«هرگز رهایم مکن» اثری است از کازوئو ایشیگورو (نویسندهی ژاپنی – انگلیسی، متولد ۱۹۵۴ و برندهی جایزهی نوبل ادبیات) که در سال ۲۰۰۵ منتشر شده است. این رمان درباره انسانهایی است که در جهانی سرد و بیرحم پرورش مییابند تا اعضای بدنشان را اهدا کنند، و در این میان میکوشند معنای عشق، دوستی و انسان بودن را دریابند.
دربارهی هرگز رهایم مکن
رمان هرگز رهایم مکن (Never Let Me Go) اثر کازوئو ایشیگورو، اثری است که با آرامشی مرموز و اندوهی پنهان، مرز میان انسانیت و بیرحمی علمی را در هم میریزد. این کتاب نخستینبار در سال ۲۰۰۵ منتشر شد و بهسرعت به یکی از مهمترین آثار نویسنده بدل گردید؛ نویسندهای که پیش از آن با رمانهایی چون بازمانده روز شهرتی جهانی یافته بود. در این رمان، ایشیگورو با زبانی ساده اما سرشار از ظرافت و تأمل، جهانی را میآفریند که در آن انسان بودن، مفهومی مبهم و شکننده است.
فضای داستان در انگلستانی خیالی میگذرد؛ جهانی شبیه دنیای واقعی، اما با تفاوتی بنیادین و هولناک. در این جهان، انسانهایی پرورش مییابند تا اعضای بدن خود را برای دیگران اهدا کنند. آنان زندگی میکنند، رشد میکنند، آموزش میبینند، دوست میدارند و در نهایت، از میان میروند؛ بیآنکه هرگز فرصت زندگی واقعی را یافته باشند. در چنین بستر سرد و ظاهراً آرامی، رمان پرسشی عمیق را مطرح میکند: معنای زندگی چیست، وقتی سرنوشت از پیش نوشته شده است؟
راوی داستان، دختری به نام کتی اچ است؛ زنی سیویک ساله که گذشتهاش را در مدرسهای به نام «هیلشم» مرور میکند. این مدرسه در ظاهر مکانی آرام و پر از مراقبت است، اما در پس آن، رازی تلخ نهفته است. کتی از دوران کودکی خود، از دوستیاش با روت و تامی، و از سالهای آکنده از امید و اضطرابشان سخن میگوید. روایت او با لحنی ملایم و سرشار از احساس، ما را به درون جهانی میبرد که زیبایی و وحشت در هم آمیختهاند.
ایشیگورو در این رمان از علم و فناوری تنها بهعنوان پسزمینهای استعاری استفاده میکند. آنچه برای او اهمیت دارد، سرشت انسان است: احساسات، خاطرهها، عشق، حس گناه و میل به بقا. او با مهارتی کمنظیر نشان میدهد که چگونه انسانها، حتی وقتی از حق انتخاب محروماند، باز هم به معنای زندگی و عشق چنگ میزنند. این اثر نه تنها نقدی است بر اخلاق علم، بلکه تأملی ژرف در باب ذات انسانیت است.
نثر ایشیگورو در هرگز رهایم مکن آرام، ظریف و درعینحال تسخیرکننده است. او با استفاده از روایتی یکنفره و از درون ذهن کتی، جهان داستان را تدریجاً آشکار میکند، بیآنکه هیچگاه صریحاً حقایق را فاش کند. این شیوهی روایی، خواننده را در وضعیتی از ابهام و انتظار نگه میدارد؛ همانگونه که شخصیتهای داستان نیز در تاریکی سرنوشت خود به سر میبرند.
در عمق داستان، تمهایی چون خاطره، پذیرش، عشق و فقدان به گونهای درهم تنیدهاند که هر یک دیگری را معنا میکند. کتی، روت و تامی همچون سایههایی در پی درک جایگاه خود در جهانی بیرحماند. آنان میکوشند معنایی انسانی در زندگی ازپیشتعیینشدهشان بیابند، اما هر چه بیشتر میفهمند، ناامیدی نیز عمیقتر میشود. این جستوجوی بیفرجام، قلب رمان را شکل میدهد.
رمان از لحاظ ساختاری نیز استادانه است. ایشیگورو با مهارت، زمان گذشته و حال را در هم میتند و میان یادها و لحظههای اکنون پیوندی شاعرانه برقرار میسازد. روایت کتی گویی تلاشی است برای حفظ چیزی از گذشته، برای بازسازی معنا در جهانی که همۀ معناها در آن از پیش حذف شدهاند. همین کوشش برای حفظ خاطرههاست که به داستان حالتی انسانی و تراژیک میبخشد.
در عین حال، هرگز رهایم مکن استعارهای از زندگی واقعی ما نیز هست. ما نیز، مانند شخصیتهای کتاب، در جهانی محدود به سر میبریم؛ با آرزوهایی بزرگتر از توان زیستن، با عشقی که همواره سایۀ پایان بر آن افتاده است. ایشیگورو با هوشمندی نشان میدهد که انسان، حتی در زندانی نامرئی، باز هم میتواند عشق بورزد و زیبایی را بیافریند.
منتقدان بسیاری این اثر را از تلفیق ژانرهای علمیتخیلی، فلسفی و عاشقانه دانستهاند. اما در حقیقت، رمان فراتر از مرزبندی ژانری است. این کتاب بیش از آنکه درباره علم یا عشق باشد، درباره انسان بودن است؛ درباره شکنندگی ما در برابر مرگ و امید ما به معنا.
هرگز رهایم مکن با حالوهوای ملایم و غمگین خود، یادآور نغمهای است که بهآرامی نواخته میشود و تا مدتها در ذهن طنین میاندازد. هیچ انفجار دراماتیکی در آن وجود ندارد، اما هر واژهاش زخمی نرم بر دل خواننده مینشاند. پایان کتاب، نه یک گرهگشایی، بلکه نوعی تسلیم شاعرانه در برابر تقدیر است؛ پذیرشی آرام از حقیقتی که هرگز رهایمان نمیکند.
این رمان، همچون دیگر آثار ایشیگورو، درباره فراموشی و حافظه است؛ درباره انسانهایی که میکوشند گذشته را به یاد آورند تا بتوانند حال را تحمل کنند. و در نهایت، کتابی است درباره عشق، عشقی که هرچند بیثمر است، اما معنای زیستن را حفظ میکند.
هرگز رهایم مکن ما را به تأملی عمیق دربارۀ اخلاق، انسانیت و فناپذیری فرا میخواند. او از ما میخواهد که از خود بپرسیم: چه چیزی ما را انسان میکند؟ آیا عشق، خاطره و احساس کافیاند تا در برابر مرگ معنا بیابیم؟ پاسخ ایشیگورو نه در منطق، که در اندوه لطیف کتی نهفته است، اندوهی که بهسادگی از یاد نمیرود.
رمان هرگز رهایم مکن در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۵ با بیش از ۸۳۱ هزار رای و ۶۹۰۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از مهدی غبرایی (با عنوان هرگز ترکم مکن)، سهیل سمی، چکامه چاوشی و صبا کاظمی (آسو) به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان هرگز رهایم مکن
رمان هرگز رهایم مکن از زبان زنی به نام «کتی اچ» روایت میشود که در آغاز داستان سیویک سال دارد و به عنوان «مراقب» کار میکند. او با نگاهی آرام اما غمبار، گذشتهاش را مرور میکند؛ گذشتهای که در مدرسهای به نام «هیلشم» سپری شده است. در ظاهر، هیلشم مدرسهای ممتاز در دل روستایی آرام در انگلستان است، جایی که کودکان با انضباط و مراقبت تربیت میشوند، هنر میآموزند و از دنیای بیرون جدا نگه داشته میشوند. اما بهتدریج درمییابیم که این کودکان در حقیقت «کلون» هستند، انسانهایی که تنها برای یک هدف آفریده شدهاند: اهدا کردن اعضای بدنشان به دیگران.
کتی در میان شاگردان هیلشم، دو دوست نزدیک دارد: «روت» و «تامی». روت دختری جاهطلب و خودخواه است که میخواهد همیشه مرکز توجه باشد، و تامی پسری حساس و عصبی که درک عمیقی از احساسات دارد اما اغلب طرد میشود. رابطه میان این سهنفر، هسته اصلی رمان را میسازد؛ رابطهای پیچیده که با دوستی، حسادت و عشق درهم آمیخته است. کتی به تامی علاقه دارد، اما روت با او وارد رابطه میشود و میان آن دو دیواری از سکوت و تردید ایجاد میکند.
در طول سالهای تحصیل در هیلشم، کودکان به شدت تشویق میشوند آثار هنری خلق کنند، اما هیچکس به آنها نمیگوید چرا. بعدها روشن میشود که آثارشان برای اثبات داشتن روح و احساس به نمایش گذاشته میشود؛ تلاشی از سوی برخی انسانهای آگاه برای نشان دادن انسانیت کلونها. اما هیچگاه سرنوشت آنان تغییر نمیکند. آنها پس از بلوغ به «کلبهها» فرستاده میشوند تا برای مرحله بعدی زندگیشان آماده شوند، یعنی آغاز فرایند اهدای اعضا.
در کلبهها، فضای آزادتر و در عین حال سردتری حاکم است. جوانان کلون به تدریج درمییابند که دنیای واقعی برای آنها جایی ندارد. در این دوران، رابطه میان کتی، روت و تامی دچار فراز و فرود میشود. روت همچنان سعی دارد کنترل رابطه را در دست بگیرد، اما زیر پوسته اعتمادبهنفسش، حس ناامنی و پشیمانی موج میزند. کتی در این میان تنها شاهدی صبور است که همه چیز را در سکوت میپذیرد و در دل خود نگه میدارد.
پس از مدتی، روت و تامی نیز مانند دیگران وارد مرحله اهدا میشوند، در حالی که کتی نقش «مراقب» را برعهده میگیرد، وظیفهای که شامل همراهی با اهداکنندگان تا زمان مرگ است. او با آرامش و مسئولیتپذیری به کار خود ادامه میدهد، اما در درونش سؤالاتی بیپاسخ میجوشد: آیا سرنوشت تغییرناپذیر است؟ آیا عشق میتواند مرگ را به تعویق بیندازد؟
در میانه داستان، روت که از گذشته خود پشیمان است، با کتی و تامی دیدار میکند. او اعتراف میکند که میان کتی و تامی را از روی حسادت خراب کرده است. سهنفری به سفری میروند تا زنی را ببینند که زمانی مدیر هیلشم بود و شایعهای درباره او شنیدهاند، اینکه اگر دو کلون عاشق باشند، میتوانند «تعویق» بگیرند و مدتی از اهدا معاف شوند.
وقتی کتی و تامی سرانجام نزد مدیر سابق و معلمی به نام خانم امیلی میروند، حقیقت تلخ فاش میشود: هیچ تعویقی وجود ندارد. عشق نمیتواند سرنوشت آنان را تغییر دهد. مدیر توضیح میدهد که هیلشم تلاشی شکستخورده برای نشان دادن انسانیت کلونها بوده است، اما جامعه تصمیم خود را گرفته و نمیخواهد به آنان به چشم انسان بنگرد. کتی و تامی ناامید بازمیگردند، اما در دلشان عشقی پنهان و ناب شکوفا میشود.
مدتی بعد تامی نخستین اهدایش را آغاز میکند و حالش رو به وخامت میگذارد. در یکی از آخرین دیدارها، او در میانه مزرعهای خالی از فریاد خشم و اندوه سر میدهد؛ فریادی علیه جهانی که هرگز به او فرصت زیستن نداد. اندکی بعد، او میمیرد و کتی بار دیگر تنها میماند.
در پایان، کتی نیز آماده میشود تا چرخه خود را آغاز کند. او در جادهای خلوت میایستد و به دشتی پر از پسماند نگاه میکند، جایی که باد تکههای زندگی از دسترفته را میرقصاند. او میداند که چیزی در جهان باقی نمانده که بتوان به آن چنگ زد، اما با آرامشی غمبار میپذیرد که زمانش فرارسیده است.
پایان داستان، آرام و تسلیموار است؛ نه از جنس شکست، بلکه از جنس آگاهی. کتی میپذیرد که گذشتهاش هرگز بازنخواهد گشت، اما خاطره عشق، دوستی و امید در درونش زنده است، همان چیزی که او را، هرچند برای مدتی کوتاه، انسان نگه داشت.
بخشهایی از هرگز رهایم مکن
گاهی فکر میکنم هیچکداممان واقعاً آماده نبودیم. ما آنقدر درگیر نقشهها و رؤیاهایمان بودیم که فراموش کرده بودیم جهان بیرون، جایی برای ما ندارد. هیلشم پناهگاهی بود، اما بیرون از آن، هیچ چیز به ما تعلق نداشت. فقط باید میرفتیم، چون نوبتمان رسیده بود.
…………………..
چیزهایی در زندگی هست که هیچوقت نمیتوانی آنها را کاملاً از یاد ببری. مثل نوری که در دل تاریکی میماند. حتی وقتی دیگران میگویند تمام شده، تو هنوز صدایی را میشنوی، تصویری را میبینی، یا احساسی را در سینهات حس میکنی. شاید همین است که ما را انسان میکند؛ اینکه هنوز میتوانیم به چیزی از دسترفته فکر کنیم و دلتنگش شویم.
……………………
در آن لحظه، وقتی تامی فریاد میکشید و باد موهایش را پریشان کرده بود، احساس کردم که ما هر دو مثل بچههایی هستیم که در دل دنیا گم شدهاند. هیچکس صدایمان را نمیشنود و هیچکس نمیآید نجاتمان دهد. اما با این حال، در آن فریاد، چیزی شبیه رهایی بود. گویی او برای نخستین بار خودش را میفهمید.
…………………..
روزی به روت گفتم که بعضی چیزها را نمیتوان از بین برد، حتی اگر همه بخواهند فراموشش کنند. او خندید و گفت: «همه چیز بالاخره ناپدید میشود، کتی.» ولی من مطمئن نیستم. گاهی فکر میکنم خاطرهها، اگر به اندازه کافی دوستشان داشته باشی، جایی در جهان باقی میمانند.
…………………..
گاهی خیال میکنم اگر کمی بیشتر وقت داشتیم، شاید همه چیز فرق میکرد. شاید میتوانستیم جایی برای خودمان پیدا کنیم، دور از همه چیز، جایی که دیگر نوبتی در کار نباشد. اما بعد یادم میآید که این فقط رؤیاست، و رؤیاها در دنیای ما دوام نمیآورند.»
……………………
من همیشه فکر میکردم آنچه ما را به هم پیوند میدهد، گذشتهمان نیست، بلکه آن چیزهایی است که هرگز نداشتیم. ما با خیالِ آنچه میتوانست باشد زندگی کردیم، و شاید همین خیال بود که تحملِ همه چیز را ممکن کرد.
…………………..
اکنون که به همه چیز نگاه میکنم، احساس میکنم زندگی مثل تکهای پارچه است که آرامآرام رشتههایش را از هم باز میکنند. هیچکس ناگهان آن را نمیدَرَد، اما در پایان میبینی که چیزی جز چند نخ در دستت نمانده است. و با این حال، در همان نخهای باقیمانده، گرمایی هست که نمیتوانی انکارش کنی.
اگر به کتاب هرگز رهایم مکن علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار کازوئو ایشیگورو در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی ژاپنی – انگلیسی آشنا میسازد.
26 مهر 1404
هرگز رهایم مکن
«هرگز رهایم مکن» اثری است از کازوئو ایشیگورو (نویسندهی ژاپنی – انگلیسی، متولد ۱۹۵۴ و برندهی جایزهی نوبل ادبیات) که در سال ۲۰۰۵ منتشر شده است. این رمان درباره انسانهایی است که در جهانی سرد و بیرحم پرورش مییابند تا اعضای بدنشان را اهدا کنند، و در این میان میکوشند معنای عشق، دوستی و انسان بودن را دریابند.
دربارهی هرگز رهایم مکن
رمان هرگز رهایم مکن (Never Let Me Go) اثر کازوئو ایشیگورو، اثری است که با آرامشی مرموز و اندوهی پنهان، مرز میان انسانیت و بیرحمی علمی را در هم میریزد. این کتاب نخستینبار در سال ۲۰۰۵ منتشر شد و بهسرعت به یکی از مهمترین آثار نویسنده بدل گردید؛ نویسندهای که پیش از آن با رمانهایی چون بازمانده روز شهرتی جهانی یافته بود. در این رمان، ایشیگورو با زبانی ساده اما سرشار از ظرافت و تأمل، جهانی را میآفریند که در آن انسان بودن، مفهومی مبهم و شکننده است.
فضای داستان در انگلستانی خیالی میگذرد؛ جهانی شبیه دنیای واقعی، اما با تفاوتی بنیادین و هولناک. در این جهان، انسانهایی پرورش مییابند تا اعضای بدن خود را برای دیگران اهدا کنند. آنان زندگی میکنند، رشد میکنند، آموزش میبینند، دوست میدارند و در نهایت، از میان میروند؛ بیآنکه هرگز فرصت زندگی واقعی را یافته باشند. در چنین بستر سرد و ظاهراً آرامی، رمان پرسشی عمیق را مطرح میکند: معنای زندگی چیست، وقتی سرنوشت از پیش نوشته شده است؟
راوی داستان، دختری به نام کتی اچ است؛ زنی سیویک ساله که گذشتهاش را در مدرسهای به نام «هیلشم» مرور میکند. این مدرسه در ظاهر مکانی آرام و پر از مراقبت است، اما در پس آن، رازی تلخ نهفته است. کتی از دوران کودکی خود، از دوستیاش با روت و تامی، و از سالهای آکنده از امید و اضطرابشان سخن میگوید. روایت او با لحنی ملایم و سرشار از احساس، ما را به درون جهانی میبرد که زیبایی و وحشت در هم آمیختهاند.
ایشیگورو در این رمان از علم و فناوری تنها بهعنوان پسزمینهای استعاری استفاده میکند. آنچه برای او اهمیت دارد، سرشت انسان است: احساسات، خاطرهها، عشق، حس گناه و میل به بقا. او با مهارتی کمنظیر نشان میدهد که چگونه انسانها، حتی وقتی از حق انتخاب محروماند، باز هم به معنای زندگی و عشق چنگ میزنند. این اثر نه تنها نقدی است بر اخلاق علم، بلکه تأملی ژرف در باب ذات انسانیت است.
نثر ایشیگورو در هرگز رهایم مکن آرام، ظریف و درعینحال تسخیرکننده است. او با استفاده از روایتی یکنفره و از درون ذهن کتی، جهان داستان را تدریجاً آشکار میکند، بیآنکه هیچگاه صریحاً حقایق را فاش کند. این شیوهی روایی، خواننده را در وضعیتی از ابهام و انتظار نگه میدارد؛ همانگونه که شخصیتهای داستان نیز در تاریکی سرنوشت خود به سر میبرند.
در عمق داستان، تمهایی چون خاطره، پذیرش، عشق و فقدان به گونهای درهم تنیدهاند که هر یک دیگری را معنا میکند. کتی، روت و تامی همچون سایههایی در پی درک جایگاه خود در جهانی بیرحماند. آنان میکوشند معنایی انسانی در زندگی ازپیشتعیینشدهشان بیابند، اما هر چه بیشتر میفهمند، ناامیدی نیز عمیقتر میشود. این جستوجوی بیفرجام، قلب رمان را شکل میدهد.
رمان از لحاظ ساختاری نیز استادانه است. ایشیگورو با مهارت، زمان گذشته و حال را در هم میتند و میان یادها و لحظههای اکنون پیوندی شاعرانه برقرار میسازد. روایت کتی گویی تلاشی است برای حفظ چیزی از گذشته، برای بازسازی معنا در جهانی که همۀ معناها در آن از پیش حذف شدهاند. همین کوشش برای حفظ خاطرههاست که به داستان حالتی انسانی و تراژیک میبخشد.
در عین حال، هرگز رهایم مکن استعارهای از زندگی واقعی ما نیز هست. ما نیز، مانند شخصیتهای کتاب، در جهانی محدود به سر میبریم؛ با آرزوهایی بزرگتر از توان زیستن، با عشقی که همواره سایۀ پایان بر آن افتاده است. ایشیگورو با هوشمندی نشان میدهد که انسان، حتی در زندانی نامرئی، باز هم میتواند عشق بورزد و زیبایی را بیافریند.
منتقدان بسیاری این اثر را از تلفیق ژانرهای علمیتخیلی، فلسفی و عاشقانه دانستهاند. اما در حقیقت، رمان فراتر از مرزبندی ژانری است. این کتاب بیش از آنکه درباره علم یا عشق باشد، درباره انسان بودن است؛ درباره شکنندگی ما در برابر مرگ و امید ما به معنا.
هرگز رهایم مکن با حالوهوای ملایم و غمگین خود، یادآور نغمهای است که بهآرامی نواخته میشود و تا مدتها در ذهن طنین میاندازد. هیچ انفجار دراماتیکی در آن وجود ندارد، اما هر واژهاش زخمی نرم بر دل خواننده مینشاند. پایان کتاب، نه یک گرهگشایی، بلکه نوعی تسلیم شاعرانه در برابر تقدیر است؛ پذیرشی آرام از حقیقتی که هرگز رهایمان نمیکند.
این رمان، همچون دیگر آثار ایشیگورو، درباره فراموشی و حافظه است؛ درباره انسانهایی که میکوشند گذشته را به یاد آورند تا بتوانند حال را تحمل کنند. و در نهایت، کتابی است درباره عشق، عشقی که هرچند بیثمر است، اما معنای زیستن را حفظ میکند.
هرگز رهایم مکن ما را به تأملی عمیق دربارۀ اخلاق، انسانیت و فناپذیری فرا میخواند. او از ما میخواهد که از خود بپرسیم: چه چیزی ما را انسان میکند؟ آیا عشق، خاطره و احساس کافیاند تا در برابر مرگ معنا بیابیم؟ پاسخ ایشیگورو نه در منطق، که در اندوه لطیف کتی نهفته است، اندوهی که بهسادگی از یاد نمیرود.
رمان هرگز رهایم مکن در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۵ با بیش از ۸۳۱ هزار رای و ۶۹۰۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از مهدی غبرایی (با عنوان هرگز ترکم مکن)، سهیل سمی، چکامه چاوشی و صبا کاظمی (آسو) به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان هرگز رهایم مکن
رمان هرگز رهایم مکن از زبان زنی به نام «کتی اچ» روایت میشود که در آغاز داستان سیویک سال دارد و به عنوان «مراقب» کار میکند. او با نگاهی آرام اما غمبار، گذشتهاش را مرور میکند؛ گذشتهای که در مدرسهای به نام «هیلشم» سپری شده است. در ظاهر، هیلشم مدرسهای ممتاز در دل روستایی آرام در انگلستان است، جایی که کودکان با انضباط و مراقبت تربیت میشوند، هنر میآموزند و از دنیای بیرون جدا نگه داشته میشوند. اما بهتدریج درمییابیم که این کودکان در حقیقت «کلون» هستند، انسانهایی که تنها برای یک هدف آفریده شدهاند: اهدا کردن اعضای بدنشان به دیگران.
کتی در میان شاگردان هیلشم، دو دوست نزدیک دارد: «روت» و «تامی». روت دختری جاهطلب و خودخواه است که میخواهد همیشه مرکز توجه باشد، و تامی پسری حساس و عصبی که درک عمیقی از احساسات دارد اما اغلب طرد میشود. رابطه میان این سهنفر، هسته اصلی رمان را میسازد؛ رابطهای پیچیده که با دوستی، حسادت و عشق درهم آمیخته است. کتی به تامی علاقه دارد، اما روت با او وارد رابطه میشود و میان آن دو دیواری از سکوت و تردید ایجاد میکند.
در طول سالهای تحصیل در هیلشم، کودکان به شدت تشویق میشوند آثار هنری خلق کنند، اما هیچکس به آنها نمیگوید چرا. بعدها روشن میشود که آثارشان برای اثبات داشتن روح و احساس به نمایش گذاشته میشود؛ تلاشی از سوی برخی انسانهای آگاه برای نشان دادن انسانیت کلونها. اما هیچگاه سرنوشت آنان تغییر نمیکند. آنها پس از بلوغ به «کلبهها» فرستاده میشوند تا برای مرحله بعدی زندگیشان آماده شوند، یعنی آغاز فرایند اهدای اعضا.
در کلبهها، فضای آزادتر و در عین حال سردتری حاکم است. جوانان کلون به تدریج درمییابند که دنیای واقعی برای آنها جایی ندارد. در این دوران، رابطه میان کتی، روت و تامی دچار فراز و فرود میشود. روت همچنان سعی دارد کنترل رابطه را در دست بگیرد، اما زیر پوسته اعتمادبهنفسش، حس ناامنی و پشیمانی موج میزند. کتی در این میان تنها شاهدی صبور است که همه چیز را در سکوت میپذیرد و در دل خود نگه میدارد.
پس از مدتی، روت و تامی نیز مانند دیگران وارد مرحله اهدا میشوند، در حالی که کتی نقش «مراقب» را برعهده میگیرد، وظیفهای که شامل همراهی با اهداکنندگان تا زمان مرگ است. او با آرامش و مسئولیتپذیری به کار خود ادامه میدهد، اما در درونش سؤالاتی بیپاسخ میجوشد: آیا سرنوشت تغییرناپذیر است؟ آیا عشق میتواند مرگ را به تعویق بیندازد؟
در میانه داستان، روت که از گذشته خود پشیمان است، با کتی و تامی دیدار میکند. او اعتراف میکند که میان کتی و تامی را از روی حسادت خراب کرده است. سهنفری به سفری میروند تا زنی را ببینند که زمانی مدیر هیلشم بود و شایعهای درباره او شنیدهاند، اینکه اگر دو کلون عاشق باشند، میتوانند «تعویق» بگیرند و مدتی از اهدا معاف شوند.
وقتی کتی و تامی سرانجام نزد مدیر سابق و معلمی به نام خانم امیلی میروند، حقیقت تلخ فاش میشود: هیچ تعویقی وجود ندارد. عشق نمیتواند سرنوشت آنان را تغییر دهد. مدیر توضیح میدهد که هیلشم تلاشی شکستخورده برای نشان دادن انسانیت کلونها بوده است، اما جامعه تصمیم خود را گرفته و نمیخواهد به آنان به چشم انسان بنگرد. کتی و تامی ناامید بازمیگردند، اما در دلشان عشقی پنهان و ناب شکوفا میشود.
مدتی بعد تامی نخستین اهدایش را آغاز میکند و حالش رو به وخامت میگذارد. در یکی از آخرین دیدارها، او در میانه مزرعهای خالی از فریاد خشم و اندوه سر میدهد؛ فریادی علیه جهانی که هرگز به او فرصت زیستن نداد. اندکی بعد، او میمیرد و کتی بار دیگر تنها میماند.
در پایان، کتی نیز آماده میشود تا چرخه خود را آغاز کند. او در جادهای خلوت میایستد و به دشتی پر از پسماند نگاه میکند، جایی که باد تکههای زندگی از دسترفته را میرقصاند. او میداند که چیزی در جهان باقی نمانده که بتوان به آن چنگ زد، اما با آرامشی غمبار میپذیرد که زمانش فرارسیده است.
پایان داستان، آرام و تسلیموار است؛ نه از جنس شکست، بلکه از جنس آگاهی. کتی میپذیرد که گذشتهاش هرگز بازنخواهد گشت، اما خاطره عشق، دوستی و امید در درونش زنده است، همان چیزی که او را، هرچند برای مدتی کوتاه، انسان نگه داشت.
بخشهایی از هرگز رهایم مکن
گاهی فکر میکنم هیچکداممان واقعاً آماده نبودیم. ما آنقدر درگیر نقشهها و رؤیاهایمان بودیم که فراموش کرده بودیم جهان بیرون، جایی برای ما ندارد. هیلشم پناهگاهی بود، اما بیرون از آن، هیچ چیز به ما تعلق نداشت. فقط باید میرفتیم، چون نوبتمان رسیده بود.
…………………..
چیزهایی در زندگی هست که هیچوقت نمیتوانی آنها را کاملاً از یاد ببری. مثل نوری که در دل تاریکی میماند. حتی وقتی دیگران میگویند تمام شده، تو هنوز صدایی را میشنوی، تصویری را میبینی، یا احساسی را در سینهات حس میکنی. شاید همین است که ما را انسان میکند؛ اینکه هنوز میتوانیم به چیزی از دسترفته فکر کنیم و دلتنگش شویم.
……………………
در آن لحظه، وقتی تامی فریاد میکشید و باد موهایش را پریشان کرده بود، احساس کردم که ما هر دو مثل بچههایی هستیم که در دل دنیا گم شدهاند. هیچکس صدایمان را نمیشنود و هیچکس نمیآید نجاتمان دهد. اما با این حال، در آن فریاد، چیزی شبیه رهایی بود. گویی او برای نخستین بار خودش را میفهمید.
…………………..
روزی به روت گفتم که بعضی چیزها را نمیتوان از بین برد، حتی اگر همه بخواهند فراموشش کنند. او خندید و گفت: «همه چیز بالاخره ناپدید میشود، کتی.» ولی من مطمئن نیستم. گاهی فکر میکنم خاطرهها، اگر به اندازه کافی دوستشان داشته باشی، جایی در جهان باقی میمانند.
…………………..
گاهی خیال میکنم اگر کمی بیشتر وقت داشتیم، شاید همه چیز فرق میکرد. شاید میتوانستیم جایی برای خودمان پیدا کنیم، دور از همه چیز، جایی که دیگر نوبتی در کار نباشد. اما بعد یادم میآید که این فقط رؤیاست، و رؤیاها در دنیای ما دوام نمیآورند.»
……………………
من همیشه فکر میکردم آنچه ما را به هم پیوند میدهد، گذشتهمان نیست، بلکه آن چیزهایی است که هرگز نداشتیم. ما با خیالِ آنچه میتوانست باشد زندگی کردیم، و شاید همین خیال بود که تحملِ همه چیز را ممکن کرد.
…………………..
اکنون که به همه چیز نگاه میکنم، احساس میکنم زندگی مثل تکهای پارچه است که آرامآرام رشتههایش را از هم باز میکنند. هیچکس ناگهان آن را نمیدَرَد، اما در پایان میبینی که چیزی جز چند نخ در دستت نمانده است. و با این حال، در همان نخهای باقیمانده، گرمایی هست که نمیتوانی انکارش کنی.
اگر به کتاب هرگز رهایم مکن علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار کازوئو ایشیگورو در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی ژاپنی – انگلیسی آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، تخیلی، داستان خارجی، داستان معاصر، رمان، عاشقانه، علمی
۰ برچسبها: ادبیات انگلیس، ادبیات جهان، ادبیات ژاپن، کازوئو ایشیگورو، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب