«آدمهای زندگی قبلی» اثری است از فریبا وفی (نویسندهی اهل تبریز، متولد ۱۳۴۱) که در سال ۱۴۰۴ منتشر شده است. این رمان روایت زنی ایرانی است که پس از مهاجرت به آلمان، در میان خاطرات گذشته و واقعیتهای زندگی جدیدش به جستجوی هویت، آزادی و معنای واقعی زندگی میپردازد.
دربارهی آدمهای زندگی قبلی
رمان آدمهای زندگی قبلی تازهترین اثر فریبا وفی است که در سال ۱۴۰۴ از سوی نشر چشمه منتشر شد؛ اثری که بار دیگر مهارت نویسنده را در کاوش لایههای پنهان روح انسان و بازآفرینی تجربههای زنانه در بستر زمان و مکان نشان میدهد. وفی در این رمان، از قالبی آشنا بهره میگیرد اما روایتی تازه از جستوجوی هویت و معنا در میان خاطرات، مهاجرت و دگرگونیهای اجتماعی ارائه میدهد.
در مرکز داستان، زنی به نام سارا قرار دارد؛ زنی که در میدان الکساندرپلاتز برلین نشسته و در میان ازدحام سرد و بیروح شهر، گذشتهاش را مرور میکند. او از ایران آمده، از سرزمینی که سالها درگیر روابط پیچیده خانوادگی و محدودیتهای اجتماعیاش بوده و اکنون در دل اروپا، به دنبال تعریفی تازه از خود میگردد. سارا نهتنها در پی خانهای جدید، بلکه در جستوجوی خویشتن خویش است؛ هویتی که در گذر زمان و مهاجرت گم شده است.
وفی روایت خود را بر پایهی دروننگری بنا کرده است. با ساختاری غیرخطی، ذهن و خاطره را درهم میتند تا خواننده را به درون دنیای پر از تردید و احساسات متناقض سارا بکشاند. در این روایت، مرز میان گذشته و اکنون پیوسته جابهجا میشود و لحظههای زندگی چون قطعاتی از پازل در کنار هم مینشینند تا تصویری کامل از زنی شکل گیرد که میان وطن و غربت سرگردان است.
سارا در برلین با انسانهایی روبهرو میشود که هرکدام یادآور بخشی از گذشتهاند؛ از دوستان قدیمی گرفته تا آشنایانی که اکنون در غربت زیست میکنند. این چهرهها همچون آینههایی در برابر او قرار میگیرند و سبب میشوند بار دیگر به مسیر زندگیاش بنگرد. برلین در این اثر، صرفاً مکانی جغرافیایی نیست؛ بلکه صحنهای است برای بازتاب هویتهای ازدسترفته و خاطراتی که در دل مهاجرت زنده میشوند.
در دل این روایت، مفاهیمی چون آزادی، تنهایی و بازسازی خویشتن به گونهای درهم تنیدهاند که مرز میان رهایی و اسارت درونی محو میشود. سارا از بیرون زنی آزاد است؛ کسی که دیگر تحت قید و بندهای اجتماعی نیست، اما در درون، احساس انزوا و گسست از ریشهها او را در بر گرفته است. او در برلین، آزادی را درک میکند، اما طعم تلخ تنهایی، این آزادی را به امری شکننده بدل میسازد.
وفی با دقتی شاعرانه، از گذشتهی سارا در ایران میگوید: از کودکی در خانهای پرتنش در تبریز، از پدری سختگیر و خانوادهای چندپاره، از ازدواجی پر از رنج و سرخوردگی، و از مردی که او را متهم به «زیادهاحساسی بودن» میکرد. این خاطرات، نه صرفاً یادآوری گذشته، بلکه نیرویی هستند که اکنون او را در غربت شکل میدهند.
در روایت وفی، خانهی پدری، جلسات شعرخوانی، و روابط عاطفی سارا، همگی به حلقههایی در زنجیر هویت بدل میشوند. او نمیتواند از گذشته بگریزد، همانطور که نمیتواند در دنیای جدید کاملاً جا بیفتد. این کشمکش میان گذشته و حال، میان دلبستگی و فراموشی، مضمون محوری رمان است.
آدمهای زندگی قبلی نه فقط داستانی دربارهی یک زن مهاجر، بلکه بازتابی از زیست ایرانی در تبعید است. وفی در خلال روایت، از زندگی ایرانیان مقیم آلمان میگوید؛ از زنانی که با باغچهداری یا کار روزمره، سعی در خاموش کردن صدای خاطراتشان دارند، از کسانی که میان دلتنگی و انکار، مرز باریکی را میپیمایند، و از مردانی که هنوز میان ایدئولوژی و احساس گرفتارند.
وفی در این رمان، زبان را به ابزار روانکاوی بدل میکند. جملاتش کوتاه، اما حامل بار عاطفی و فلسفیاند. او با نگاهی ظریف، به بررسی تأثیر مهاجرت بر هویت، روابط خانوادگی و احساسات زنانه میپردازد. در نگاه او، مهاجرت نه آغاز رهایی، بلکه تداوم پرسش است؛ پرسشی دربارهی اینکه انسان در کجای جهان میتواند خودش باشد.
این اثر، در کنار درونمایههای شخصی، بازتابی از تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران نیز هست. لابهلای خاطرات سارا، تصویری از دهههای گذشتهی کشور شکل میگیرد: سالهایی از آشفتگی، تغییر، و جستوجوی آزادی. به همین دلیل، رمان تنها به زندگی فردی قهرمانش بسنده نمیکند، بلکه سرگذشت جمعی نسلی را بازمیتاباند که میان آرزو و واقعیت گرفتار مانده است.
وفی در آدمهای زندگی قبلی با زبانی ساده و روایتی چندلایه، جهانی میسازد که در آن خاطره، تنهایی، عشق، و هویت به هم میآمیزند. او توانسته است از تجربهی مهاجرت و بیخانمانی، متنی خلق کند که نه صرفاً شرح یک زندگی، بلکه آینهای از وضعیت انسان معاصر باشد.
در نهایت، این رمان روایتی است از انسانهایی که میکوشند با گذشتهی خود صلح کنند، حتی اگر گذشته رهایشان نکند. سارا، همچون بسیاری از ما، میان میل به رهایی و نیاز به تعلق در نوسان است. فریبا وفی در این اثر، با نگاهی انسانی و زبانی صمیمی، داستان زنی را روایت میکند که در سفر از تبریز تا برلین، نهتنها به دنبال خانهای تازه، بلکه در جستوجوی معنای وجود خویش است.
خلاصه داستان آدمهای زندگی قبلی
رمان آدمهای زندگی قبلی با صحنهای آغاز میشود که سارا، راوی داستان، در میدان الکساندرپلاتز برلین نشسته و به تماشای مردم و عبور زمان مشغول است. فضای سرد و خاکستری شهر، بازتابی از حال درونی اوست؛ زنی مهاجر که پس از سالها زندگی در ایران، اکنون در کشوری بیگانه به دنبال آرامش و تعریفی تازه از آزادی است. در میان صدای جمعیت و حضور پلیسها در میدان، سارا در افکارش فرو میرود و گذشتهای را مرور میکند که هنوز رهایش نکرده است.
خاطرات او از دوران کودکی در تبریز آغاز میشود؛ از خانهای پر از تنش، پدری چندهمسر و مادری که همیشه در سایهی دیگری زیسته است. او در کودکی شاهد خشونتها و نابرابریهایی بوده که ذهنش را برای همیشه شکل دادهاند. خانهی پدری برایش نماد همزمانِ امنیت و ترس است، و این تضاد تا بزرگسالی با او باقی میماند.
در ادامه، روایت به دوران جوانی و ازدواج سارا با وحید میرسد؛ مردی که درگیر سیاست است و میان تعهد، تعصب و ناکامی دستوپا میزند. زندگی مشترکشان پر از سوءتفاهم و فاصله است. وحید او را زنی خیالپرداز و حساس میبیند و سارا، در سکوت و بیاعتمادی، احساس میکند از زندگی واقعی دور افتاده است. جلسات شعرخوانی، دیدار با شاعرانی چون مشتاق، و گفتگوهای سیاسی در خانههای تنگ و پرخطر، بخشی از فضای پر التهاب آن روزهاست.
با دستگیری وحید، زندگی سارا رنگ دیگری میگیرد. او برای دیدن همسرش ناچار است به زندان برود و فرزند خردسالش را نیز با خود ببرد تا شاید دل زندانبانها به رحم آید. این تجربهی تلخ، احساس بیپناهی را در وجود او تثبیت میکند. پس از آزادی وحید، شکاف میان آن دو عمیقتر میشود و در نهایت، سارا تصمیم میگیرد از ایران برود و به جایی پناه ببرد که بتواند خودش باشد.
در برلین، زندگی تازهای برای او آغاز نمیشود؛ بلکه زنجیرهای از یادها و دلتنگیهاست که مدام بازمیگردند. او در میان ایرانیان مهاجر با چهرههایی آشنا میشود: ایراندخت، زنی که باغچهداری را پناه خود کرده و از یادآوری گذشته میگریزد؛ ناهید، دوستی صمیمی که میان امید و افسردگی در نوسان است؛ و ناصر، مردی از گذشتهی سارا که هنوز حضورش در ذهن او سنگینی میکند. هر یک از این افراد، بخشی از «زندگیهای قبلی» سارا را زنده میکنند.
سارا در سکوت غربت، مدام از خود میپرسد آیا اکنون واقعاً آزاد است؟ او در ظاهر در جامعهای زندگی میکند که کسی مزاحمش نمیشود، اما احساس رهایی درونش مرده است. آزادی برایش به مفهومی ذهنی بدل شده که با تنهایی و بیریشگی آمیخته است. او در میان خیابانهای برلین، بهجای یافتن هویت، خود را در انعکاس پنجرهها و سایهی خاطراتش میبیند.
خاطرات خانهی مشتاق و جلسات شعر، روابط گذشته با مردانی که هرکدام تأثیری بر روح او گذاشتهاند، و حتی تصویر پدر سختگیرش، بارها در ذهن سارا مرور میشوند. این بازگشتهای ذهنی، ساختار اصلی رمان را شکل میدهند و نشان میدهند که گذشته، حتی در غربت، از انسان جدا نمیشود. هرچقدر سارا میکوشد فراموش کند، بیشتر در شبکهی خاطراتش فرو میرود.
در خلال این روایت، برلین به شهری دوگانه بدل میشود: از یک سو، نماد آزادی و مدرنیته است؛ از سوی دیگر، آینهای از بیپناهی مهاجرانی است که میان دو جهان سرگرداناند. سارا در گفتگو با دیگر ایرانیان مهاجر درمییابد که غربت برای هیچکس پناهگاه مطمئنی نیست. هر یک در تلاشاند با خاطراتشان کنار بیایند، اما هیچکدام موفق نمیشوند گذشته را از خود جدا کنند.
در پایان، سارا به درک تازهای از خود میرسد. او درمییابد که «آدمهای زندگی قبلی»اش، یعنی کسانی که زمانی در کنارشان زیسته، بخشی از وجود او هستند و نمیتواند از آنان بگریزد. مهاجرت، برایش نه فرار، بلکه مواجههای دوباره با خویشتن است. رمان در فضایی باز و تأملبرانگیز به پایان میرسد، بیآنکه پاسخی قطعی بدهد؛ تنها با حسی از پذیرش، در جهانی که گذشته و حال در آن درهم تنیدهاند.
بخشهایی از آدمهای زندگی قبلی
ایستادن، نشستن، قدم زدن، فکر کردن در الکساندرپلاتز را دوست دارم. شاید چون بزرگ است یا چون شلوغ و زنده است. مثل کلیساها و کاتدرالها و قصرهای بزرگ نیست که با عظمت و شکوهش مرعوبم کند؛ این یکی فقط کمی ریزم میکند و کاری میکند که چند لحظه خودم را ببینم؛ تمامِ خودم را؛ از دور؛ با فاصله.
لب حوضچه مینشینم و بیاختیار اشکم سرازیر میشود؛ بدون بهانه، بدون دلیل. آدمها از مقابلم رد میشوند. به خاطر گریهی من یک لحظه هم نمیایستند. اصلاً نگاهم نمیکنند. تصویر یک زن گریان صحنهی جالبی نیست لابد؛ نه کنجکاوند، نه علاقهمند، نه همدل. هیچ ربطی به آنها ندارم. بیتفاوتیِ آنها احساس تنهاییام را عمیقتر و واقعیتر میکند. یک جورهایی حتی محقترم میکند به این تنهایی.
……………………
تمام روز را توی خانه ماندم. هر چه میخوردم بالا میآوردم. تصمیم گرفتم دیگر چیزی نخورم، اما حتی با شکم خالی هم دهانم پر از زردآبه میشد. فرداصبح میبایست میرفتم به آدرسی که قرار گذاشته بودیم. شبِ گذشته از ضعف و اضطراب چشم روی هم نگذاشته بودم. نمیدانستم از چه کسی بخواهم همراهم بیاید. حوصلهی غر زدنهای مادر را نداشتم. میترسیدم پشیمانم کند.
آرزو میکردمای کاش وحید بود. احساس گناه میکردم که نتوانسته بودم به قولم وفا کنم و باعث شده بودم از خانه فراری شود. یک لحظه از او متنفر میشدم. لحظهی بعد از خودم. در دم به هزار حال درمیآمدم. اگر تا فردا دوام میآوردم عذابم به پایان میرسید. آن وقت وحید برمیگشت و همهچیز مثل اول میشد. این اتفاق کوفتی زده بود همهچیز را خراب کرده بود.
غروب شد. یک قاچ سیب توی دهانم گذاشتم. از ترسِ بالا آوردن از جایم تکان نخوردم. از پایین صدای حرف زدن و خنده میآمد. بوی غذا هم میآمد. پایینیها از هر چه میزدند، از شکمشان نمیزدند. سرووضع درستی نداشتند، اما همیشه غذای گرم داشتند. خنده و سروصدای بچهها، که همیشه خوشحالم میکرد، حالا روی اعصاب بود. باعث میشد احساس کنم از همهطرف طرد شدهام.
هوا داشت تیره میشد. اتاق هنوز از نورِ غروب روشن بود. محو تماشای آخرین پرتوِ آفتاب بودم که داشت خودش را از میزتحریر وحید بالا میکشید. چشمم افتاد به کشوِ میز. بلند شدم رفتم طرفش. قفل بود. هر چه زور زدم، باز نشد. پیچگوشتی آوردم. بعد هم چاقو. فایده نداشت. از پلهها پایین رفتم. بچهها توی راهرو بودند. یکی از پسرها را صدا زدم. با خوشحالی آمد بالا. کشو را نشانش دادم: «کلیدش رو گم کردهم. میتونی بازش کنی؟»
اگر به کتاب آدمهای زندگی قبلی علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار فریبا وفی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میکند.
4 آبان 1404
آدمهای زندگی قبلی
«آدمهای زندگی قبلی» اثری است از فریبا وفی (نویسندهی اهل تبریز، متولد ۱۳۴۱) که در سال ۱۴۰۴ منتشر شده است. این رمان روایت زنی ایرانی است که پس از مهاجرت به آلمان، در میان خاطرات گذشته و واقعیتهای زندگی جدیدش به جستجوی هویت، آزادی و معنای واقعی زندگی میپردازد.
دربارهی آدمهای زندگی قبلی
رمان آدمهای زندگی قبلی تازهترین اثر فریبا وفی است که در سال ۱۴۰۴ از سوی نشر چشمه منتشر شد؛ اثری که بار دیگر مهارت نویسنده را در کاوش لایههای پنهان روح انسان و بازآفرینی تجربههای زنانه در بستر زمان و مکان نشان میدهد. وفی در این رمان، از قالبی آشنا بهره میگیرد اما روایتی تازه از جستوجوی هویت و معنا در میان خاطرات، مهاجرت و دگرگونیهای اجتماعی ارائه میدهد.
در مرکز داستان، زنی به نام سارا قرار دارد؛ زنی که در میدان الکساندرپلاتز برلین نشسته و در میان ازدحام سرد و بیروح شهر، گذشتهاش را مرور میکند. او از ایران آمده، از سرزمینی که سالها درگیر روابط پیچیده خانوادگی و محدودیتهای اجتماعیاش بوده و اکنون در دل اروپا، به دنبال تعریفی تازه از خود میگردد. سارا نهتنها در پی خانهای جدید، بلکه در جستوجوی خویشتن خویش است؛ هویتی که در گذر زمان و مهاجرت گم شده است.
وفی روایت خود را بر پایهی دروننگری بنا کرده است. با ساختاری غیرخطی، ذهن و خاطره را درهم میتند تا خواننده را به درون دنیای پر از تردید و احساسات متناقض سارا بکشاند. در این روایت، مرز میان گذشته و اکنون پیوسته جابهجا میشود و لحظههای زندگی چون قطعاتی از پازل در کنار هم مینشینند تا تصویری کامل از زنی شکل گیرد که میان وطن و غربت سرگردان است.
سارا در برلین با انسانهایی روبهرو میشود که هرکدام یادآور بخشی از گذشتهاند؛ از دوستان قدیمی گرفته تا آشنایانی که اکنون در غربت زیست میکنند. این چهرهها همچون آینههایی در برابر او قرار میگیرند و سبب میشوند بار دیگر به مسیر زندگیاش بنگرد. برلین در این اثر، صرفاً مکانی جغرافیایی نیست؛ بلکه صحنهای است برای بازتاب هویتهای ازدسترفته و خاطراتی که در دل مهاجرت زنده میشوند.
در دل این روایت، مفاهیمی چون آزادی، تنهایی و بازسازی خویشتن به گونهای درهم تنیدهاند که مرز میان رهایی و اسارت درونی محو میشود. سارا از بیرون زنی آزاد است؛ کسی که دیگر تحت قید و بندهای اجتماعی نیست، اما در درون، احساس انزوا و گسست از ریشهها او را در بر گرفته است. او در برلین، آزادی را درک میکند، اما طعم تلخ تنهایی، این آزادی را به امری شکننده بدل میسازد.
وفی با دقتی شاعرانه، از گذشتهی سارا در ایران میگوید: از کودکی در خانهای پرتنش در تبریز، از پدری سختگیر و خانوادهای چندپاره، از ازدواجی پر از رنج و سرخوردگی، و از مردی که او را متهم به «زیادهاحساسی بودن» میکرد. این خاطرات، نه صرفاً یادآوری گذشته، بلکه نیرویی هستند که اکنون او را در غربت شکل میدهند.
در روایت وفی، خانهی پدری، جلسات شعرخوانی، و روابط عاطفی سارا، همگی به حلقههایی در زنجیر هویت بدل میشوند. او نمیتواند از گذشته بگریزد، همانطور که نمیتواند در دنیای جدید کاملاً جا بیفتد. این کشمکش میان گذشته و حال، میان دلبستگی و فراموشی، مضمون محوری رمان است.
آدمهای زندگی قبلی نه فقط داستانی دربارهی یک زن مهاجر، بلکه بازتابی از زیست ایرانی در تبعید است. وفی در خلال روایت، از زندگی ایرانیان مقیم آلمان میگوید؛ از زنانی که با باغچهداری یا کار روزمره، سعی در خاموش کردن صدای خاطراتشان دارند، از کسانی که میان دلتنگی و انکار، مرز باریکی را میپیمایند، و از مردانی که هنوز میان ایدئولوژی و احساس گرفتارند.
وفی در این رمان، زبان را به ابزار روانکاوی بدل میکند. جملاتش کوتاه، اما حامل بار عاطفی و فلسفیاند. او با نگاهی ظریف، به بررسی تأثیر مهاجرت بر هویت، روابط خانوادگی و احساسات زنانه میپردازد. در نگاه او، مهاجرت نه آغاز رهایی، بلکه تداوم پرسش است؛ پرسشی دربارهی اینکه انسان در کجای جهان میتواند خودش باشد.
این اثر، در کنار درونمایههای شخصی، بازتابی از تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران نیز هست. لابهلای خاطرات سارا، تصویری از دهههای گذشتهی کشور شکل میگیرد: سالهایی از آشفتگی، تغییر، و جستوجوی آزادی. به همین دلیل، رمان تنها به زندگی فردی قهرمانش بسنده نمیکند، بلکه سرگذشت جمعی نسلی را بازمیتاباند که میان آرزو و واقعیت گرفتار مانده است.
وفی در آدمهای زندگی قبلی با زبانی ساده و روایتی چندلایه، جهانی میسازد که در آن خاطره، تنهایی، عشق، و هویت به هم میآمیزند. او توانسته است از تجربهی مهاجرت و بیخانمانی، متنی خلق کند که نه صرفاً شرح یک زندگی، بلکه آینهای از وضعیت انسان معاصر باشد.
در نهایت، این رمان روایتی است از انسانهایی که میکوشند با گذشتهی خود صلح کنند، حتی اگر گذشته رهایشان نکند. سارا، همچون بسیاری از ما، میان میل به رهایی و نیاز به تعلق در نوسان است. فریبا وفی در این اثر، با نگاهی انسانی و زبانی صمیمی، داستان زنی را روایت میکند که در سفر از تبریز تا برلین، نهتنها به دنبال خانهای تازه، بلکه در جستوجوی معنای وجود خویش است.
خلاصه داستان آدمهای زندگی قبلی
رمان آدمهای زندگی قبلی با صحنهای آغاز میشود که سارا، راوی داستان، در میدان الکساندرپلاتز برلین نشسته و به تماشای مردم و عبور زمان مشغول است. فضای سرد و خاکستری شهر، بازتابی از حال درونی اوست؛ زنی مهاجر که پس از سالها زندگی در ایران، اکنون در کشوری بیگانه به دنبال آرامش و تعریفی تازه از آزادی است. در میان صدای جمعیت و حضور پلیسها در میدان، سارا در افکارش فرو میرود و گذشتهای را مرور میکند که هنوز رهایش نکرده است.
خاطرات او از دوران کودکی در تبریز آغاز میشود؛ از خانهای پر از تنش، پدری چندهمسر و مادری که همیشه در سایهی دیگری زیسته است. او در کودکی شاهد خشونتها و نابرابریهایی بوده که ذهنش را برای همیشه شکل دادهاند. خانهی پدری برایش نماد همزمانِ امنیت و ترس است، و این تضاد تا بزرگسالی با او باقی میماند.
در ادامه، روایت به دوران جوانی و ازدواج سارا با وحید میرسد؛ مردی که درگیر سیاست است و میان تعهد، تعصب و ناکامی دستوپا میزند. زندگی مشترکشان پر از سوءتفاهم و فاصله است. وحید او را زنی خیالپرداز و حساس میبیند و سارا، در سکوت و بیاعتمادی، احساس میکند از زندگی واقعی دور افتاده است. جلسات شعرخوانی، دیدار با شاعرانی چون مشتاق، و گفتگوهای سیاسی در خانههای تنگ و پرخطر، بخشی از فضای پر التهاب آن روزهاست.
با دستگیری وحید، زندگی سارا رنگ دیگری میگیرد. او برای دیدن همسرش ناچار است به زندان برود و فرزند خردسالش را نیز با خود ببرد تا شاید دل زندانبانها به رحم آید. این تجربهی تلخ، احساس بیپناهی را در وجود او تثبیت میکند. پس از آزادی وحید، شکاف میان آن دو عمیقتر میشود و در نهایت، سارا تصمیم میگیرد از ایران برود و به جایی پناه ببرد که بتواند خودش باشد.
در برلین، زندگی تازهای برای او آغاز نمیشود؛ بلکه زنجیرهای از یادها و دلتنگیهاست که مدام بازمیگردند. او در میان ایرانیان مهاجر با چهرههایی آشنا میشود: ایراندخت، زنی که باغچهداری را پناه خود کرده و از یادآوری گذشته میگریزد؛ ناهید، دوستی صمیمی که میان امید و افسردگی در نوسان است؛ و ناصر، مردی از گذشتهی سارا که هنوز حضورش در ذهن او سنگینی میکند. هر یک از این افراد، بخشی از «زندگیهای قبلی» سارا را زنده میکنند.
سارا در سکوت غربت، مدام از خود میپرسد آیا اکنون واقعاً آزاد است؟ او در ظاهر در جامعهای زندگی میکند که کسی مزاحمش نمیشود، اما احساس رهایی درونش مرده است. آزادی برایش به مفهومی ذهنی بدل شده که با تنهایی و بیریشگی آمیخته است. او در میان خیابانهای برلین، بهجای یافتن هویت، خود را در انعکاس پنجرهها و سایهی خاطراتش میبیند.
خاطرات خانهی مشتاق و جلسات شعر، روابط گذشته با مردانی که هرکدام تأثیری بر روح او گذاشتهاند، و حتی تصویر پدر سختگیرش، بارها در ذهن سارا مرور میشوند. این بازگشتهای ذهنی، ساختار اصلی رمان را شکل میدهند و نشان میدهند که گذشته، حتی در غربت، از انسان جدا نمیشود. هرچقدر سارا میکوشد فراموش کند، بیشتر در شبکهی خاطراتش فرو میرود.
در خلال این روایت، برلین به شهری دوگانه بدل میشود: از یک سو، نماد آزادی و مدرنیته است؛ از سوی دیگر، آینهای از بیپناهی مهاجرانی است که میان دو جهان سرگرداناند. سارا در گفتگو با دیگر ایرانیان مهاجر درمییابد که غربت برای هیچکس پناهگاه مطمئنی نیست. هر یک در تلاشاند با خاطراتشان کنار بیایند، اما هیچکدام موفق نمیشوند گذشته را از خود جدا کنند.
در پایان، سارا به درک تازهای از خود میرسد. او درمییابد که «آدمهای زندگی قبلی»اش، یعنی کسانی که زمانی در کنارشان زیسته، بخشی از وجود او هستند و نمیتواند از آنان بگریزد. مهاجرت، برایش نه فرار، بلکه مواجههای دوباره با خویشتن است. رمان در فضایی باز و تأملبرانگیز به پایان میرسد، بیآنکه پاسخی قطعی بدهد؛ تنها با حسی از پذیرش، در جهانی که گذشته و حال در آن درهم تنیدهاند.
بخشهایی از آدمهای زندگی قبلی
ایستادن، نشستن، قدم زدن، فکر کردن در الکساندرپلاتز را دوست دارم. شاید چون بزرگ است یا چون شلوغ و زنده است. مثل کلیساها و کاتدرالها و قصرهای بزرگ نیست که با عظمت و شکوهش مرعوبم کند؛ این یکی فقط کمی ریزم میکند و کاری میکند که چند لحظه خودم را ببینم؛ تمامِ خودم را؛ از دور؛ با فاصله.
لب حوضچه مینشینم و بیاختیار اشکم سرازیر میشود؛ بدون بهانه، بدون دلیل. آدمها از مقابلم رد میشوند. به خاطر گریهی من یک لحظه هم نمیایستند. اصلاً نگاهم نمیکنند. تصویر یک زن گریان صحنهی جالبی نیست لابد؛ نه کنجکاوند، نه علاقهمند، نه همدل. هیچ ربطی به آنها ندارم. بیتفاوتیِ آنها احساس تنهاییام را عمیقتر و واقعیتر میکند. یک جورهایی حتی محقترم میکند به این تنهایی.
……………………
تمام روز را توی خانه ماندم. هر چه میخوردم بالا میآوردم. تصمیم گرفتم دیگر چیزی نخورم، اما حتی با شکم خالی هم دهانم پر از زردآبه میشد. فرداصبح میبایست میرفتم به آدرسی که قرار گذاشته بودیم. شبِ گذشته از ضعف و اضطراب چشم روی هم نگذاشته بودم. نمیدانستم از چه کسی بخواهم همراهم بیاید. حوصلهی غر زدنهای مادر را نداشتم. میترسیدم پشیمانم کند.
آرزو میکردمای کاش وحید بود. احساس گناه میکردم که نتوانسته بودم به قولم وفا کنم و باعث شده بودم از خانه فراری شود. یک لحظه از او متنفر میشدم. لحظهی بعد از خودم. در دم به هزار حال درمیآمدم. اگر تا فردا دوام میآوردم عذابم به پایان میرسید. آن وقت وحید برمیگشت و همهچیز مثل اول میشد. این اتفاق کوفتی زده بود همهچیز را خراب کرده بود.
غروب شد. یک قاچ سیب توی دهانم گذاشتم. از ترسِ بالا آوردن از جایم تکان نخوردم. از پایین صدای حرف زدن و خنده میآمد. بوی غذا هم میآمد. پایینیها از هر چه میزدند، از شکمشان نمیزدند. سرووضع درستی نداشتند، اما همیشه غذای گرم داشتند. خنده و سروصدای بچهها، که همیشه خوشحالم میکرد، حالا روی اعصاب بود. باعث میشد احساس کنم از همهطرف طرد شدهام.
هوا داشت تیره میشد. اتاق هنوز از نورِ غروب روشن بود. محو تماشای آخرین پرتوِ آفتاب بودم که داشت خودش را از میزتحریر وحید بالا میکشید. چشمم افتاد به کشوِ میز. بلند شدم رفتم طرفش. قفل بود. هر چه زور زدم، باز نشد. پیچگوشتی آوردم. بعد هم چاقو. فایده نداشت. از پلهها پایین رفتم. بچهها توی راهرو بودند. یکی از پسرها را صدا زدم. با خوشحالی آمد بالا. کشو را نشانش دادم: «کلیدش رو گم کردهم. میتونی بازش کنی؟»
اگر به کتاب آدمهای زندگی قبلی علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار فریبا وفی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا میکند.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان معاصر، رمان، روانشناسی
۰ برچسبها: ادبیات ایران، فریبا وفی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب