«خسرو خوبان» اثری است از رضا دانشور (نویسندهی زادهی مشهد، از ۱۳۲۶ تا ۱۳۹۴) که در سال ۱۳۷۳ منتشر شده است. این رمان داستان روستایی رازآلود به نام کهندژ است که در گذر تاریخ، میان اسطوره و واقعیت، سیاست و خیال، بارها ناپدید میشود و سرنوشت مردمانش نمادی از گمگشتگی و تکرار تراژدی در تاریخ ایران میگردد.
دربارهی خسرو خوبان
خسرو خوبان رمانی است که از آغاز با ترکیبی نامعمول از اسناد اداری، گزارشهای مأموران و روایتِ محاورهای خواننده را به میانهی یک معما و یک اسطوره هدایت میکند؛ پروندههای ساواک، یادداشتهای ثبت احوال و گزارشهای سازمان برنامه نقشِ درِ ورود به دنیای کهندژ را بازی میکنند، گویی راوی میخواهد حقیقت را به صورت سند عرض کند و در همان حال از زبانِ خیال آن را پس بگیرد.
این دوگانگی میان گزارش و روایات عامیانه، یکی از ویژگیهای ساختاری مهم رمان است: اسناد رسمی که قرار است حقیقت را ثبت کنند، خود در هم آمیختگی حقیقت و افسانه را نشان میدهند و خواننده را به پرسش دربارهی قابلیتِ ثبتِ واقعیت و امکانِ اعتماد به «سند» وا میدارند.
فضای داستانی کهندژ، همزمان که یک روستای کوهستانی در دماوند است، عنصری ماوراءالطبیعه نیز دارد؛ روستا گاه «گم» میشود و گاه از چشمِ آدمها ناپدید میگردد، و همین ناپدیدشدن است که محور بسیاری از رویدادها و تفسیرها میشود؛ یک فضای مرزی میان تاریخ، اسطوره و سیاست.
در دل این فضای مرزی، جنازهی کشفشده در یخها نقش نمادین و روایی محوری دارد: جستوجوی جهادسازندگی برای یافتن حقیقت دربارهی روستا به ظاهراً تنها یک جنازه میرسد، جنازهای که هم یادآور تراژدیهای جنگ و هم نشانهی گسستِ تاریخ است؛ این قطعهی کشفشده مانند تکهای از آینهای است که تصویری شکسته از واقعیتِ جمعی نشان میدهد.
شیوهی روایت در رمان پیوسته به عقب بازمیگردد؛ بازهی زمانی رمان از اساطیر گذشته تا دورههای معاصر امتداد دارد، اما «زمان حقیقی» روایت حول دههی چهل و رویدادهای مربوط به جریانات چپ، انقلاب و جنگ قرار دارد؛ این همنشینیِ اسطوره و تاریخ معاصر به متن عمقِ نمادین میبخشد و پرسشهایی دربارهی تکرار تاریخ و بازگشت اسطورهوارهها در زمانهی سیاسی فراهم میآورد.
فضای روایی رمان با عناصرِ رئالیسم جادویی آمیخته است: تصاویرِ ماورایی و شگفتآور، از کاروانهای اسطورهای تا تجلیات معنوی و رؤیایی، در متنِ روزمره رخ میدهند و نه تنها به زیباییشناسی اثر خدمت میکنند، بلکه به خوانشِ سیاسی رمان نیز درخشندگی میبخشند؛ این ترکیب، خواننده را وادار میکند تا واقعیت اجتماعی را هم بهمثابهی متنی نمادین بخواند.
شخصیتها در رمان غالباً دو وجه دارند؛ مثلاً «بهرام» هم پدری که به روایتِ خانوادگی پیوند دارد است و هم نمودی از تراکمِ تاریخ و اسطوره در یک جانِ انسانی؛ رابطهی او با «خسرو» و سرنوشتِ پسرانِ روستا، خوانشهای اجتماعی، اخلاقی و سیاسی را در خود جمع میکند و خواننده را به پرسش دربارهی هویت فردی در بستر تاریخ و ایدئولوژی میکِشد.
زبان و تصویرسازی رضا دانشور، از زبانِ محاورهی روستایی تا وصفهای تند و نمادین، توانایی او را در تلفیق چند سبک متفاوت نشان میدهد: گاه نقالیهای عامیانه و تصاویری شبیه پردهخوانی ظاهر میشوند و گاه اسناد رسمی و گزارشها با زبان سردشان وارد متن میگردند؛ این تفاوتِ آواها به ساختار چندلایهی رمان پویایی میدهد.
از منظر سیاسی، رمان به صورتِ غیرمستقیم نقدهایی به مناسباتِ قدرت، خشونت و نحوهی ثبت و بازنماییِ تاریخ دارد؛ سازمانهای دولتی و امنیتی که پروندهسازی میکنند، و روندی که حقیقت را به روایت رسمی بدل مینماید، همگی در متنِ داستان واکاوی میشوند، اما این واکاوی از راهِ نماد و اسطوره نیز پیش میرود تا از سادهانگاری پرهیز کند.
رساندنِ تجربهی جمعی، از اساطیر تا جنگ، در «خسرو خوبان» با استفاده از تصاویرِ جمعی مانند امامزاده، قالیچههای ابریشمی، وقایعِ محلی و نیز ثبتهای اداری تحقق مییابد؛ این مجموعهی تصاویر هم پیوندهای فرهنگی را یادآوری میکند و هم نشان میدهد چگونه تاریخِ رسمی و حافظهی محلی میتوانند یکدیگر را تحریف یا تکمیل کنند.
خوانشِ امروزینِ رمان باید به دو پرسش مهم بپردازد: چگونه اسطورهها در موقعیتهای سیاسی نو بازتولید میشوند، و چگونه روایتهای رسمی و مستندسازی میتوانند حقیقت جمعی را به سود یا زیان گروهی بازتعریف کنند؛ «خسرو خوبان» رمانی است که خوانندهاش را از سطح داستانی فراتر میبرد و به تامل تاریخی و فلسفی فرا میخواند.
در پایان، «خسرو خوبان» را باید اثری چندوجهی دانست که از حدِ یک رمان محلی فراتر میرود: ترکیبِ اساطیر، اسناد، رویدادهای معاصر و تصاویرِ نمادین، اثری میسازد که هم روایتِ یک روستا و یک خانواده است و هم تفسیرِ تاریخیِ یک سرزمین در آستانهی دگرگونیهای بنیادین؛ خواندنِ این کتاب، نهفقط لذتِ ادبی، که نیاز به تأمل دربارهی نسبتِ روایت و حقیقت را نیز فراهم میآورد.
رمان خسرو خوبان در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۵ با بیش از ۲۲۹ رای و ۶۱ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان خسرو خوبان
رمان «خسرو خوبان» از رضا دانشور با مجموعهای از اسناد و گزارشهای رسمی آغاز میشود؛ گزارشهایی از ساواک، سازمان برنامه و ثبت احوال که همگی دربارهی روستایی به نام کهندژ در ناحیهی دماوند نوشته شدهاند. در این گزارشها، روستا مکانی عجیب معرفی میشود که گاه از دید مأموران و مردم ناپدید میگردد، و حتی در نقشهها قابل ثبت نیست. همین ویژگی، هستهی رازآلود داستان را شکل میدهد و مسیر روایت را بهسوی کشف معنای ناپدید شدن روستا و ساکنانش سوق میدهد.
در ادامه، روایت از زبانهای گوناگون پیش میرود و در میان گزارشها و یادداشتها، سرگذشت مردی به نام بهرام و خانوادهاش در مرکز روایت قرار میگیرد. بهرام کشاورزی است از اهالی کهندژ که میان گذشتهی اسطورهای روستا و دگرگونیهای سیاسی روزگار خود گرفتار شده است. او درگیر عشقی خاموش و پسرش خسرو نماد تداوم و فروپاشی نسلهاست. این پدر و پسر هر دو در مسیر زندگیشان با نیروهای بیرونی، از حکومت گرفته تا جنگ و انقلاب، برخورد میکنند و سرنوشتشان درهم میپیچد.
روستا، در این میان، همچون موجودی زنده رفتار میکند. گاهی رونق میگیرد، گاهی فرو میپاشد، و گاه بهکلی از دید جهانیان پنهان میشود. اهالی کهندژ در گذر دههها با تغییر حکومتها، اصلاحات ارضی، انقلاب و جنگ روبهرو میشوند، اما در نهایت، همهچیز در سکوت و غبار افسانه فرو میرود. روایتها از زبان شاهدان مختلف، با زمانهای متفاوت درهم میآمیزند؛ گویی خودِ زمان در کهندژ دچار لغزش است.
در بخشی از داستان، مأموران جهادسازندگی برای بازسازی و احیای کهندژ به منطقه میروند، اما تنها چیزی که مییابند جنازهای یخزده در اعماق برفهاست. این کشف، هستهی روایی تازهای میسازد و کل داستان به عقب بازمیگردد تا راز این جنازه و سرگذشت روستا روشن شود. مرگ و زندگی در این بخش درهم میآمیزند، و خواننده درمییابد که کهندژ نهفقط یک مکان، بلکه نشانهای از سرنوشت جمعی یک ملت است.
در لایهای دیگر از داستان، زمان به اسطورهها میرسد: به بند شدن ضحاک، به آمدن اسکندر، و به قصههای کهن ایرانی. این پیوند میان گذشتهی اساطیری و زمان حال، به خواننده میفهماند که گم شدن کهندژ فقط حادثهای جغرافیایی نیست، بلکه نمادی از گسست تاریخی و فراموشی ریشههاست. ساکنان روستا گویی تکرارکنندهی همان چرخههای کهنِ گناه، امید، شورش و سقوطاند.
در طول روایت، خسرو، پسر بهرام، محور نسل جوان است که در میان دو جهان میایستد: از یکسو رؤیاهای انقلابی و عدالتخواهی، و از سوی دیگر سرنوشت محتوم ناپدید شدن در سرمای کهندژ. داستان زندگی خسرو از نوجوانی تا مرگ، بازتابی از تحول سیاسی و اجتماعی ایران معاصر است، و مرگ او در یخها، نقطهی اوجِ استعاری رمان به شمار میآید.
روایت بارها میان گذشته و حال، خیال و واقعیت، مرگ و زندگی نوسان میکند. خاطرات مردگان، اسناد دولتی، و روایتهای مردمی در کنار هم تصویری چندوجهی از یک تاریخ گمشده میسازند. رمان در پایان به نوعی دایرهوار بسته میشود: همان مأمورانی که در آغاز به دنبال گزارش دربارهی روستا بودند، اکنون در برابر ناپدید شدن دوبارهی آن درماندهاند.
در واپسین صفحات، کهندژ دیگر نه در نقشه هست، نه در حافظهی رسمی. فقط در ذهن چند شاهدِ خاموش و در روایتهایی نیمهفراموششده باقی مانده است. رمان در همین نقطه پایان مییابد، جایی میان واقعیت و خیال، و خواننده را با پرسش رها میکند که آیا روستا واقعاً وجود داشت یا فقط بازتابی از رؤیاها و رنجهای یک ملت بود.
بخشهایی از خسرو خوبان
کهندژ را هیچکس بهدرستی نمیدانست کجاست. روی نقشهها نقطهای کوچک بود میان کوه و برف و ابر. بعضی میگفتند باد که میوزد، روستا بهکلی در مه گم میشود و تا روزها دیده نمیشود. مأمور ثبت احوال میگفت در فهرست روستاها نیست، ولی اهالی دماوند از قدیم آن را میشناختند، میگفتند: کهندژ خودش تصمیم میگیرد کی ظاهر شود و کی نه.
…………………..
صبح که برف بند آمد، بهرام از خواب برخاست و صدای زنگی را شنید که از ته دره میآمد. صدای زنگ شبیه صدای گله نبود، شبیه صدای وقتهای قدیم بود، وقتی که پدرش هنوز زنده بود و گوسفندان را از امامزاده تا دژ میبرد. او به پنجره نگاه کرد، اما چیزی ندید، فقط سفیدی بود و خاموشی.
……………………
در گزارش مأمور آمده بود: مردم کهندژ عجیباند. گاه در دل شب آتشی بزرگ میافروزند و پیرزنان با دایره میخوانند. وقتی ازشان میپرسیم چرا، میگویند برای آرام کردن کوه است. میگویند اگر کوه خشم بگیرد، همهچیز در برف مدفون میشود. اما هیچکدام از آنان باور ندارند که کوه خشم گرفته است؛ آنها میدانند که انسانها خشم گرفتهاند.
……………………..
وقتی جنازه را از دل یخ بیرون کشیدند، کسی او را نمیشناخت. چهرهاش آرام بود، انگار سالها خوابیده باشد. نور روی گونهاش افتاد و بهرام گفت: شبیه خسرو است. اما خسرو سالها پیش رفته بود. هیچکس چیزی نگفت. فقط باد میوزید و برف تازه بر تن مرده مینشست.
……………………..
در شبهای زمستان، پیرمردان هنوز از خسرو خوبان یاد میکنند. میگویند او روزی بازخواهد گشت، وقتی که کهندژ دوباره از زیر برف بیرون بیاید. بچهها گوش میدهند و خوابشان میبرد، و مادران در دلشان دعا میکنند که آن روز هرگز نرسد، چون بازگشت همیشه با خون همراه است.
……………………….
کهندژ دیگر در نقشه نیست، ولی هنوز در خواب کسانی هست. وقتی باد از دماوند میوزد و صدای زنگ گله میآید، کسانی میگویند کهندژ برگشته است. کسی آن را نمیبیند، اما نوری زرد در میان برفها میدرخشد، انگار چراغی از زمانِ دیگر.
اگر به کتاب خسرو خوبان علاقه دارید، بخش معرفی برترین رمانهای فارسی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار مشابه نیز آشنا میکند.









