«حافظ ناشنیده پند» اثری است از ایرج پزشکزاد (نویسنده و طنزپرداز معاصر، از ۱۳۰۶ تا ۱۴۰۰) که در سال ۱۳۸۳ منتشر شده است. این رمان روایتی داستانی و طنزآمیز از برههای از زندگی خواجه حافظ شیرازی است که از زبان محمد گلندام، دوست و همنشین او، بازگو میشود و چهرهای انسانی، عاشق و زمینی از شاعر بزرگ ایران ترسیم میکند.
دربارهی حافظ ناشنیده پند
کتاب «حافظ ناشنیده پند» نوشتهی ایرج پزشکزاد یکی از دلنشینترین روایتهای ادبی دربارهی زندگی و زمانهی خواجهی شیراز است؛ اثری که در مرز میان تاریخ و خیال، طنز و تأمل، زندگی و شعر گام برمیدارد. پزشکزاد که پیشتر با «داییجان ناپلیون» طنز اجتماعی را به اوج رسانده بود، در این اثر، به سراغ حافظ میرود تا او را نه به عنوان اسطورهای دستنیافتنی، بلکه به عنوان انسانی زنده، شوخطبع، عاشق و اندیشمند به خواننده بشناساند.
این کتاب از زبان محمد گلندام، دوست نزدیک و گردآورندهی دیوان حافظ روایت میشود. او دفتر خاطراتش را میگشاید و برگی از روزگار پرآشوب قرن هشتم هجری را پیش روی ما میگذارد؛ زمانی که امیر مبارزالدین بر شیراز حکومت میکند و سایهی تعصب و خشونت بر سر شهر افتاده است. در چنین فضایی، حافظ جوان بیستوسهساله درگیر عشق، دوستی، رقابت شاعران و فشار حکومت است.
پزشکزاد با چیرهدستی در زبان و طنز، از خلال خاطرات گلندام چهرهای انسانی از حافظ ترسیم میکند؛ شاعری که میخندد، میرنجد، عاشق میشود، با عبید زاکانی شوخی میکند و در برابر ریا و قدرت سر خم نمیکند. در کنار او، چهرههایی چون عبید زاکانی، شاهزاده جهانملک خاتون، امیر مبارز و دیگر رجال عصر نیز با ظرافتی زنده و باورپذیر جان میگیرند.
داستان با مهمانیای آغاز میشود که در آن حافظ و دوستانش گرد هم میآیند و در فضایی آکنده از بیم و امید، شعر و شوخی، فلسفهی زندگی خود را میسازند. در انتها نیز، کتاب با مهمانیای دیگر و وداع حافظ با شیراز به پایان میرسد؛ گویی نویسنده میخواهد بگوید که زندگی شاعر، حلقهای از شادی و رنج، دیدار و جدایی است.
در خلال این روایت، پزشکزاد فضای اجتماعی و فرهنگی شیراز را چنان زنده میکند که خواننده خود را در کوچههای تنگ و دربارهای پرهیاهوی آن روزگار میبیند. او به ما نشان میدهد چگونه شعر حافظ از دل همین کشاکشها زاده شده و هر بیتش پژواک زمانهای است که در آن زیسته است.
طنز پزشکزاد در این کتاب، ابزار تمسخر نیست، بلکه نوری است که بر زوایای تاریک تاریخ میتابد. او با لبخندی آرام، دورویی اهل قدرت، ریاکاری مذهبی و تملقگویی اهل دربار را برملا میکند. همانگونه که عبید زاکانی در داستان بادنجان حکایت میکند، پزشکزاد نیز نشان میدهد چاپلوسی در همهی دورانها چهرهای تازه مییابد اما ماهیتی ثابت دارد.
در کنار روایت تاریخی، بُعد عاشقانهی اثر نیز برجسته است. حضور شاهزاده جهانملک خاتون و دلدادگی حافظ به او، بسیاری از غزلهای عاشقانهی شاعر را در نوری تازه قرار میدهد. عشق در اینجا نه اسطورهای آسمانی، بلکه تجربهای زمینی و ملموس است که به شعر او جان میبخشد.
پزشکزاد از بحثهای بیپایان دربارهی تعبیر واژههای حافظ دوری میکند و نشان میدهد که اشعار او بیش از آنکه معمایی فلسفی باشند، بازتاب زندگی انسانیاش هستند. او با نگاهی ظریف، مرز میان حقیقت تاریخی و تخیل ادبی را در هم میآمیزد و از شاعری جاودانه، چهرهای واقعی و نزدیک میسازد.
ویژگی برجستهی کتاب، زبانش است؛ زبانی سرشار از نغزگویی، واژگان فاخر فارسی و گفتار روزمرهی شیرازی که پزشکزاد با مهارتی استادانه درهم آمیخته است. گفتوگوهای او میان گلندام، عبید و حافظ چنان طبیعی و پرحرارتاند که گویی از دل زمان به گوش ما میرسند.
«حافظ ناشنیده پند» از آن دسته آثاری است که تاریخ را خشک و بیجان نمیبیند، بلکه از خلال شوخی، عشق و گفتگو، روح روزگاری فراموششده را زنده میکند. این اثر، هم رمانی تاریخی است و هم بازخوانی شاعرانهی گذشتهی ما.
در پس خندهها و ماجراهای ظاهراً سبک، تأملی عمیق بر ماهیت قدرت، اخلاق، و آزادی نهفته است. پزشکزاد به ما یادآوری میکند که شاعران واقعی، فراتر از مدح شاهان، در جستوجوی حقیقتاند و حتی در روزگار سانسور و تزویر، صدای انسانیت خاموش نمیشود.
«حافظ ناشنیده پند» در نهایت، ادای دینی است به شاعری که همواره با ماست و به نویسندهای که توانست چهرهی زمینی و زندهی او را از پشت هالهی تقدس و رمز بیرون آورد. پزشکزاد در این اثر، حافظ را نه از بلندی تاریخ، بلکه از پنجرهی دل به ما نشان میدهد؛ شاعری که همچنان، پندش را جهان نشنیده است.
رمان حافظ ناشنیده پند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۸ با بیش از ۲۹۶ رای و ۴۴ نقد و نظر است.
خلاصهی داستان حافظ ناشنیده پند
داستان حافظ ناشنیده پند در قالب یادداشتهای محمد گلندام، دوست و همنشین نزدیک حافظ، روایت میشود. ماجرا از اواسط قرن هشتم هجری و از روزگار حکومت امیر مبارزالدین مظفری بر شیراز آغاز میشود؛ زمانی که شهر درگیر ناامنی، جنگ، فقر و سرکوب است.
گلندام در آغاز کتاب از خطری سخن میگوید که از سر حافظ گذشته و همین واقعه را بهانهای میکند تا بخشی از زندگی این شاعر جوان را بازگو کند. در این روایت، خواننده همزمان با زندگی حافظ، با فضای اجتماعی و سیاسی آن دوران نیز آشنا میشود؛ دورهای که رقص، موسیقی و شادی ممنوع است و حافظ جوان در چنان جامعهای نفس میکشد.
در این روزگار، حافظ تنها بیستوسه سال دارد و تازه پایش به محافل ادبی و دربار باز شده است. او پیشتر در دوران حکومت شاه شیخ ابواسحاق اینجو، به یاری عبید زاکانی به دربار راه یافته و به سرعت مورد توجه شاه و مردم قرار گرفته است. اما با سقوط ابواسحاق و روی کار آمدن امیر مبارز، شاعران درباری نیز ناچار به تملق و تغییر موضع میشوند. حافظ از این فضای ریاکارانه بیزار است و همین روحیهی آزاداندیش او سبب حسادت، دشمنی و حتی خطر برای جانش میشود.
روایت با ماجرایی ساده و در عین حال سرنوشتساز آغاز میشود: دعوت حافظ و گلندام به مهمانی فخرالدین کلو، یکی از اشراف شیراز. این مهمانی نقطهی آغاز زنجیرهای از حوادث است که حافظ را به دل ماجراهای سیاسی و عاطفی میکشاند. در این ضیافت، علاوه بر رجال شهر، عبید زاکانی و شاهزاده جهانملک خاتون، شاعرهی نامدار و دختر مسعود شاه اینجو نیز حضور دارند. حافظ برای نخستین بار صدای جهانملک را میشنود و دل به او میبازد؛ عشقی که در بسیاری از غزلهای بعدی او پژواک مییابد.
در همین مهمانی، عبید زاکانی با شوخطبعی خاص خود دربارهی ریاکاری درباریان سخن میگوید و ماجرای معروف بادنجان را تعریف میکند. پزشکزاد با این تمثیل طنزآمیز، نشان میدهد که چاپلوسی و فرصتطلبی در هر عصر و زمانی وجود دارد. حافظ و گلندام نیز از نزدیک شاهد همین چهرههای دوگانهاند؛ شاعرانی که دیروز مدح شاه پیشین را میگفتند و امروز در ستایش حاکم جدید قلم میزنند.
در میانهی این آشوب، غزلی از حافظ سبب دردسر بزرگی میشود. او در یکی از شعرهایش از «میخانه» و «ریا» سخن میگوید؛ تعبیری که دشمنانش به عمد به معنای طعن بر امیر مبارز تعبیر میکنند. این سوءتفاهم شاعر را در معرض خطر قرار میدهد و گلندام با نگرانی از پی اوست. عبید زاکانی و برخی دوستان تلاش میکنند این ماجرا را فروبنشاند، اما سختگیریهای مذهبی و فضای پر از بدگمانی کار را دشوار میکند.
در همین زمان، چهرههای دیگری نیز در داستان نقش میگیرند؛ از جمله حاجی دباغ جعفرآبادی که نماد زرپرستی و تزویر است و برادرزادهاش سیف سکزی، مردی زورگو و خشن که مظهر خشونت روزگار است. پزشکزاد از خلال این شخصیتها جامعهای را به تصویر میکشد که در آن ریا، ترس و منفعتطلبی جای آزادگی و صداقت را گرفته است.
در بخشهای میانی کتاب، رابطهی میان حافظ و جهانملک خاتون پررنگتر میشود. شاعر در حضور او غزل میخواند و میان شعر و عشق پیوندی ناگسستنی برقرار میگردد. اما این عشق نیز در فضایی پرخطر و زیر سایهی قدرت سیاسی دوام نمیآورد. جهانملک، زنی آزاد و شاعر است که سرنوشتش در نظام مردسالار آن دوران محکوم به رنج است، و همین پیوند ناتمام در حافظ جرقهی شوریدگی و شعر جاودانهاش را میافروزد.
در ادامه، دشمنان حافظ توطیهای ترتیب میدهند تا او را از میان بردارند. یکی از غزلهایش را تحریف کرده و بهانهای برای خشم امیر مبارز میسازند. گلندام از بازداشت و تهدید او سخن میگوید و از بیم جانش مدتی پنهانش میکند. سرانجام با وساطت دوستان، خطر موقتاً رفع میشود، اما حافظ درمییابد که دیگر جایی برای ماندن در شیراز ندارد.
کتاب با صحنهای شبیه آغازش پایان میگیرد: مهمانیای دیگر، وداعی تلخ، و تصمیم حافظ برای ترک شهر. گلندام که در سراسر کتاب راوی و شاهد بوده است، با حسرت از دوستی و روزگار گذشته یاد میکند. حافظ میرود، اما کلامش و طنین خندهی او در ذهن گلندام باقی میماند. پزشکزاد در پایان نشان میدهد که هرچند زمان میگذرد و حاکمان میآیند و میروند، شعر و روح آزاد انسان پابرجا میماند.
در مجموع، حافظ ناشنیده پند داستان زندگی شاعری است که در میانهی عشق و خطر، حقیقت را در شعر و لبخند میجوید. روایتی از انسانی زمینی و جسور که در برابر زهد ریایی زمانه سر خم نمیکند و با شوخطبعی و خرد، راه خود را از تاریکی جدا میسازد.
بخشهایی از حافظ ناشنیده پند
من این یادداشتها را از آن رو نوشتم که مبادا آیندگان تنها حافظِ غزلها را بشناسند و نه حافظِ انسان را. او که میخندید و خشم میگرفت، عاشق میشد و از بیرحمی روزگار مینالید. در این زمانهی پرریا، صداقت او گناهی بود بزرگتر از هر خطا.
…………………
آوازش چون نسیمی از باغی ناشناخته در دل شاعر پیچید. حافظ نگاهش را پایین انداخت، اما دلش به فرمان نگاه نبود. گویی هر واژهی او بیتی از غزلی ناگفته بود که در حافظ جان میگرفت. در آن لحظه، نه درباری بود و نه شاهزادهای، تنها دو روحِ همنغمه که در گوش یکدیگر میسرودند.
……………………..
عبید پیالهای برداشت و گفت: در این شهر، مردمان چنان به مدح گفتن خو کردهاند که اگر روزی کسی خاموش بماند، به کفر متهمش میکنند. یکی دیروز میگفت شاه را خدا بر زمین است، امروز همان مرد میگوید دشمنِ شاه فرشتهی نجات است. من ماندهام که در این میان خدا به کدام سوست!
………………………..
گفتم، یا رب، اینان چگونه مردمیاند که نغمهی چنگ را گناه میدانند و فریاد تازیانه را عبادت؟ هر که لب به خنده میگشاید، کافرش میخوانند، و هر که خون میریزد، ولی خدا لقبش میدهند.
………………………..
او را به بندی بردند که روشنیاش از چراغ ایمان زندانبان بود؛ چراغی که با هر نفس خاموشتر میشد. در دل شب، حافظ بیهیچ ترسی زمزمه میکرد:
دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را…
و زندانبان که بیت را شنید، پنداشت وردی است برای گشودن قفلها، بیآنکه بداند قفلِ جان شاعر پیش از آن گشوده بود.
…………………….
کاکو، من نه زاهد شیرازم و نه شاعر دربار. من مردیام که با باده و بیت و لبخند زندهام. اگر اینان میخواهند دنیای بیلبخند بسازند، بگذار بسازند؛ من در غزلهایم میخندم.
………………….
صبح زود بود. نسیم از کوچههای خاموش میگذشت. حافظ گفت: گلندام، روزی این شهر از خواب بیدار میشود و آنگاه خواهند دانست که من برای خنده و عشق شعر میگفتم، نه برای شاهان. سپس پیالهای از بادهی صبح نوشید و رفت؛ چنان آرام که گویی نسیم از خانهی ما گذشت و دیگر بازنگشت.
…………………….
عازم حرکت از خانه، برای رفتن نزد شمسالدین بودم که اسحق رسید. گفت پدرش از من خواسته که فوراً و تنها به دیدنش بروم. دو روز طولانی در انتظار خبری از جانب او گذرانده بودیم. با شمسالدین قرار گذاشته بودیم که به اتفاق پیش عبید برویم. با این پیغام مولانا، منتظر رسیدن شمسالدین نشدم. مولانا را شاد و سردماغ دیدم. تا مرا دید گفت:
ـ خبرهای خوب دارم که خواستم اول به تو بدهم و بعد به شمسالدین. بنفشه را هم پی کاری فرستادم که با تو تنها صحبت کنم.
و بعد از آنکه به من اجازهی نشستن داد، دنبالهی کلامش را گرفت:
ـ مثل اینکه توطیهی ما به نتیجه رسیده است. چون بعد از اینکه قاصد ما پیغامش را با امانت تمام به مقصد رسانده…
با جسارت کلامش را بریدم:
ـ از غانم خبر تازهای به مولانا نرسیده است؟
بعد از عذرخواهی از اینکه کلامش را قطع کردهام، افزودم:
ـ شمسالدین نگران عواقب مزاحی است که با غانم دربارهی تعداد ابیات قصیده کرده است.
عبید گفت:
ـ بیخود نگران است. چون غانم به وسیلهی کلو عمر به امیر مبارز معرفی شده و با اینکه شنیدهام که امیر مبارز فقط دو بیت قصیدهاش را گوش کرده و سر بیت دوم هم با مهترش دربارهی علیق اسبها مشغول صحبت شده، غرق شعف و افتخار است. دور شهر میگردد و خبر این باریابی شرفخیز را به همه میدهد. اما خبر خوش این است که انگار وحشت از کارد و گزلیک بُرّندهی زیر بالش عروس، داماد را از شوق دامادی انداخته است.
دیروز دوباره دل نازک کلو فخرالدین برای من تنگ شده بود و باز به ناهار دعوتم کرد. خیال کردم میخواهد نتیجهی نصیحت من به جهان خاتون را بداند. نصیحتی که البته من نکرده بودم.
ولی دیدم کار از کار گذشته، چون وقتی مرا دید با قیافهی غمزدهای گفت که ناصرالدین عمر به او خبر داده که به علت اشتغالات و مشکلات وظایف خطیر شحنگی شهر بزرگ شیراز، از ازدواج با جهان خاتون منصرف شده است و به او مأموریت داده که موضوع را به اطلاع دختر برساند. فخرالدین که از این پیشامد سخت غصهدار شده، معتقد است که سنگینی وظایف شحنگی بهانه است و به یقین حرف یا حرکت نامناسبی از طرف دختر، موجب این انصراف شده است.
اگر به کتاب حافظ ناشنیده پند علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار ایرج پزشکزاد در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی چیرهدست و خوشذوق ایرانی نیز آشنا میکند.









