قتل از دید چند راوی

«قتل از دید چند راوی» با نام اصلی «بگذار رازها پنهان بمانند» اثری است از سامانتا داونینگ (نویسنده‌ی آمریکایی، متولد ۱۹۸۰) که در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است. این رمان داستانی معمایی است که به بررسی یک قتل و پیچیدگی‌های روان‌شناختی و اخلاقی شخصیت‌های مختلفی می‌پردازد که هرکدام حقیقت را از زاویه‌ای متفاوت می‌بینند.

درباره‌ی قتل از دید چند راوی

قتل از دید چند راوی، نوشته‌ی سامانتا داونینگ، رمانی جذاب و پرهیجان است که با داستان‌گویی خلاقانه و زبانی روان، خواننده را به دنیای پیچیده‌ای از رازها و خیانت‌ها می‌برد. این کتاب با تمرکز بر زندگی چند شخصیت که هرکدام دیدگاه و انگیزه‌های خاص خود را دارند، خواننده را به سفری عاطفی و روان‌شناختی دعوت می‌کند.

داستان کتاب درباره قتلی است که در ابتدا ساده به نظر می‌رسد، اما هرچه پیش می‌رویم، لایه‌های پیچیده و رازهای پنهان آن آشکار می‌شود. سامانتا داونینگ با مهارت تمام، روایت را از دیدگاه شخصیت‌های مختلف ارائه می‌دهد و با این کار، خواننده را درگیر حقیقت‌ها و دروغ‌هایی می‌کند که در پس هر روایت پنهان شده است.

یکی از نقاط قوت این کتاب، شخصیت‌پردازی عمیق و واقعی آن است. هر شخصیت با انگیزه‌ها، ضعف‌ها، و دروغ‌های خاص خود، خواننده را به چالش می‌کشد تا درباره درست و غلط بودن اعمالشان قضاوت کند. این تنوع دیدگاه‌ها، داستان را پر از تعلیق و هیجان کرده و باعث می‌شود خواننده تا پایان کتاب در تلاش برای کشف حقیقت باشد.

فضاسازی کتاب نیز به خوبی انجام شده است. نویسنده با جزئیات دقیق، محیط‌های مختلف را به تصویر می‌کشد و با خلق فضایی پر از تنش، حس حضور در صحنه‌ها را به خواننده القا می‌کند. این ویژگی به‌ویژه در لحظات اوج داستان، تأثیرگذاری آن را دوچندان می‌کند.

تم اصلی کتاب درباره تأثیر انتخاب‌ها و پیامدهای آن‌هاست. داونینگ نشان می‌دهد که چگونه تصمیمات کوچک می‌توانند به حوادث بزرگ و گاه فاجعه‌بار منجر شوند. این موضوع نه‌تنها داستان را جذاب‌تر می‌کند، بلکه خواننده را به تأمل درباره زندگی واقعی و انتخاب‌های خودش وادار می‌کند.

یکی دیگر از جنبه‌های برجسته کتاب، نحوه بازی با انتظارات خواننده است. داونینگ بارها و بارها با تغییر مسیر داستان، خواننده را غافلگیر می‌کند. این عنصر غیرقابل پیش‌بینی بودن، خواندن کتاب را به تجربه‌ای هیجان‌انگیز و فراموش‌نشدنی تبدیل کرده است.

نثر نویسنده ساده اما تأثیرگذار است. او با استفاده از جملات کوتاه و مستقیم، ریتم سریعی به داستان می‌دهد که با فضای پرتنش کتاب همخوانی دارد. در عین حال، در لحظات احساسی، با توصیف‌های دقیق و عمیق، حس و حال شخصیت‌ها را به خوبی منتقل می‌کند.

یکی از موضوعات مهم در داستان، روابط انسانی و شکنندگی اعتماد است. داونینگ نشان می‌دهد که چگونه خیانت و پنهان‌کاری می‌تواند حتی قوی‌ترین روابط را از هم بپاشد و افراد را در موقعیت‌هایی غیرمنتظره قرار دهد.

این کتاب همچنین به بررسی جنبه‌های روان‌شناختی انسان‌ها می‌پردازد. نویسنده با پرداختن به انگیزه‌ها و ترس‌های شخصیت‌ها، لایه‌های عمیق‌تری از داستان را آشکار می‌کند. این رویکرد روان‌شناسانه، کتاب را فراتر از یک داستان جنایی ساده می‌برد و آن را به اثری تحلیلی و تأمل‌برانگیز تبدیل می‌کند.

یکی از ویژگی‌های جالب کتاب، پایان‌بندی غیرمنتظره آن است. سامانتا داونینگ با هنرمندی تمام، پایانی را ارائه می‌دهد که هم رضایت‌بخش و هم تأمل‌برانگیز است. این پایان‌بندی، خواننده را تا مدت‌ها پس از اتمام کتاب درگیر خود نگه می‌دارد.

قتل از دید چند راوی داستانی است که نه‌تنها خواننده را سرگرم می‌کند، بلکه با موضوعات و پیام‌هایش، او را به فکر فرو می‌برد. این کتاب تجربه‌ای متفاوت و ماندگار را برای دوستداران داستان‌های معمایی و روان‌شناختی رقم می‌زند.

سامانتا داونینگ، با این اثر بار دیگر توانایی خود را در خلق داستان‌هایی جذاب و پرکشش نشان داده است. او نویسنده‌ای است که با هر کتاب، خوانندگان بیشتری را مجذوب قلم خود می‌کند و انتظار برای آثار بعدی‌اش را افزایش می‌دهد.

رمان قتل از دید چند راوی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۰ با بیش از ۵۱۰۰ رای و ۶۶۶ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌‌ای از زهرا امین کارسیدانی به بازار عرضه شده است.

داستان قتل از دید چند راوی

قتل از دید چند راوی داستانی هیجان‌انگیز و معمایی است که حول محور قتلی مرموز می‌چرخد. داستان از دیدگاه شخصیت‌های مختلف روایت می‌شود که هرکدام اطلاعات خاص خود را دارند و دیدگاه‌های متفاوتی نسبت به حادثه‌ دارند. این روایت چندگانه باعث می‌شود که خواننده درگیر کشف حقیقت شود و همزمان با تغییر دیدگاه‌ها، تعلیق و هیجان داستان به اوج برسد.

داستان حول محور یک قتل در یک محله‌ی کوچک می‌چرخد که در ابتدا ساده به نظر می‌رسد، اما با پیشرفت داستان، پیچیدگی‌های زیادی از آن نمایان می‌شود. هر شخصیت با انگیزه‌ها، احساسات و سوابق خاص خود درگیر این قتل است و اینکه چه کسی دروغ می‌گوید یا حقیقت را پنهان می‌کند، از مهم‌ترین دغدغه‌های خواننده می‌شود. این امر باعث می‌شود که هر فصل با یک پیچش جدید، ذهن خواننده را به چالش بکشد.

شخصیت اصلی، که در ابتدا کم‌وبیش بی‌گناه به نظر می‌رسد، به تدریج لایه‌های پنهان شخصیتش آشکار می‌شود. او با انگیزه‌هایی نه‌چندان واضح وارد معمای قتل می‌شود و در طول داستان، بیشتر درگیر پنهان‌کاری و مخفی نگه داشتن حقیقت می‌شود. ارتباطات پیچیده او با دیگر شخصیت‌ها، به‌ویژه کسانی که ممکن است در قتل دخیل باشند، داستان را پیچیده‌تر می‌کند.

یکی از ویژگی‌های برجسته این کتاب، پرداختن به روان‌شناسی شخصیت‌ها است. هرکدام از شخصیت‌ها با ویژگی‌های روانی خاص خود، از جمله ترس‌ها، استرس‌ها و احساسات سرکوب‌شده، در جریان داستان قرار می‌گیرند. این بررسی‌های روان‌شناختی باعث می‌شود که خواننده به راحتی درگیر احساسات و افکار شخصیت‌ها شود و تصمیمات آنها را درک کند.

در میان این پیچیدگی‌های داستانی، سوالاتی از قبیل اعتماد، خیانت و حقیقت نیز مطرح می‌شود. هر یک از شخصیت‌ها با ابهامات اخلاقی دست‌وپنجه نرم می‌کنند و به‌طور غیرمستقیم، خواننده را وادار می‌کنند تا درباره درست یا غلط بودن انتخاب‌ها و اعمال آنها فکر کند.

نویسنده با استفاده از زاویه دیدهای مختلف، خواننده را به کشف ابعاد مختلف داستان و شخصیت‌ها می‌برد. این تغییرات دیدگاهی نه‌تنها به پیچیدگی داستان کمک می‌کند، بلکه نوعی بازی با انتظارات خواننده به‌شمار می‌آید که در هر مرحله از داستان باعث غافلگیری و هیجان بیشتر می‌شود.

همچنین، فضای داستان با توصیف‌های دقیق و ملموس از مکان‌ها و شرایط به‌طور مؤثری به تعلیق و تنش افزوده می‌شود. جزییات محیطی، از جمله مکان‌های تاریک و ناآشنا، گاهی به‌عنوان نمادی از وضعیت ذهنی شخصیت‌ها استفاده می‌شود، که خواننده را بیشتر در دنیای سرد و مرموز داستان غرق می‌کند.

در نهایت، پایان داستان با یک پیچش غافلگیرکننده همراه است که تمام پرسش‌ها و معماها را به یکباره باز می‌کند و خواننده را به تعمق درباره مفاهیم عمیق‌تر داستان می‌کشاند. این پایان‌بندی باعث می‌شود که خواننده با دیدگاه‌های متفاوتی به داستان نگاه کند و درباره عواقب انتخاب‌های شخصیت‌ها و تأثیر آن بر زندگی‌شان فکر کند.

بخش‌هایی از قتل از دید چند راوی

یه روز که آرتور همراهِ الینور جلوی خونه‌ش بود من رفتم دنبال پلوتو. همین که در رو باز کردم پلوتو پرید بیرون و مثل گلوله دوید به‌طرف الینور. معلومه که نتونستم جلوش رو بگیرم- منظورم اینه که از دستم دررفت.» شلبی به پلوتو که هنوز در حال لذت بردن از چُرت بعدازظهرش بود اشاره می‌کند.

در این حالت بی‌خطر به‌نظر می‌رسد اما هاسکی‌ای مثل او زور بیشتری نسبت به شلبی دارد. معلوم است که شلبی زور زیادی ندارد، آن‌قدر که بتواند جلوی سگی به درشت‌هیکلی پلوتو را بگیرد. «همین اتفاق تبدیل شد به یه مصیبت بزرگ. آرتور سرم داد کشید، الینور به‌شدت ترسید، پلوتو که سردرگم شده بود شروع کرد به پارس کردن…»

شلبی شروع می‌کند به تکان دادن دست‌هایش در هوا برای نشان دادن عمق مصیبت‌بار بودن اتفاق. «آخرسر پلوتو رو مهار کردم و از آرتور عذرخواهی کردم اما کلاً ماجرای دردسرسازی بود. آرتور با تاد تماس گرفت و کلی گله و شکایت کرد، به همین دلیل تاد برام ایمیل زد. من هم بهش زنگ زدم و اتفاق رو توضیح دادم و قول دادم پلوتو دیگه به الینور نزدیک نشه.»

ضمن آنکه شلبی صحبت می‌کند تماشایش می‌کنم. اکثر اوقات مستقیماً به چشم‌هایم نگاه می‌کند. «پس غائله به همین‌ جا ختم شد؟»

«نه دقیقاً. من سعی کردم تموم بشه، واقعاً سعی کردم. همین‌که الینور رو دوروبرمون می‌دیدم قلاده‌ی پلوتو رو می‌بستم تا ببرمش توی ماشین، اما… زورش زیاده. یه بار دیگه، صبح وقتی آرتور داشت الینور رو می‌گردوند، پلوتو از دستم دررفت.» شلبی لبخند کم‌رنگی می‌زند و سرش را تکان می‌دهد. «پلوتو واقعاً می‌خواستش.»

…………………

از دور نزدیک شدنش را می‌بینم. از لحظه‌ای که رسیدیم اینجا پلوتو چشمش میخِ آن شیتزو کوچولو بوده. پلوتو یک هاسکی بالغ است که جذبِ نژادهای کوچک‌تر از خودش می‌شود. قبلاً خیلی فکرم درگیر این موضوع بود که انگیزه‌اش برای این شیفتگی چیست. شاید پای قدرت در بین است؟

پلوتو با اطمینان کامل سعی می‌کند سوار شیتزو شود.

صدای جیغ زنی به هوا بلند می‌شود. زن، صاحب شیتزو کوچولو است و فوراً به‌سمتش می‌دود تا آنها را از هم جدا کند.

تقریباً یک دقیقه از جایم تکان نمی‌خورم. گاهی نباید قاطی این‌جور مسائل شد تا خودبه‌خود حل شوند، اما این بار، بخت یار نیست. به‌طرف پلوتو می‌روم تا بگیرمش.

زن سرم فریاد می‌کشد که: «این هاسکی مال شماست؟» یک پیراهن قرمز روشن نواردوزی‌شده با نوار سبز به تن دارد و مرا به یاد گوجه‌فرنگی می‌اندازد. کاملاً مشخص است شیتزوی او مشکلی با پلوتو ندارد. زن، دوبرابر من سن دارد اما نمی‌داند محوطه‌ی حیوانات خانگی درشت‌جثه و کوچک‌جثه جدا از یکدیگر هستند و او وارد محوطه‌ی اشتباهی شده است.

قلاده‌ی پلوتو را در دست می‌گیرم و بند قلاده را می‌کشم. «گرفتمش.» حواس پلوتو را با یک خوراکی تشویقی پرت می‌کنم. پلوتو شیفته‌ی نژادهای ریزه‌میزه است اما غذا را بیشتر دوست دارد.

«خوبه. علاقه‌ای به هاسکی‌ها ندارم.»

پلوتو را که هنوز برای آن دوتای دیگر له‌له می‌زند از صحنه دور می‌کنم. استنلی، از نژاد باسِت هوند، تاتی‌تاتی‌کنان به‌سمت ما می‌آید. لابرادور مشکی، بِس قدری بدقِلِق است. بِس کم‌سن‌تر است و دلش نمی‌خواهد برود. عاقبت او را از دسته‌ی لابرادورها و رتریورها که گروه بازی کوچکی را تشکیل داده‌اند دور می‌کنم. بعد از دو ساعت گردش در پارک مخصوص حیوانات خانگی، هر سه‌تاشان به هن‌وهن افتاده‌اند و تشنه، آمادهٔ چُرتی کوتاه هستند.

پلوتو و بِس فوراً می‌پرند روی صندلی عقب اِس. یو.وی. اما استنلی را باید خودم از روی زمین بلند کنم؛ حین انجام این کار پلوتو کل صورتم را لیس می‌زند. به همین دلیل است که آرایش نمی‌کنم.

آنها را یکی‌یکی می‌رسانم جلوی خانه‌شان. اول، استنلی، بعد بِس. پلوتو آخری است چون خانه‌اش دورتر است. با رفتن آن دو تای دیگر، همین که من و پلوتو تنها می‌شویم، یک سخنرانی کوتاه درباره‌ی رفتار امروزش می‌کنم.

«درک می‌کنم، هرکدوم‌مون سلیقه‌ی خاص خودمون رو داریم. مثلاً من از مردهای بدقول خوشم نمی‌آد. شاید فکر کنی دیوونه‌ام اما بیزارم از مردی که بگه باهام تماس می‌گیره اما نگیره.»

از آینه‌ی بغل، عقب را نگاه می‌کنم اما مطمئن نیستم پلوتو گوشش به من هست یا نه. صندلی‌های عقب جمع شده‌اند و پلوتو درست پشت سرم روی یک ملحفه دراز کشیده. «شاید واضح به‌نظر برسه اما تعجب می‌کنی اگه بگم خیلی از دخترها عاشق این‌جور پسرهای بد می‌شن.

اما من نه. من ازشون بیزارم. ببین، علاقه‌ت به نژادهای ریزه‌میزه مثل علاقه‌ی من به پسرهای خوبه. همون‌طور که تو از اون شیتزو خوشت اومد من هم از پائول راد خوشم می‌آد. اما می‌دونی چیه؟ قرار نیست برای این علاقه با هواپیما برم تا هالیوود، چون کار عاقلانه‌ای نیست.»

پشت چراغ‌قرمز توقف می‌کنم و سرم را به‌طرفش می‌چرخانم و ادامه می‌دهم: «پس حرفم اینه: دیوونه‌بازی درنیار. به‌جای اینکه بپری روش، بذار خودش بیاد طرفت، دوزاریت افتاد؟»

پلوتو به من زل زده. نه، پلوتو نمی‌فهمد، اما با گفتن این حرف‌ها حس بهتری می‌گیرم.

با رسیدن به در خانه‌ی پلوتو، در عقب ماشین را باز می‌کنم و او با جستی، از ماشین بیرون می‌پرد و عجولانه می‌دود سمت درِ جلویی خانه. با زوزه به من می‌فهماند عجله کنم.

قفل در را که باز می‌کنم پلوتو می‌دود داخل خانه، آشپزخانه را رد می‌کند و وارد هال می‌شود. معمولاً درِ خانه را پشت سرم قفل می‌کنم و می‌روم اما امروز به‌دنبال پلوتو تا داخل خانه می‌روم.

می‌توانم بگویم خانه در قرن شانزدهم ساخته شده اما داخلش حسابی بازسازی شده است. دیوارها برداشته شده‌اند تا آشپزخانه، اتاق غذاخوری و اتاق نشیمن جای خود را به یک فضای باز و بزرگ بدهند اما راهروی منتهی به اتاق‌خواب‌ها هنوز باریک و تاریک است. کار چندانی نمی‌توان برایش کرد، به گمانم. هال را طی می‌کنم تا خودم را برسانم به جایی که پلوتو بیرونِ دری بسته پارس می‌کند.»

 

اگر به کتاب قتل از دید چند راوی علاقه دارید، بخش معرفی برترین داستان‌هایی معمایی و رازآلود در وب‌سایت هر روز یک کتاب شما را با سایر موارد مشابه آشنا می‌سازد.