«گرگها از برف نمیترسند» اثری است از محمدرضا بایرامی (نویسندهی اهل اردبیل، متولد ۱۳۴۶) که در سال ۱۳۸۷ منتشر شده است. این رمان داستان دو نوجوان روستایی است که پس از زلزلهای ویرانگر، با سرمای شدید و حملات گرگها دستوپنجه نرم میکنند و برای بقای خود مبارزه میکنند.
دربارهی گرگها از برف نمیترسند
گرگها از برف نمیترسند کتابی از محمدرضا بایرامی است که در سال ۱۳۸۷ منتشر و در مراسم کتاب سال جمهوری اسلامی ایران بهعنوان کتاب برگزیده معرفی شد.
رمان گرگها از برف نمیترسند، داستانی هیجانانگیز و پر از احساسات عمیق دربارهی دو نوجوان روستایی به نامهای یوسف و فتاح را روایت میکند که در روستای دورافتادهی «درهسی» واقع در حوالی سرعین زندگی میکنند. زندگی این دو دوست با رؤیاهایی کوچک اما ارزشمند در جریان است؛ سارا، خواهر فتاح، بهزودی عروسی خواهد کرد و از ده خواهد رفت، و فتاح نیز با امیدواری در دل، منتظر فرصتی است تا شاید او نیز بتواند از این زندگی دورافتاده راهی پیدا کند و به دنیای جدیدی گام بگذارد.
اما وقوع زلزلهای ناگهانی، مسیر زندگی آنها را بهکلی تغییر میدهد. یوسف و فتاح که برای تماشای آبشار یخزدهی «قوشا بولاغ» از روستا دور شده بودند، در حین بازگشت به ده با ویرانهای وحشتناک مواجه میشوند؛ خانهها تخریب شده و بیشتر اهالی جان باختهاند. تنها کسانی که موفق میشوند از زیر آوار نجات یابند، مادربزرگ یوسف و سارا، خواهر فتاح هستند. اما شرایط پس از زلزله، برای این دو نوجوان، سرآغازی از مبارزهای دشوار و بیپایان است.
داستان با توصیف لحظات تنشآور و سختیهای زندگی پس از زلزله ادامه پیدا میکند. گرسنگی و سرمای شدید زمستان، چالشهایی هستند که آنها را درگیر میکنند. ولی آنچه وضعیت را برای یوسف و فتاح هولناکتر میکند، هجوم گرگها به روستاست. این گرگها که از بوی جنازهها جذب شدهاند، تهدیدی جدی برای بقای باقیماندههای روستا محسوب میشوند، و این دو نوجوان باید با همهی توانشان از جنازهها و باقیماندههای زندگی خود در برابر این خطر دفاع کنند.
تلاش یوسف و فتاح برای زنده ماندن در این شرایط دشوار، نشان از توانایی و شجاعت آنها دارد؛ مبارزهای که فقط برای زنده ماندن نیست، بلکه برای حفظ کرامت انسانی و احترام به خاطرات و ارزشهای زندگیشان است. آنها در حالی که بهدنبال نجات خود و عزیزانشان هستند، بین ماندن و ترک کردن روستا گرفتار شدهاند؛ جایی که اکنون پر از خاطرات تلخ و شیرین و آسیبهای جبرانناپذیر زلزله است.
محمدرضا بایرامی در این کتاب با روایتی گیرا، لحظات احساسی و پرشور زندگی دو نوجوان را در دل طبیعت خشن و نابودگر به تصویر میکشد. او با به چالش کشیدن شخصیتهای داستان، تصویری واقعی و تأثیرگذار از بحرانهای زندگی نوجوانان ارائه میدهد که در برابر سختیهای طبیعی و اجتماعی، مجبور به انتخاب و مبارزهاند.
گرگها از برف نمیترسند، که نخستین بار در سال ۱۳۸۷ منتشر شد، از سوی مخاطبان نوجوان و حتی بزرگسالان مورد استقبال قرار گرفته است و جایگاه خود را به عنوان یکی از آثار برتر و الهامبخش نوجوانان تثبیت کرده است. این کتاب تنها داستان بقا نیست، بلکه ادای احترامی است به تمام کسانی که از حوادث طبیعی چون زلزله آسیب دیدهاند و تلاشی برای تسلی خاطر آنها.
این اثر با نشان دادن توانمندیها و ضعفهای انسان در مقابله با شرایط سخت، راهی برای اندیشیدن به قدرت اراده و شجاعت میگشاید. برای نوجوانان، گرگها از برف نمیترسند میتواند الگویی از پایداری در برابر بحرانها و ناامیدیها باشد و الهامی برای رویارویی با چالشهای سخت و پیشبینینشدهای که ممکن است در مسیر زندگی آنها رخ دهد.
رمان گرگها از برف نمیترسند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۰ با بیش از ۳۴ رای و ۶ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان گرگها از برف نمیترسند
رمان گرگها از برف نمیترسند داستان دو نوجوان به نامهای یوسف و فتاح است که در روستای دورافتادهی «درهسی» در حوالی سرعین زندگی میکنند. این روستا با سرمای زمستان و فاصلهاش از شهر، زندگی سختی را برای اهالیاش رقم زده است. سارا، خواهر فتاح، به زودی عروسی میکند و از روستا خواهد رفت؛ فتاح نیز امیدوار است که بتواند پس از او، از این زندگی دورافتاده رهایی یابد و آیندهی بهتری برای خود رقم بزند.
یک روز زمستانی، خبر میرسد که آبشار «قوشا بولاغ» به خاطر سرما کاملاً یخ زده است. یوسف و فتاح که دوستانی صمیمی هستند، تصمیم میگیرند از آبشار یخزده دیدن کنند. اما هنگامی که آنها در مسیر بازگشت به روستا هستند، زلزلهای شدید رخ میدهد و همه چیز را به هم میریزد. آنها با نگرانی به سوی روستا برمیگردند و با ویرانهای مواجه میشوند؛ بسیاری از خانهها تخریب شده و بیشتر اهالی روستا جان باختهاند.
در این فاجعه، یوسف و فتاح موفق میشوند مادربزرگ یوسف و سارا، خواهر فتاح، را از زیر آوار نجات دهند. با این حال، وضعیت روستا بسیار وخیم است و امیدی به نجات سریع از سوی نیروهای امدادی وجود ندارد. یوسف و فتاح به ناچار تصمیم میگیرند که با آنچه دارند، از عزیزانشان محافظت کنند و به بقای خود ادامه دهند، گرچه شرایط بسیار سخت و طاقتفرسا است.
در همین حال، گرگها که بوی جنازهها را حس کردهاند، به روستا نزدیک میشوند و تهدیدی جدی برای آنها به وجود میآورند. یوسف و فتاح با وجود ترس و خستگی، برای جلوگیری از بردن جنازهها توسط گرگها، به دفاع از روستا برمیخیزند. آنها ناچارند همزمان با سرما و گرسنگی، با این حیوانات وحشی نیز مبارزه کنند و بقایای زندگیشان را حفظ کنند.
در میانهی این نبرد، سارا در آغوش فتاح جان میدهد و این فقدان بزرگ ضربهای عاطفی به او وارد میکند. با این حال، امید اندکی به زندگی در این سرما و خرابیها باقی است، زیرا آنها موفق میشوند پدر یوسف را زنده از زیر آوار بیرون بیاورند. این موضوع دلگرمی کوچکی برای یوسف میشود که همچنان به ادامهی تلاش برای بقا ایمان دارد.
فتاح، که همه خانوادهاش را از دست داده، نمیتواند این غم سنگین را بهراحتی تاب آورد و میان ماندن در روستا یا ترک آن مردد است. یوسف نیز با همین پرسش دستوپنجه نرم میکند؛ این که آیا باید این زندگی پررنج را ادامه دهند یا به جایی دیگر بروند تا شاید بتوانند به زندگی عادی بازگردند.
گرگها از برف نمیترسند داستانی است که در دل دشواریهای طبیعی و عاطفی، شجاعت و استقامت انسانی را به نمایش میگذارد. این دو نوجوان با تمام ضعفها و ترسهایشان، تصمیم به ایستادگی میگیرند و نشان میدهند که چگونه انسان در برابر طبیعت و سختیهای زندگی میتواند با اراده و عزم، به پیش رود و راهی برای ادامهی زندگی بیابد.
بخشهای از گرگها از برف نمیترسند
صدای زوزه گرگها، فضای تاریک شب را پر کرده بود. یوسف و فتاح، با دستهای لرزان، تکه چوبهای سوزانده شده را به سمتشان گرفتند تا آنها را دور کنند. شعلههای آتش در چشمان وحشی گرگها انعکاس داشت و ترس در دل آنها مینشست. ولی با همهی وحشت، قدمی عقب نگذاشتند؛ به هر حال، باید از عزیزانشان محافظت میکردند.
…………………
فتاح به جنازههای عزیزانش خیره شد. قطرههای یخزده اشک، گونههایش را پوشانده بود. او احساس میکرد با هر زوزهی گرگ، چیزی از وجودش کم میشود. اما نمیتوانست عقبنشینی کند. با خود زمزمه کرد: «هر اتفاقی که بیفتد، نمیگذارم آنها اینجا را فتح کنند.»
………………..
زلزله که آمد، انگار جهان برای آنها متوقف شد. یوسف و فتاح، در ناباوری محض، به ویرانههای روستایشان چشم دوخته بودند. هر کدام به سمت خانهی خود دویدند، اما چیزی جز خرابهها نیافتند. آن لحظه، سرما و زمستان معنای دیگری پیدا کرد؛ حس تنهایی و ناامیدی در دلشان جای گرفت.
……………………
وقتی سارا در آغوش فتاح جان داد، گویی زمان برای او متوقف شد. او حتی نمیتوانست گریه کند؛ آنقدر سنگینی غم بر دلش نشسته بود که کلمات و احساسات، بیمعنا شده بودند. با این حال، چشمانش را باز نگه داشت تا آخرین نگاه خواهرش را ببیند و او را تا آخرین لحظه در آغوش خود نگه دارد.
……………………
صدای دور شدن گرگها از دور به گوش میرسید. یوسف با دستان یخزدهاش فتاح را لمس کرد و گفت: «باید زنده بمانیم… به خاطر همهی کسانی که از دست دادیم، به خاطر مادربزرگ، به خاطر خودمان.»
اگر به کتاب گرگها از برف نمیترسند علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین کتابهای فارسی ویژهی نوجوانان با دیگر موارد مشابه نیز آشنا شوید.
5 آبان 1403
گرگها از برف نمیترسند
«گرگها از برف نمیترسند» اثری است از محمدرضا بایرامی (نویسندهی اهل اردبیل، متولد ۱۳۴۶) که در سال ۱۳۸۷ منتشر شده است. این رمان داستان دو نوجوان روستایی است که پس از زلزلهای ویرانگر، با سرمای شدید و حملات گرگها دستوپنجه نرم میکنند و برای بقای خود مبارزه میکنند.
دربارهی گرگها از برف نمیترسند
گرگها از برف نمیترسند کتابی از محمدرضا بایرامی است که در سال ۱۳۸۷ منتشر و در مراسم کتاب سال جمهوری اسلامی ایران بهعنوان کتاب برگزیده معرفی شد.
رمان گرگها از برف نمیترسند، داستانی هیجانانگیز و پر از احساسات عمیق دربارهی دو نوجوان روستایی به نامهای یوسف و فتاح را روایت میکند که در روستای دورافتادهی «درهسی» واقع در حوالی سرعین زندگی میکنند. زندگی این دو دوست با رؤیاهایی کوچک اما ارزشمند در جریان است؛ سارا، خواهر فتاح، بهزودی عروسی خواهد کرد و از ده خواهد رفت، و فتاح نیز با امیدواری در دل، منتظر فرصتی است تا شاید او نیز بتواند از این زندگی دورافتاده راهی پیدا کند و به دنیای جدیدی گام بگذارد.
اما وقوع زلزلهای ناگهانی، مسیر زندگی آنها را بهکلی تغییر میدهد. یوسف و فتاح که برای تماشای آبشار یخزدهی «قوشا بولاغ» از روستا دور شده بودند، در حین بازگشت به ده با ویرانهای وحشتناک مواجه میشوند؛ خانهها تخریب شده و بیشتر اهالی جان باختهاند. تنها کسانی که موفق میشوند از زیر آوار نجات یابند، مادربزرگ یوسف و سارا، خواهر فتاح هستند. اما شرایط پس از زلزله، برای این دو نوجوان، سرآغازی از مبارزهای دشوار و بیپایان است.
داستان با توصیف لحظات تنشآور و سختیهای زندگی پس از زلزله ادامه پیدا میکند. گرسنگی و سرمای شدید زمستان، چالشهایی هستند که آنها را درگیر میکنند. ولی آنچه وضعیت را برای یوسف و فتاح هولناکتر میکند، هجوم گرگها به روستاست. این گرگها که از بوی جنازهها جذب شدهاند، تهدیدی جدی برای بقای باقیماندههای روستا محسوب میشوند، و این دو نوجوان باید با همهی توانشان از جنازهها و باقیماندههای زندگی خود در برابر این خطر دفاع کنند.
تلاش یوسف و فتاح برای زنده ماندن در این شرایط دشوار، نشان از توانایی و شجاعت آنها دارد؛ مبارزهای که فقط برای زنده ماندن نیست، بلکه برای حفظ کرامت انسانی و احترام به خاطرات و ارزشهای زندگیشان است. آنها در حالی که بهدنبال نجات خود و عزیزانشان هستند، بین ماندن و ترک کردن روستا گرفتار شدهاند؛ جایی که اکنون پر از خاطرات تلخ و شیرین و آسیبهای جبرانناپذیر زلزله است.
محمدرضا بایرامی در این کتاب با روایتی گیرا، لحظات احساسی و پرشور زندگی دو نوجوان را در دل طبیعت خشن و نابودگر به تصویر میکشد. او با به چالش کشیدن شخصیتهای داستان، تصویری واقعی و تأثیرگذار از بحرانهای زندگی نوجوانان ارائه میدهد که در برابر سختیهای طبیعی و اجتماعی، مجبور به انتخاب و مبارزهاند.
گرگها از برف نمیترسند، که نخستین بار در سال ۱۳۸۷ منتشر شد، از سوی مخاطبان نوجوان و حتی بزرگسالان مورد استقبال قرار گرفته است و جایگاه خود را به عنوان یکی از آثار برتر و الهامبخش نوجوانان تثبیت کرده است. این کتاب تنها داستان بقا نیست، بلکه ادای احترامی است به تمام کسانی که از حوادث طبیعی چون زلزله آسیب دیدهاند و تلاشی برای تسلی خاطر آنها.
این اثر با نشان دادن توانمندیها و ضعفهای انسان در مقابله با شرایط سخت، راهی برای اندیشیدن به قدرت اراده و شجاعت میگشاید. برای نوجوانان، گرگها از برف نمیترسند میتواند الگویی از پایداری در برابر بحرانها و ناامیدیها باشد و الهامی برای رویارویی با چالشهای سخت و پیشبینینشدهای که ممکن است در مسیر زندگی آنها رخ دهد.
رمان گرگها از برف نمیترسند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۰ با بیش از ۳۴ رای و ۶ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان گرگها از برف نمیترسند
رمان گرگها از برف نمیترسند داستان دو نوجوان به نامهای یوسف و فتاح است که در روستای دورافتادهی «درهسی» در حوالی سرعین زندگی میکنند. این روستا با سرمای زمستان و فاصلهاش از شهر، زندگی سختی را برای اهالیاش رقم زده است. سارا، خواهر فتاح، به زودی عروسی میکند و از روستا خواهد رفت؛ فتاح نیز امیدوار است که بتواند پس از او، از این زندگی دورافتاده رهایی یابد و آیندهی بهتری برای خود رقم بزند.
یک روز زمستانی، خبر میرسد که آبشار «قوشا بولاغ» به خاطر سرما کاملاً یخ زده است. یوسف و فتاح که دوستانی صمیمی هستند، تصمیم میگیرند از آبشار یخزده دیدن کنند. اما هنگامی که آنها در مسیر بازگشت به روستا هستند، زلزلهای شدید رخ میدهد و همه چیز را به هم میریزد. آنها با نگرانی به سوی روستا برمیگردند و با ویرانهای مواجه میشوند؛ بسیاری از خانهها تخریب شده و بیشتر اهالی روستا جان باختهاند.
در این فاجعه، یوسف و فتاح موفق میشوند مادربزرگ یوسف و سارا، خواهر فتاح، را از زیر آوار نجات دهند. با این حال، وضعیت روستا بسیار وخیم است و امیدی به نجات سریع از سوی نیروهای امدادی وجود ندارد. یوسف و فتاح به ناچار تصمیم میگیرند که با آنچه دارند، از عزیزانشان محافظت کنند و به بقای خود ادامه دهند، گرچه شرایط بسیار سخت و طاقتفرسا است.
در همین حال، گرگها که بوی جنازهها را حس کردهاند، به روستا نزدیک میشوند و تهدیدی جدی برای آنها به وجود میآورند. یوسف و فتاح با وجود ترس و خستگی، برای جلوگیری از بردن جنازهها توسط گرگها، به دفاع از روستا برمیخیزند. آنها ناچارند همزمان با سرما و گرسنگی، با این حیوانات وحشی نیز مبارزه کنند و بقایای زندگیشان را حفظ کنند.
در میانهی این نبرد، سارا در آغوش فتاح جان میدهد و این فقدان بزرگ ضربهای عاطفی به او وارد میکند. با این حال، امید اندکی به زندگی در این سرما و خرابیها باقی است، زیرا آنها موفق میشوند پدر یوسف را زنده از زیر آوار بیرون بیاورند. این موضوع دلگرمی کوچکی برای یوسف میشود که همچنان به ادامهی تلاش برای بقا ایمان دارد.
فتاح، که همه خانوادهاش را از دست داده، نمیتواند این غم سنگین را بهراحتی تاب آورد و میان ماندن در روستا یا ترک آن مردد است. یوسف نیز با همین پرسش دستوپنجه نرم میکند؛ این که آیا باید این زندگی پررنج را ادامه دهند یا به جایی دیگر بروند تا شاید بتوانند به زندگی عادی بازگردند.
گرگها از برف نمیترسند داستانی است که در دل دشواریهای طبیعی و عاطفی، شجاعت و استقامت انسانی را به نمایش میگذارد. این دو نوجوان با تمام ضعفها و ترسهایشان، تصمیم به ایستادگی میگیرند و نشان میدهند که چگونه انسان در برابر طبیعت و سختیهای زندگی میتواند با اراده و عزم، به پیش رود و راهی برای ادامهی زندگی بیابد.
بخشهای از گرگها از برف نمیترسند
صدای زوزه گرگها، فضای تاریک شب را پر کرده بود. یوسف و فتاح، با دستهای لرزان، تکه چوبهای سوزانده شده را به سمتشان گرفتند تا آنها را دور کنند. شعلههای آتش در چشمان وحشی گرگها انعکاس داشت و ترس در دل آنها مینشست. ولی با همهی وحشت، قدمی عقب نگذاشتند؛ به هر حال، باید از عزیزانشان محافظت میکردند.
…………………
فتاح به جنازههای عزیزانش خیره شد. قطرههای یخزده اشک، گونههایش را پوشانده بود. او احساس میکرد با هر زوزهی گرگ، چیزی از وجودش کم میشود. اما نمیتوانست عقبنشینی کند. با خود زمزمه کرد: «هر اتفاقی که بیفتد، نمیگذارم آنها اینجا را فتح کنند.»
………………..
زلزله که آمد، انگار جهان برای آنها متوقف شد. یوسف و فتاح، در ناباوری محض، به ویرانههای روستایشان چشم دوخته بودند. هر کدام به سمت خانهی خود دویدند، اما چیزی جز خرابهها نیافتند. آن لحظه، سرما و زمستان معنای دیگری پیدا کرد؛ حس تنهایی و ناامیدی در دلشان جای گرفت.
……………………
وقتی سارا در آغوش فتاح جان داد، گویی زمان برای او متوقف شد. او حتی نمیتوانست گریه کند؛ آنقدر سنگینی غم بر دلش نشسته بود که کلمات و احساسات، بیمعنا شده بودند. با این حال، چشمانش را باز نگه داشت تا آخرین نگاه خواهرش را ببیند و او را تا آخرین لحظه در آغوش خود نگه دارد.
……………………
صدای دور شدن گرگها از دور به گوش میرسید. یوسف با دستان یخزدهاش فتاح را لمس کرد و گفت: «باید زنده بمانیم… به خاطر همهی کسانی که از دست دادیم، به خاطر مادربزرگ، به خاطر خودمان.»
اگر به کتاب گرگها از برف نمیترسند علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین کتابهای فارسی ویژهی نوجوانان با دیگر موارد مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان معاصر، رمان، ماجراجویی، نوجوانان
۰ برچسبها: ادبیات ایران، محمدرضا بایرامی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب