«انتری که لوطیاش مرده بود» اثری است از صادق چوبک (نویسندهی بوشهری، از ۱۲۹۵ تا ۱۳۷۷) که در سال ۱۳۲۸ منتشر شده است. این کتاب داستان سرگردانی و بیپناهی موجودی است که پس از رهایی از بند، درمییابد که آزادی بدون پناه و معنا، سرگشتگی و رنجی بیش نیست.
دربارهی انتری که لوطیاش مرده بود
صادق چوبک، یکی از برجستهترین نویسندگان ادبیات معاصر ایران، با نگاهی نافذ و بیپرده به زندگی طبقات فرودست جامعه، داستانهایی خلق کرده که تصویری عریان از واقعیتهای تلخ ارائه میدهند. کتاب انتری که لوطیاش مرده بود مجموعهای از داستانهای کوتاه اوست که با نثری صریح و بیپیرایه، سرگذشت شخصیتهایی را روایت میکند که در بند سرنوشت و شرایط اجتماعی گرفتار آمدهاند. این کتاب شامل سه داستان به نامهای: «چرا دریا توفانی شده بود»، «قفس» و «انتری که لوطیاش مرده بود» به همراه نمایشنامهی «توپ لاستیکی» است.
این کتاب نخستینبار در سال ۱۳۲۸ منتشر شد و دربرگیرندهی سه داستان کوتاه و یک نمایشنامه بود. در گذر سالها، نسخههای جدیدی از این مجموعه منتشر شد که برخی داستانهای اولیه را حذف کرده و آثاری دیگر از چوبک را در کنار آن قرار دادهاند. با این حال، داستانی که نام کتاب از آن گرفته شده، همچنان یکی از مهمترین و نمادینترین داستانهای ادبیات فارسی به شمار میآید.
داستان انتری که لوطیاش مرده بود دربارهی بوزینهای به نام مخمل است که پس از مرگ صاحبش، خود را از قید زنجیر آزاد میبیند. او ابتدا این آزادی را خوشایند میپندارد، اما خیلی زود درمییابد که رهایی بدون تکیهگاه و بدون دانستن مسیر، تنها سرگشتگی به همراه دارد. این سرگردانی، روایتی نمادین از سرنوشت انسانهایی است که از قید سنتها و ایدئولوژیها رهایی یافتهاند اما در یافتن مسیر جدید دچار حیرت و بیگانگی میشوند.
چوبک در این اثر، زبان عامیانه و محاورهای را به کار میگیرد تا داستان را از دریچهی نگاه تودههای جامعه روایت کند. او با بهرهگیری از سبک ناتورالیستی، واقعیتهای اجتماعی را بدون پردهپوشی به تصویر میکشد و چهرهی خشنی از زندگی روزمره را ارائه میدهد. شخصیتهای او اغلب قربانی محیط خود هستند، اسیر در چرخهای از تنگناهای اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی که گریزی از آن ندارند.
مضامین داستانهای این مجموعه حول محور سرنوشت محتوم، نابرابری اجتماعی و ناکامیهای فردی و جمعی میچرخند. چوبک با جزئینگری دقیق، وضعیت انسانهایی را که در حاشیهی جامعه زندگی میکنند به نمایش میگذارد و نشان میدهد که چگونه ناملایمات زندگی، آنان را به ورطهی تباهی میکشاند.
از ویژگیهای مهم آثار چوبک، پرداخت بیپروا به موضوعات تابوشکن و نگاهی تیزبینانه به زوایای تاریک اجتماع است. او از زبان و روایتی بهره میگیرد که گاه تلخ و گاه زننده به نظر میرسد، اما همواره در راستای انعکاس حقیقت و آگاهیبخشی عمل میکند. برخلاف برخی نویسندگان که زیباییهای زندگی را در آثارشان برجسته میکنند، چوبک به شکلی بیرحمانه، زشتیها و کاستیهای جامعه را آشکار میسازد.
داستانهای او غالباً در فضایی تاریک و سرشار از خشونت و بیرحمی شکل میگیرند. او تصویری واقعگرایانه از انسانهایی ارائه میدهد که در تنگنای فقر و جهل، راهی به سوی نجات نمییابند. این تلخی، نه از روی بدبینی، بلکه از باور او به نمایش حقیقت سرچشمه میگیرد؛ گویی که میخواهد خواننده را با واقعیت روبهرو کند و او را وادار به تأمل سازد.
در کنار مضمونهای اجتماعی، آثار چوبک نگاهی فلسفی نیز به ماهیت زندگی و سرنوشت انسان دارند. داستان انتری که لوطیاش مرده بود تنها قصهای دربارهی حیوانی بیسرپناه نیست، بلکه نمایانگر وضعیت روشنفکری است که پس از گسستن از چارچوبهای فکری و اجتماعی پیشین، خود را در جهانی بیمعنا و بیهدف مییابد.
چوبک را میتوان یکی از برجستهترین نویسندگان ناتورالیست ایران دانست که به شکلی بیواسطه، زندگی مردم عادی را بازتاب میدهد. او در داستانهای خود از توصیفهای دقیق و جزئینگرانه بهره میبرد و با زبان و نثری که از دل واقعیت برآمده، خواننده را در متن حوادث قرار میدهد. این ویژگیها باعث شدهاند که آثار او همچنان تأثیرگذار و بحثبرانگیز باقی بمانند.
انتری که لوطیاش مرده بود نهتنها داستانی دربارهی یک میمون و سرگردانیاش پس از مرگ صاحبش است، بلکه تصویری از انسان معاصر را به نمایش میگذارد که میان سنت و مدرنیته، میان قید و رهایی، گرفتار آمده است. چوبک در این اثر، زنجیرهایی را که انسان را اسیر میکنند و رهاییای را که ممکن است به بیپناهی بینجامد، به چالش میکشد و خواننده را وادار به تأمل دربارهی ماهیت آزادی و مسئولیت میکند.
کتاب انتری که لوطیاش مرده بود در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۳ با بیش از ۲۲۰۰ رای و ۱۶۷ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان انتری که لوطیاش مرده بود
داستان دربارهی میمونی به نام مخمل است که همراه با صاحبش، لوطی جهان، در کوچه و بازار نمایش اجرا میکند. زندگی مخمل به لوطی وابسته است؛ او از دستوراتش پیروی میکند، حرکاتش را تقلید میکند و در ازای نمایشهایی که اجرا میکند، غذا دریافت میکند. اما یک روز صبح، مخمل متوجه میشود که لوطیاش مرده است. در ابتدا، او شوکه و سردرگم است اما بعد از لحظاتی درمییابد که زنجیرش پاره شده و برای اولینبار در زندگیاش، آزاد شده است.
مخمل که آزادی تازهای به دست آورده، ابتدا احساس رهایی میکند و به خیال خود دیگر مجبور به اجرای نمایش و تحمل زورگوییهای لوطی نیست. او از آنجا فرار میکند و در کوچه و خیابان سرگردان میشود. اما بهزودی درمییابد که این آزادی برایش خوشایند نیست. مردم به او بیتفاوتاند، کسی به او غذا نمیدهد، و دیگر جایی برای پناه گرفتن ندارد.
در مسیر سرگردانیاش، مخمل به یک گله گوسفند میرسد و با دیدن چوپان جوانی که رفتارهایش به نظر او آشنا میآید، احساس آرامش میکند. او گمان میکند که میتواند نزد این پسر بماند، اما وقتی پسرک با چوبی به سر او میزند، مخمل از این تصور بیرون میآید. او به پسر حمله میکند و زخمیاش میکند، سپس وحشتزده از آنجا میگریزد. این تجربه به او نشان میدهد که در دنیای جدیدش جایی ندارد.
مخمل در ادامهی مسیرش به صخرهای پناه میبرد و سعی میکند مکانی برای آرامش پیدا کند. اما خاطرات گذشته، صداهای ذهنش و تنهایی طاقتفرسا، او را رنج میدهد. حتی این سکون نیز دوامی ندارد؛ ناگهان شاهینی به او حمله میکند و او دوباره مجبور به فرار میشود. مخمل که دیگر خسته و درمانده شده، درمییابد که آزادی بدون سرپناه و تکیهگاه، چیزی جز ترس و سرگردانی برایش به همراه نداشته است.
در نهایت، مخمل که از فرار و دربهدری خسته شده، به همان جایی که از آن گریخته بود بازمیگردد؛ کنار جسد لوطی جهان. او به امید امنیت به صاحب مردهاش پناه میآورد، اما حالا دیگر نه آن زنجیر وجود دارد که او را محدود کند و نه دستی که به او غذا بدهد. سرگردانی و ترس، او را احاطه کرده و مشخص نیست که سرنوشتش چه خواهد شد.
این داستان، در ظاهر ماجرای یک میمون و آزادی او را روایت میکند، اما در لایههای عمیقتر، استعارهای از انسانهایی است که از قید سنتها، ایدئولوژیها یا قید و بندهای اجتماعی رهایی مییابند، اما در دنیای بیرحم و ناآشنای جدید، راهی برای بقا پیدا نمیکنند. مخمل نمادی از فردی است که پس از شکستن زنجیرهای خود، درمییابد که آزادی تنها زمانی ارزشمند است که بتواند به معنایی تبدیل شود.
بخشهایی از انتری که لوطیاش مرده بود
راست است که میگویند خواب دم صبح چرسی سنگین است. مخصوصا خواب لوطی جهان که دم دمهای سحر با انترش مخمل از «پل آبگینه» راه افتاده بود و تمام روز «کتل دختر» را پیاده آمده بود و سرشب رسیده بود به «دشت برم» و تا آمده بود دود و دمی علم کند و تریاکی بکشد و چرسی برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت این بلوط خوابیده بود.
اما هرچه خسته هم که باشد نباید تا این وقت روز از جایش جنب نخورد و از سر و صدای آن همه کامیون که از جاده میگذشت و آن همه داد و فریاد زغال کشهایی که افتاده بودند تو دشت و پشت سر هم بلوطها را میسوزاندند و زغال میکردند بیدار نشود.
سر رفته بود؛ و حالا او هم گوشهای کز کرده بود و منتظر بود. لوطیش از خواب بیدار شود، او هم تمام روز را پا به پای الوطیش راه آمده بود. گاهی دو پا و زمانی چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هرچه سرک میکشید، لوطیش از جایش تکان نمیخورد. خرد و خسته شده بود. کف دستوپایش درد میکرد و پوستپوستی شده بود. هنوز هم گرد و خاک زیادی از دیروز توی موهایش و روی پوست تنش چسبیده بود. چشمهای ریز و پوزه سگی و باریکش را به طرف بلوطی که لوطیش زیر آن خوابیده بود انداخته بود و نشسته بود.
دستهایش را گذاشته بود میان پایش و مات به خفته لوطیش نگاه میکرد. دوباره حوصلهاش سرآمد و پاشد چندباردور خودش گشت و زنجیرش را که با میخ طویلهاش تو زمین کوفته شده بود گرفت و کشید و دوباره مثل اول چشم به راه نشست.
بلاتکلیف چشمانش را بهم میزد و به لوطیش نگاه میکرد. هنوز آفتاب تو دشت نیفتاده بود و پشت کوههای بلند قایم بود؛ اما برگردان روشنائی ماتش از شکاف کوههای «کوه مره» تو دشت تراویده بود. هنوز کوههای دوردست خواب بودند. نور خورشید آنها را بیدار نکرده بود.
دشت سرخ بود. رنگ گل ارمنی بود و مه خنکی رو زمین فروکش کرده بود. بلوطهای گنده گردآلود و بن و کهکم تو دشت پخش و پرا بود. جاده دراز و باریکی مثل کرم کدو دشت را به دو نیم کرده بود. از هر طرف دشت ستون های دود بلوط هائی که زغال می شد تو هوای آرام و بی جنبش بامداد بالا میرفت و آن بالا بالاها که میرسید نابود می شد و با آسمان قاتی میشد.
لوطی جهان توکنده گنده بلوط خشکیده کهنی که حتی یک برگ سبز نداشت خوابیده بود. شاخههای استخوانی و بی روح و کج و کوله آن تو هم فرورفته بود. از بس کاروانها زیرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و توکنده اش الو کرده بودند شکاف بی ریخت دخمه مانندی توکنده اش درست شده بود که دیوارش از یک ورقه زغال ترک ترک و براق پوشیده شده بود. سالها می گذشت که این بلوط مرده بود.
اگر به کتاب انتری که لوطیاش مرده بود علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار صادق چوبک در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی چیرهدست نیز آشنا میسازد.
6 فروردین 1404
انتری که لوطیاش مرده بود
«انتری که لوطیاش مرده بود» اثری است از صادق چوبک (نویسندهی بوشهری، از ۱۲۹۵ تا ۱۳۷۷) که در سال ۱۳۲۸ منتشر شده است. این کتاب داستان سرگردانی و بیپناهی موجودی است که پس از رهایی از بند، درمییابد که آزادی بدون پناه و معنا، سرگشتگی و رنجی بیش نیست.
دربارهی انتری که لوطیاش مرده بود
صادق چوبک، یکی از برجستهترین نویسندگان ادبیات معاصر ایران، با نگاهی نافذ و بیپرده به زندگی طبقات فرودست جامعه، داستانهایی خلق کرده که تصویری عریان از واقعیتهای تلخ ارائه میدهند. کتاب انتری که لوطیاش مرده بود مجموعهای از داستانهای کوتاه اوست که با نثری صریح و بیپیرایه، سرگذشت شخصیتهایی را روایت میکند که در بند سرنوشت و شرایط اجتماعی گرفتار آمدهاند. این کتاب شامل سه داستان به نامهای: «چرا دریا توفانی شده بود»، «قفس» و «انتری که لوطیاش مرده بود» به همراه نمایشنامهی «توپ لاستیکی» است.
این کتاب نخستینبار در سال ۱۳۲۸ منتشر شد و دربرگیرندهی سه داستان کوتاه و یک نمایشنامه بود. در گذر سالها، نسخههای جدیدی از این مجموعه منتشر شد که برخی داستانهای اولیه را حذف کرده و آثاری دیگر از چوبک را در کنار آن قرار دادهاند. با این حال، داستانی که نام کتاب از آن گرفته شده، همچنان یکی از مهمترین و نمادینترین داستانهای ادبیات فارسی به شمار میآید.
داستان انتری که لوطیاش مرده بود دربارهی بوزینهای به نام مخمل است که پس از مرگ صاحبش، خود را از قید زنجیر آزاد میبیند. او ابتدا این آزادی را خوشایند میپندارد، اما خیلی زود درمییابد که رهایی بدون تکیهگاه و بدون دانستن مسیر، تنها سرگشتگی به همراه دارد. این سرگردانی، روایتی نمادین از سرنوشت انسانهایی است که از قید سنتها و ایدئولوژیها رهایی یافتهاند اما در یافتن مسیر جدید دچار حیرت و بیگانگی میشوند.
چوبک در این اثر، زبان عامیانه و محاورهای را به کار میگیرد تا داستان را از دریچهی نگاه تودههای جامعه روایت کند. او با بهرهگیری از سبک ناتورالیستی، واقعیتهای اجتماعی را بدون پردهپوشی به تصویر میکشد و چهرهی خشنی از زندگی روزمره را ارائه میدهد. شخصیتهای او اغلب قربانی محیط خود هستند، اسیر در چرخهای از تنگناهای اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی که گریزی از آن ندارند.
مضامین داستانهای این مجموعه حول محور سرنوشت محتوم، نابرابری اجتماعی و ناکامیهای فردی و جمعی میچرخند. چوبک با جزئینگری دقیق، وضعیت انسانهایی را که در حاشیهی جامعه زندگی میکنند به نمایش میگذارد و نشان میدهد که چگونه ناملایمات زندگی، آنان را به ورطهی تباهی میکشاند.
از ویژگیهای مهم آثار چوبک، پرداخت بیپروا به موضوعات تابوشکن و نگاهی تیزبینانه به زوایای تاریک اجتماع است. او از زبان و روایتی بهره میگیرد که گاه تلخ و گاه زننده به نظر میرسد، اما همواره در راستای انعکاس حقیقت و آگاهیبخشی عمل میکند. برخلاف برخی نویسندگان که زیباییهای زندگی را در آثارشان برجسته میکنند، چوبک به شکلی بیرحمانه، زشتیها و کاستیهای جامعه را آشکار میسازد.
داستانهای او غالباً در فضایی تاریک و سرشار از خشونت و بیرحمی شکل میگیرند. او تصویری واقعگرایانه از انسانهایی ارائه میدهد که در تنگنای فقر و جهل، راهی به سوی نجات نمییابند. این تلخی، نه از روی بدبینی، بلکه از باور او به نمایش حقیقت سرچشمه میگیرد؛ گویی که میخواهد خواننده را با واقعیت روبهرو کند و او را وادار به تأمل سازد.
در کنار مضمونهای اجتماعی، آثار چوبک نگاهی فلسفی نیز به ماهیت زندگی و سرنوشت انسان دارند. داستان انتری که لوطیاش مرده بود تنها قصهای دربارهی حیوانی بیسرپناه نیست، بلکه نمایانگر وضعیت روشنفکری است که پس از گسستن از چارچوبهای فکری و اجتماعی پیشین، خود را در جهانی بیمعنا و بیهدف مییابد.
چوبک را میتوان یکی از برجستهترین نویسندگان ناتورالیست ایران دانست که به شکلی بیواسطه، زندگی مردم عادی را بازتاب میدهد. او در داستانهای خود از توصیفهای دقیق و جزئینگرانه بهره میبرد و با زبان و نثری که از دل واقعیت برآمده، خواننده را در متن حوادث قرار میدهد. این ویژگیها باعث شدهاند که آثار او همچنان تأثیرگذار و بحثبرانگیز باقی بمانند.
انتری که لوطیاش مرده بود نهتنها داستانی دربارهی یک میمون و سرگردانیاش پس از مرگ صاحبش است، بلکه تصویری از انسان معاصر را به نمایش میگذارد که میان سنت و مدرنیته، میان قید و رهایی، گرفتار آمده است. چوبک در این اثر، زنجیرهایی را که انسان را اسیر میکنند و رهاییای را که ممکن است به بیپناهی بینجامد، به چالش میکشد و خواننده را وادار به تأمل دربارهی ماهیت آزادی و مسئولیت میکند.
کتاب انتری که لوطیاش مرده بود در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۳ با بیش از ۲۲۰۰ رای و ۱۶۷ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان انتری که لوطیاش مرده بود
داستان دربارهی میمونی به نام مخمل است که همراه با صاحبش، لوطی جهان، در کوچه و بازار نمایش اجرا میکند. زندگی مخمل به لوطی وابسته است؛ او از دستوراتش پیروی میکند، حرکاتش را تقلید میکند و در ازای نمایشهایی که اجرا میکند، غذا دریافت میکند. اما یک روز صبح، مخمل متوجه میشود که لوطیاش مرده است. در ابتدا، او شوکه و سردرگم است اما بعد از لحظاتی درمییابد که زنجیرش پاره شده و برای اولینبار در زندگیاش، آزاد شده است.
مخمل که آزادی تازهای به دست آورده، ابتدا احساس رهایی میکند و به خیال خود دیگر مجبور به اجرای نمایش و تحمل زورگوییهای لوطی نیست. او از آنجا فرار میکند و در کوچه و خیابان سرگردان میشود. اما بهزودی درمییابد که این آزادی برایش خوشایند نیست. مردم به او بیتفاوتاند، کسی به او غذا نمیدهد، و دیگر جایی برای پناه گرفتن ندارد.
در مسیر سرگردانیاش، مخمل به یک گله گوسفند میرسد و با دیدن چوپان جوانی که رفتارهایش به نظر او آشنا میآید، احساس آرامش میکند. او گمان میکند که میتواند نزد این پسر بماند، اما وقتی پسرک با چوبی به سر او میزند، مخمل از این تصور بیرون میآید. او به پسر حمله میکند و زخمیاش میکند، سپس وحشتزده از آنجا میگریزد. این تجربه به او نشان میدهد که در دنیای جدیدش جایی ندارد.
مخمل در ادامهی مسیرش به صخرهای پناه میبرد و سعی میکند مکانی برای آرامش پیدا کند. اما خاطرات گذشته، صداهای ذهنش و تنهایی طاقتفرسا، او را رنج میدهد. حتی این سکون نیز دوامی ندارد؛ ناگهان شاهینی به او حمله میکند و او دوباره مجبور به فرار میشود. مخمل که دیگر خسته و درمانده شده، درمییابد که آزادی بدون سرپناه و تکیهگاه، چیزی جز ترس و سرگردانی برایش به همراه نداشته است.
در نهایت، مخمل که از فرار و دربهدری خسته شده، به همان جایی که از آن گریخته بود بازمیگردد؛ کنار جسد لوطی جهان. او به امید امنیت به صاحب مردهاش پناه میآورد، اما حالا دیگر نه آن زنجیر وجود دارد که او را محدود کند و نه دستی که به او غذا بدهد. سرگردانی و ترس، او را احاطه کرده و مشخص نیست که سرنوشتش چه خواهد شد.
این داستان، در ظاهر ماجرای یک میمون و آزادی او را روایت میکند، اما در لایههای عمیقتر، استعارهای از انسانهایی است که از قید سنتها، ایدئولوژیها یا قید و بندهای اجتماعی رهایی مییابند، اما در دنیای بیرحم و ناآشنای جدید، راهی برای بقا پیدا نمیکنند. مخمل نمادی از فردی است که پس از شکستن زنجیرهای خود، درمییابد که آزادی تنها زمانی ارزشمند است که بتواند به معنایی تبدیل شود.
بخشهایی از انتری که لوطیاش مرده بود
راست است که میگویند خواب دم صبح چرسی سنگین است. مخصوصا خواب لوطی جهان که دم دمهای سحر با انترش مخمل از «پل آبگینه» راه افتاده بود و تمام روز «کتل دختر» را پیاده آمده بود و سرشب رسیده بود به «دشت برم» و تا آمده بود دود و دمی علم کند و تریاکی بکشد و چرسی برود و به انترش دود بدهد، شده بود نصف شب و خسته و مانده تو کنده کت و کلفت این بلوط خوابیده بود.
اما هرچه خسته هم که باشد نباید تا این وقت روز از جایش جنب نخورد و از سر و صدای آن همه کامیون که از جاده میگذشت و آن همه داد و فریاد زغال کشهایی که افتاده بودند تو دشت و پشت سر هم بلوطها را میسوزاندند و زغال میکردند بیدار نشود.
سر رفته بود؛ و حالا او هم گوشهای کز کرده بود و منتظر بود. لوطیش از خواب بیدار شود، او هم تمام روز را پا به پای الوطیش راه آمده بود. گاهی دو پا و زمانی چهار دست و پا راه رفته بود و ورجه ورجه کرده بود. حالا هم هرچه سرک میکشید، لوطیش از جایش تکان نمیخورد. خرد و خسته شده بود. کف دستوپایش درد میکرد و پوستپوستی شده بود. هنوز هم گرد و خاک زیادی از دیروز توی موهایش و روی پوست تنش چسبیده بود. چشمهای ریز و پوزه سگی و باریکش را به طرف بلوطی که لوطیش زیر آن خوابیده بود انداخته بود و نشسته بود.
دستهایش را گذاشته بود میان پایش و مات به خفته لوطیش نگاه میکرد. دوباره حوصلهاش سرآمد و پاشد چندباردور خودش گشت و زنجیرش را که با میخ طویلهاش تو زمین کوفته شده بود گرفت و کشید و دوباره مثل اول چشم به راه نشست.
بلاتکلیف چشمانش را بهم میزد و به لوطیش نگاه میکرد. هنوز آفتاب تو دشت نیفتاده بود و پشت کوههای بلند قایم بود؛ اما برگردان روشنائی ماتش از شکاف کوههای «کوه مره» تو دشت تراویده بود. هنوز کوههای دوردست خواب بودند. نور خورشید آنها را بیدار نکرده بود.
دشت سرخ بود. رنگ گل ارمنی بود و مه خنکی رو زمین فروکش کرده بود. بلوطهای گنده گردآلود و بن و کهکم تو دشت پخش و پرا بود. جاده دراز و باریکی مثل کرم کدو دشت را به دو نیم کرده بود. از هر طرف دشت ستون های دود بلوط هائی که زغال می شد تو هوای آرام و بی جنبش بامداد بالا میرفت و آن بالا بالاها که میرسید نابود می شد و با آسمان قاتی میشد.
لوطی جهان توکنده گنده بلوط خشکیده کهنی که حتی یک برگ سبز نداشت خوابیده بود. شاخههای استخوانی و بی روح و کج و کوله آن تو هم فرورفته بود. از بس کاروانها زیرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و توکنده اش الو کرده بودند شکاف بی ریخت دخمه مانندی توکنده اش درست شده بود که دیوارش از یک ورقه زغال ترک ترک و براق پوشیده شده بود. سالها می گذشت که این بلوط مرده بود.
اگر به کتاب انتری که لوطیاش مرده بود علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار صادق چوبک در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی چیرهدست نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی، فلسفی، فیلمنامه/نمایشنامه، هنر
۰ برچسبها: ادبیات ایران، صادق چوبک، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب