سالار مگس‌ها

«سالار مگس‌ها» اثری است از ویلیام گلدینگ (نویسنده‌ی انگلیسی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، از ۱۹۱۱ تا ۱۹۹۳) که در سال ۱۹۵۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجراهای سقوط هواپیمای حامل دانش‌آموزان یک مدرسه می‌پردازد.

درباره‌ی سالار مگس‌ها

این رمان که اولین رمان گلدینگ است، با استقبال خوبی روبرو شد. این رمان در میان ۱۰۰ رمان برتر کتابخانه‌ی مدرن قرار گرفته و به رتبه ۴۱ در فهرست ویراستار و ۲۵ در فهرست خوانندگان رسیده است. در سال ۲۰۰۳، در نظرسنجی بی‌بی‌سی بیگ‌رد در رتبه‌ی ۷۰ قرار گرفت و در سال ۲۰۰۵ مجله تایم آن را به عنوان یکی از ۱۰۰ رمان برتر انگلیسی زبان منتشر شده بین سال‌های ۱۹۲۳ و ۲۰۰۵ معرفی کرد و آن را در فهرست ۱۰۰ رمان برتر خود قرار داد.

هم‌چنین سالار مگس ها در نظرسنجی سال ۲۰۱۶ در بریتانیا در رتبه سوم کتاب های مورد علاقه‌ی دانش‌آموزان قرار گرفت.

لازم به ذکر است، بر اساس داستان سالار مگس‌ها در سال‌های ۱۹۶۳، ۱۹۷۶ و ۱۹۹۰ فیلم‌هایی ساخته شده است. سریال لاست نیز بسیاری از مضامین خود را از داستان سالار مگس‌ها الهام گرفته است. به علاوه، اقتباسات متعدد دیگری نیز از این کتاب در قالب فیلم، تئاتر، نمایش‌نامه‌ی رادیویی، کتاب و موسیقی به عمل آمده است.

هم‌چنین باید اشاره کرد که رمان سالار مگس‌ها در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۹ با بیش از ۲.۵۷ میلیون رای و حدود ۴۵ هزار نقد و نظر است.

داستان سالار مگس‌ها

در بحبوحه‌ی جنگ، یک هواپیمای بریتانیایی در نزدیکی جزیره‌ای دورافتاده در منطقه‌ای دورافتاده از اقیانوس آرام سقوط می‌کند. تنها بازماندگان آن پسرانی هستند که در دوران کودکی یا پیش از نوجوانی خود به سر می‌برند. دو پسر به نام‌های رالف و پیگی یک صدف حلزون را پیدا می‌کنند که رالف از آن به عنوان بوق برای دعوت بازماندگان به یک منطقه استفاده می‌کند.

رالف بلافاصله با استفاده از صدف حلزون به پسران دیگر فرمان می‌دهد و به عنوان «رئیس» آنها انتخاب می‌شود. او سه سیاست اصلی را تعیین می‌کند: تفریح، زنده ماندن و حفظ مداوم سیگنال دود که می‌تواند کشتی های عبوری را از حضور آنها آگاه کند. رالف و دو پسر دیگر به نام‌های جک و سایمون از عینک پیگی برای ایجاد آتش سیگنال استفاده می‌کنند.

نظم ظاهری آن‌ها به سرعت از بین می‌رود، زیرا اکثر پسرها بیکار هستند و به همین علت دچار پارانویا در مورد هیولایی خیالی می‌شوند که آن‌ را «جانور» می‌نامند. به مرور همه‌ی آنها باور می‌کنند که در جزیره هیولایی وجود دارد. رالف نمی‌تواند پسران را متقاعد کند که هیچ جانوری وجود ندارد، در حالی که جک با اعلام اینکه شخصاً جانور را شکار کرده و خواهد کشت، در بین پسران محبوبیت پیدا می‌کند.

در همین زمان، جک بسیاری از پسران را احضار می‌کند تا یک خوک وحشی را شکار کنند و کسانی را که برای حفظ آتش سیگنال تعیین شده بودند، دور می کند. سیگنال دود خاموش شده و نمی‌تواند کشتی عبوری از کنار جزیره را جذب کند. رالف با عصبانیت با جک در مورد عدم حمایت او از حفظ سیگنال روبرو می‌شود، اما پسران دیگر او را دور می‌کنند. رالف سرخورده به این فکر می‌کند که از موقعیت خود به عنوان رهبر چشم پوشی کند، اما توسط پیگی متقاعد می شود که این کار را انجام ندهد.

یک شب، یک نبرد هوایی در نزدیکی جزیره در حالی که پسران خواب هستند رخ می دهد، در طی آن یک خلبان جنگنده از هواپیمای خود خارج می‌شود و در هنگام فرود می میرد. بدن او با چتر نجاتش به جزیره می‌رود و در درختی گیر می‌کند. پسران دوقلو سام و اریک جسد خلبان جنگنده را دیده و آن را با جانور اشتباه می‌گیرند.

وقتی رالف، جک و پسر دیگری به نام راجر در مورد جسد تحقیق می‌کنند، آنها فرار می‌کنند و به اشتباه باور می‌کنند که جانور واقعی است. جک مجمعی را فرا می خواند و سعی می کند دیگران را علیه رالف برانگیزد، اما در ابتدا هیچ حمایتی دریافت نمی‌کند. جک به تنهایی به راه می افتد تا قبیله خود را تشکیل دهد و پسران دیگر به تدریج به او می پیوندند.

برای این که بدانید چه بر سر این  دانش‌آموزان خواهد آمد و سرانجام ایشان چه خواهد شد باید کتاب جذاب «سالار مگس‌ها» را مطالعه کنید.

بخشی از کتاب سالار مگس‌ها

جز درخشش ستارگان، نور دیگری نبود. وقتی فهمیدند این صدای ارواح گونه از چه بوده و پرسیوال دوباره ساکت شد، رالف و سیمون به سختی او را بلند کردند و به یکی از آلونک‌ها بردند. پیگی با همه‌ی حرف‌های شجاعانه‌اش فقط دور و برشان چرخید و سه پسر بزرگ‌تر با هم به آلونک کناری رفتند. با ناآرامی و سرو صدا روی برگ‌های خشک دراز کشیدند و آسمان پر ستاره را از روزنه‌ی مشرف به چشمه آب گرم تماشا کردند. گاهی یکی از کوچک‌ترها از آلونک‌های دیگر جیغی می‌کشید و یک بار هم یکی از بزرگ‌ترها در تاریکی حرف زد. بعد آن‌ها هم خوایشان برد.

ماه نقره‌ای به بالای خط افق رسید. حتی وقتی روی خط آب قرار گرفت هم به اندازه کافی بزرگ نبود که راهی از نور شکل بگیرد. اما در آسمان نورهای دیگری چشمک زنان به سرعت رد می‌شدند. هر چند که کوچکترین صدای انفجار از نبردی که در ارتفاع شانزده کیلومتری آن‌جا در جریان بود. شنیده نمی‌شد. اما نشانه‌ای از دنیای آدم بزرگ‌ها آمد.

هرچند که آن موقع هیچ‌کدام از بچه ها بیدار نبودند که آن را درک کنند. نوری از یک انفجار ناگهانی و دنباله‌ی آن از آسمان گذشت و بعد دوباره سیاهی بود و ستارگان. از نقطه‌ی سیاهی در بالای جزیره، اندامی که پاهایش زیر یک چتر نجات آویزان بود با سرعت پایین می‌آمد. بادهای متغیر با ارتفاعی متفاوت او را به هر سویی که می‌خواستند کشیدند. بعد در ارتفاع پنج متری از زمین باد ثابت شد و او را به سمت پایین دور چرخاند و با شیب تندی در امتداد تپه‌ی مرجانی و چشمه‌ی آب گرم به سمت کوه فرود آورد.

برای آشنایی با سایر داستان‌‌های مشابه با سالار مگس‌ها، بخش‌های معرفی رمان‌های خارجی، معرفی رمان‌های اجتماعی و معرفی رمان‌های نوجوانان را در وب‌سایت هر روز یک کتاب ببینید.