خشم و هیاهو

«خشم و هیاهو» رمانی است از ویلیام فاکنر (نویسنده‌ی آمریکایی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، از ۱۸۹۷ تا ۱۹۶۲) که در سال ۱۹۲۹ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی خانواده‌ای می‌پردازد که پیشتر از اشراف بوده‌اند و اکنون برای حفظ آبرو و اموالشان در تلاش هستند.

درباره‌ی خشم و هیاهو

عناوین داستان‌های فاکنر اغلب ذهنی است و معنایی شخصی را برای خود دارد که به‌طور کامل نیز در رمان آشکار نمی‌شود. اما خشم و هیاهو در این کتاب کلیدی واقعی است، زیرا رمان با کشف این مضمون سروکار دارد که زندگی بی‌معناست و این مضمون با ابیات شکسپیر در نمایشنامه‌ی مکبث که می‌گوید: «زندگی قصه‌ای است که توسط ابلهی روایت می‌شود، سرشار از خشم و هیاهو ولی پوچ» کاملاً هماهنگی دارد و همچنین با بخش نخستین داستان که شامل روایت بنجی است شباهت قابل توجهی دارد. بخش کونتین نیز پژواکی از عنوان رمان است. او فلسفه‌ی مأیوس‌کننده‌ی پدر را آموخته‌است که انسان‌ها را صرفاً به شکل عروسک‌هایی ببیند که با خاک پر شده‌اند.

رمان خشم و هیاهو در میان ۱۰۰ رمان برتر انگلیسی زبان قرن بیستم، در رتبه ششم قرار دارد. این رتبه‌بندی توسط کمپانی کتاب‌خانه مدرن معرفی شده است. ویلیام فاکنر به نوعی پیش‌قدم در ادبیات مدرن محسوب می‌شود و سبک و ساختار نوشته‌هایش با آثار نویسندگان نسل‌های قبل از او تفاوت دارد. استفاده از شیوه مونولوگ و تک‌گویی و حرکت بین زمان گذشته و حال هنگام روایت داستان در این اثر از دلایل اصلی محبوبیت آن است و به قول فاکنر: «با این رمان می‌توان یاد گرفت که چطور می‌شود کتاب خواند.»

کتاب خشم و هیاهو در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۶ با بیش از ۱۷۰ هزار رای و ۸ هزار نقد و نظر است. لازم به ذکر است که چندین مورد اقتباس نمایشی از این اثر به عمل آمده است. در ایران نیز مترجم‌های زیادی خشم و هیاهو را ترجمه کرده‌اند. مرضیه خسروی، نرگس خامهای، صالح حسینی که ترجمه‌ی او توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است و بهمن شعله‌ور.

داستان خشم و هیاهو

رمان خشم و هیاهو در جفرسون، می سی سی پی، در سه دهه‌ی اول قرن بیستم می گذرد. این رمان به روایت زندگی خانواده کامپسون، از اشراف سابق جنوبی، می پردازد که برای مقابله با انحلال خانواده و شهرت آن تلاش می کنند. در طول ۳۰ سال خانواده در معرض نابودی مالی قرار می گیرد، ایمان مذهبی خود و احترام شهر جفرسون را از دست می دهد و بسیاری از آنها به طرز غم انگیزی می میرند.

این رمان به چهار بخش تقسیم می شود و هر بخش آن را یکی از پسران خانواده روایت می‌کند.

اولین بخش، بازتاب رویدادهای رخ داده و افکار و خاطرات متعاقب آن در ۷ آوریل ۱۹۲۸، از دیدگاه بنجامین “بنجی” کامپسون، مردی ۳۳ ساله معلول ذهنی نوشته شده است. یژگی بخش بنجی سبک روایتی از هم گسیخته با جهش های زمانی مکرر است.

بخش دوم، که در ۲ ژوئن ۱۹۱۰ اتفاق می‌افتد، بر روی کوئنتین کامپسون، برادر بزرگتر بنجی، و وقایع منجر به خودکشی کوئنتین تمرکز دارد. این بخش به سبک جریان آگاهی نوشته شده است و همچنین شامل جهش های زمانی مکرر است.

در بخش سوم، یک روز قبل از اولین در ۶ آوریل ۱۹۲۸، فاکنر از دیدگاه جیسون، برادر کوچکتر بدبین کوئنتین می نویسد.

در بخش چهارم که یک روز پس از اولین بخش در ۸ آوریل ۱۹۲۸ اتفاق می افتد، فاکنر دیدگاه دانای کل سوم شخص را معرفی می کند. این بخش آخر عمدتاً بر روی دیلسی، یکی از خدمتکاران سیاهپوست کامپسون، و روابط او با جیسون و “خانم” کوئنتین کامپسون (دختر کادی خواهر کوئنتین) متمرکز است، زیرا دیلسی به افکار و اعمال همه اعضای خانواده کامپسون می اندیشد.

در سال ۱۹۴۵، فاکنر یک «ضمیمه کامپسون» نوشت تا با چاپ های بعدی «خشم و هیاهو» اضافه شود. این ضمیمه، شامل تاریخچه ۳۰ صفحه‌ای از خانواده کامپسون از سال ۱۶۹۹ تا ۱۹۴۵ است.

بخش‌هایی از خشم و هیاهو

یک ماشین آمد. من سوار شدم. پلاکارد جلوی آن را ندیدم. پر بود، بیشتر از مردم خوش چهره‌ای که روزنامه می‌خواندند. تنها صندلی خالی، در کنار یک سیاه پوست بود. کلاهی نمدی داشت و کفش‌های واکس زده به پا داشت و یک ته سیگار خاموش در دست داشت. فکر می‌کردم که یک جنوبی همیشه باید نسبت به سیاه پوست‌ها هشیار باشد. فکر می‌کردم شمالی‌ها همچین توقعی دارند.

وقتی ابتدا به شرق آمدم مدام فکر می‌کردم آدم باید یادش باشد که آن‌ها را رنگین پوست بداند، نه سیاه پوست. و اگر این اتفاق نیفتاده بود که با آن‌ها باشم، وقت و زحمت زیادی تلف می‌کردم تا یاد بگیرم که بهترین راه ارتباط با هر کسی، چه سیاه و چه سفید، این است که همانطور که خیال می‌کنیم قبولشان داشته باشیم، بعد رهایشان کنیم. همان موقع بود که فهمیدم یک سیاه پوست بیشتر از اینکه یک فرد باشد، یک طرز رفتار است، انعکاسی از سفید پوست‌هایی است که در بین آن‌ها زندگی کرده.

اوایل فکر می‌کردم که چون تعداد زیادی از آن‌ها در اطرافم نیستند، باید دلتنگ شوم، چون فکر می‌کردم که شمالی‌ها فکر می‌کنند دلتنگ آن‌ها می‌شوم اما تا آن روز صبح در ویرجینیا نمی‌دانستم که واقعا دلم برای روسکاس و دیلسی و بقیه‌شان تنگ شده.

…………..

من گریه نمی‌کردم، ولی نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. گریه نمی‌کردم اما زمین آرام نبود و بعد داشتم گریه‌ می‌کردم. زمین اریب بالا می‌رفت و گاوها از تپه‌ها بالا می‌دویدند. تی پی سعی کرد بلند شود و دوباره زمین خورد و گاوها از تپه‌ها پایین دویدند. کونتین بازوی مرا گرفت و به طرف طویله رفتیم. بعد طویله آنجا نبود و ما مجبور شدیم صبر کنیم تا برگردد.

من برگشتنش را ندیدم. از پشت ما آمد و کونتین مرا در آخوری که گاو‌ها می‌خوردند زمین گذاشت. من به آن چسپیدم. آن هم داشت در می‌رفت، و من بهش چسپیدم. گاوها دوباره از تپه پایین دویدند. از جلوی در. نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. کونتین و تی پی از تپه بالا آمدند، داشتند دعوا می‌کردند. تی پی داشت از تپه پایین می‌افتاد و کونتین او را از تپه بالا کشید. کونتین تی پی را زد. من نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم.

برای آشنایی با سایر آثار مشابه، بخش‌های معرفی برترین رمان‌های خارجی و معرفی رمان‌های دارای مضامین اجتماعی را در وب‌سایت هر روز یک کتاب ببینید.