پاریس پاریس

«پاریس پاریس» نام کتابی است از سعید تشکری (نویسنده و کارگردان زاده‌ی قوچان، از ۱۳۴۲ تا ۱۴۰۰) که در سال ۱۳۸۹ منتشر شده است. این کتاب در قالب داستانی جذاب به روایت ماجرای مسجد گوهرشاد در تیرماه سال ۱۳۱۴ می‌پردازد.

درباره‌ی پاریس پاریس

این کتاب داستان دختری به نام ملک است. او دختری با اصالت کرد قوچانی است که در فرنگ درس پزشکی خوانده و به ایران برگشته است. مادرش غزال مرده است و پدرش (یا شخصی که ملک فکر می‌کند پدرش است) برای او هرکاری می‌کند. حالا او به ایران برگشته است. شخصیت دیگر داستان مهیار خبوشانی است. داستانی محور مهیار و ملک شکل می‌گیرد و در بستر اتفاقات تیر ۱۳۱۴ روایت می‌شود. زمانی که رضاشاه دستور حذف کلاه پهلوی و یک دست شدن لباس مردان را داد و با تحصن در مسجد گوهرشاد روبه‌رو شد.

نویسنده در این کتاب می‌کوشد تا با استفاده از مستنداتی زنده و از نظر دور مانده وجه‌هایی از تاریخ معاصر ایران را نمایان کند و موقعیت و دیدگاه‌ بعضی روشنفکران دوران پهلوی را مورد تحلیل و بررسی قرار دهد. او با لحنی توصیفی روایت داستان را شروع می‌کند و با زبان ساده رویدادهای داستانی را شرح می‌دهد.

کتاب پاریس پاریس از زبان راوی سوم شخص بیان می‌شود. همچنین گفتگوها و سخنان شخصیت‌ها همراه با گویش‌هایی که با دقت سعید تشکری انتخاب شده‌اند، توانسته تاثیر به سزایی در القای فضای داستانی بگذارد.

باید اشاره کرد که کتاب پاریس پاریس در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۰ است.

داستان پاریس پاریس

اکنون سال ۱۳۱۴ است و هزاره فردوسی در طوس خراسان در حال برگزاری است. ملک و مهیار که یکی یتیم‌زاده قوچانی است و دیگری دختری تازه از فرنگ برگشته که سرنوشتی مشابه مهیار دارد. در سالی که حکومت رضاخان میرپنج حوادث خونبار واقعه کشتار مسجد گوهرشاد را پی ریزی می‌کند با یکدیگر آشنا می‌شوند. رابطه آنها روز به روز از سطح به عمق می‌رسد و هویتی خاص پیدا می‌کند.

گویی شناخت هر کدام برای دیگری با شناخت تاریخ پرپر شده خراسان یکی می‌شود. سردار حشمت انگشتان دست مهیار را که عشق آتشین به شعر و ادب دارد در مخزن کتابخانه گوهرشاد در شب کشتار مثله می‌سازد و ملک که تا پیش از این سردار حشمت را پدر خود می‌دانسته در می یابد که او فرزند یکی از عشایر است که در کشتاری مشابه در ایل قشقایی پدر خود را از دست داده و مادرش به عنوان غنیمت به خانه سردار حشمت آورده شده است. و مادرش پس از تولد ملک خود را به آتش کشیده است.

ملک ومهیار پا به پای قهرمانان حقیقت‌گو و کذاب کشتار مسجد گوهرشاد شعله می‌گیرند تا داغ این واقعه از ذهن و دل کسی پاک نشود. پاریس پاریس سودای تبدیل شدن شهری چون مشهد به شهری چون پاریس است؛ سودایی که پایانش به دالانی هزارتو و بی فرجام می‌ماند.

بخشی از پاریس پاریس

کالسکه و ماشین و اسب‌ها تاختند و رفتند.

ـ گفتی کجا می‌روند؟

صفدر غرید:

ـ ای بابا، کَر و کور شده‌ای ها! ماست از تو قبراق‌تر است. رفتند باغ استانداری. بعد هم می‌روند حرم آقا تا احمد بهار، شاه را آنجا شکار کند. آخ، اگر بتازد، چه می‌شود؟

مهیار تازه یادش آمد که باید در وقتِ شکار شاه، در کفش‌خانه‌ی حرم باشد. تیزوبُز، سراسیمه تاخت و رفت. دوید. صدای نقاره‌های حرم را زودتر از شاه و هم‌رکاب‌هایش شنید. از بست بالا، از درِ چوبی بزرگ، از درِ مطلا، داخل حرم، شمع‌فروشی‌ها، زرگرها، مقبره‌ها و سنگ‌های نصب‌شده روی دیوارِ بالا سر بزرگانِ خفته در خاک، از همه گذشت و گفت:

ـ سلام مولا!

کنار کفش‌کنِ مسجدِ گوهرشاد ایستاد و نفس تازه کرد. احمد بهار آنجا بود، تسبیح شاه‌مقصودش را دانه‌دانه می‌گذراند و ذکر می‌گفت. مهیار کنارش نشست. حرم قُرقِ تمام بود. هر دویشان ولی‌خان اسدی را در حیاط دیدند.

نگاه فراشِ کفش‌خانه و احمد بهار، به هم نشست. بهار به مهیار اشاره کرد. مهیار به‌سوی کفش‌خانه رفت. دوربین آماده‌ی عکاسی بود. احمد بهار کنار کفش‌خانه صاف ایستاد.

مهیار پشت کفش‌کَن نشست. صدای بهار را خوب می‌شنید: «بیا قزاق، اینجا خراسان است. بیا قزاق، اینجا خانه‌ی سلطان است. بیا قزاق، اینجا از هر جایی که به شکار رفته‌ای، اَهل‌تر است. شکارگاه گرگان و خانه‌ امن کبوتران است. بیا!»

شاه آمد. مهیار صدای چکمه‌هایش را می‌شنید؛ اما نمی‌دیدش. فقط حواسش به دوربین عکاسی بود تا عکس بیندازد. احمد بهار چند قدمی جلو رفت:

ـ اعلیحضرت، نمی‌شود با چکمه به پابوس حضرت بروید!

ـ شاهِ بدون چکمه، مگر می‌شود؟!

ـ تصدقتان، کسی جز شما و سلطان خراسان، در حرم نیست، قرق است.

سکوت… سکوت… چکمه‌ها روی پیشخوان کفش‌کن قرار گرفت. مهیار خندید. شاه، بی‌صدا و بی‌چکمه رفت. حالا وقت شکار بود. مهیار عکس را انداخت.

احمد بهار و مهیار رفتند و کفش‌کن خالی ماند.

 

برای آشنایی با سایر آثار مشابه پاریس پاریس، بخش معرفی داستان‌های تاریخی را در وب‌سایت هر روز یک کتاب مشاهده کنید.