چشم‌هایش

کتاب «چشم‌هایش» نوشته‌ی سید مجتبی آقابزرگ‌علوی (از ۱۲۸۳ تا ۱۳۷۵) یکی از معروف‌ترین رمان‌های فارسی قرن چهاردهم است. این کتاب که برای نخستین بار در سال ۱۳۳۱ و در ۲۷۱ صفحه به چاپ رسید، ماجرای ناظم مدرسه‌ای را روایت می‌کند که نقاشی‌های یک نقاش فقید به نام «استاد ماکان» در آن نگهداری می‌شود. وی به یکی از نقاشی‌ها که «چشم‌هایش» نام دارد و چشم‌های یک زن را به تصویر کشیده علاقمند شده و سعی می‌کند صاحب آن چشم‌ها را پیدا کرده و از ارتباط بین او و استاد ماکان سردرآورد.

وی با جستجو در می‌‌یابد که استاد ماکان به دلیل مبارزات سیاسی که در زمان رضاشاه داشته، تبعید شده و در همان‌جا درگذشته است. او با جستجوی بیشتر زن مورد نظر را یافته و او که «فرنگیس» نام دارد و دختر خانواده ثروتمندی بوده است راز تابلوی چشم‌هایش را برملا می‌کند. برای این که بفهمید چه بر سر عشق استاد ماکان و فرنگیس آمده و سرنوشت هر یک از آن‌ها چگونه بوده است، حتماً باید رمان بی‌نظیر «چشم‌هایش» را مطالعه بفرمایید.

این کتاب پس از انتشار مورد استقبال بی‌نظیری از سوی جامعه قرار گرفت و به چندین زبان دیگر نیز ترجمه شده است. این کتاب که به ادعای نویسنده‌اش در شش ماه نوشته شده است، به روش استعلام و استشهاد (روش معمول مورد استفاده در کتاب‌های ژانر پلیسی) و به مرور حقیقت‌ها را در اختیار خواننده قرار داده و همین امر موجب می‌شود خواننده‌ هر لحظه نسبت به قبل مشتاق‌تر شده و با ولع بیشتری داستان کتاب را دنبال کند.

بد نیست بدانید که این کتاب بارها و بارها تجدید چاپ شده است و ناشران زیادی نسبت به انتشار آن اقدام کرده‌اند.

بخشی از کتاب «چشم‌هایش»

زن ناشناس کمى تأمل کرد. لب زیرینش را گزید. به زور مى‌خواست از جریان اشک جلوگیرى کند. در چند دقیقه آخر گویى اصلا وجود مرا فراموش کرده و دارد با خودش صحبت مى‌کند. گویى مناظر گذشته تیره‌اش روشن و زنده از جلو چشم‌هایش رد مى‌شوند و آنچه مى‌بیند براى اینکه بهتر به ذهنش بسپارد، نقل مى‌کند.

خاموشى او مرا متوجه عالم خودمان کرد. بار دیگر نگاهى به تابلو که در مقابل من قرار داشت انداختم و به چشم‌ها خیره شدم. آرزو مى‌کردم که نکته تازه‌اى در آن‌ها کشف کنم. در این چشم‌هاى صاف و شفاف آئینه‌اى از گذشته این زن نهفته بود. وقتى رویم را از پرده «چشم‌هایش» برگرداندم و به او نگاه کردم، دیدم دارد به ساعتش نگاه مى‌کند. گفت: «مى‌دانید که دیروقت شده؟»

پرسیدم: «چه ساعتیست؟»
گفت: «از یک هم گذشته است.»
گفتم: «مرا تا از اینجا بیرون نکنید، نخواهم رفت. دلم مى‌خواست تا آخرش برایم حکایت مى‌کردید.»
گفت: «آخرى دیگر ندارد.»
– چطور شد که از او جدا شدید؟
– خیال مى‌کنید که ما مى‌توانستیم باهم باشیم؟
– نمى‌دانم، همین را مى‌خواهم بپرسم.
– عیبش هم همین است. اگر تا به حال این نکته را استنباط نکرده‌اید، معلوم مى‌شود که نتوانسته‌ام خودم و او را به شما معرفى کنم.

 

برای آشنا شدن با سایر داستان‌های ایرانی می‌توانید به بخش معرفی داستان‌های ایرانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.