ته خیار

«ته خیار» اثری است از هوشنگ مرادی کرمانی (نویسنده‌ی اهل کرمان، متولد ۱۳۲۳) که در سال ۱۳۹۲ توسط انتشارات معین در ۲۲۱ صفحه منتشر شده است. باید اشاره کرد که این اثر بعد از انتشار اولیه، بارها تجدید چاپ شده و مورد استقبال مردم قرار گرفته است.

درباره‌ی کتاب «ته خیار»

این کتاب مجموعه‌ای از ۳۰ داستان کوتاه با درون‌مایه‌های طنز اجتماعی است و بر موضوعاتی مانند مرگ، پیری، بی‌پولی، مشکلات زندگی و غیره تمرکز دارد؛ به همین دلیل نویسنده آن‌ها را «زهرخند» می‌نامند.

«ته خیار» به گروه سنی خاصی تعلق ندارد. مرادی کرمانی، در گفتگوی خود با خبرگزاری مهر گفته است: «من موقع نوشتن، مخاطب خود را تعیین نمی کنم. درست مثل سبزی فروشی که مشخص نمی کند خیار را در اختیار چه کسی و با چه ویژگی هایی قرار دهد. همه می توانند از آن استفاده کنند».

او درباره‌ی مجموعه داستان ته خیار می‌گوید: «برای این کتاب حدود ۳۰۰ یادداشت داشتم که در بین آن‌ها ۳۸ تا را انتخاب کردم که بعد از ویرایش و تصحیح نهایتا تبدیل به ۳۰ داستان شد. بسیار سعی کردم که هیچ‌کدام از این داستان‌ها مثل دیگری نباشد و موضوعات مختلفی را بیان کرده باشد.»

مرادی کرمانی مجموعه داستان ته خیار را تقدیم کرده است به «پیرمرد چاق، کوچولو و تنهایی که هر شب خواب‌های پاره‌پاره، سیاه و تلخ می‌دید و چون برمی‌خاست، می‌نشست، خواب‌ها را می‌دوخت، رنگ می‌زد، شکر می‌زد، کتاب می‌کرد و می‌فروخت.»  

«ته خیار»، عنوان یکی از داستان های این مجموعه است که پیش تر در مراسم بزرگداشت سلیم نیساری، استاد ادبیات فارسی و نسخه پژوه، خوانده و بعدها در مجله «همشهری داستان» منتشر شده؛ هوشنگ مرادی کرمانی در ابتدای این داستان آورده: «این هدیه من است برای کسی که سهم مهمی در تدوین کتاب های درسی داشت. کتاب هایی که من در روستا با آن ها باسواد شدم؛ البته یک ذره باسواد شدم. «دارا و سارا» یادگار اوست در ذهن ما بچه های آن روز. همان ها که عروسک هایی شدند، در دست بچه های امروز.»

کتاب «ته خیار» در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۲ با بیش از ۴۰۰ رای و حدود ۵۰ نقد و نظر است.

فهرست داستان‌های «ته خیار»

ته خیار، خندان خندان، قالیچه‌ی سبک، میان باد و ابر، کیف آویزان، کار و بار عروسک‌ها، گرفتاری و التماس، درختو، دعوا نکنیم، گوجه‌فرنگی و گیتار، بچه‌های پرنده، تا پیچ کوچه، شکوفه‌ی بهاری، میخ مهرورزی، جوش مزن، همه پیاده می‌شویم، دهل و لگن، چشمی در هوای گریه، پیشرفت یتیمان، بچه خوابیده، ما شام نمی‌خوریم، بازگشت، غبغب، آرایشگر، نقل فندقی، قندیل، قلنبه قلنبه، جهان، مورچه‌ی بیابان و چغندر عنوان سی داستان این مجموعه است.

بخشی از کتاب «ته خیار»

پرده اول: ته خیار

خوابش نمی‌بُرد. بلند شد. خیاری از میوه‌ خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمی‌دید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گُل ریز و پژمرده‌ای به سرِخیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می‌خواست خیار بخورد، آن را می‌دید و لبخند می‌زد.

«زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است.»
دوستش گفته بود:

– از قضا سرش تلخ است. مردم اشتباه می‌کنند. سر و ته خیار را اشتباه می‌گیرند. سرخیار آن جایی است که زندگی خیار آغاز می‌شود. یعنی از میان گلی که به ساقه و شاخه چسبیده به دنیا می‌آید و لبخند نمی‌زند. رشد می‌کند پیش می‌رود تا جایی که دیگر قدرت قد کشیدن ندارد. می‌ایستد. و دیگر هیچ، یعنی تمام. پایان زندگی خیار.

– این‌طور نیست، جانم. یعنی می‌گویی همه‌ی مردم اشتباه می‌کنند و فقط تو درست می‌گویی؟!

– بله، من دلیل خودم را دارم. تو هم دلیل خودت را داری. می‌خواهی آغاز زندگیت را که تلخ بوده بِکنی و بندازی دور و دلت را به گُل کوچک و پژمرده‌ی پایان خوش کنی، بدبخت!

مرد با خود گفت: «شاید دوست من راست می‌گوید.»

نگاه کرد و دید پنجره‌ی اتاق همسایه روشن است. ساعت را نگاه کرد، یک ساعت از نیمه شب گذشته بود. شلوارش را پوشید. عصایش را برداشت، خیار را گرفت سردستش و رفت دَم خانه‌ی همسایه، زنگ زد.

همسایه که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد، زیر لب گفت: «یعنی کی می‌تواند باشد.» زنش که داشت چرت می‌زد گفت: «کیه، این موقع شب!»
مرد از پشت درگفت:

– منم، همسایه روبرویی شما.

همسایه در را باز کرد. مرد را خیار به دست دید.

– سلام، استاد! چه عجب یاد ما کردید. اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟

– نه خوب نیست. خوابم نمی‌‌برد.

– حتما فشارتان بالاست، یا افتاده.

دست استاد را گرفت. زیرچشمی به خیارِ توی دستش نگاه کرد.

نبض‌تان که خوب است. رنگتان کمی پریده. خیار زیاد خوردید، سردیتان کرده. نباید این قدر خیار بخورید. دلتان درد می‌کند؟ می‌خواهید برویم درمانگاه؟ عرق نعنا هم داریم. عرق خوب.

– نه لازم نیست.

همسایه گفت:

– استاد، چه خدمتی از من می‌آید؟ این را چرا با خودتان آورده‌اید؟

اشاره کرد به خیار.

استاد آهسته آستین همسایه را گرفت و کشید و برد زیر روشنایی چراغ، خیار را گذاشت کف دست همسایه. یواش گفت:

– خواهش می‌کنم درست دقت کنید. بفرمایید، ته این خیار کجاست؟

– یعنی چه؟

– یعنی این که به کجای این خیار می‌گویند «ته‌اش»؟

همسایه به چهره‌ی استاد نگاه کرد و بعد آن جای خیار را، که از بوته جداشده بود، گرفت جلوی چشم استاد:

– این ته خیار است، یک عمر ما به این گفته‌ایم «ته». خودتان هم توی خانه‌تان نوشته‌اید «ته‌اش تلخ است.» و گذاشته‌اید روی کمد.

رضا [همان مرد همسایه است] هرچه تلاش کرد ثابت کند ته خیار همانجایی است که از بوته چیده شده و تلخ است، استاد قانع نشد:

– آقا رضا، همسایه‌ی عزیز، دوست من. من هم هفتاد و پنج سال این جوری فکر می‌کردم. دوستم سرشب آمد و تابلو و آن نوشته را دید و مرا از اشتباهم درآورد. شما از روی عادات می‌گویید این ته خیار است. تحقیق نکرده‌اید. یک عمر گفته‌اید ته خیار این است و این رفته توی کله‌تان، بیرون آوردنش هم کار ساده‌ای نیست. حقیقت را نمی‌شود با عادت مخلوط کرد.

برای آشنایی با سایر آثار این نویسنده، به بخش معرفی کتاب‌های هوشنگ مرادی کرمانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید. هم‌چنین در بخش معرفی داستان‌های کوتاه ایرانی و بخش معرفی کتاب‌های طنز می‌توانید نمونه‌های دیگر از این کتاب‌ها را نیز بیابید.