«هفت ناخدا» عنوان مجموعهای از داستانهای کوتاه به قلم شهریار مندنی پور (نویسندهی زادهی شیراز، متولد ۱۳۳۵) است که در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است. این کتاب شامل ۸ داستان کوتاه از این نویسنده است.
دربارهی هفت ناخدا
«هفت ناخدا» اثری است از شهریار مندنی پور که علاوه بر اثری به همین نام۷ داستان دیگر را نیز در بردارد. آخرین داستان این اثر، داستانی است که در آن چرایی نویسنده شدن وی و مسیر آن را برای خواننده، با زبانی که مخصوص خود نویسنده است، بازگو میکند.
شهریار مندنی پور که در سالهای نویسندگی اش، همواره قلم فعال و خلاقانهای داشته، هرگز از آفرینش داستانهایی که کلام ویژهای را با زبانی ویژهتر به مخاطب منتقل میکنند، دست نکشیده است.
هفت ناخدا تلاش دیگری در همین راستاست که قلم شیوای شهریار مندنی پور را به خواننده مینمایاند و صدای رسای اندیشهی او، از سطر سطر این داستانها به گوش میرسد. یکی از مهمترین عناصری که نویسنده در داستانهای هفت ناخدا به کار گرفته، استفادهی فعالانه از عنصر خشونت است. خشونت در جای جای قصهها، حتی در آن عاشقانهترین قصه هفت ناخدا هم دیده میشود.
منتها شهریار مندنی پور چنان این خشونت را در بافت قصه، با مهارت جاسازی کرده، که وجودش ذوق را خدشهدار نمیکند و مثل یک پدیدهی طبیعی نظیر موجی در آب رودخانه، در پس زمینهی قصه جریان دارد. این خشونت گاه با سنگسار شدن یک زن همراه است، گاه در قامت اسارت بر هیکل سرباز عراقی سایه میاندازد و گاهی هم مدیری بیرحم را زنده به گور میکند. در اکثر قصههای این مجموعه، بیشتر افراد، سمت خشونت ایستادهاند و اگر کسی هم با این وضع مخالفتی کند، اقلیت واقع میشود.
شهریار مندنی پور در مجموعهداستان هفت ناخدا خلاقیتهایی شگرف و بینظیر رو میکند؛ از «بانوی باغ» مینویسد که گویی نویسندهای دل به مِهر شخصیت داستانش ببندد و در «دستور فارسی مرگ» داستانی را روایت میکند که در آن گویی اجزای دستور زبان فارسی رودرروی هم قرار میگیرند و با هم گفتوگو میکنند.
فهرست داستانهای هفت ناخدا
کتاب هفت ناخدا شامل ۸ داستان زیر است:
- هفت ناخدا
- بانوی باغ
- مینا
- دستور فارسی مرگ
- خودکشی نهنگ
- نجوای سربازان
- رویین تنی
- گندمزار پاییزی
بخشی از هفت ناخدا
ماضی بعید گفته بود: باریده بود برف و مدام باریده بود. از حفرههای بینام هوا، بر اتلال تاریک نیمهشب باریده بود. ارواح گمشده کلمهًْالکلمه خود را جار زده بودند در شیرازهی خیابان. و در مه، آوای مدیدِ درشکستن درخت زیر سنگینی آمده بود. او و فرنگیس، شانه به شانه، روی پلکان جلو خانه نشسته بودند، زانو به زانو، و از سرما، بر ساعدهای به شکمنای چسبانده، خمیده بودند. بادیه بود و باریده بود مدام.
مضارع میگوید: از شدت اندوه، سر روی شانهی آقای «بدیعی» تنها همدلش میگذارد و رنجموره میکشد: «چی داره میشه؟ چرا بهم نمیگین؟ حق با منه یا اونا؟ … من… خیلی ترس داره… خیلی میترسم. حس میکنم یه چیزی رو دارم میفهمم که خیلی ترس داره فهمیدنش، چون…» ماضی مطلق گفت: افتضاح! وقاحت! ادب جهانآرای دری یاد ندارد افتضاحی که او در جلسهی اصحاب سخن به بار آورد. بزرگان رخصت ندادند، وگرنه… آینده میگوید: از همهمهای مرموز خواهد گفت، که بارها دنبال آن کشانده خواهد شد تا ته خیابانی و به نظرش خواهد رسید که سمت دیگری است.
و باز… مضارع میگوید: دیوانه است. وسط خیابان، سر آشنا و عابر، دستفروش و پاسبان داد میزند: «هر بلایی سرم میآرین، تو را به خدا حقیرم نکنین.» ماضی مستمر میگفت: در سنوات قبل، محبت میکرد به بنده، شام و ناهار دعوت میکرد، به بهانههای مختلف شیرینی میداد. احترام میگذاشت… مضارع میگوید: توی میدان «ونک» سر یک بندهخدایی که در یک مصاحبهی تلویزیونی اظهارنظر میکند هوار میکشد: «آهای! هرکی صورتت رو توی تلویزیون ببینه، میفهمه تو دلت این نیس… همون حرفایی رو داری میزنی که این خبرنگاره میخواد.» و رو میکند به کسانی که مدام به میدان دید دوربین سیار سرک میکشند: «شما چی؟ ها… شما چی میگین؟» که البته، کسی خوشش نمیآید.
بیشتری قدمی عقب میروند، ولی او روداری را آنقدر کشش میدهد تا یکی، مجبوری، مشت و پنجهگرگی به کار میاندازد، و همه را خلاص میکند از شرش… ماضی مطلق گفت: مضحک، بلکه ترحمانگیز، افتاد زمین. پشت دستش را به جهت دهان سرخ برد و قرمز نگاه کرد. اندرون کلهاش آینده میگوید: حفرههایی دهان باز خواهند کرد و هیاهوی دلالتها در آنها وزیدن خواهد گرفت. به همین خاطر است که شاید ماضی التزامی گفته باشد: شاید از یک شب بارانی حرف زده باشد. بارانی که مضارع به لبِ تشنهی نمِ بوسه میبارد و گول قشنگی ماتیک را میشوید. بارانی که از سقف میگذرد کتاب خطی را کپک میزند.
بعد از آن جلسهی کذایی، باید تمام شب همراهِ این باران التزامی گریه کرده باشد. کف دستهایش را، با آنهمه شوقِ لمس عاشقانه، کشیده باشد روی ظلمت آسفالت. کوفته باشد به دیوا، آنقدر از اینها پرسیده باشد چرا، که خون افتاده باشند. و لابد سحرگاه دیگر مصمم شده باشد که… ماضی مستمر میگفت: نه… از اشراق یا از این خبرها در یک سحرگاه نه… بلکه از یک رازی حرف میزد. رازی قریب، غریب… ساعتها که کنجی مینشست، میگفت قافلههای نظم و نثر پیش بیابان چشمانش رد میشدند. «حرامیها بهشان میتاختند….»
دور میشد از زمان حاضر. دایم خودش برای خودش کلماتی را تکرار میکرد. غر میزد که به حواشی آن راز مضارع میگوید: میرسد. خیلی نزدیک میشود، که میگوید: با کشفش حتماً میفهمد طلسم این نحوستِ مدام و این آدمخوری مدام چیست، و میگوید: «همین که به نظرم میآد دیگه میتونم جملهاش رو، یعنی با یه جمله بگمش، گم میشه، و حفرهی یادمرفتن مثل حفرهی جذام توی کلهام میمونه.» ماضی مطلق گفت: از بد حادثه، درست همان دوشنبهای هم که، بعد از عمری، یک مقام کشوری مهمان انجمن بود، رسوایی راه انداخت. یک مختصر اظهار ندامت هم نکرد.
بلکه هنوز هم، به محض مقابل شدن با یکی از اعضای محترم، فیالفور مضارع میگوید: هوار میکشد: «چطور میتونی؟ حالا توی روی آدمی که لقمهات بوده، یاچشم اونهایی که شاهدت هستن هیچ. حالا که مثلاً غروبه، میری خونه، که زنت بهت میگه سلام آقا ــ میشنوی؟ بهت میگه آقا ــ چطور آب نمیشی؟ این هم گیرم هیچ.
شب که حالا بچهات دست کوچک بیخبرش رو میذاره توی دستت، بهت میگه برایم قصه بگو بابا ــ قصه که آخرش خوبی بر بدی پیروز میشه…. ـ چطور طاقت میآری؟ این رو هم رد میکنی، حالا وقتی همه خوابشون میبره، دراز که میکشی، که میدونی اون طرف سقفِ خونهات ستارهها هستن، با همهی بزرگی و عمرشون، که میدونی آبها رَوونن، بلوطای صدساله ریشه میزنن، با همهی اینها که میدونی، دیگه که حتماً یاد عملت که میافتی؟ خودت پیش روی خودت، چطور پلکهات آسوده بسته میشن؟ هیچ و هیچ؟!»
اگر به داستانهای کوتاه ایرانی مانند مجموعهی «هفت ناخدا» علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی برترین داستانهای کوتاه ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب با نمونههای بیشتری از این نوع آثار آشنا شوید. به علاوه، در بخش معرفی بهترین داستانهای کوتاه خارجی نیز نمونههای جهانی این نوع آثار معرفی شدهاند.
26 آبان 1401
هفت ناخدا
«هفت ناخدا» عنوان مجموعهای از داستانهای کوتاه به قلم شهریار مندنی پور (نویسندهی زادهی شیراز، متولد ۱۳۳۵) است که در سال ۱۳۹۹ منتشر شده است. این کتاب شامل ۸ داستان کوتاه از این نویسنده است.
دربارهی هفت ناخدا
«هفت ناخدا» اثری است از شهریار مندنی پور که علاوه بر اثری به همین نام۷ داستان دیگر را نیز در بردارد. آخرین داستان این اثر، داستانی است که در آن چرایی نویسنده شدن وی و مسیر آن را برای خواننده، با زبانی که مخصوص خود نویسنده است، بازگو میکند.
شهریار مندنی پور که در سالهای نویسندگی اش، همواره قلم فعال و خلاقانهای داشته، هرگز از آفرینش داستانهایی که کلام ویژهای را با زبانی ویژهتر به مخاطب منتقل میکنند، دست نکشیده است.
هفت ناخدا تلاش دیگری در همین راستاست که قلم شیوای شهریار مندنی پور را به خواننده مینمایاند و صدای رسای اندیشهی او، از سطر سطر این داستانها به گوش میرسد. یکی از مهمترین عناصری که نویسنده در داستانهای هفت ناخدا به کار گرفته، استفادهی فعالانه از عنصر خشونت است. خشونت در جای جای قصهها، حتی در آن عاشقانهترین قصه هفت ناخدا هم دیده میشود.
منتها شهریار مندنی پور چنان این خشونت را در بافت قصه، با مهارت جاسازی کرده، که وجودش ذوق را خدشهدار نمیکند و مثل یک پدیدهی طبیعی نظیر موجی در آب رودخانه، در پس زمینهی قصه جریان دارد. این خشونت گاه با سنگسار شدن یک زن همراه است، گاه در قامت اسارت بر هیکل سرباز عراقی سایه میاندازد و گاهی هم مدیری بیرحم را زنده به گور میکند. در اکثر قصههای این مجموعه، بیشتر افراد، سمت خشونت ایستادهاند و اگر کسی هم با این وضع مخالفتی کند، اقلیت واقع میشود.
شهریار مندنی پور در مجموعهداستان هفت ناخدا خلاقیتهایی شگرف و بینظیر رو میکند؛ از «بانوی باغ» مینویسد که گویی نویسندهای دل به مِهر شخصیت داستانش ببندد و در «دستور فارسی مرگ» داستانی را روایت میکند که در آن گویی اجزای دستور زبان فارسی رودرروی هم قرار میگیرند و با هم گفتوگو میکنند.
فهرست داستانهای هفت ناخدا
کتاب هفت ناخدا شامل ۸ داستان زیر است:
بخشی از هفت ناخدا
ماضی بعید گفته بود: باریده بود برف و مدام باریده بود. از حفرههای بینام هوا، بر اتلال تاریک نیمهشب باریده بود. ارواح گمشده کلمهًْالکلمه خود را جار زده بودند در شیرازهی خیابان. و در مه، آوای مدیدِ درشکستن درخت زیر سنگینی آمده بود. او و فرنگیس، شانه به شانه، روی پلکان جلو خانه نشسته بودند، زانو به زانو، و از سرما، بر ساعدهای به شکمنای چسبانده، خمیده بودند. بادیه بود و باریده بود مدام.
مضارع میگوید: از شدت اندوه، سر روی شانهی آقای «بدیعی» تنها همدلش میگذارد و رنجموره میکشد: «چی داره میشه؟ چرا بهم نمیگین؟ حق با منه یا اونا؟ … من… خیلی ترس داره… خیلی میترسم. حس میکنم یه چیزی رو دارم میفهمم که خیلی ترس داره فهمیدنش، چون…» ماضی مطلق گفت: افتضاح! وقاحت! ادب جهانآرای دری یاد ندارد افتضاحی که او در جلسهی اصحاب سخن به بار آورد. بزرگان رخصت ندادند، وگرنه… آینده میگوید: از همهمهای مرموز خواهد گفت، که بارها دنبال آن کشانده خواهد شد تا ته خیابانی و به نظرش خواهد رسید که سمت دیگری است.
و باز… مضارع میگوید: دیوانه است. وسط خیابان، سر آشنا و عابر، دستفروش و پاسبان داد میزند: «هر بلایی سرم میآرین، تو را به خدا حقیرم نکنین.» ماضی مستمر میگفت: در سنوات قبل، محبت میکرد به بنده، شام و ناهار دعوت میکرد، به بهانههای مختلف شیرینی میداد. احترام میگذاشت… مضارع میگوید: توی میدان «ونک» سر یک بندهخدایی که در یک مصاحبهی تلویزیونی اظهارنظر میکند هوار میکشد: «آهای! هرکی صورتت رو توی تلویزیون ببینه، میفهمه تو دلت این نیس… همون حرفایی رو داری میزنی که این خبرنگاره میخواد.» و رو میکند به کسانی که مدام به میدان دید دوربین سیار سرک میکشند: «شما چی؟ ها… شما چی میگین؟» که البته، کسی خوشش نمیآید.
بیشتری قدمی عقب میروند، ولی او روداری را آنقدر کشش میدهد تا یکی، مجبوری، مشت و پنجهگرگی به کار میاندازد، و همه را خلاص میکند از شرش… ماضی مطلق گفت: مضحک، بلکه ترحمانگیز، افتاد زمین. پشت دستش را به جهت دهان سرخ برد و قرمز نگاه کرد. اندرون کلهاش آینده میگوید: حفرههایی دهان باز خواهند کرد و هیاهوی دلالتها در آنها وزیدن خواهد گرفت. به همین خاطر است که شاید ماضی التزامی گفته باشد: شاید از یک شب بارانی حرف زده باشد. بارانی که مضارع به لبِ تشنهی نمِ بوسه میبارد و گول قشنگی ماتیک را میشوید. بارانی که از سقف میگذرد کتاب خطی را کپک میزند.
بعد از آن جلسهی کذایی، باید تمام شب همراهِ این باران التزامی گریه کرده باشد. کف دستهایش را، با آنهمه شوقِ لمس عاشقانه، کشیده باشد روی ظلمت آسفالت. کوفته باشد به دیوا، آنقدر از اینها پرسیده باشد چرا، که خون افتاده باشند. و لابد سحرگاه دیگر مصمم شده باشد که… ماضی مستمر میگفت: نه… از اشراق یا از این خبرها در یک سحرگاه نه… بلکه از یک رازی حرف میزد. رازی قریب، غریب… ساعتها که کنجی مینشست، میگفت قافلههای نظم و نثر پیش بیابان چشمانش رد میشدند. «حرامیها بهشان میتاختند….»
دور میشد از زمان حاضر. دایم خودش برای خودش کلماتی را تکرار میکرد. غر میزد که به حواشی آن راز مضارع میگوید: میرسد. خیلی نزدیک میشود، که میگوید: با کشفش حتماً میفهمد طلسم این نحوستِ مدام و این آدمخوری مدام چیست، و میگوید: «همین که به نظرم میآد دیگه میتونم جملهاش رو، یعنی با یه جمله بگمش، گم میشه، و حفرهی یادمرفتن مثل حفرهی جذام توی کلهام میمونه.» ماضی مطلق گفت: از بد حادثه، درست همان دوشنبهای هم که، بعد از عمری، یک مقام کشوری مهمان انجمن بود، رسوایی راه انداخت. یک مختصر اظهار ندامت هم نکرد.
بلکه هنوز هم، به محض مقابل شدن با یکی از اعضای محترم، فیالفور مضارع میگوید: هوار میکشد: «چطور میتونی؟ حالا توی روی آدمی که لقمهات بوده، یاچشم اونهایی که شاهدت هستن هیچ. حالا که مثلاً غروبه، میری خونه، که زنت بهت میگه سلام آقا ــ میشنوی؟ بهت میگه آقا ــ چطور آب نمیشی؟ این هم گیرم هیچ.
شب که حالا بچهات دست کوچک بیخبرش رو میذاره توی دستت، بهت میگه برایم قصه بگو بابا ــ قصه که آخرش خوبی بر بدی پیروز میشه…. ـ چطور طاقت میآری؟ این رو هم رد میکنی، حالا وقتی همه خوابشون میبره، دراز که میکشی، که میدونی اون طرف سقفِ خونهات ستارهها هستن، با همهی بزرگی و عمرشون، که میدونی آبها رَوونن، بلوطای صدساله ریشه میزنن، با همهی اینها که میدونی، دیگه که حتماً یاد عملت که میافتی؟ خودت پیش روی خودت، چطور پلکهات آسوده بسته میشن؟ هیچ و هیچ؟!»
اگر به داستانهای کوتاه ایرانی مانند مجموعهی «هفت ناخدا» علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی برترین داستانهای کوتاه ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب با نمونههای بیشتری از این نوع آثار آشنا شوید. به علاوه، در بخش معرفی بهترین داستانهای کوتاه خارجی نیز نمونههای جهانی این نوع آثار معرفی شدهاند.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی
۰ برچسبها: ادبیات ایران، شهریار مندنی پور، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب