زاهو

«زاهو» اثری است از یوسف علیخانی (نویسنده‌ی زاده‌ی روستای میلک در الموت قزوین، متولد ۱۳۵۴) که در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب داستان خانواده‌ای روستایی را روایت می‌کند که گرفتار خشکسالی شده است.

درباره‌ی زاهو

کتاب زاهو نوشته‌ی یوسف علیخانی روایتی است از زندگی خانواده‌ای ساکن روستای مناچالان که با مشکل خشکسالی مواجه می‌شوند. مدقلی پسر آن‌ها برای یافتن چاره سفری طولانی را آغاز می‌کند اما با فرا رسیدن عشق، ماموریت او معنایی شخصی می‌یابد.

کتاب زاهو شما را با مدقلی آشنا می‌کند، پسری جوان و خیال‌پرداز که دومین عضو خانواده‌ی پنج نفره‌شان است. آن‌ها به دلیل زندگی در روستا ارتباط تنگاتنگی با طبیعت دارند و این را می‌توان از محبت عمیق مدقلی نسبت به اسبش فهمید. یوسف علیخانی در داستان خیال‌انگیز زاهو که توسط نشر آموت منتشر شده، مدتی شما را با روزهای پرتکاپو و البته شیرین روستایی آشنا می‌سازد تا به زمینه‌ی فرهنگی-اجتماعی مکان قصه پی ببرید و سپس به سراغ بزرگ‌ترین دشمن این سبک از زندگی می‌رود: خشکسالی.

خشکی، معیشت مردم روستای مناچالان را در خطر انداخته. دامدار یا کشاورز فرقی ندارد، هر کس به‌نوعی دچار خسران شده. شرایط برای همگی ناگوار است و مدقلی تصمیم می‌گیرد خانواده و عزیزانش را از این بحران نجات دهد. پسر جوان و پرآرزو راهی سفری به روستای اوان می‌شود، جایی که امید دارد با هدایت آب به جویبارهای مناچالان خشکی را از بین ببرد اما آنجا عشقی آتشین نسبت به دختری از اهالی اوان مواجه می‌شود.

زاهو یک قصه نیست، قصه‌ی هزارقصه‌ی زندگی است در متن پنج روزی که آدمی دیده.
زاهو، داستان گنجی است که تا به دنبال‌اش راه نیفتی، خودش را به تو نشان نمی‌دهد. همه‌ی ما زندگی‌مان پر است از قصه و کیست که حوصله کند و لحظه به لحظه‌اش را برای آب‌ها تعریف کند. اگر آدم آب و زمین و آسمان و عشق هستید و اسب خیالات‌تان آماده‌ی تاختن است، همراه شوید و این پنج روز را بخوانید.

کتاب زاهو در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۰ با بیش از ۳۰ رای و ۱۰ نقد و نظر است.

داستان زاهو

داستان «زاهو» در حوالی روستای محل تولد نویسنده می‌گذرد: میلَک، مناچالان و اوان. قصه، روایت جوانی است به نام مدقلی از روستای مناچالان. روستای او به خشکی دچار شده و مدقلی سوار بر اسبش ناهید، به اوان می‌رود که آب را به جوی‌های آبادی‌اش برگرداند. آن‌جاست که دل‌باخته‌ی دختری از اهالی اوان می‌شود و بعد، با خانواده‌اش که حالا به میلَک رفته‌اند، می‌پیوندد.

داستان همین‌جا ختم نمی‌شود و روزگار، مسیر پرنشیبی مقابل مدقلی و آروزهایش قرار می‌دهد. یوسف علیخانی در زاهو علاوه بر بازگشت به موطنش و روایت داستان از دل روستاهای الموت، در زبان داستانش نیز از واژگان و بیان دیلمی بهره برده و این، در کنار عناصر خیال‌انگیزی که نویسنده در شرح وقایع داستانش استفاده کرده، شنونده را بیشتر در حال‌وهوای رمان زاهو و آدم‌هایش فرو می‌برد.

بخشی از زاهو

فقط باغچه‌ی کوچک جلوی چادر ما خشک نشده بود که ننه هر سال تویش سیر و پیازچه و سبزی می‌کاشت. باغچه‌های کوچک جلوی بقیه چادرها هم خشک شده بود. چقدر آب می‌شد مگر آورد از چشمه؟ به‌قول عمو خان علی، اسب‌ها صبح‌الطلوع تا نماز دیگر مگر چندبار می‌توانند بروند چشمه و مشربه مشربه آب بیاورند؟ نگاه کردم به گل سرشوی که روی سر علی آقا سفیدی می‌زد. گفت: «این حمام کردن آدمیزاده؟»

حال و احوال همه همین بود. مناچالان به زردی نشسته بود. اسب‌ها وقتی می‌رسیدند نزدیک چشمه رغبت نداشتند برگردند و سر به خوردن همان علف‌های همان رودخانه می‌ماندند یا سر راه، سر سبز تمام گون‌ها را هم خورده بودند. آقا کمتر دیده می‌شد. گاهی فقط می‌شد با پارس سرش فهمید کجا نشسته. به جمع نمی‌آمد، چه برسد به گپ زدن با اهالی. ننه آمد و گفت: «آقات رو بگویید بیامدند برای خرید اسب و قاطر». علی آقا نگاه من کرد. من نگاه چرخاندم به اطراف.

 

اگر به کتاب زاهو علاقه دارید، می‌توانید با مراجعه به بخش معرفی برترین داستان‌های فارسی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه آشنا شوید.