«سنگ اقبال» اثری است از مجید قیصری (نویسندهی زادهی تهران، متولد ۱۳۴۵) که در سال ۱۴۰۲ منتشر شده است. این کتاب داستان یک روستای خیالی در بحران خشکسالی است که مردم آن برای مقابله با طبیعت از خرافات و باورهای قدیمی استفاده میکنند، در حالی که معلمی جوان تلاش میکند تا این سنتهای کهنه را به چالش بکشد.
دربارهی سنگ اقبال
کتاب سنگ اقبال اثر مجید قیصری، داستانی است که در فضایی خیالی و در سرزمینی به نام «چهاردیوار» جریان دارد. این سرزمین درگیر بحران خشکسالی شدیدی است که زندگی مردم آن را به خطر انداخته و روزهای تاریکی را برای آنها رقم زده است. در چنین وضعیتی، مردم این سرزمین برای مقابله با بحران طبیعی خود به راهحلهایی رو میآورند که بیشتر ریشه در خرافات و باورهای قدیمی دارد تا علم و منطق. یکی از این باورها که در کتاب مورد توجه قرار میگیرد، ازدواج دختران با آب یا قنات است؛ روشی که به اعتقاد آنها میتواند از خشکسالی نجاتشان دهد.
این داستان بر پایه یکی از افسانههای قدیمی ایرانی به نام «سنگ بهره» ساخته شده است و از زاویهای تازه به بحران خشکسالی و مواجهه مردم با آن میپردازد. برخلاف آنچه که در داستانهای مشابه ممکن است اتفاق بیفتد، در سنگ اقبال اینبار مردان روستا هستند که در معرض آزمونهای دشوار قرار میگیرند و باید برای نجات خود و سرزمینشان از موانع مختلف عبور کنند. در واقع، این داستان نشان میدهد که چگونه انسانها به رغم تمام علم و تجربیات جدید، همچنان در برابر قدرت طبیعت گاهی به جادو و خرافات پناه میبرند.
مردم «چهاردیوار» در برابر قدرت عظیم طبیعت، به باورهایی چنگ میزنند که در واقع خود را گرفتار آنها کردهاند. همانطور که در تاریخ بشری نیز دیده میشود، انسانها در شرایط بحرانزا دست به اقداماتی میزنند که در نهایت باعث میشود قوانین و باورهای کهنهای شکل بگیرند که نه تنها فایدهای ندارند، بلکه فشار بیشتری بر دوش مردم میگذارند. در این داستان، معلم جوانی که به این روستای دورافتاده آمده است، در مواجهه با این باورها و سنتها قرار میگیرد و باید راهی برای مقابله با آنها بیابد.
در حالی که معلم انتظار دارد روستای «چهاردیوار» محیطی ساده و دلانگیز برای زندگی باشد، با واقعیتهای تلخ و مرارتهای فراوان مواجه میشود. در این روستا که به دلیل خشکسالی به یک برهوت تبدیل شده است، مردم همچنان درگیر مراسمات و آیینهای خرافی هستند که هیچکدام راهحلی برای بحران آنها به حساب نمیآید. یکی از ویژگیهای بارز این کتاب، تأکید بر تناقضات درونی شخصیتهاست. این تناقضات به ویژه در برخورد معلم با اعتقادات مردم نمایان میشود.
نویسنده در سنگ اقبال به خوبی تضاد میان عقل و خرافه، پیشرفت و توقف را به نمایش میگذارد. این اثر تصویری از انسانهایی است که به رغم همه تلاشهایشان برای حفظ سنتها و باورهای قدیمی، در نهایت در برابر بحرانهایی که خود ایجاد کردهاند، ناتوانند. سنگ اقبال در حقیقت نوعی نقد اجتماعی است که به لزوم بازنگری در باورها و آیینهای قدیمی اشاره میکند.
این رمان به نوعی تمثیلی از روند تاریخ بشر است؛ روندی که در آن انسانها برای مقابله با مشکلات بزرگتر به تصورات غیرواقعی و روشهای عقبمانده پناه میبرند. نویسنده با به تصویر کشیدن مردم «چهاردیوار» به این نکته اشاره میکند که چگونه چنین باورهایی میتواند به یک عادت تبدیل شود و حتی نسلهای جدیدتر را نیز تحتتأثیر قرار دهد.
کتاب سنگ اقبال با نثری پرقدرت و داستانی جذاب، به بررسی بحرانهای اجتماعی و روانی میپردازد. این اثر بهویژه در زمینه نمایش چگونگی تأثیرات باورهای اجتماعی و فرهنگی بر رفتار افراد بسیار موفق عمل کرده است. در دنیای بحرانزده این روستا، شخصیتها در تلاشند تا معنای زندگی و سرنوشت خود را پیدا کنند، اما در عین حال، چنان به باورهای خود گره خوردهاند که راهی برای تغییر آنها نمییابند.
در این میان، معلم جوان به عنوان نماینده تغییر و نوگرایی، به نمادی از مبارزه با سنتها تبدیل میشود. او بهرغم اینکه در آغاز با شوق و امید به روستا میآید، در نهایت با درک عمیقی از واقعیتهای تلخ آنجا روبهرو میشود. در این مواجهه، او نه تنها با مردم روستا، بلکه با خود نیز به مقابله میپردازد.
در سنگ اقبال، قیصری نشان میدهد که چگونه باورهای قدیمی میتوانند برای نسلهای بعدی به دام تبدیل شوند. مردمان این روستا به جای اینکه از روشهای نوین برای مقابله با مشکلات خود استفاده کنند، همچنان در چنبره باورهای کهنه و خرافات گرفتارند. این داستان نشاندهندهی بحران فکری و روحی در جامعهای است که به پیشرفت فکر نمیکند و همچنان در دایرهای بسته حرکت میکند.
این رمان نه تنها به نقد اجتماعی پرداخته بلکه فضایی از رئالیسم جادویی را نیز در خود دارد. حضور جادو و خرافات در زندگی روزمره مردم روستا، بهویژه در مواجهه با بحران خشکسالی، فضای داستان را به سمت یک دنیای خیالی و شگفتانگیز میبرد. در این فضا، مرز میان حقیقت و تخیل به وضوح محو میشود و خواننده خود را در دنیای پیچیدهای از واقعیتهای جادویی و اجتماعی مییابد.
در نهایت، سنگ اقبال یک داستان از مردم درگیر با تقدیر است؛ مردمی که در تلاشند تا با استفاده از روشهای قدیمی، چارهای برای مشکلات خود بیابند. این کتاب نه تنها به وضعیت مردم «چهاردیوار»، بلکه به وضعیت بسیاری از جوامع که گرفتار باورهای قدیمیاند نیز اشاره میکند و میکوشد تا به آنها نشان دهد که تنها با تغییر و نوآوری میتوان به سوی آیندهای روشنتر حرکت کرد.
داستان سنگ اقبال
کتاب سنگ اقبال داستان یک روستای خیالی به نام «چهاردیوار» را روایت میکند که در شرایط بحرانی خشکسالی شدید به سر میبرد. مردم این روستا بهجای استفاده از روشهای علمی برای مقابله با بحران، به خرافات و باورهای قدیمی خود پناه بردهاند. یکی از این باورها که در جامعه روستا رواج دارد، قربانی کردن دختران به عقد آب یا قنات درآمدن است، به امید اینکه این عمل به پایان دادن به خشکسالی و بحران کمک کند.
در میان این جامعه سنتی و خرافاتی، معلمی جوان به روستای «چهاردیوار» میآید تا مدت زمان خدمت خود را کوتاه کند. او بهطور اولیه تصور میکند که این روستا جایی آرام و زیبا خواهد بود، اما به سرعت با واقعیتهای تلخ و باورهای عجیب و غریب مردم مواجه میشود. او بهویژه با باور ریشسفیدان روستا که دختران را قربانی میکنند، روبهرو میشود و از همان ابتدا درمییابد که شرایط به مراتب پیچیدهتر از آن چیزی است که فکر میکرد.
در ادامه، معلم جوان تلاش میکند تا مردم را از این خرافات آگاه کند و راههای بهتری برای مقابله با خشکسالی پیشنهاد دهد. اما مقاومت بزرگان روستا و پایبندی آنها به باورهای قدیمی، معلم را در وضعیتی دشوار قرار میدهد. او درمییابد که در این روستا، تغییرات عمیق و به چالش کشیدن سنتها به راحتی ممکن نیست و باید در برابر جهل و اعتقادات بیپایهوشاخه مبارزه کند.
در طی داستان، معلم به تدریج متوجه میشود که مردم این روستا در واقع گرفتار قوانینی هستند که خود آنها وضع کردهاند، قوانینی که بهطور فزایندهای فشارهای اجتماعی و روانی به آنان وارد میکند. در نهایت، او درمییابد که این باورها و قوانینی که بهطور سنتی پذیرفته شدهاند، بیشتر از اینکه به حل مشکلات مردم کمک کنند، آنها را در موقعیتهای بحرانی گرفتارتر میکنند.
بهطور موازی، داستان به تصویر کشیدن رفتارهای انسانی در مواجهه با بحرانهای طبیعی میپردازد. نویسنده با پرداختن به تعامل انسانها با طبیعت و درک نادرست آنها از توانمندیهای خود، نشان میدهد که چگونه خرافات میتوانند در دنیای بحرانزده افراد را به دام خود بیندازند. در این روستا، مردم به جای تلاش برای تغییر و حل معضلاتشان از راههای علمی، به جادو و مراسمات بیفایده روی میآورند.
در نهایت، سنگ اقبال داستانی است از جهل و مقاومت در برابر تغییر، داستانی که در آن انسانها بهجای استفاده از عقل و منطق، به دنیای خیالی و غیرواقعی پناه میبرند. این کتاب بر لزوم نقد باورهای کهنه و ضرورت پذیرش تغییر و نوآوری تأکید دارد و خواننده را به تأمل در مورد فرهنگ و آداب اجتماعی دعوت میکند.
بخشهایی از سنگ اقبال
معلم میدانست پا از اتاقش بیرون بگذارد، چه چیزی انتظارش را میکشد؛ لاشهی خونچکان بز. اصلاً دلش نمیخواست صبح اول صبح چشمش به لاشه و خون بیفتد. از آن بدتر، جمعیتی چشمچران و وقیح. دستشان طَبقطَبق خورشت و غذا بود و دلشان پر میکشید تا جنازهاش را ببینند.
دلش میخواست به جای دیدن لاشهی بز و جمعیت فقط لکهای ابر میدید؛ لکهای ابر سیاه که خبر از آمدن باران میداد. دیشب فقط یکی دو ساعتی خوابیده بود؛ خواب که نه، سراسر کابوس بود. با نوذر درهی تنگآب را دیده بود. در نیمهشب، زیر نور ماه، چیز خاصی از دره پیدا نبود، مگر شیب و شیارهای عمیقی که معمول تمام درههاست.
دیگر هول دره را نداشت، ولی شومی و ترسی که آخر مراسم سنگ بهره با سنگباران قربانی پیشبینی کرده بودند میترساندش. هر چه میخواست خودش را به جای قربانی نگذارد نمیشد؛ نمیتوانست تصورش را نکند. با همین ترس، نگاه به شیبهای تند و عمیق دره انداخته بود. سرش هنوز درد میکرد، نمیدانست به خاطر درد گوشش است یا هول سنگباران. جای شمعون و نادرخان خالی بود.
کِی رفته بودند؟ متوجه نشده بود. همانطور که آمدنشان را متوجه نشده بود. دست به لالهی گوشش زد، دردی حس نکرد، ولی گوشش تب داشت و داغ بود. با اینکه خونریزی نداشت، چندباری چربش کرد. دست که میزد، هنوز تبداریاش را حس میکرد. بیش از زخم تنش، به روحش ضربه زده بودند. زخم گوشش را با ضماد برطرف میکرد، ولی با این بیاحترامی نمیدانست چهطور کنار بیاید.
سعی میکرد با انگشت اشاره و شست جوری لالهی گوشش را لمس کند که به حلقه نخورد، که نمیشد. وصلهی ناجور! از حلقه چندشش میشد. یکی دوبار سعی کرده بود انگشت اشارهاش را از آن رد کند، نمیشد، تنگ بود؛ ولی همین کوچکی و نازکی عین وزنهای صدمنی روی دوشش بود. هر کاری میکرد حسش نکند نمیشد.
دیده که میشد. چندباری به موهای کنار سرش دست کشید بلکه آنها را بریزد روی حلقه، حدس زد آنقدر بلند نیستند. ولش کرد. زبری ریشوسبیل را روی صورتش حس کرد. چندباری دست کشید به صورتش، حس اینکه اصلاح کند نداشت.
گوش تیز کرد، سروصدایی از حیاط نمیآمد. میماند لاشهی بیصاحب. خداخدا کرد نوذر فکری به حال لاشه کرده باشد. دیشب در راه گفته بود برای فردا، برای نزول باران، فکری دارد. معلم تعجب کرده بود. نوذر قول داده بود آسیبی به معلم نمیزند، گفته بود باید جوری رفتار کنند که دیگران ــ منظورش اهالی بود ــ باور کنند معلم دارد از تمام توانش برای نزول باران کمک میگیرد. معلم احساس کرده بود دوباره نقشهای برای او کشیدهاند. با تردید به نوذر نگاه کرده بود و به پیشنهادش اعتنایی نکرده بود.
الآن تمام هوشوحواسش به آن لاشهای بود که توی حیاط آویخته بودند. خیالش که از بابت بردن لاشه راحت میشد، میماند زن و بچههایی که برای تماشای خودش میآمدند؛ آنها را چه میکرد؟ بعید بود از نگاه شر و خیرهشان خلاص شود. امیدوار بود امروز کسی را توی حیاط نبیند، ولی بودند، حتماً بودند؛ مثل دیروز. تقهای به در خورد و معلم تا آمد به خودش بیاید، درِ اتاق باز شد و نوذر، خدنگ، ایستاد توی چارچوب.
«بیدار شدید؟«
«سرم درد میکنه، نوذر. دیشب درست نخوابیدم.»
«جوشوندهی گلگاوزبون بیارم؟ آرومتون میکنه.»
«نه، نیازی نیست…» کمی مکث کرد، بعد گفت «توی حیاط جمعند.»
…………………
خیسی تمام خوابش را گرفته بود. هر کجا نگاه میکرد نَمی میدید که به سرخیِ خون میزد. فرش ذرهذره نشت خون را به خود میکشید و سرخ میشد و دیوارها، درِ چوبی و کمد لباس سرخ میشد و تمام اتاق را سرخی در بر میگرفت. از خواب پرید. گوشش درد میکرد. بر آقابزرگ لعنت فرستاد. بارانساز! یاد خوابی افتاد که در اتاق آقابزرگ دیده بود. خواب نرگس و استخر. همهجا آب بود.
چگونه امکان دارد انسانی باران نازل کند؟ به معجزه شبیه است. امکان ندارد. در آن صورت، واقعاً پرتش میکردند ته دره. چه مسخره! امکان نداشت. دوباره چشم روی هم گذاشت، مواظب بود روی گوش زخمیاش نخوابد. یادش که میرفت و سرش را میچرخاند و میافتاد روی گوش چپش، سرش تیر میکشید و درد توی سرش میپیچید و از خواب میپرید. دوباره چشم بر هم گذاشت بلکه این خواب لعنتی بیاید سراغش، که نمیآمد.
اینبار ته دره بود، با جسدهایی که اینجا و آنجا پراکنده بودند؛ استخوانهایی سفید، جمجمههایی سفید و لباسهای مردانهای که پخشوپلا بودند روی شاخوبرگ درختان… از خواب پرید. سرش درد میکرد، از همین گوش لعنتی. لعنت فرستاد به کدخدا با آن زبان چربونرمش. نفرتی که در قلبش لانه کرده بود تابهحال در خودش سراغ نداشت.
چرا در این سه سالی که اینجا بود هیچکس دربارهی مراسم سنگ بهره با او حرفی نزده بود؟ یعنی میدانستند یا میخواستند به چنین روزی برسد، همه را شریک جرم میدانست. با خوشقلبیای که در خودش سراغ داشت، هر چه میخواست به خود بقبولاند که این مردم به این سنت خو گرفتهاند و برایشان عادی شده، باز هم شک میکرد به همه. باور نمیکرد رسمی چنین وحشیانه را از او پنهان کرده باشند. مردانی که عضوی از بدنشان ناقص بود… پای ناقص مراد مدام جلو چشمش میآمد.
اگر به کتاب سنگ اقبال علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
2 اسفند 1403
سنگ اقبال
«سنگ اقبال» اثری است از مجید قیصری (نویسندهی زادهی تهران، متولد ۱۳۴۵) که در سال ۱۴۰۲ منتشر شده است. این کتاب داستان یک روستای خیالی در بحران خشکسالی است که مردم آن برای مقابله با طبیعت از خرافات و باورهای قدیمی استفاده میکنند، در حالی که معلمی جوان تلاش میکند تا این سنتهای کهنه را به چالش بکشد.
دربارهی سنگ اقبال
کتاب سنگ اقبال اثر مجید قیصری، داستانی است که در فضایی خیالی و در سرزمینی به نام «چهاردیوار» جریان دارد. این سرزمین درگیر بحران خشکسالی شدیدی است که زندگی مردم آن را به خطر انداخته و روزهای تاریکی را برای آنها رقم زده است. در چنین وضعیتی، مردم این سرزمین برای مقابله با بحران طبیعی خود به راهحلهایی رو میآورند که بیشتر ریشه در خرافات و باورهای قدیمی دارد تا علم و منطق. یکی از این باورها که در کتاب مورد توجه قرار میگیرد، ازدواج دختران با آب یا قنات است؛ روشی که به اعتقاد آنها میتواند از خشکسالی نجاتشان دهد.
این داستان بر پایه یکی از افسانههای قدیمی ایرانی به نام «سنگ بهره» ساخته شده است و از زاویهای تازه به بحران خشکسالی و مواجهه مردم با آن میپردازد. برخلاف آنچه که در داستانهای مشابه ممکن است اتفاق بیفتد، در سنگ اقبال اینبار مردان روستا هستند که در معرض آزمونهای دشوار قرار میگیرند و باید برای نجات خود و سرزمینشان از موانع مختلف عبور کنند. در واقع، این داستان نشان میدهد که چگونه انسانها به رغم تمام علم و تجربیات جدید، همچنان در برابر قدرت طبیعت گاهی به جادو و خرافات پناه میبرند.
مردم «چهاردیوار» در برابر قدرت عظیم طبیعت، به باورهایی چنگ میزنند که در واقع خود را گرفتار آنها کردهاند. همانطور که در تاریخ بشری نیز دیده میشود، انسانها در شرایط بحرانزا دست به اقداماتی میزنند که در نهایت باعث میشود قوانین و باورهای کهنهای شکل بگیرند که نه تنها فایدهای ندارند، بلکه فشار بیشتری بر دوش مردم میگذارند. در این داستان، معلم جوانی که به این روستای دورافتاده آمده است، در مواجهه با این باورها و سنتها قرار میگیرد و باید راهی برای مقابله با آنها بیابد.
در حالی که معلم انتظار دارد روستای «چهاردیوار» محیطی ساده و دلانگیز برای زندگی باشد، با واقعیتهای تلخ و مرارتهای فراوان مواجه میشود. در این روستا که به دلیل خشکسالی به یک برهوت تبدیل شده است، مردم همچنان درگیر مراسمات و آیینهای خرافی هستند که هیچکدام راهحلی برای بحران آنها به حساب نمیآید. یکی از ویژگیهای بارز این کتاب، تأکید بر تناقضات درونی شخصیتهاست. این تناقضات به ویژه در برخورد معلم با اعتقادات مردم نمایان میشود.
نویسنده در سنگ اقبال به خوبی تضاد میان عقل و خرافه، پیشرفت و توقف را به نمایش میگذارد. این اثر تصویری از انسانهایی است که به رغم همه تلاشهایشان برای حفظ سنتها و باورهای قدیمی، در نهایت در برابر بحرانهایی که خود ایجاد کردهاند، ناتوانند. سنگ اقبال در حقیقت نوعی نقد اجتماعی است که به لزوم بازنگری در باورها و آیینهای قدیمی اشاره میکند.
این رمان به نوعی تمثیلی از روند تاریخ بشر است؛ روندی که در آن انسانها برای مقابله با مشکلات بزرگتر به تصورات غیرواقعی و روشهای عقبمانده پناه میبرند. نویسنده با به تصویر کشیدن مردم «چهاردیوار» به این نکته اشاره میکند که چگونه چنین باورهایی میتواند به یک عادت تبدیل شود و حتی نسلهای جدیدتر را نیز تحتتأثیر قرار دهد.
کتاب سنگ اقبال با نثری پرقدرت و داستانی جذاب، به بررسی بحرانهای اجتماعی و روانی میپردازد. این اثر بهویژه در زمینه نمایش چگونگی تأثیرات باورهای اجتماعی و فرهنگی بر رفتار افراد بسیار موفق عمل کرده است. در دنیای بحرانزده این روستا، شخصیتها در تلاشند تا معنای زندگی و سرنوشت خود را پیدا کنند، اما در عین حال، چنان به باورهای خود گره خوردهاند که راهی برای تغییر آنها نمییابند.
در این میان، معلم جوان به عنوان نماینده تغییر و نوگرایی، به نمادی از مبارزه با سنتها تبدیل میشود. او بهرغم اینکه در آغاز با شوق و امید به روستا میآید، در نهایت با درک عمیقی از واقعیتهای تلخ آنجا روبهرو میشود. در این مواجهه، او نه تنها با مردم روستا، بلکه با خود نیز به مقابله میپردازد.
در سنگ اقبال، قیصری نشان میدهد که چگونه باورهای قدیمی میتوانند برای نسلهای بعدی به دام تبدیل شوند. مردمان این روستا به جای اینکه از روشهای نوین برای مقابله با مشکلات خود استفاده کنند، همچنان در چنبره باورهای کهنه و خرافات گرفتارند. این داستان نشاندهندهی بحران فکری و روحی در جامعهای است که به پیشرفت فکر نمیکند و همچنان در دایرهای بسته حرکت میکند.
این رمان نه تنها به نقد اجتماعی پرداخته بلکه فضایی از رئالیسم جادویی را نیز در خود دارد. حضور جادو و خرافات در زندگی روزمره مردم روستا، بهویژه در مواجهه با بحران خشکسالی، فضای داستان را به سمت یک دنیای خیالی و شگفتانگیز میبرد. در این فضا، مرز میان حقیقت و تخیل به وضوح محو میشود و خواننده خود را در دنیای پیچیدهای از واقعیتهای جادویی و اجتماعی مییابد.
در نهایت، سنگ اقبال یک داستان از مردم درگیر با تقدیر است؛ مردمی که در تلاشند تا با استفاده از روشهای قدیمی، چارهای برای مشکلات خود بیابند. این کتاب نه تنها به وضعیت مردم «چهاردیوار»، بلکه به وضعیت بسیاری از جوامع که گرفتار باورهای قدیمیاند نیز اشاره میکند و میکوشد تا به آنها نشان دهد که تنها با تغییر و نوآوری میتوان به سوی آیندهای روشنتر حرکت کرد.
داستان سنگ اقبال
کتاب سنگ اقبال داستان یک روستای خیالی به نام «چهاردیوار» را روایت میکند که در شرایط بحرانی خشکسالی شدید به سر میبرد. مردم این روستا بهجای استفاده از روشهای علمی برای مقابله با بحران، به خرافات و باورهای قدیمی خود پناه بردهاند. یکی از این باورها که در جامعه روستا رواج دارد، قربانی کردن دختران به عقد آب یا قنات درآمدن است، به امید اینکه این عمل به پایان دادن به خشکسالی و بحران کمک کند.
در میان این جامعه سنتی و خرافاتی، معلمی جوان به روستای «چهاردیوار» میآید تا مدت زمان خدمت خود را کوتاه کند. او بهطور اولیه تصور میکند که این روستا جایی آرام و زیبا خواهد بود، اما به سرعت با واقعیتهای تلخ و باورهای عجیب و غریب مردم مواجه میشود. او بهویژه با باور ریشسفیدان روستا که دختران را قربانی میکنند، روبهرو میشود و از همان ابتدا درمییابد که شرایط به مراتب پیچیدهتر از آن چیزی است که فکر میکرد.
در ادامه، معلم جوان تلاش میکند تا مردم را از این خرافات آگاه کند و راههای بهتری برای مقابله با خشکسالی پیشنهاد دهد. اما مقاومت بزرگان روستا و پایبندی آنها به باورهای قدیمی، معلم را در وضعیتی دشوار قرار میدهد. او درمییابد که در این روستا، تغییرات عمیق و به چالش کشیدن سنتها به راحتی ممکن نیست و باید در برابر جهل و اعتقادات بیپایهوشاخه مبارزه کند.
در طی داستان، معلم به تدریج متوجه میشود که مردم این روستا در واقع گرفتار قوانینی هستند که خود آنها وضع کردهاند، قوانینی که بهطور فزایندهای فشارهای اجتماعی و روانی به آنان وارد میکند. در نهایت، او درمییابد که این باورها و قوانینی که بهطور سنتی پذیرفته شدهاند، بیشتر از اینکه به حل مشکلات مردم کمک کنند، آنها را در موقعیتهای بحرانی گرفتارتر میکنند.
بهطور موازی، داستان به تصویر کشیدن رفتارهای انسانی در مواجهه با بحرانهای طبیعی میپردازد. نویسنده با پرداختن به تعامل انسانها با طبیعت و درک نادرست آنها از توانمندیهای خود، نشان میدهد که چگونه خرافات میتوانند در دنیای بحرانزده افراد را به دام خود بیندازند. در این روستا، مردم به جای تلاش برای تغییر و حل معضلاتشان از راههای علمی، به جادو و مراسمات بیفایده روی میآورند.
در نهایت، سنگ اقبال داستانی است از جهل و مقاومت در برابر تغییر، داستانی که در آن انسانها بهجای استفاده از عقل و منطق، به دنیای خیالی و غیرواقعی پناه میبرند. این کتاب بر لزوم نقد باورهای کهنه و ضرورت پذیرش تغییر و نوآوری تأکید دارد و خواننده را به تأمل در مورد فرهنگ و آداب اجتماعی دعوت میکند.
بخشهایی از سنگ اقبال
معلم میدانست پا از اتاقش بیرون بگذارد، چه چیزی انتظارش را میکشد؛ لاشهی خونچکان بز. اصلاً دلش نمیخواست صبح اول صبح چشمش به لاشه و خون بیفتد. از آن بدتر، جمعیتی چشمچران و وقیح. دستشان طَبقطَبق خورشت و غذا بود و دلشان پر میکشید تا جنازهاش را ببینند.
دلش میخواست به جای دیدن لاشهی بز و جمعیت فقط لکهای ابر میدید؛ لکهای ابر سیاه که خبر از آمدن باران میداد. دیشب فقط یکی دو ساعتی خوابیده بود؛ خواب که نه، سراسر کابوس بود. با نوذر درهی تنگآب را دیده بود. در نیمهشب، زیر نور ماه، چیز خاصی از دره پیدا نبود، مگر شیب و شیارهای عمیقی که معمول تمام درههاست.
دیگر هول دره را نداشت، ولی شومی و ترسی که آخر مراسم سنگ بهره با سنگباران قربانی پیشبینی کرده بودند میترساندش. هر چه میخواست خودش را به جای قربانی نگذارد نمیشد؛ نمیتوانست تصورش را نکند. با همین ترس، نگاه به شیبهای تند و عمیق دره انداخته بود. سرش هنوز درد میکرد، نمیدانست به خاطر درد گوشش است یا هول سنگباران. جای شمعون و نادرخان خالی بود.
کِی رفته بودند؟ متوجه نشده بود. همانطور که آمدنشان را متوجه نشده بود. دست به لالهی گوشش زد، دردی حس نکرد، ولی گوشش تب داشت و داغ بود. با اینکه خونریزی نداشت، چندباری چربش کرد. دست که میزد، هنوز تبداریاش را حس میکرد. بیش از زخم تنش، به روحش ضربه زده بودند. زخم گوشش را با ضماد برطرف میکرد، ولی با این بیاحترامی نمیدانست چهطور کنار بیاید.
سعی میکرد با انگشت اشاره و شست جوری لالهی گوشش را لمس کند که به حلقه نخورد، که نمیشد. وصلهی ناجور! از حلقه چندشش میشد. یکی دوبار سعی کرده بود انگشت اشارهاش را از آن رد کند، نمیشد، تنگ بود؛ ولی همین کوچکی و نازکی عین وزنهای صدمنی روی دوشش بود. هر کاری میکرد حسش نکند نمیشد.
دیده که میشد. چندباری به موهای کنار سرش دست کشید بلکه آنها را بریزد روی حلقه، حدس زد آنقدر بلند نیستند. ولش کرد. زبری ریشوسبیل را روی صورتش حس کرد. چندباری دست کشید به صورتش، حس اینکه اصلاح کند نداشت.
گوش تیز کرد، سروصدایی از حیاط نمیآمد. میماند لاشهی بیصاحب. خداخدا کرد نوذر فکری به حال لاشه کرده باشد. دیشب در راه گفته بود برای فردا، برای نزول باران، فکری دارد. معلم تعجب کرده بود. نوذر قول داده بود آسیبی به معلم نمیزند، گفته بود باید جوری رفتار کنند که دیگران ــ منظورش اهالی بود ــ باور کنند معلم دارد از تمام توانش برای نزول باران کمک میگیرد. معلم احساس کرده بود دوباره نقشهای برای او کشیدهاند. با تردید به نوذر نگاه کرده بود و به پیشنهادش اعتنایی نکرده بود.
الآن تمام هوشوحواسش به آن لاشهای بود که توی حیاط آویخته بودند. خیالش که از بابت بردن لاشه راحت میشد، میماند زن و بچههایی که برای تماشای خودش میآمدند؛ آنها را چه میکرد؟ بعید بود از نگاه شر و خیرهشان خلاص شود. امیدوار بود امروز کسی را توی حیاط نبیند، ولی بودند، حتماً بودند؛ مثل دیروز. تقهای به در خورد و معلم تا آمد به خودش بیاید، درِ اتاق باز شد و نوذر، خدنگ، ایستاد توی چارچوب.
«بیدار شدید؟«
«سرم درد میکنه، نوذر. دیشب درست نخوابیدم.»
«جوشوندهی گلگاوزبون بیارم؟ آرومتون میکنه.»
«نه، نیازی نیست…» کمی مکث کرد، بعد گفت «توی حیاط جمعند.»
…………………
خیسی تمام خوابش را گرفته بود. هر کجا نگاه میکرد نَمی میدید که به سرخیِ خون میزد. فرش ذرهذره نشت خون را به خود میکشید و سرخ میشد و دیوارها، درِ چوبی و کمد لباس سرخ میشد و تمام اتاق را سرخی در بر میگرفت. از خواب پرید. گوشش درد میکرد. بر آقابزرگ لعنت فرستاد. بارانساز! یاد خوابی افتاد که در اتاق آقابزرگ دیده بود. خواب نرگس و استخر. همهجا آب بود.
چگونه امکان دارد انسانی باران نازل کند؟ به معجزه شبیه است. امکان ندارد. در آن صورت، واقعاً پرتش میکردند ته دره. چه مسخره! امکان نداشت. دوباره چشم روی هم گذاشت، مواظب بود روی گوش زخمیاش نخوابد. یادش که میرفت و سرش را میچرخاند و میافتاد روی گوش چپش، سرش تیر میکشید و درد توی سرش میپیچید و از خواب میپرید. دوباره چشم بر هم گذاشت بلکه این خواب لعنتی بیاید سراغش، که نمیآمد.
اینبار ته دره بود، با جسدهایی که اینجا و آنجا پراکنده بودند؛ استخوانهایی سفید، جمجمههایی سفید و لباسهای مردانهای که پخشوپلا بودند روی شاخوبرگ درختان… از خواب پرید. سرش درد میکرد، از همین گوش لعنتی. لعنت فرستاد به کدخدا با آن زبان چربونرمش. نفرتی که در قلبش لانه کرده بود تابهحال در خودش سراغ نداشت.
چرا در این سه سالی که اینجا بود هیچکس دربارهی مراسم سنگ بهره با او حرفی نزده بود؟ یعنی میدانستند یا میخواستند به چنین روزی برسد، همه را شریک جرم میدانست. با خوشقلبیای که در خودش سراغ داشت، هر چه میخواست به خود بقبولاند که این مردم به این سنت خو گرفتهاند و برایشان عادی شده، باز هم شک میکرد به همه. باور نمیکرد رسمی چنین وحشیانه را از او پنهان کرده باشند. مردانی که عضوی از بدنشان ناقص بود… پای ناقص مراد مدام جلو چشمش میآمد.
اگر به کتاب سنگ اقبال علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، تخیلی، داستان ایرانی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات ایران، مجید قیصری، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب