نخل

«نخل» اثری است از هوشنگ مرادی کرمانی (نویسنده‌ی اهل کرمان، متولد ۱۳۲۳) که در سال ۱۳۶۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای پسربچه‌ای می‌پردازد که هسته‌ی خرمایی را به امید تبدیل شدن به درخت نخل می‌کارد.

درباره‌ی نخل

نخل از آثار داستانی هوشنگ مرادی کرمانی است که در سال ۱۳۸۱ برای نخستین بار چاپ شده‌است و تا سال ۱۳۹۶ به چاپ چهاردهم رسیده‌است. این کتاب توسط انتشارات معین منتشر شده‌است.

این داستان به زبان ساده و روان است و در فضای روستا روایت می‌شود. درویش مشهوری به روستا آمده‌است؛ پسربچه‌ای به نام مراد هسته خرمایی را به درویش می‌دهد تا آن را بکارد و درویش قول می‌دهد دانه به درخت نخل تبدیل شود.

«هوشنگ مرادی کرمانی» این داستان زلال و خالص را از داخل سنت ها، افسانه ها و مراسم و باورهای آیینی و مذهبی برخی از روستاهای اطراف کویر لوت بیرون کشیده و آن را در قلب روزمرگی صاف و ساده ی مردم یک روستا، می پرورد. مردمی که به حیات دشوار اما کوشا و مومنانه خو گرفته اند و مقاومت و مبارزه ی آن ها در برابر فقر و برای داشتن یک زندگی طبیعی در طبیعتی که به آن ها سخت می گیرد، ستودنی است.

هسته ی داستان «نخل»، امیدی نامتعارف در قلب کودکی یتیم است که با آمیزه ای از عرفان یک درویش بیابان گرد و البته صبر، کار و تلاش، ایمان و محبت کودک به امیدی که در دل او جوانه زده، گره خورده و داستانی خواندنی را در اختیار مخاطب قرار می دهد.

این کتاب توسط کریس لیر و لیلا سحابی به انگلیسی ترجمه شده‌است و این ترجمه نیز توسط انتشارات معین منتشر شده‌است.

کتاب نخل در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۸ با بیش از ۲۳۶ رای و ۲۵ نقد و نظر است.

داستان نخل

این رمان داستان یک پسربچه ی یتیم را روایت می کند. پسربچه که اسمش مراد است، همراه خاله اش در روستا زندگی می کند و اتفاق مهمی که در زندگی یک پسربچه ی ساده ی روستایی تاثیر می گذارد، ورود درویشی به ده آن هاست؛ درویش یک هسته ی خرما در زمین کاشته و به او می گوید که اگر این هسته رشد کند و درخت بزرگ شود، “نخل” متعلق به مراد است.

از آن جایی که آب و هوای روستای مراد برای پرورش “نخل” مناسب نبوده و در آن روستا هیچ نخلی وجود ندارد، این مساله برای مراد خیلی مهم و هیجان انگیز است و او که هیچ درکی از شکل درخت “نخل” ندارد، بی صبرانه به رشد درخت خود امید بسته است.

بخش‌هایی از نخل

نخلِ مراد، تو آبادی‌شان، حسابی پا گرفته بود. بزرگ و بزرگ می‌شد. تنه‌اش کلفت می‌شد و شاخ و برگش زیاد. سبزِ سبز، شاداب، زمستان و تابستان. با سرما و یخبندان اخت شده بود. هرچند خرما نداشت. عجیب بود کردم آبادی جور دیگری بهش نگاه می‌کردند. مثل سرو. پر از افسانه که دهان به دهان می‌گشت.

………………….

صدای گلرخ می آمد . لالایی می خواند برای خواهر کوچولوش ، داشت خوابش می کرد : «الا … لا … لا انار و به خدا عمری به طفلم ده بیا دایه ، بیا دایه درخت گل بکن سایه که تا طفلم بیاسایه بیا باباش به باغش بر تماشا سیب و نارش بر الا… لا … لا … الا … لا… لا»

…………………….

مراد نرم نرمک از لب بام پایین خزید و آمد روی دیوار. سر دیوار نشست و آهسته گفت: -بیداری درویش؟

درویش از نی زدن دست کشید:

-می بینی که . تو چرا نخوابیدی؟

-خوابم نمی برد.

-حیف است که آدم بخوابد.با این هوا، با این مهتاب، با این ستاره ها، که بیدارند.

 

اگر به کتاب نخل علاقمند هستید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار هوشنگ مرادی کرمانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.