتوگو با مردهایست تا با گذشته، خاطرهها و خودِ گمشدهاش روبهرو شود.
دربارهی رکوئیم
رمان رکوئیم: یک توهّم نوشتهی آنتونیو تابوکی، اثریست که در مرز میان واقعیت و خیال، بیداری و خواب، حافظه و فراموشی حرکت میکند. این کتاب که در سال ۱۹۹۱ به زبان پرتغالی نوشته شده، نه تنها جلوهای از علاقهی نویسنده به فرهنگ پرتغال را بازتاب میدهد، بلکه تصویری شاعرانه و شهودی از مرگ، اندوه، پیوندهای انسانی و جستوجوی معنا در جهانی متغیر و محو ارائه میکند.
تابوکی، که خود شیفتهی فرناندو پسوآ بود، با انتخاب زبان پرتغالی برای نگارش این رمان، نوعی همذاتپنداری با پسوآ و روح لیسبون نشان میدهد؛ شهری که در این کتاب نه فقط یک مکان جغرافیایی، بلکه شخصیت زندهای در روایت است.
رکوئیم اثری کوتاه اما عمیق است؛ از آن دسته کتابهایی که بهظاهر سادهاند، اما هر جملهشان بهسان درگاهی به دنیایی دیگر است. روایت کتاب در طول یک روز تابستانی در لیسبون میگذرد، روزی که راوی در انتظار ملاقات با مردهایست – کسی که احتمالاً فرناندو پسوآست، یا دستکم بازنمایی روح او در ذهن نویسنده. راوی از ایستگاه راهآهن تا بارها، از رستورانها تا کنار رودخانهی تاگوس سرگردان است و با چهرههایی مواجه میشود که اغلب نمادین و ذهنیاند: ارواح، خاطرهها، اشباح، و انسانهایی از گذشته.
زبان کتاب روان و شاعرانه است، اما نه از نوعی که صرفاً تزئینی باشد. تابوکی با ساختاری ساده و روایت اولشخص، فضایی خلق میکند که بهشدت تأملبرانگیز و آغشته به حس نوستالژی و اندوهی آرام است. در این فضا، مرز میان مرگ و زندگی، گذشته و حال، محو میشود. رمان بیشتر از آنکه داستانی داشته باشد، تجربهایست که باید حس شود. حس قدمزدن در شهری که در مه فرورفته، در گرمای تابستان، در میان صداهای خفه و سایههای خیابانهای سنگفرششده.
یکی از ویژگیهای چشمگیر رکوئیم، گفتوگوهای راوی با اشباحی است که برخی از آنها دوستان قدیمیاند، برخی عاشقانی از گذشته، و برخی شخصیتهایی مبهم که شاید تنها در خیال او زیستهاند. این گفتوگوها مانند زنجیرهای از خاطرات و اعترافاتاند؛ گفتوگوهایی که در سطح جاریاند اما در عمق، پرسشهایی فلسفی دربارهی زمان، گناه، هویت، و فقدان را مطرح میکنند. این شیوهی روایت، رکوئیم را به اثری نزدیک به رویا تبدیل میکند، رویایی که خواننده هم در آن گم میشود.
تابوکی در این کتاب بهخوبی نشان میدهد که چگونه میتوان بدون حادثهپردازی و پیچشهای روایی، خواننده را درگیر کرد. او از طریق فضاسازی، لحن، و انتخاب دقیق کلمات، جهانی میسازد که ملموس است اما همزمان بیثبات. لیسبون او، شهری که در آن زندگی جریان دارد، در اینجا به مکانی برای تأمل، وداع، و بازبینی گذشته بدل میشود. گویی زمان در این شهر متوقف شده تا راوی بتواند برای یکبار هم که شده، بیواسطه با خاطراتش سخن بگوید.
از نظر ساختاری، رکوئیم بیشتر به یک قطعهی موسیقایی شباهت دارد تا یک رمان کلاسیک. تمهای اصلی بارها تکرار و تنوع پیدا میکنند؛ موسیقیای در پسزمینهی روایت جریان دارد که گاه آرام و گاه پرتنش است. عنوان کتاب، که به قطعهای موسیقایی برای مردگان اشاره دارد، خود گویای روح کلی اثر است: سرودی برای آنچه از دست رفته، اما هنوز در یاد مانده است. تابوکی با این ساختار، نشان میدهد که چگونه مرگ میتواند حضور پررنگی در زندگی ما داشته باشد، بیآنکه به وضوح خود را نشان دهد.
این رمان همچنین ادای دینیست به ادبیات و هنر. راوی، نویسندهایست که در جستوجوی معنا و گفتوگو با گذشتهی فرهنگی خود است. از همین روست که در اثر، اشارههای متعددی به نویسندگان، شاعرها، موسیقیدانان و فیلسوفان پرتغالی و اروپایی وجود دارد. اما این ارجاعات هیچگاه خشک و دانشگاهی نیستند؛ بلکه بخشی از بافت زندهی روایتاند که به غنای معنایی آن میافزایند. تابوکی، با لطافتی خاص، مخاطب را به کشف لایههای پنهان متن دعوت میکند.
در رکوئیم، زمان، دیگر خطی و پیشرونده نیست. بلکه مانند موجیست که خواننده و راوی را گاه به گذشته میبرد و گاه به لحظهی اکنون. این بازی با زمان و حافظه، یکی از تمهای کلیدی اثر است؛ چرا که راوی نهتنها در پی ملاقات با یک مرده است، بلکه در جستوجوی آشتی با گذشتهایست که همواره با او بوده و رهایش نکرده. این روند، شکلی از اعتراف و پالایش درونی را بهدنبال دارد.
گرچه کتاب به زبان پرتغالی نوشته شده، اما در سراسر آن روح ایتالیایی نویسنده احساس میشود. سبک مینیمالیستی، توجه به جزئیات حسی، و تاکید بر فضای شهری و روابط انسانی، همه ویژگیهاییاند که تابوکی را از دیگر نویسندگان متمایز میکنند. او با مهارتی نادر، جهانی میانمرزی خلق میکند که در آن زبان، ملیت، و واقعیتهای عینی جای خود را به تجربهی ذهنی و شاعرانه دادهاند.
رکوئیم، در نهایت، دربارهی مواجهه با مرگ است – اما نه از منظر ترس یا پایان، بلکه از نگاه پذیرش، تأمل، و گفتوگو. راوی، با قدم زدن در لیسبون، گویی آخرین گفتوگوهایش با کسانی را انجام میدهد که دیگر نیستند. این گفتوگوها، همزمان دردناک و تسکینبخشاند؛ چرا که به نوعی رهایی میانجامند: رهایی از بار خاطرات، از ناگفتهها، و از حسرتهای بیپایان.
اگرچه رکوئیم از نظر حجم، اثری کوتاه است، اما تجربهی خواندنش بسیار عمیق و ماندگار است. این کتاب، دعوتیست به کند شدن، به نگریستن به درون، به پذیرفتن غیاب در دل حضور. تجربهای ادبیست که مخاطب را نه با سر، بلکه با قلب و حواسش درگیر میکند.
خواندن رکوئیم، همچون قدمزدن در یک بعدازظهر داغ در کوچههای خلوت لیسبون است؛ جایی که صداها پژواک میشوند، سایهها کش میآیند، و زمان معنای دیگری میگیرد. تجربهای که پس از پایان کتاب، همچنان در ذهن و جان خواننده ادامه مییابد.
رمان رکوئیم در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۹ با بیش از ۳۰۰۰ رای و ۲۸۳ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از شقایق شرفی به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان رکوئیم
رمان رکوئیم: یک توهّم داستان مردی بینام است که در یک روز گرم تابستانی به لیسبون سفر میکند تا با مردهای ملاقات کند؛ مردی که هرگز نامش گفته نمیشود، اما نشانهها حاکی از آن است که او فرناندو پسوآ، شاعر بزرگ پرتغال، یا تجسمی از اوست. راوی از ابتدای روز، در حالیکه در گرمای خفقانآور شهر سرگردان است، از مکانی به مکان دیگر میرود و با افراد مختلفی روبهرو میشود؛ اشخاصی که بیشترشان از گذشتهی او هستند، یا شاید تنها در خیال و ذهنش وجود دارند.
راوی قرار است در ظهر آن روز با مرده دیدار کند، اما به دلیل اشتباه در زمان، مجبور میشود تا نیمهشب منتظر بماند. این تأخیر بهانهای میشود برای ورود او به فضای شهری که بهشکل استعاری و رویاگونه طراحی شده؛ شهری که در آن زمان به حالت تعلیق درآمده و سایهها، خاطرهها و اشباح در کنار آدمهای زنده زندگی میکنند. او در این مسیر با شخصیتهایی گفتوگو میکند که هر یک حامل بخشی از گذشته یا ضمیر ناخودآگاه او هستند.
یکی از این شخصیتها پیشخدمت بار است که با وقاری خاص و نگاهی فلسفی با راوی سخن میگوید. دیگری پدرش است که با او بحثهایی درباره زندگی، مرگ، و انتخابهای شخصی دارند. در جای دیگر، با معشوقهای قدیمی روبهرو میشود که خاطرات تلخی از سقط جنین و جدایی را زنده میکند. همچنین با یک نویسندهی خیالی پرتغالی، نوازندهی جاز، و گورکن همصحبت میشود؛ افرادی که هریک بهنوعی بخشهایی از وجود راوی یا تاریخ فرهنگی لیسبون را بازتاب میدهند.
در تمام این ملاقاتها، گفتوگوها در سطح ساده و روزمره جریان دارند، اما لایههای پنهان فلسفی، عاطفی و ذهنی در پسِ کلمات جاریاند. مرز بین واقعیت و توهم، گذشته و حال، خواب و بیداری کاملاً از بین رفته است. رمان بیشتر از آنکه داستانی خطی داشته باشد، همچون قطعهای موسیقایی، حال و هوا و تمهایی تکرارشونده دارد؛ تجربهای روایی که بیشتر به رؤیا شباهت دارد تا به وقایع عینی.
وقتی شب فرا میرسد، راوی در نهایت با «مرده» ملاقات میکند. گفتوگوی آنها، که بخش پایانی رمان است، تأملی عمیق در باب زندگی، مرگ، نوشتن، و معناست. این دیدار، نهتنها پایان انتظاریست که راوی در طول روز تحمل کرده، بلکه نوعی رهایی و تسویهحساب درونی با خود و گذشتهاش نیز هست. گفتوگو با مرده، درواقع گفتوگو با خویشتن است، یا شاید با وجدان ادبی، فرهنگی و انسانی راوی.
در پس این روایت ظاهراً ساده، موضوعات مهمی چون تنهایی، فقدان، خاطره، و گذر زمان نهفتهاند. شهر لیسبون نیز همچون شخصیت زندهای در متن حضور دارد؛ شهری که کوچههای آن پر از نشانهها، یادگارها و پژواکهاییست که با حافظهی راوی درهمآمیختهاند. فضای شهر، با ترکیب نور و گرما و صدا، حالتی رویاگون ایجاد میکند که خواننده را در خود غرق میسازد.
در پایان، رکوئیم بیش از آنکه پاسخی برای خواننده فراهم کند، سؤالاتی درباره معنا، هویت، و حافظه پیش میکشد. راوی با گامهایی آرام، در دل سکوت و سایه، از گذشته عبور میکند تا شاید بتواند خود را دوباره بازیابد. داستان کتاب، مانند یک قطعهی موسیقایی آرام، در جان خواننده طنین میاندازد و پس از پایان، همچنان ادامه دارد.
بخشهایی از رکوئیم
در لیسبون، ساعت ظهر تابستان انگار متوقف میشود. خیابانها خاموشاند، دیوارها داغ، و آفتاب سنگین مثل پتکی بر سنگفرشها فرود میآید. احساس میکنی که زمان، نفسنفسزنان، خودش را میکشد تا از این ساعت عبور کند.
………………
منتظر مردهام هستم، با این اطمینان که خواهد آمد. چون قول داده بود. مگر مردهها قولشان را فراموش میکنند؟ شاید، اما این یکی نه. او همیشه میگفت که سر وقت خواهد آمد، حتی اگر دیگر زنده نباشد.
………………
گفتم: من تو را میشناسم.
گفت: نه، تو تنها تصویر من را در آینهی ذهنت دیدهای.
پرسیدم: پس واقعاً کیستی؟
گفت: کسی که نمیخواهی به یاد بیاوری، اما هر شب در خوابت برمیگردد.
………………
با پدرم کنار اسکله قدم میزنم. او چیزی نمیگوید. فقط به آب نگاه میکند. من هم چیزی نمیپرسم. حضورش کافیست. شاید مرگ، همین باشد: سکوتی در کنار کسانی که دیگر چیزی برای گفتن ندارند، اما هنوز هستند.
…………..
وقتی با او صحبت میکردم، نمیدانستم خوابم یا بیدار. اما مگر چه فرقی دارد؟ مهم این است که کلمات بین ما جاری بود. گاهی خیال، صادقتر از واقعیت حرف میزند.
اگر به کتاب رکوئیم علاقه دارید، بخش معرفی برترین کتابهای فلسفی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا میسازد.
26 خرداد 1404
رکوئیم
«رکوئیم» با نام کامل «رکوئیم: یک توهم» اثری است از آنتونیو تابوکی (نویسندهی ایتالیایی، از ۱۹۴۳ تا ۲۰۱۲) که در سال ۱۹۹۱ منتشر شده است. این رمان روایت سفر ذهنی و شاعرانهی مردی در یک روز تابستانی در لیسبون است که به دنبال گفتوگو با مردهایست تا با گذشته، خاطرهها و خودِ گمشدهاش روبهرو شود.
دربارهی رکوئیم
رمان رکوئیم: یک توهّم نوشتهی آنتونیو تابوکی، اثریست که در مرز میان واقعیت و خیال، بیداری و خواب، حافظه و فراموشی حرکت میکند. این کتاب که در سال ۱۹۹۱ به زبان پرتغالی نوشته شده، نه تنها جلوهای از علاقهی نویسنده به فرهنگ پرتغال را بازتاب میدهد، بلکه تصویری شاعرانه و شهودی از مرگ، اندوه، پیوندهای انسانی و جستوجوی معنا در جهانی متغیر و محو ارائه میکند.
تابوکی، که خود شیفتهی فرناندو پسوآ بود، با انتخاب زبان پرتغالی برای نگارش این رمان، نوعی همذاتپنداری با پسوآ و روح لیسبون نشان میدهد؛ شهری که در این کتاب نه فقط یک مکان جغرافیایی، بلکه شخصیت زندهای در روایت است.
رکوئیم اثری کوتاه اما عمیق است؛ از آن دسته کتابهایی که بهظاهر سادهاند، اما هر جملهشان بهسان درگاهی به دنیایی دیگر است. روایت کتاب در طول یک روز تابستانی در لیسبون میگذرد، روزی که راوی در انتظار ملاقات با مردهایست – کسی که احتمالاً فرناندو پسوآست، یا دستکم بازنمایی روح او در ذهن نویسنده. راوی از ایستگاه راهآهن تا بارها، از رستورانها تا کنار رودخانهی تاگوس سرگردان است و با چهرههایی مواجه میشود که اغلب نمادین و ذهنیاند: ارواح، خاطرهها، اشباح، و انسانهایی از گذشته.
زبان کتاب روان و شاعرانه است، اما نه از نوعی که صرفاً تزئینی باشد. تابوکی با ساختاری ساده و روایت اولشخص، فضایی خلق میکند که بهشدت تأملبرانگیز و آغشته به حس نوستالژی و اندوهی آرام است. در این فضا، مرز میان مرگ و زندگی، گذشته و حال، محو میشود. رمان بیشتر از آنکه داستانی داشته باشد، تجربهایست که باید حس شود. حس قدمزدن در شهری که در مه فرورفته، در گرمای تابستان، در میان صداهای خفه و سایههای خیابانهای سنگفرششده.
یکی از ویژگیهای چشمگیر رکوئیم، گفتوگوهای راوی با اشباحی است که برخی از آنها دوستان قدیمیاند، برخی عاشقانی از گذشته، و برخی شخصیتهایی مبهم که شاید تنها در خیال او زیستهاند. این گفتوگوها مانند زنجیرهای از خاطرات و اعترافاتاند؛ گفتوگوهایی که در سطح جاریاند اما در عمق، پرسشهایی فلسفی دربارهی زمان، گناه، هویت، و فقدان را مطرح میکنند. این شیوهی روایت، رکوئیم را به اثری نزدیک به رویا تبدیل میکند، رویایی که خواننده هم در آن گم میشود.
تابوکی در این کتاب بهخوبی نشان میدهد که چگونه میتوان بدون حادثهپردازی و پیچشهای روایی، خواننده را درگیر کرد. او از طریق فضاسازی، لحن، و انتخاب دقیق کلمات، جهانی میسازد که ملموس است اما همزمان بیثبات. لیسبون او، شهری که در آن زندگی جریان دارد، در اینجا به مکانی برای تأمل، وداع، و بازبینی گذشته بدل میشود. گویی زمان در این شهر متوقف شده تا راوی بتواند برای یکبار هم که شده، بیواسطه با خاطراتش سخن بگوید.
از نظر ساختاری، رکوئیم بیشتر به یک قطعهی موسیقایی شباهت دارد تا یک رمان کلاسیک. تمهای اصلی بارها تکرار و تنوع پیدا میکنند؛ موسیقیای در پسزمینهی روایت جریان دارد که گاه آرام و گاه پرتنش است. عنوان کتاب، که به قطعهای موسیقایی برای مردگان اشاره دارد، خود گویای روح کلی اثر است: سرودی برای آنچه از دست رفته، اما هنوز در یاد مانده است. تابوکی با این ساختار، نشان میدهد که چگونه مرگ میتواند حضور پررنگی در زندگی ما داشته باشد، بیآنکه به وضوح خود را نشان دهد.
این رمان همچنین ادای دینیست به ادبیات و هنر. راوی، نویسندهایست که در جستوجوی معنا و گفتوگو با گذشتهی فرهنگی خود است. از همین روست که در اثر، اشارههای متعددی به نویسندگان، شاعرها، موسیقیدانان و فیلسوفان پرتغالی و اروپایی وجود دارد. اما این ارجاعات هیچگاه خشک و دانشگاهی نیستند؛ بلکه بخشی از بافت زندهی روایتاند که به غنای معنایی آن میافزایند. تابوکی، با لطافتی خاص، مخاطب را به کشف لایههای پنهان متن دعوت میکند.
در رکوئیم، زمان، دیگر خطی و پیشرونده نیست. بلکه مانند موجیست که خواننده و راوی را گاه به گذشته میبرد و گاه به لحظهی اکنون. این بازی با زمان و حافظه، یکی از تمهای کلیدی اثر است؛ چرا که راوی نهتنها در پی ملاقات با یک مرده است، بلکه در جستوجوی آشتی با گذشتهایست که همواره با او بوده و رهایش نکرده. این روند، شکلی از اعتراف و پالایش درونی را بهدنبال دارد.
گرچه کتاب به زبان پرتغالی نوشته شده، اما در سراسر آن روح ایتالیایی نویسنده احساس میشود. سبک مینیمالیستی، توجه به جزئیات حسی، و تاکید بر فضای شهری و روابط انسانی، همه ویژگیهاییاند که تابوکی را از دیگر نویسندگان متمایز میکنند. او با مهارتی نادر، جهانی میانمرزی خلق میکند که در آن زبان، ملیت، و واقعیتهای عینی جای خود را به تجربهی ذهنی و شاعرانه دادهاند.
رکوئیم، در نهایت، دربارهی مواجهه با مرگ است – اما نه از منظر ترس یا پایان، بلکه از نگاه پذیرش، تأمل، و گفتوگو. راوی، با قدم زدن در لیسبون، گویی آخرین گفتوگوهایش با کسانی را انجام میدهد که دیگر نیستند. این گفتوگوها، همزمان دردناک و تسکینبخشاند؛ چرا که به نوعی رهایی میانجامند: رهایی از بار خاطرات، از ناگفتهها، و از حسرتهای بیپایان.
اگرچه رکوئیم از نظر حجم، اثری کوتاه است، اما تجربهی خواندنش بسیار عمیق و ماندگار است. این کتاب، دعوتیست به کند شدن، به نگریستن به درون، به پذیرفتن غیاب در دل حضور. تجربهای ادبیست که مخاطب را نه با سر، بلکه با قلب و حواسش درگیر میکند.
خواندن رکوئیم، همچون قدمزدن در یک بعدازظهر داغ در کوچههای خلوت لیسبون است؛ جایی که صداها پژواک میشوند، سایهها کش میآیند، و زمان معنای دیگری میگیرد. تجربهای که پس از پایان کتاب، همچنان در ذهن و جان خواننده ادامه مییابد.
رمان رکوئیم در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۹ با بیش از ۳۰۰۰ رای و ۲۸۳ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از شقایق شرفی به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان رکوئیم
رمان رکوئیم: یک توهّم داستان مردی بینام است که در یک روز گرم تابستانی به لیسبون سفر میکند تا با مردهای ملاقات کند؛ مردی که هرگز نامش گفته نمیشود، اما نشانهها حاکی از آن است که او فرناندو پسوآ، شاعر بزرگ پرتغال، یا تجسمی از اوست. راوی از ابتدای روز، در حالیکه در گرمای خفقانآور شهر سرگردان است، از مکانی به مکان دیگر میرود و با افراد مختلفی روبهرو میشود؛ اشخاصی که بیشترشان از گذشتهی او هستند، یا شاید تنها در خیال و ذهنش وجود دارند.
راوی قرار است در ظهر آن روز با مرده دیدار کند، اما به دلیل اشتباه در زمان، مجبور میشود تا نیمهشب منتظر بماند. این تأخیر بهانهای میشود برای ورود او به فضای شهری که بهشکل استعاری و رویاگونه طراحی شده؛ شهری که در آن زمان به حالت تعلیق درآمده و سایهها، خاطرهها و اشباح در کنار آدمهای زنده زندگی میکنند. او در این مسیر با شخصیتهایی گفتوگو میکند که هر یک حامل بخشی از گذشته یا ضمیر ناخودآگاه او هستند.
یکی از این شخصیتها پیشخدمت بار است که با وقاری خاص و نگاهی فلسفی با راوی سخن میگوید. دیگری پدرش است که با او بحثهایی درباره زندگی، مرگ، و انتخابهای شخصی دارند. در جای دیگر، با معشوقهای قدیمی روبهرو میشود که خاطرات تلخی از سقط جنین و جدایی را زنده میکند. همچنین با یک نویسندهی خیالی پرتغالی، نوازندهی جاز، و گورکن همصحبت میشود؛ افرادی که هریک بهنوعی بخشهایی از وجود راوی یا تاریخ فرهنگی لیسبون را بازتاب میدهند.
در تمام این ملاقاتها، گفتوگوها در سطح ساده و روزمره جریان دارند، اما لایههای پنهان فلسفی، عاطفی و ذهنی در پسِ کلمات جاریاند. مرز بین واقعیت و توهم، گذشته و حال، خواب و بیداری کاملاً از بین رفته است. رمان بیشتر از آنکه داستانی خطی داشته باشد، همچون قطعهای موسیقایی، حال و هوا و تمهایی تکرارشونده دارد؛ تجربهای روایی که بیشتر به رؤیا شباهت دارد تا به وقایع عینی.
وقتی شب فرا میرسد، راوی در نهایت با «مرده» ملاقات میکند. گفتوگوی آنها، که بخش پایانی رمان است، تأملی عمیق در باب زندگی، مرگ، نوشتن، و معناست. این دیدار، نهتنها پایان انتظاریست که راوی در طول روز تحمل کرده، بلکه نوعی رهایی و تسویهحساب درونی با خود و گذشتهاش نیز هست. گفتوگو با مرده، درواقع گفتوگو با خویشتن است، یا شاید با وجدان ادبی، فرهنگی و انسانی راوی.
در پس این روایت ظاهراً ساده، موضوعات مهمی چون تنهایی، فقدان، خاطره، و گذر زمان نهفتهاند. شهر لیسبون نیز همچون شخصیت زندهای در متن حضور دارد؛ شهری که کوچههای آن پر از نشانهها، یادگارها و پژواکهاییست که با حافظهی راوی درهمآمیختهاند. فضای شهر، با ترکیب نور و گرما و صدا، حالتی رویاگون ایجاد میکند که خواننده را در خود غرق میسازد.
در پایان، رکوئیم بیش از آنکه پاسخی برای خواننده فراهم کند، سؤالاتی درباره معنا، هویت، و حافظه پیش میکشد. راوی با گامهایی آرام، در دل سکوت و سایه، از گذشته عبور میکند تا شاید بتواند خود را دوباره بازیابد. داستان کتاب، مانند یک قطعهی موسیقایی آرام، در جان خواننده طنین میاندازد و پس از پایان، همچنان ادامه دارد.
بخشهایی از رکوئیم
در لیسبون، ساعت ظهر تابستان انگار متوقف میشود. خیابانها خاموشاند، دیوارها داغ، و آفتاب سنگین مثل پتکی بر سنگفرشها فرود میآید. احساس میکنی که زمان، نفسنفسزنان، خودش را میکشد تا از این ساعت عبور کند.
………………
منتظر مردهام هستم، با این اطمینان که خواهد آمد. چون قول داده بود. مگر مردهها قولشان را فراموش میکنند؟ شاید، اما این یکی نه. او همیشه میگفت که سر وقت خواهد آمد، حتی اگر دیگر زنده نباشد.
………………
گفتم: من تو را میشناسم.
گفت: نه، تو تنها تصویر من را در آینهی ذهنت دیدهای.
پرسیدم: پس واقعاً کیستی؟
گفت: کسی که نمیخواهی به یاد بیاوری، اما هر شب در خوابت برمیگردد.
………………
با پدرم کنار اسکله قدم میزنم. او چیزی نمیگوید. فقط به آب نگاه میکند. من هم چیزی نمیپرسم. حضورش کافیست. شاید مرگ، همین باشد: سکوتی در کنار کسانی که دیگر چیزی برای گفتن ندارند، اما هنوز هستند.
…………..
وقتی با او صحبت میکردم، نمیدانستم خوابم یا بیدار. اما مگر چه فرقی دارد؟ مهم این است که کلمات بین ما جاری بود. گاهی خیال، صادقتر از واقعیت حرف میزند.
اگر به کتاب رکوئیم علاقه دارید، بخش معرفی برترین کتابهای فلسفی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان خارجی، رمان، روانشناسی، فلسفی
۰ برچسبها: آنتونیو تابوکی، ادبیات جهان، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب