«قاضی و جلادش» اثری است از فردریش دورنمات (نویسندهی اهل سوییس، از ۱۹۲۱ تا ۱۹۹۰) که در سال ۱۹۵۰ منتشر شده است. این کتاب به روایت قتلی میپردازد که در یک ماشین رخ داده و دو مامور ادارهی پلیس مسئول رسیدگی به آن هستند.
دربارهی قاضی و جلادش
قاضی و جلادش رمانی جنایی است که در سال ۱۹۵۰ توسط فریدریش دورنمات نوشته و در سال ۱۹۵۴ به زبان انگلیسی منتشر شد.
از ویژگیهای ادبیات جنایی به شکل کلاسیک، وجود کاراگاهی باهوش و جذاب، قصهای مرموز از قتل، جمعآوری اسناد و مدارک و در نهایت پیدا کردن قاتل است. اما جنایینویسان مدرن مثل «ژرژ سیمنون»، «ریموند چندلر»، «دشیل همت»، «آلنپو» و «فردریش دورنمات» ساختار گذشته را تغییر دادند. همانطور که در کتاب قاضی و جلادش هم خبری از قهرمان خوشقیافه و زیرک نیست. دورنمات با خلق شخصیت کاراگاه برلاخ، پیرمردی بیمار و فرتوت که سرشار از امید و شور به زندگی است، ظاهر تکراری کاراگاههای آمریکایی را برهم میزند و داستانی جذاب مینویسد.
درونمایهی کتاب قاضی و جلادش تقابل خیر و شر است. مفهومی که میتوان آن را نتیجهی اعتقادات و باورهای دورنمات دانست که در آثار پلیسی و جنایی او مثل «سوءظن» هم منعکس شده است. مبارزه ی برلاخ با گاستمان در کتاب قاضی و جلادش تقابلی است که عمقی مذهبی و اسطورهای به این تقابل بخشیده است.
دورنمات از همان ابتدا مستقیم سر اصل مطلب میرود. او در آغاز کتاب قاضی و جلادش با توصیف فضای قتل و خون خواننده را وارد جریان یک پروندهی جنایی میکند البته گرایش دورنمات به نتیجهگرایی در نهایت پاسخی برای ظلم و تبهکاری دارد. در داستانهای دورنمات رگههایی از اتوبیوگرافی وجود دارد و بیشتر داستانهای پلیسی او در سوئیس اتفاق میافتد.
کتاب قاضی و جلادش در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۷ با بیش از ۷۷۰ رای و ۷۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران توسط محمود حسینی زاد ترجمه و به بازار عرضه شده است.
داستان قاضی و جلادش
صبح روز ۳ نوامبر ۱۹۴۸ یک افسر پلیس هنگام گشتزنی در خیابان با ماشین روشنی مواجه میشود که در کنار خیابان پارک شدهاست. درون آن اتومبیل یکی از افراد پلیس درحالی که با یک گلوله شقیقهاش سوراخ شدهاست، پیدا میشود. افسر پلیس، مقتول را که اشمید نام دارد به اداره پلیس میبرد و بازرس برلاخ مأمور حل پرونده میشود.
بازرس برلاخ به دلیل کهولت سن و بیماری یکی از بازرسان پلیس به نام چانتس را به عنوان دستیار خود انتخاب میکند و آن دو با هم شروع به حل پرونده قتل میکنند.
بخشهایی از قاضی و جلادش
کلنن دوباره بهسمتِ دیگر جاده، که بهطرف تهوان میرفت، برگشت و عرق پیشانیاش را پاک کرد. آنوقت تصمیمش را گرفت. مرده را به صندلی بغلدستِ راننده هل داد، با دقت نشاندش، پیکر بیجان را با کمربند چرمینی که در اتومبیل پیدا کرد محکم بست و خودش نشست پشت فرمان.
موتور دیگر روشن نمیشد، اما کلنن بهسادگی اتومبیل را از جادهی شیبدار به تهوان، مقابل هتل بِرِن برد. در تهوان بیآنکه کسی تشخیص بدهد که این موجود شیکپوش و بیحرکتْ مردهای است، بنزین زد. کلنن از جنجال نفرت داشت، حق هم داشت؛ بنابراین تحمل میکرد و حرفی نمیزد.
اما هنگامی که از جادهی کنار دریاچه به طرف بیل میراند، مه غلیظ شد و دیگر از خورشید اثری دیده نمیشد. این صبح هم مثل صبحِ روزِ گذشته تیره شد. کلنن وارد زنجیرهی طویلی از اتومبیلها شد، اتومبیل پشت اتومبیل، که به دلیل نامعلومی آهستهتر از آنچه در این مه ضروری بود حرکت میکردند. کلنن بیاختیار یاد عزاداران مراسم تدفین افتاد.
مرده بیحرکت کنارش نشسته بود و گاهگاه، آنهم در دستاندازی، سرش را تکان میداد، مثل یک دانای پیر چینی. برای همین هم کلنن کمتر جرئت میکرد از اتومبیلهای دیگر سبقت بگیرد. با تأخیر زیاد به بیل رسیدند.
درحالیکه تحقیقات از بیل شروع شده بود، در برن خبر این کشف غمانگیز را به برلاخ دادند که سمت ریاست بر متوفا را داشت.
برلاخ مدتها در خارج از کشور زندگی کرده بود و در استانبول و بعد در آلمان در مقام پلیس جنایی شهرتی به هم زده بود. بار آخر رییسپلیس جنایی فرانکفورت بود، اما در سال هزار و نهصد و سی و سه به زادگاهش برگشت. دلیل مراجعتش به وطن هم آنقدرها علاقه به برن، که اغلب آن را «مقبرهی زرین» مینامید، نبود؛ بلکه سیلیای بود که به یکی از کارمندان عالیرتبهی دولتِ آنروز آلمان زده بود.
آنزمان در فرانکفورت دربارهی این اِعمال خشونت حرفهای زیادی زده میشد، در برن هم، برحسب سیاستِ روز اروپا، ارزشگذاری میشد؛ ابتدا بهعنوان عملی بیادبانه، سپس قابل انتقاد، بعد هم قابل درک و بالاخره بهعنوان تنها رفتاری که از یک سوییسی انتظار میرود، که این آخری در سال هزار و نهصد و چهل و پنج بود.
………………….
ساعت ده بود که چانتس از کلنن و شارنل جدا شد تا به رستوران نزدیک تنگه برود که برلاخ منتظرش بود. اما جایی که جادهی خاکی به طرف منزل گاستمان جدا میشد، اتومبیل را نگه داشت. پیاده شد و آهسته به طرف در باغ راه افتاد و بعد در امتداد دیوار رفت. عمارت هنوز مثل قبل بود، تاریک و تنها، محصور در سپیدارهای بلند که در باد خم میشدند. لیموزینها هنوز در باغ بودند.
اما چانتس عمارت را دور نزد، بلکه فقط تا نبشی رفت که از آنجا میتوانست دیوار روشن پشتی را ببیند. گاه گداری کسی در پشت شیشههای زرد دیده میشد، و چانتس خود را به دیوار میچسباند تا دیده نشود. به زمین بی آب و علف نگاهی انداخت. اما سگ دیگر آنجا نبود، کسی از آنجا دورش کرده بود؛ فقط لکهی خون هنوز در نور پنجرهها برق سیاهی داشت. چانتس به اتومبیل برگشت.
اما برلاخ در رستوران نزدیک تنگه نبود. کافه چی توضیح داد که او نیم ساعت پیش رستوران را ترک کرده تا به ته وان برود، فقط گیلاسی عرق نوشیده و پنج دقیقه هم در رستوران ننشسته بود.
چانتس فکر میکرد که پیرمرد چه برنامه ای داشته، اما نتوانست بیشتر فکر کند؛ جاده آن قدر باریک بود که باید حواسش را کاملا جمع میکرد. از پلی که کنارش منتظر شده بودند، رد شد و بعد وارد جنگل شد.
در همین هنگام، چیز عجیب و وهم انگیزی دید که مضطربش کرد. به سرعت میراند که ناگهان در دریاچه ی ته دره انعکاس نوری را دید؛ آینه ای شبگون میان صخره های سفید، میبایست به محل حادثه رسیده باشد.
اگر به کتاب «قاضی و جلادش» علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی کتابهای جنایی و پلیسی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه آشنا شوید.
7 اسفند 1401
قاضی و جلادش
«قاضی و جلادش» اثری است از فردریش دورنمات (نویسندهی اهل سوییس، از ۱۹۲۱ تا ۱۹۹۰) که در سال ۱۹۵۰ منتشر شده است. این کتاب به روایت قتلی میپردازد که در یک ماشین رخ داده و دو مامور ادارهی پلیس مسئول رسیدگی به آن هستند.
دربارهی قاضی و جلادش
قاضی و جلادش رمانی جنایی است که در سال ۱۹۵۰ توسط فریدریش دورنمات نوشته و در سال ۱۹۵۴ به زبان انگلیسی منتشر شد.
از ویژگیهای ادبیات جنایی به شکل کلاسیک، وجود کاراگاهی باهوش و جذاب، قصهای مرموز از قتل، جمعآوری اسناد و مدارک و در نهایت پیدا کردن قاتل است. اما جنایینویسان مدرن مثل «ژرژ سیمنون»، «ریموند چندلر»، «دشیل همت»، «آلنپو» و «فردریش دورنمات» ساختار گذشته را تغییر دادند. همانطور که در کتاب قاضی و جلادش هم خبری از قهرمان خوشقیافه و زیرک نیست. دورنمات با خلق شخصیت کاراگاه برلاخ، پیرمردی بیمار و فرتوت که سرشار از امید و شور به زندگی است، ظاهر تکراری کاراگاههای آمریکایی را برهم میزند و داستانی جذاب مینویسد.
درونمایهی کتاب قاضی و جلادش تقابل خیر و شر است. مفهومی که میتوان آن را نتیجهی اعتقادات و باورهای دورنمات دانست که در آثار پلیسی و جنایی او مثل «سوءظن» هم منعکس شده است. مبارزه ی برلاخ با گاستمان در کتاب قاضی و جلادش تقابلی است که عمقی مذهبی و اسطورهای به این تقابل بخشیده است.
دورنمات از همان ابتدا مستقیم سر اصل مطلب میرود. او در آغاز کتاب قاضی و جلادش با توصیف فضای قتل و خون خواننده را وارد جریان یک پروندهی جنایی میکند البته گرایش دورنمات به نتیجهگرایی در نهایت پاسخی برای ظلم و تبهکاری دارد. در داستانهای دورنمات رگههایی از اتوبیوگرافی وجود دارد و بیشتر داستانهای پلیسی او در سوئیس اتفاق میافتد.
کتاب قاضی و جلادش در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۷ با بیش از ۷۷۰ رای و ۷۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران توسط محمود حسینی زاد ترجمه و به بازار عرضه شده است.
داستان قاضی و جلادش
صبح روز ۳ نوامبر ۱۹۴۸ یک افسر پلیس هنگام گشتزنی در خیابان با ماشین روشنی مواجه میشود که در کنار خیابان پارک شدهاست. درون آن اتومبیل یکی از افراد پلیس درحالی که با یک گلوله شقیقهاش سوراخ شدهاست، پیدا میشود. افسر پلیس، مقتول را که اشمید نام دارد به اداره پلیس میبرد و بازرس برلاخ مأمور حل پرونده میشود.
بازرس برلاخ به دلیل کهولت سن و بیماری یکی از بازرسان پلیس به نام چانتس را به عنوان دستیار خود انتخاب میکند و آن دو با هم شروع به حل پرونده قتل میکنند.
بخشهایی از قاضی و جلادش
کلنن دوباره بهسمتِ دیگر جاده، که بهطرف تهوان میرفت، برگشت و عرق پیشانیاش را پاک کرد. آنوقت تصمیمش را گرفت. مرده را به صندلی بغلدستِ راننده هل داد، با دقت نشاندش، پیکر بیجان را با کمربند چرمینی که در اتومبیل پیدا کرد محکم بست و خودش نشست پشت فرمان.
موتور دیگر روشن نمیشد، اما کلنن بهسادگی اتومبیل را از جادهی شیبدار به تهوان، مقابل هتل بِرِن برد. در تهوان بیآنکه کسی تشخیص بدهد که این موجود شیکپوش و بیحرکتْ مردهای است، بنزین زد. کلنن از جنجال نفرت داشت، حق هم داشت؛ بنابراین تحمل میکرد و حرفی نمیزد.
اما هنگامی که از جادهی کنار دریاچه به طرف بیل میراند، مه غلیظ شد و دیگر از خورشید اثری دیده نمیشد. این صبح هم مثل صبحِ روزِ گذشته تیره شد. کلنن وارد زنجیرهی طویلی از اتومبیلها شد، اتومبیل پشت اتومبیل، که به دلیل نامعلومی آهستهتر از آنچه در این مه ضروری بود حرکت میکردند. کلنن بیاختیار یاد عزاداران مراسم تدفین افتاد.
مرده بیحرکت کنارش نشسته بود و گاهگاه، آنهم در دستاندازی، سرش را تکان میداد، مثل یک دانای پیر چینی. برای همین هم کلنن کمتر جرئت میکرد از اتومبیلهای دیگر سبقت بگیرد. با تأخیر زیاد به بیل رسیدند.
درحالیکه تحقیقات از بیل شروع شده بود، در برن خبر این کشف غمانگیز را به برلاخ دادند که سمت ریاست بر متوفا را داشت.
برلاخ مدتها در خارج از کشور زندگی کرده بود و در استانبول و بعد در آلمان در مقام پلیس جنایی شهرتی به هم زده بود. بار آخر رییسپلیس جنایی فرانکفورت بود، اما در سال هزار و نهصد و سی و سه به زادگاهش برگشت. دلیل مراجعتش به وطن هم آنقدرها علاقه به برن، که اغلب آن را «مقبرهی زرین» مینامید، نبود؛ بلکه سیلیای بود که به یکی از کارمندان عالیرتبهی دولتِ آنروز آلمان زده بود.
آنزمان در فرانکفورت دربارهی این اِعمال خشونت حرفهای زیادی زده میشد، در برن هم، برحسب سیاستِ روز اروپا، ارزشگذاری میشد؛ ابتدا بهعنوان عملی بیادبانه، سپس قابل انتقاد، بعد هم قابل درک و بالاخره بهعنوان تنها رفتاری که از یک سوییسی انتظار میرود، که این آخری در سال هزار و نهصد و چهل و پنج بود.
………………….
ساعت ده بود که چانتس از کلنن و شارنل جدا شد تا به رستوران نزدیک تنگه برود که برلاخ منتظرش بود. اما جایی که جادهی خاکی به طرف منزل گاستمان جدا میشد، اتومبیل را نگه داشت. پیاده شد و آهسته به طرف در باغ راه افتاد و بعد در امتداد دیوار رفت. عمارت هنوز مثل قبل بود، تاریک و تنها، محصور در سپیدارهای بلند که در باد خم میشدند. لیموزینها هنوز در باغ بودند.
اما چانتس عمارت را دور نزد، بلکه فقط تا نبشی رفت که از آنجا میتوانست دیوار روشن پشتی را ببیند. گاه گداری کسی در پشت شیشههای زرد دیده میشد، و چانتس خود را به دیوار میچسباند تا دیده نشود. به زمین بی آب و علف نگاهی انداخت. اما سگ دیگر آنجا نبود، کسی از آنجا دورش کرده بود؛ فقط لکهی خون هنوز در نور پنجرهها برق سیاهی داشت. چانتس به اتومبیل برگشت.
اما برلاخ در رستوران نزدیک تنگه نبود. کافه چی توضیح داد که او نیم ساعت پیش رستوران را ترک کرده تا به ته وان برود، فقط گیلاسی عرق نوشیده و پنج دقیقه هم در رستوران ننشسته بود.
چانتس فکر میکرد که پیرمرد چه برنامه ای داشته، اما نتوانست بیشتر فکر کند؛ جاده آن قدر باریک بود که باید حواسش را کاملا جمع میکرد. از پلی که کنارش منتظر شده بودند، رد شد و بعد وارد جنگل شد.
در همین هنگام، چیز عجیب و وهم انگیزی دید که مضطربش کرد. به سرعت میراند که ناگهان در دریاچه ی ته دره انعکاس نوری را دید؛ آینه ای شبگون میان صخره های سفید، میبایست به محل حادثه رسیده باشد.
اگر به کتاب «قاضی و جلادش» علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی کتابهای جنایی و پلیسی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، جنایی و پلیسی، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، فردریش دورنمات، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب