«شاه سیاهپوشان» اثری است از هوشنگ گلشیری (نویسندهی اهل اصفهان، از ۱۳۱۶ تا ۱۳۷۹) که در سال ۱۳۶۶ منتشر شده است. این کتاب روایت زندانی شدن و سرکوب یک نویسندهی روشنفکر در دههی شصت است که با درهمآمیختن افسانههای کهن و واقعیت تلخ روزگار، تجربهی رنج، سانسور و مقاومت را به تصویر میکشد.
دربارهی شاه سیاهپوشان
کتاب شاه سیاهپوشان اثر هوشنگ گلشیری را میتوان یکی از برجستهترین نمونههای ادبیات پس از انقلاب و بهویژه ادبیات زندان دانست؛ اثری که در سال ۱۳۶۶ منتشر شد و در مرز میان واقعیت و افسانه حرکت میکند. این داستان بلند نه فقط شرحی از روزگار سرکوب روشنفکران و نویسندگان در دههی شصت است، بلکه از خلال زبان و روایت پیچیدهی گلشیری، تجربهای از زیستن در مرز سایه و روشن تاریخ را پیش چشم میگذارد.
گلشیری در این اثر، همانند دیگر نوشتههایش، به شدت به زبان وفادار است؛ زبانی که همواره لایههای پنهان تاریخ، اسطوره و افسانه را با زندگی روزمره پیوند میدهد. در شاه سیاهپوشان زمان خطی و پیشرونده نیست، بلکه دورانی و اسطورهای است؛ گویی گذشته و حال و افسانه در یکدیگر میلولند و مرزی میان آنها نمیتوان گذاشت. همین ویژگی باعث میشود که داستان تنها گزارشی از یک بازداشت و زندان نباشد، بلکه تجربهای فراتر، تجربهی زیستن در تاریخ و در روایتهای همیشگی ستم و مقاومت باشد.
شخصیت اصلی داستان نویسندهای است که همواره با سانسور مواجه بوده است؛ آثارش یا ممنوع بوده یا تنها در بیرون از مرزها مجال نشر یافته است. او از همان آغاز میداند که سراغش خواهند آمد. در زمستان ۱۳۶۱، با فضای پر از حجلههای شهدا، کوچههای سیاهپوش، و زنگهای تهدیدآمیز تلفن، سایهی بازداشت و سرکوب هر لحظه بر او سنگینتر میشود. در نهایت در روزی سرد و مشخص، ۲۵ دی، سرنوشتش رقم میخورد.
اما گلشیری به جای روایت صرف واقعیت، آن را در لابهلای قصهها و افسانههای کهن ایرانی، بهویژه حکایات هفت پیکر نظامی، مینشاند. این همنشینی روایت مدرن با افسانههای قدیم، نه تنها زبان اثر را چندلایه میکند، بلکه نشان میدهد که تجربهی زندان و سرکوب در امتداد تاریخ این سرزمین تکرار شده است. همانگونه که در قصهها شاهی سیاهپوش میشود، در روزگار معاصر نیز نویسنده و روشنفکر محکوم به سیاهی و خاموشی است.
فضای داستان از سیاهی و هراس انباشته است. خانه دیگر پناهی نیست؛ تلفن تنها برای تهدید زنگ میزند و حتی مجسمهی گچی فرشتهی کنار حوض را با گونی و پلاستیک پوشاندهاند. در بیرون نیز حجلههای شهدا و خیابانهای سیاهپوش یادآور مرگ و اندوهی جمعیاند. نویسنده نه در خلوت خانه و نه در کوچههای شهر امنیت ندارد.
در چنین فضایی، نوشتن نیز دشوار میشود. کلمات بر صفحه نمینشینند و نویسنده با وسواس و ناامیدی در برابر کاغذ سفید میماند. این بنبست خلاقه، همپای بنبست اجتماعی و سیاسی است. نویسنده درگیر این پرسش است که چه سود از نوشتن، وقتی کلمات یا سانسور میشوند یا تنها برای دلخوشی تبعیدیهاست.
با این حال، درون روایت، لحظههایی از همنشینی، گفتوگو و حتی شعرخوانی در زندان شکل میگیرد. سرمد، جوان نوزدهسالهای که خود را هزار و نوزدهساله معرفی میکند، نماد همین زمان اسطورهای و دورانی است. او به نویسنده یادآور میشود که سرگذشت زندانیان، قربانیان و شاعران، تنها بخشی از رشتهای بیپایان است که از گذشتههای دور تا امروز امتداد یافته است.
گلشیری در این داستان بهخوبی نشان میدهد که زندان تنها یک مکان فیزیکی نیست، بلکه استعارهای از تاریخ ایران معاصر است؛ جایی که در آن همواره صداها خاموش میشوند، اما در عین حال شعر و افسانه و روایت به حیات خود ادامه میدهند. حتی وقتی نویسنده در گونی کشیده میشود و کتابهایش به غارت میرود، باز هم این کتابها، شعرها و خاطراتند که ضربه میزنند و تداوم مییابند.
شاه سیاهپوشان از این رو صرفاً یک روایت زندان نیست، بلکه بازخوانی مداوم تاریخ سرکوب و مقاومت در ایران است. گلشیری با بهرهگیری از بینامتنیت گسترده، از نظامی تا حافظ، از افسانههای ایرانی تا تجربههای شخصی، اثری میآفریند که در مرز خاطره و افسانه ایستاده است.
قدرت این اثر در همین درهمتنیدگی زبان و تجربه است. خواننده نه با یک گزارش سیاسی صرف، بلکه با روایتی چندلایه روبهروست که هم از ادبیات کلاسیک ایرانی و هم از تجربهی زیستهی معاصر تغذیه میکند. بدینگونه، گلشیری موفق میشود تجربهی زندان را از محدودهی زمان و مکان خاص خود فراتر ببرد و آن را به استعارهای جهانی بدل سازد.
در نهایت، شاه سیاهپوشان اثری است که هم حافظهی جمعی یک نسل را در خود ثبت کرده و هم پلی زده میان افسانه و واقعیت، میان تاریخ و اکنون. این کتاب برای هر خوانندهی جدی ادبیات فارسی فرصتی است برای اندیشیدن به نقش نویسنده در زمانههای سخت، به مسئولیت کلمه در برابر قدرت، و به تداوم روایتها در دل تاریکی.
داستان بلند شاه سیاهپوشان در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۸ با بیش از ۱۷۰ رای و ۲۳ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان شاه سیاهپوشان
نویسندهای روشنفکر و سالها گرفتار سانسور، در زمستان ۱۳۶۱ روزهای پراضطراب خود را میگذراند. شهر در سیاهی و ماتم فرو رفته است؛ کوچهها پر از حجلههای شهدا و مردم همه سیاهپوشاند. او نیز میداند دیر یا زود سراغش خواهند آمد. خانهاش امن نیست، تلفنها تنها برای تهدید زنگ میخورند و حتی فرشتهی گچی کنار حوض را با گونی پوشاندهاند تا از آسیب در امان بماند. در چنین فضایی، نوشتن برای او بدل به کاری ناممکن میشود؛ کلمات روی کاغذ نمینشینند و او با وسواس و درماندگی به کاغذ سفید خیره میماند.
این وضعیت سرانجام به بازداشت او میانجامد. در روز ۲۵ دی ۱۳۶۱، مأموران به خانهاش میآیند، کتابهایش را جمع میکنند و او را با گونی بر سر و طناب بر دست میبرند. این دستگیری آغاز ورود به جهانی است که مرز میان واقعیت و افسانه در آن از میان میرود. در زندان، در سلولها و بازجوییها، نویسنده با تجربهای مواجه میشود که نه تنها سیاسی و اجتماعی است، بلکه لایههای عمیقتر تاریخی و اسطورهای را نیز به یاد میآورد.
در دل زندان، او با جوانی به نام سرمد آشنا میشود؛ جوانی هجده یا نوزده ساله که خود را هزار و نوزده ساله معرفی میکند. سرمد، با چهرهای کودکانه و ذهنی پر از تجربههای کهن، نماد پیوستگی تاریخی رنج و مقاومت است. در گفتوگوهای میان او و نویسنده، زمان معنای خطی و معمولی خود را از دست میدهد و دورانی و اسطورهای میشود.
زندانیان دیگر نیز هرکدام بار سنگین شکستها و سرکوبهای گذشته را بر دوش دارند. برخی در آستانهی اعداماند و تنها پناهشان به شعر و روایت است. در شبهای سرد سلول، خواندن شعری از نیما یا حافظ، یا بازگویی افسانههای کهن، به نوعی مناسک جمعی بدل میشود که همگی در آن شریکاند؛ مناسکی که همزمان تسلی و مقاومت است.
بازجوییها اما بیرحمانه ادامه دارد. ضربات شلاق، فریادها، و پرسشهای اعتقادی که با اصرار بر شکستن زندانیان همراه است، چهرهای هولناک از سرکوب را تصویر میکند. نویسنده میداند که این روند پیشتر نیز بر دیگران گذشته و باز هم تکرار خواهد شد. تاریخ در اینجا چون چرخهای بیپایان جلوه میکند: از کعب بناشرف تا مسعود سعد سلمان، از شاعران گذشته تا روشنفکران امروز، همه در رشتهای از رنج و تبعید به هم متصلاند.
در این میان، افسانهی «شاه سیاهپوشان» از هفت پیکر نظامی در ذهن نویسنده زنده میشود. همانگونه که شاه در آن افسانه با شهری سراسر سیاهپوش روبهرو میشود، او نیز خود را در شهری مییابد که مرگ و ماتم همهجا را گرفته است. این همنشینی افسانه و واقعیت، نشان میدهد که تجربهی زندان و سرکوب نه تنها حادثهای معاصر، بلکه تداومی تاریخی و اسطورهای دارد.
روایت به گونهای پیش میرود که کلمات، شعرها و کتابها همچون قهرمانان پنهان داستان ظاهر میشوند. کتابها نه تنها نشانهی جرم او هستند، بلکه ابزاری میشوند برای مقاومت، برای حفظ هویت و برای یادآوری. حتی ضربه خوردن با کتاب در دست مأموران، نشانی از قدرت ماندگار کلمه است.
در پایان، نویسنده همراه کتابها و یادداشتهایش به درون تویوتاها برده میشود و سرنوشت او در هالهای از ابهام باقی میماند. روایت ناگهان گسسته میشود؛ همانگونه که زندگی روشنفکران بسیاری در آن سالها گسسته شد. اما همین ناتمامبودن نیز معنایی دارد: داستان نه پایان مییابد و نه میتواند پایان بیابد، زیرا چرخهی سیاهی و مقاومت همچنان ادامه دارد.
به این ترتیب، شاه سیاهپوشان تنها سرگذشت یک نویسندهی زندانی نیست، بلکه روایت چندلایهای از تاریخ سرکوب در ایران، همنشینی افسانه و واقعیت، و نقش زبان و روایت در برابر قدرت است.
بخشهایی از شاه سیاهپوشان
باز کاغذهای سفید بود، توی رویاهایشان حتی. گاهی حتی وقتی هم سیاه میکرد باز سفید بود. مچش درد میگرفت، اما هیچ کلمهای، حتی نقطهای بر این سفیدی ابدی نمینشست. آن وقت، آن روزها … چه شدند، راستی؟
بر هر چه به دستش میآمد مینوشت، و لحظهها، که حتی ساعتها و روزها را با این تکهپارهها، گوشه روزنامهای، پشت سفید کاغذ سیگار، کنار کتابی که میخواند، به هم میچسباند، انگار که دنباله بادبادک باشد، رفته تا آن آبی دور…»
……………….
حجله فقط چند روزی سر کوچهها میماند، بعد دیگر همان سنگ است. عکس سیاه و سفید بود. اما چشمهاش انگار به رنگی دیگر بود. لبخند زده بود، چیزی میان شرم و ترس، از عکاس، یا از اینکه عکس درست نیفتد.
یعنی آنها هم مثل هم مثل فرخنده بعد عکس را جایی روی میز آرایششان میگذارند. شاید هم قاب کرده به دیوار میآویزند. باید یک پیراهن سیاه بخرد. نمیشود تلفن باز زنگ زد و باز هم او بود، یا صاحب عکسی دیگر برای حجلههای دیگر؟
……………..
گنبد سیاه را هر سال درس میداد تا همین اواخر عشره. همه سیاهپوش میشوند، اول فقط درویشی است که مهمان شاه میشود، بعد ذرهذره جان شاه بدان سو میکشاندش، بدان شهر که این راز را در آن میتوانست بگشاید. راهی میشود، وقتی میرسد میبیند همه شهر سیاهپوشند. پس همه میدانند. کس نمیگوید.
……………..
نوبتش که شد سرمد بلند شد و جای او نشست و او توی خواب همهاش همان چمنزار بیانتها پر از سرو را دید که حضور باد را از حرکت دور و بلند سروها میشد حدس زد. و او جایی نبود. میدانست حتی نیستش.
اگر به کتاب شاه سیاهپوشان علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار هوشنگ گلشیری در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی شهیر و خوشذوق نیز آشنا میسازد.
14 شهریور 1404
شاه سیاهپوشان
«شاه سیاهپوشان» اثری است از هوشنگ گلشیری (نویسندهی اهل اصفهان، از ۱۳۱۶ تا ۱۳۷۹) که در سال ۱۳۶۶ منتشر شده است. این کتاب روایت زندانی شدن و سرکوب یک نویسندهی روشنفکر در دههی شصت است که با درهمآمیختن افسانههای کهن و واقعیت تلخ روزگار، تجربهی رنج، سانسور و مقاومت را به تصویر میکشد.
دربارهی شاه سیاهپوشان
کتاب شاه سیاهپوشان اثر هوشنگ گلشیری را میتوان یکی از برجستهترین نمونههای ادبیات پس از انقلاب و بهویژه ادبیات زندان دانست؛ اثری که در سال ۱۳۶۶ منتشر شد و در مرز میان واقعیت و افسانه حرکت میکند. این داستان بلند نه فقط شرحی از روزگار سرکوب روشنفکران و نویسندگان در دههی شصت است، بلکه از خلال زبان و روایت پیچیدهی گلشیری، تجربهای از زیستن در مرز سایه و روشن تاریخ را پیش چشم میگذارد.
گلشیری در این اثر، همانند دیگر نوشتههایش، به شدت به زبان وفادار است؛ زبانی که همواره لایههای پنهان تاریخ، اسطوره و افسانه را با زندگی روزمره پیوند میدهد. در شاه سیاهپوشان زمان خطی و پیشرونده نیست، بلکه دورانی و اسطورهای است؛ گویی گذشته و حال و افسانه در یکدیگر میلولند و مرزی میان آنها نمیتوان گذاشت. همین ویژگی باعث میشود که داستان تنها گزارشی از یک بازداشت و زندان نباشد، بلکه تجربهای فراتر، تجربهی زیستن در تاریخ و در روایتهای همیشگی ستم و مقاومت باشد.
شخصیت اصلی داستان نویسندهای است که همواره با سانسور مواجه بوده است؛ آثارش یا ممنوع بوده یا تنها در بیرون از مرزها مجال نشر یافته است. او از همان آغاز میداند که سراغش خواهند آمد. در زمستان ۱۳۶۱، با فضای پر از حجلههای شهدا، کوچههای سیاهپوش، و زنگهای تهدیدآمیز تلفن، سایهی بازداشت و سرکوب هر لحظه بر او سنگینتر میشود. در نهایت در روزی سرد و مشخص، ۲۵ دی، سرنوشتش رقم میخورد.
اما گلشیری به جای روایت صرف واقعیت، آن را در لابهلای قصهها و افسانههای کهن ایرانی، بهویژه حکایات هفت پیکر نظامی، مینشاند. این همنشینی روایت مدرن با افسانههای قدیم، نه تنها زبان اثر را چندلایه میکند، بلکه نشان میدهد که تجربهی زندان و سرکوب در امتداد تاریخ این سرزمین تکرار شده است. همانگونه که در قصهها شاهی سیاهپوش میشود، در روزگار معاصر نیز نویسنده و روشنفکر محکوم به سیاهی و خاموشی است.
فضای داستان از سیاهی و هراس انباشته است. خانه دیگر پناهی نیست؛ تلفن تنها برای تهدید زنگ میزند و حتی مجسمهی گچی فرشتهی کنار حوض را با گونی و پلاستیک پوشاندهاند. در بیرون نیز حجلههای شهدا و خیابانهای سیاهپوش یادآور مرگ و اندوهی جمعیاند. نویسنده نه در خلوت خانه و نه در کوچههای شهر امنیت ندارد.
در چنین فضایی، نوشتن نیز دشوار میشود. کلمات بر صفحه نمینشینند و نویسنده با وسواس و ناامیدی در برابر کاغذ سفید میماند. این بنبست خلاقه، همپای بنبست اجتماعی و سیاسی است. نویسنده درگیر این پرسش است که چه سود از نوشتن، وقتی کلمات یا سانسور میشوند یا تنها برای دلخوشی تبعیدیهاست.
با این حال، درون روایت، لحظههایی از همنشینی، گفتوگو و حتی شعرخوانی در زندان شکل میگیرد. سرمد، جوان نوزدهسالهای که خود را هزار و نوزدهساله معرفی میکند، نماد همین زمان اسطورهای و دورانی است. او به نویسنده یادآور میشود که سرگذشت زندانیان، قربانیان و شاعران، تنها بخشی از رشتهای بیپایان است که از گذشتههای دور تا امروز امتداد یافته است.
گلشیری در این داستان بهخوبی نشان میدهد که زندان تنها یک مکان فیزیکی نیست، بلکه استعارهای از تاریخ ایران معاصر است؛ جایی که در آن همواره صداها خاموش میشوند، اما در عین حال شعر و افسانه و روایت به حیات خود ادامه میدهند. حتی وقتی نویسنده در گونی کشیده میشود و کتابهایش به غارت میرود، باز هم این کتابها، شعرها و خاطراتند که ضربه میزنند و تداوم مییابند.
شاه سیاهپوشان از این رو صرفاً یک روایت زندان نیست، بلکه بازخوانی مداوم تاریخ سرکوب و مقاومت در ایران است. گلشیری با بهرهگیری از بینامتنیت گسترده، از نظامی تا حافظ، از افسانههای ایرانی تا تجربههای شخصی، اثری میآفریند که در مرز خاطره و افسانه ایستاده است.
قدرت این اثر در همین درهمتنیدگی زبان و تجربه است. خواننده نه با یک گزارش سیاسی صرف، بلکه با روایتی چندلایه روبهروست که هم از ادبیات کلاسیک ایرانی و هم از تجربهی زیستهی معاصر تغذیه میکند. بدینگونه، گلشیری موفق میشود تجربهی زندان را از محدودهی زمان و مکان خاص خود فراتر ببرد و آن را به استعارهای جهانی بدل سازد.
در نهایت، شاه سیاهپوشان اثری است که هم حافظهی جمعی یک نسل را در خود ثبت کرده و هم پلی زده میان افسانه و واقعیت، میان تاریخ و اکنون. این کتاب برای هر خوانندهی جدی ادبیات فارسی فرصتی است برای اندیشیدن به نقش نویسنده در زمانههای سخت، به مسئولیت کلمه در برابر قدرت، و به تداوم روایتها در دل تاریکی.
داستان بلند شاه سیاهپوشان در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۸ با بیش از ۱۷۰ رای و ۲۳ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان شاه سیاهپوشان
نویسندهای روشنفکر و سالها گرفتار سانسور، در زمستان ۱۳۶۱ روزهای پراضطراب خود را میگذراند. شهر در سیاهی و ماتم فرو رفته است؛ کوچهها پر از حجلههای شهدا و مردم همه سیاهپوشاند. او نیز میداند دیر یا زود سراغش خواهند آمد. خانهاش امن نیست، تلفنها تنها برای تهدید زنگ میخورند و حتی فرشتهی گچی کنار حوض را با گونی پوشاندهاند تا از آسیب در امان بماند. در چنین فضایی، نوشتن برای او بدل به کاری ناممکن میشود؛ کلمات روی کاغذ نمینشینند و او با وسواس و درماندگی به کاغذ سفید خیره میماند.
این وضعیت سرانجام به بازداشت او میانجامد. در روز ۲۵ دی ۱۳۶۱، مأموران به خانهاش میآیند، کتابهایش را جمع میکنند و او را با گونی بر سر و طناب بر دست میبرند. این دستگیری آغاز ورود به جهانی است که مرز میان واقعیت و افسانه در آن از میان میرود. در زندان، در سلولها و بازجوییها، نویسنده با تجربهای مواجه میشود که نه تنها سیاسی و اجتماعی است، بلکه لایههای عمیقتر تاریخی و اسطورهای را نیز به یاد میآورد.
در دل زندان، او با جوانی به نام سرمد آشنا میشود؛ جوانی هجده یا نوزده ساله که خود را هزار و نوزده ساله معرفی میکند. سرمد، با چهرهای کودکانه و ذهنی پر از تجربههای کهن، نماد پیوستگی تاریخی رنج و مقاومت است. در گفتوگوهای میان او و نویسنده، زمان معنای خطی و معمولی خود را از دست میدهد و دورانی و اسطورهای میشود.
زندانیان دیگر نیز هرکدام بار سنگین شکستها و سرکوبهای گذشته را بر دوش دارند. برخی در آستانهی اعداماند و تنها پناهشان به شعر و روایت است. در شبهای سرد سلول، خواندن شعری از نیما یا حافظ، یا بازگویی افسانههای کهن، به نوعی مناسک جمعی بدل میشود که همگی در آن شریکاند؛ مناسکی که همزمان تسلی و مقاومت است.
بازجوییها اما بیرحمانه ادامه دارد. ضربات شلاق، فریادها، و پرسشهای اعتقادی که با اصرار بر شکستن زندانیان همراه است، چهرهای هولناک از سرکوب را تصویر میکند. نویسنده میداند که این روند پیشتر نیز بر دیگران گذشته و باز هم تکرار خواهد شد. تاریخ در اینجا چون چرخهای بیپایان جلوه میکند: از کعب بناشرف تا مسعود سعد سلمان، از شاعران گذشته تا روشنفکران امروز، همه در رشتهای از رنج و تبعید به هم متصلاند.
در این میان، افسانهی «شاه سیاهپوشان» از هفت پیکر نظامی در ذهن نویسنده زنده میشود. همانگونه که شاه در آن افسانه با شهری سراسر سیاهپوش روبهرو میشود، او نیز خود را در شهری مییابد که مرگ و ماتم همهجا را گرفته است. این همنشینی افسانه و واقعیت، نشان میدهد که تجربهی زندان و سرکوب نه تنها حادثهای معاصر، بلکه تداومی تاریخی و اسطورهای دارد.
روایت به گونهای پیش میرود که کلمات، شعرها و کتابها همچون قهرمانان پنهان داستان ظاهر میشوند. کتابها نه تنها نشانهی جرم او هستند، بلکه ابزاری میشوند برای مقاومت، برای حفظ هویت و برای یادآوری. حتی ضربه خوردن با کتاب در دست مأموران، نشانی از قدرت ماندگار کلمه است.
در پایان، نویسنده همراه کتابها و یادداشتهایش به درون تویوتاها برده میشود و سرنوشت او در هالهای از ابهام باقی میماند. روایت ناگهان گسسته میشود؛ همانگونه که زندگی روشنفکران بسیاری در آن سالها گسسته شد. اما همین ناتمامبودن نیز معنایی دارد: داستان نه پایان مییابد و نه میتواند پایان بیابد، زیرا چرخهی سیاهی و مقاومت همچنان ادامه دارد.
به این ترتیب، شاه سیاهپوشان تنها سرگذشت یک نویسندهی زندانی نیست، بلکه روایت چندلایهای از تاریخ سرکوب در ایران، همنشینی افسانه و واقعیت، و نقش زبان و روایت در برابر قدرت است.
بخشهایی از شاه سیاهپوشان
باز کاغذهای سفید بود، توی رویاهایشان حتی. گاهی حتی وقتی هم سیاه میکرد باز سفید بود. مچش درد میگرفت، اما هیچ کلمهای، حتی نقطهای بر این سفیدی ابدی نمینشست. آن وقت، آن روزها … چه شدند، راستی؟
بر هر چه به دستش میآمد مینوشت، و لحظهها، که حتی ساعتها و روزها را با این تکهپارهها، گوشه روزنامهای، پشت سفید کاغذ سیگار، کنار کتابی که میخواند، به هم میچسباند، انگار که دنباله بادبادک باشد، رفته تا آن آبی دور…»
……………….
حجله فقط چند روزی سر کوچهها میماند، بعد دیگر همان سنگ است. عکس سیاه و سفید بود. اما چشمهاش انگار به رنگی دیگر بود. لبخند زده بود، چیزی میان شرم و ترس، از عکاس، یا از اینکه عکس درست نیفتد.
یعنی آنها هم مثل هم مثل فرخنده بعد عکس را جایی روی میز آرایششان میگذارند. شاید هم قاب کرده به دیوار میآویزند. باید یک پیراهن سیاه بخرد. نمیشود تلفن باز زنگ زد و باز هم او بود، یا صاحب عکسی دیگر برای حجلههای دیگر؟
……………..
گنبد سیاه را هر سال درس میداد تا همین اواخر عشره. همه سیاهپوش میشوند، اول فقط درویشی است که مهمان شاه میشود، بعد ذرهذره جان شاه بدان سو میکشاندش، بدان شهر که این راز را در آن میتوانست بگشاید. راهی میشود، وقتی میرسد میبیند همه شهر سیاهپوشند. پس همه میدانند. کس نمیگوید.
……………..
نوبتش که شد سرمد بلند شد و جای او نشست و او توی خواب همهاش همان چمنزار بیانتها پر از سرو را دید که حضور باد را از حرکت دور و بلند سروها میشد حدس زد. و او جایی نبود. میدانست حتی نیستش.
اگر به کتاب شاه سیاهپوشان علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار هوشنگ گلشیری در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی شهیر و خوشذوق نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان معاصر، رمان، سیاسی
۰ برچسبها: ادبیات ایران، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب، هوشنگ گلشیری