«بهار خاکستری» اثری است از زکریا تامر (نویسندهی اهل سوریه، متولد ۱۹۳۱) که در سال ۱۹۶۳ منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه نمادین و تلخ است که به شیوهای شاعرانه، رنجهای انسان معاصر را در دل سرکوب، خشونت، فقر و آرزوی رهایی به تصویر میکشد.
دربارهی بهار خاکستری
کتاب بهار خاکستری (به عربی: ربیع فی الرماد، به انگلیسی: Spring in the Ashes) یکی از آثار شاخص نویسنده سوری، زکریا تامر است؛ نویسندهای که او را از بنیانگذاران ادبیات مدرن عربی، بهویژه در قالب داستان کوتاه میدانند. این کتاب، که دومین مجموعه داستان کوتاه تامر بهشمار میرود، در سال ۱۹۶۳ منتشر شد و تصویری تکاندهنده از زندگی اجتماعی، سیاسی و روانی مردم جهان عرب در قرن بیستم ارائه میدهد. با زبانی نمادین، ساده و کوبنده، تامر در این مجموعه، فریاد خاموش مردمان سرکوبشده و فراموششده را به گوش میرساند.
داستانهای کتاب در فضایی تاریک و پرتنش روایت میشوند؛ فضایی که در آن زندگی با فشار، ناامیدی، فقر، و خشونت عجین شده است. با اینحال، عنوان «بهار خاکستری» خود گویای ترکیبی از امید و یأس است؛ بهاری که در بستر خاکسترِ ویرانی و زخمهای تاریخی جوانه میزند. در این معنا، تامر صرفاً گزارشگر درد نیست؛ او جستوجوگر کورسویی از معنا و شرافت انسانی در دل بیعدالتی است.
در «بهار خاکستری» انسانها نه قهرماناند و نه قربانی صرف؛ آنها گاه به خشونت تن میدهند، گاه در برابر آن مقاومت میکنند، و گاه درونشان چنان متلاشی میشود که تفاوتی با جلاد یا قربانی دیگر ندارند. زکریا تامر این پیچیدگی روانی را با بهرهگیری از روایتهای مینیمالیستی و تمرکز بر لحظاتی تکاندهنده آشکار میسازد. او معمولاً شخصیتهای خود را بینام معرفی میکند و مکانها را بیهویت؛ گویی رنج انسانی را جهانی، بیمرز و بیزمان ترسیم میکند.
ویژگی برجسته این مجموعه، استفاده هوشمندانه از نمادها و تصاویر استعاری است. مرگ، سکوت، سگ، پرنده، درخت، زخم، خاکستر، و صدای شلیک در این داستانها کارکردی فراتر از نقش روایی دارند؛ آنها عناصر سازندهی جهان تامر هستند. جهان او نه صرفاً بازنمایی واقعیت بیرونی، بلکه بازتاب جهان درونی انسانهاست؛ انسانی که در برابر قدرت، تنهایی، و پوچی ایستاده است.
زکریا تامر در این مجموعه از سنت داستاننویسی غربی و همچنین ادبیات کهن عربی بهره میگیرد. او همزمان با ادبیات آمریکای لاتین و اروپای پساجنگ جهانی دوم همدل است و در عین حال، نثرش سرشار از آهنگ و ضرباهنگ قصهگویی شرقی است. این ترکیب بینظیر، به داستانهای او طعمی خاص میبخشد؛ طعمی که هم تلخ است و هم شاعرانه، هم سهل است و هم ممتنع.
در داستانهای این مجموعه، با طبقات فرودست جامعه روبهرو میشویم: کارگران، سربازان، زندانیان، بیخانمانها و زنانِ بیصدا. تامر صدای این گروهها را بازتاب میدهد؛ صدایی که معمولاً در فضای رسمی یا ادبیات کلاسیک نادیده گرفته میشود. اینگونه، بهار خاکستری بدل به نوعی شهادتنامهی ادبی از دهههای خونین و پرزخم جهان عرب میشود.
زبان تامر در این مجموعه، موجز و شفاف است، اما هر واژهاش بار عاطفی و فلسفی سنگینی دارد. او در کوتاهترین جملات، میتواند جهانی کامل بیافریند و ذهن خواننده را تا مرزهای خیال و کابوس پیش ببرد. این ایجاز بههیچوجه سادهانگارانه نیست؛ بلکه نتیجهی دقت در انتخاب واژهها و مهارتی است که حاصل سالها مشاهده و تجربهی عینی نویسنده است.
خواندن بهار خاکستری تجربهای چندوجهی است: همزمان خواننده را به عمق واقعیت سیاسی و اجتماعی میبرد و نیز او را به تأمل در باب ماهیت انسان، رنج، و رهایی وامیدارد. در بسیاری از داستانها، طنز تلخی جریان دارد که از جنس طنز سیاه است و گاه یادآور آثار فرانتس کافکا یا جورج اورول میشود. این طنز، نه برای خنداندن، بلکه برای تلنگر زدن به وجدان مخاطب است.
علیرغم فضای تیرهوتار داستانها، تامر به ندرت امید را بهطور کامل حذف میکند. در پس هر تصویر دهشتناک، امکان نوعی شورش، تغییر، یا حتی لحظهای رهایی وجود دارد. این امر، فلسفه انسانی نویسنده را برجسته میسازد؛ او در دل خاکستر، نشانههایی از بهار میجوید. به همین دلیل است که عنوان کتاب، ماهیتی پارادوکسیکال دارد و همین تضاد، جانمایهی کل اثر است.
تأثیرگذاری بهار خاکستری در ادبیات عرب و حتی فراتر از آن چشمگیر بوده است. بسیاری از نویسندگان نسلهای بعد از تامر، از زبان روایی و جهانبینی او الهام گرفتهاند. این کتاب نهتنها در کشورهای عربزبان، بلکه در اروپا نیز مورد توجه منتقدان قرار گرفته و بخشی از هویت نوین داستان کوتاه عربی را تعریف کرده است.
در نهایت، بهار خاکستری را میتوان آیینهای دانست از عصری پرتلاطم، و صدایی از دل ستمدیدگان؛ کتابی که اگرچه کوتاه و موجز است، اما بار معنایی و احساسی سنگینی دارد و مخاطب را تا مدتها با خود درگیر میکند. این اثر، نه صرفاً برای علاقهمندان به ادبیات عرب، بلکه برای هر خوانندهای که به ادبیات متعهد و انسانی علاقه دارد، ضروری و تأثیرگذار است.
کتاب بهار خاکستری در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۰ با بیش از ۱۹۰ رای و ۳۵ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از غلامرضا امامی به بازار عرضه شده است.
فهرست داستانهای بهار خاکستری
- برف آخر شب (ثلج آخر اللیل)
- در قدیمی (الباب القدیم)
- جنایت (الجریمه)
- خورشید کوچک (شمس صغیره)
- چهرهی نخست (الوجه الأول)
- دود خواهد رفت (سیرحل الدخان)
- رودخانه (النهر)
- بهار خاکستری (ربیع فی الرماد) که عنوان کتاب نیز از همین داستان گرفته شده است.
- دزد دریایی (القرصان)
- چنگیز خان (جنکیز خان)
- گنجشکها (العصافیر)
بخشهایی از بهار خاکستری
یوسف پیشانیاش را به شیشهی پنجرهای که رو به خیابان باز میشد، چسباند. شب بیرون اتاق همچون گلی سیاه و سرد بود، و برفی آرام از آسمانی با نوری کمرنگ فرو میریخت. مادر یوسف در همان لحظه قوری چای را روی بخاری میگذاشت، و پدرش ساکت نشسته بود، غبار اندوه بر چهرهی چروکیدهاش نشسته و در چشمانش خشم پنهانی برق میزد، دستانش خسته و بیحرکت روی زانوهایش افتاده بودند، همچون دو دوست پیر و خسته.
یوسف از اینکه گربه برگشته و پاهایش را نوازش میکرد، عصبانی شد و با بیحوصلگی او را با پا کنار زد. گربه با درد جمع شد، در کنار بخاری دراز کشید، چشمانش را با اندوه بست و شروع کرد به رؤیاپردازی: خواب دید که باغی یافته با دیوارهایی بلند و زمینی که پر از گنجشکهای بیبال بود. یکی از آن گنجشکها را که چاقتر بود انتخاب کرد، با ولع به او خیره شد. گنجشک هراسان شد و عقب کشید، و با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:
– من فقط یک گنجشک بینوا هستم…
– و من گرسنهام…
…………………
یقین داشت که مار، حتماً جایی در خانه پنهان شده یا آرامآرام در اتاقها میخزد.
یوسف چشمانش را بست. اشتیاقش به موسیقی درونش رشد میکرد و همچون ابری میترکید که به بارانی سیلآسا بدل شده و بر خاکی زبر و خشک فرو میریزد. به نوایی جادویی گوش سپرد که از اعماق وجودش برمیخاست؛ جایی که چیزی لرزان و مبهم پنهان شده بود، چیزی که موسیقی میآفرید و در عین حال زار میزد، بیآنکه اشکهایش را پاک کند.
یوسف حس کرد که تا لحظاتی دیگر به شدت خواهد گریست. حس کرد که هم باران است و هم خاک خشک. دریافت که جهانی ناشناخته بسیار نزدیک به اوست و تنها پلی شیشهای میانشان فاصله انداخته. با خود گفت: «من بیمارم… بیمارم.»
ناگهان شتاب گرفت، از پل شیشهای عبور کرد و جهانی مبهم و گسترده با مهربانی در آغوشش کشید؛ جهانی که تاریکی ژرف پادشاهش بود.
در خیال یوسف، ویرانههای شهرهایی پدیدار شد… ساختمانهایی فروپاشیده. بیصدا فریاد زد: «زندگیام در حال تباه شدن است… زندگیای دیگر میخواهم، بیپدر.»
اندوه سرکوبشدهاش ناگهان فوران کرد: «درختان، ستارگان سبزند. قلبم درِ بستهای را میکوبد. اشکهایم، کودکانی هستند پیرشده از اندوه. چرا چهرهٔ خورشید رنگ میبازد؟ شب، بالش مهربان خستگان است. خونم جاری است؛ غیبت زنی آن را میریزد، زنی که پستانهایش بر فرشی آبی در خواباند، خواب شهرهایی پر از مردان را میبینند.»
یوسف زیر لحاف میلرزید، و یقین داشت که بیمار است… او ستاره شکار میکرد و میگفت: «کاش زخم فریاد نمیزد…» و نیز میگفت: «بتاب ای خورشید خشم!»
……………………
مرگ در لباس یک ملوان پدیدار شد. یوسف به او گفت:
«قایقت را بیاور تا مرا به ساحل برسانی.»
و آنسوی ساحل، صدایی سبز و مهربان یوسف را میخواند، اما مرگ پاسخی نداد، قایقش را به حرکت درآورد و یوسف با دست برای مسافرانی با چهرههایی رنگپریده دست تکان داد.
آنگاه مردمی که عاشق موسیقی بودند از راه رسیدند. طبلها و شیپورهایشان را بهدست داشتند. در باغهایی متروک گردش کردند.
شب، گیسوان زنی است… نه، نه، شب ماریست که در اعماق هستی میخزد و رخنه میکند.
یکی از مردانی که عاشق موسیقی بود، نالید. سپس شیپورش را به دهان برد. لحظهای درخشش فلز برنزش پدیدار شد، سپس فریادی بلند و بریدهبریده از آن بیرون آمد؛ فریادی که شرم را وانهاده بود، نوحهای شده بود همچون صدای آدمیان کوبیدهشدهای که با خواری بر خاک سخت زندگی میکنند.
یوسف اکنون شمشیری بود و عبایی در باد، و اسبی که بر شنهای داغ صحرا میتاخت. صدای زنی را میشنید که فریاد کمک سر میداد:
«خواهرم مرا میخواند!»
یوسف آرزو کرد که کاش همان لحظه مار پیدا شود. نمیخواست او را با زهرش بکشد، بلکه میخواست مار گردنش را با بدن سردش حلقه بزند و آنقدر فشار دهد تا خفهاش کند و از حرکت بازایستد…
آنگاه از پدر و مادر و خواهر و چاقوی تشنه به خون دور میشد.
یوسف لبهای خشکیدهاش را با زبان تر کرد. نمیخواست تسلیم خواب شود، چرا که میدانست در خواب هفت گاو لاغر با بانگی اندوهناک را خواهد دید که در دشتی مشغول چرا هستند.
اگر به کتاب بهار خاکستری علاقه دارید، بخش معرفی برترین داستانهای کوتاه جهان در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه دیگر نیز آشنا میسازد.
11 مرداد 1404
بهار خاکستری
«بهار خاکستری» اثری است از زکریا تامر (نویسندهی اهل سوریه، متولد ۱۹۳۱) که در سال ۱۹۶۳ منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه نمادین و تلخ است که به شیوهای شاعرانه، رنجهای انسان معاصر را در دل سرکوب، خشونت، فقر و آرزوی رهایی به تصویر میکشد.
دربارهی بهار خاکستری
کتاب بهار خاکستری (به عربی: ربیع فی الرماد، به انگلیسی: Spring in the Ashes) یکی از آثار شاخص نویسنده سوری، زکریا تامر است؛ نویسندهای که او را از بنیانگذاران ادبیات مدرن عربی، بهویژه در قالب داستان کوتاه میدانند. این کتاب، که دومین مجموعه داستان کوتاه تامر بهشمار میرود، در سال ۱۹۶۳ منتشر شد و تصویری تکاندهنده از زندگی اجتماعی، سیاسی و روانی مردم جهان عرب در قرن بیستم ارائه میدهد. با زبانی نمادین، ساده و کوبنده، تامر در این مجموعه، فریاد خاموش مردمان سرکوبشده و فراموششده را به گوش میرساند.
داستانهای کتاب در فضایی تاریک و پرتنش روایت میشوند؛ فضایی که در آن زندگی با فشار، ناامیدی، فقر، و خشونت عجین شده است. با اینحال، عنوان «بهار خاکستری» خود گویای ترکیبی از امید و یأس است؛ بهاری که در بستر خاکسترِ ویرانی و زخمهای تاریخی جوانه میزند. در این معنا، تامر صرفاً گزارشگر درد نیست؛ او جستوجوگر کورسویی از معنا و شرافت انسانی در دل بیعدالتی است.
در «بهار خاکستری» انسانها نه قهرماناند و نه قربانی صرف؛ آنها گاه به خشونت تن میدهند، گاه در برابر آن مقاومت میکنند، و گاه درونشان چنان متلاشی میشود که تفاوتی با جلاد یا قربانی دیگر ندارند. زکریا تامر این پیچیدگی روانی را با بهرهگیری از روایتهای مینیمالیستی و تمرکز بر لحظاتی تکاندهنده آشکار میسازد. او معمولاً شخصیتهای خود را بینام معرفی میکند و مکانها را بیهویت؛ گویی رنج انسانی را جهانی، بیمرز و بیزمان ترسیم میکند.
ویژگی برجسته این مجموعه، استفاده هوشمندانه از نمادها و تصاویر استعاری است. مرگ، سکوت، سگ، پرنده، درخت، زخم، خاکستر، و صدای شلیک در این داستانها کارکردی فراتر از نقش روایی دارند؛ آنها عناصر سازندهی جهان تامر هستند. جهان او نه صرفاً بازنمایی واقعیت بیرونی، بلکه بازتاب جهان درونی انسانهاست؛ انسانی که در برابر قدرت، تنهایی، و پوچی ایستاده است.
زکریا تامر در این مجموعه از سنت داستاننویسی غربی و همچنین ادبیات کهن عربی بهره میگیرد. او همزمان با ادبیات آمریکای لاتین و اروپای پساجنگ جهانی دوم همدل است و در عین حال، نثرش سرشار از آهنگ و ضرباهنگ قصهگویی شرقی است. این ترکیب بینظیر، به داستانهای او طعمی خاص میبخشد؛ طعمی که هم تلخ است و هم شاعرانه، هم سهل است و هم ممتنع.
در داستانهای این مجموعه، با طبقات فرودست جامعه روبهرو میشویم: کارگران، سربازان، زندانیان، بیخانمانها و زنانِ بیصدا. تامر صدای این گروهها را بازتاب میدهد؛ صدایی که معمولاً در فضای رسمی یا ادبیات کلاسیک نادیده گرفته میشود. اینگونه، بهار خاکستری بدل به نوعی شهادتنامهی ادبی از دهههای خونین و پرزخم جهان عرب میشود.
زبان تامر در این مجموعه، موجز و شفاف است، اما هر واژهاش بار عاطفی و فلسفی سنگینی دارد. او در کوتاهترین جملات، میتواند جهانی کامل بیافریند و ذهن خواننده را تا مرزهای خیال و کابوس پیش ببرد. این ایجاز بههیچوجه سادهانگارانه نیست؛ بلکه نتیجهی دقت در انتخاب واژهها و مهارتی است که حاصل سالها مشاهده و تجربهی عینی نویسنده است.
خواندن بهار خاکستری تجربهای چندوجهی است: همزمان خواننده را به عمق واقعیت سیاسی و اجتماعی میبرد و نیز او را به تأمل در باب ماهیت انسان، رنج، و رهایی وامیدارد. در بسیاری از داستانها، طنز تلخی جریان دارد که از جنس طنز سیاه است و گاه یادآور آثار فرانتس کافکا یا جورج اورول میشود. این طنز، نه برای خنداندن، بلکه برای تلنگر زدن به وجدان مخاطب است.
علیرغم فضای تیرهوتار داستانها، تامر به ندرت امید را بهطور کامل حذف میکند. در پس هر تصویر دهشتناک، امکان نوعی شورش، تغییر، یا حتی لحظهای رهایی وجود دارد. این امر، فلسفه انسانی نویسنده را برجسته میسازد؛ او در دل خاکستر، نشانههایی از بهار میجوید. به همین دلیل است که عنوان کتاب، ماهیتی پارادوکسیکال دارد و همین تضاد، جانمایهی کل اثر است.
تأثیرگذاری بهار خاکستری در ادبیات عرب و حتی فراتر از آن چشمگیر بوده است. بسیاری از نویسندگان نسلهای بعد از تامر، از زبان روایی و جهانبینی او الهام گرفتهاند. این کتاب نهتنها در کشورهای عربزبان، بلکه در اروپا نیز مورد توجه منتقدان قرار گرفته و بخشی از هویت نوین داستان کوتاه عربی را تعریف کرده است.
در نهایت، بهار خاکستری را میتوان آیینهای دانست از عصری پرتلاطم، و صدایی از دل ستمدیدگان؛ کتابی که اگرچه کوتاه و موجز است، اما بار معنایی و احساسی سنگینی دارد و مخاطب را تا مدتها با خود درگیر میکند. این اثر، نه صرفاً برای علاقهمندان به ادبیات عرب، بلکه برای هر خوانندهای که به ادبیات متعهد و انسانی علاقه دارد، ضروری و تأثیرگذار است.
کتاب بهار خاکستری در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۰ با بیش از ۱۹۰ رای و ۳۵ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از غلامرضا امامی به بازار عرضه شده است.
فهرست داستانهای بهار خاکستری
بخشهایی از بهار خاکستری
یوسف پیشانیاش را به شیشهی پنجرهای که رو به خیابان باز میشد، چسباند. شب بیرون اتاق همچون گلی سیاه و سرد بود، و برفی آرام از آسمانی با نوری کمرنگ فرو میریخت. مادر یوسف در همان لحظه قوری چای را روی بخاری میگذاشت، و پدرش ساکت نشسته بود، غبار اندوه بر چهرهی چروکیدهاش نشسته و در چشمانش خشم پنهانی برق میزد، دستانش خسته و بیحرکت روی زانوهایش افتاده بودند، همچون دو دوست پیر و خسته.
یوسف از اینکه گربه برگشته و پاهایش را نوازش میکرد، عصبانی شد و با بیحوصلگی او را با پا کنار زد. گربه با درد جمع شد، در کنار بخاری دراز کشید، چشمانش را با اندوه بست و شروع کرد به رؤیاپردازی: خواب دید که باغی یافته با دیوارهایی بلند و زمینی که پر از گنجشکهای بیبال بود. یکی از آن گنجشکها را که چاقتر بود انتخاب کرد، با ولع به او خیره شد. گنجشک هراسان شد و عقب کشید، و با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:
– من فقط یک گنجشک بینوا هستم…
– و من گرسنهام…
…………………
یقین داشت که مار، حتماً جایی در خانه پنهان شده یا آرامآرام در اتاقها میخزد.
یوسف چشمانش را بست. اشتیاقش به موسیقی درونش رشد میکرد و همچون ابری میترکید که به بارانی سیلآسا بدل شده و بر خاکی زبر و خشک فرو میریزد. به نوایی جادویی گوش سپرد که از اعماق وجودش برمیخاست؛ جایی که چیزی لرزان و مبهم پنهان شده بود، چیزی که موسیقی میآفرید و در عین حال زار میزد، بیآنکه اشکهایش را پاک کند.
یوسف حس کرد که تا لحظاتی دیگر به شدت خواهد گریست. حس کرد که هم باران است و هم خاک خشک. دریافت که جهانی ناشناخته بسیار نزدیک به اوست و تنها پلی شیشهای میانشان فاصله انداخته. با خود گفت: «من بیمارم… بیمارم.»
ناگهان شتاب گرفت، از پل شیشهای عبور کرد و جهانی مبهم و گسترده با مهربانی در آغوشش کشید؛ جهانی که تاریکی ژرف پادشاهش بود.
در خیال یوسف، ویرانههای شهرهایی پدیدار شد… ساختمانهایی فروپاشیده. بیصدا فریاد زد: «زندگیام در حال تباه شدن است… زندگیای دیگر میخواهم، بیپدر.»
اندوه سرکوبشدهاش ناگهان فوران کرد: «درختان، ستارگان سبزند. قلبم درِ بستهای را میکوبد. اشکهایم، کودکانی هستند پیرشده از اندوه. چرا چهرهٔ خورشید رنگ میبازد؟ شب، بالش مهربان خستگان است. خونم جاری است؛ غیبت زنی آن را میریزد، زنی که پستانهایش بر فرشی آبی در خواباند، خواب شهرهایی پر از مردان را میبینند.»
یوسف زیر لحاف میلرزید، و یقین داشت که بیمار است… او ستاره شکار میکرد و میگفت: «کاش زخم فریاد نمیزد…» و نیز میگفت: «بتاب ای خورشید خشم!»
……………………
مرگ در لباس یک ملوان پدیدار شد. یوسف به او گفت:
«قایقت را بیاور تا مرا به ساحل برسانی.»
و آنسوی ساحل، صدایی سبز و مهربان یوسف را میخواند، اما مرگ پاسخی نداد، قایقش را به حرکت درآورد و یوسف با دست برای مسافرانی با چهرههایی رنگپریده دست تکان داد.
آنگاه مردمی که عاشق موسیقی بودند از راه رسیدند. طبلها و شیپورهایشان را بهدست داشتند. در باغهایی متروک گردش کردند.
شب، گیسوان زنی است… نه، نه، شب ماریست که در اعماق هستی میخزد و رخنه میکند.
یکی از مردانی که عاشق موسیقی بود، نالید. سپس شیپورش را به دهان برد. لحظهای درخشش فلز برنزش پدیدار شد، سپس فریادی بلند و بریدهبریده از آن بیرون آمد؛ فریادی که شرم را وانهاده بود، نوحهای شده بود همچون صدای آدمیان کوبیدهشدهای که با خواری بر خاک سخت زندگی میکنند.
یوسف اکنون شمشیری بود و عبایی در باد، و اسبی که بر شنهای داغ صحرا میتاخت. صدای زنی را میشنید که فریاد کمک سر میداد:
«خواهرم مرا میخواند!»
یوسف آرزو کرد که کاش همان لحظه مار پیدا شود. نمیخواست او را با زهرش بکشد، بلکه میخواست مار گردنش را با بدن سردش حلقه بزند و آنقدر فشار دهد تا خفهاش کند و از حرکت بازایستد…
آنگاه از پدر و مادر و خواهر و چاقوی تشنه به خون دور میشد.
یوسف لبهای خشکیدهاش را با زبان تر کرد. نمیخواست تسلیم خواب شود، چرا که میدانست در خواب هفت گاو لاغر با بانگی اندوهناک را خواهد دید که در دشتی مشغول چرا هستند.
اگر به کتاب بهار خاکستری علاقه دارید، بخش معرفی برترین داستانهای کوتاه جهان در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه دیگر نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات جهان، داستان کوتاه، داستان کوتاه خارجی، داستان معاصر، سیاسی
۰ برچسبها: ادبیات جهان، ادبیات سوریه، زکریا تامر، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب