دیوید کاپرفیلد

«دیوید کاپرفیلد» نوشته‌ی چارلز دیکنز (نویسنده‌ی انگلیسی، از ۱۸۱۲ تا ۱۸۷۰) در سال ۱۸۵۰ منتشر شد. این کتاب به روایت سرگذشت فردی به همین نام می‌پردازد.

درباره‌ی دیوید کاپرفیلد

«دیوید کاپرفیلد» هشتمین رمان این نویسنده انگلیسی است که بارها به سینما و تلویزیون راه پیدا کرده. نوشتن این کتاب ۱۹ ماه به طول انجامید. بسیاری از اتفاقات درون کتاب شبیه به رویدادهای زندگی نویسنده هستند. «دیکنز» این اثرش را بیش از دیگر رمان‌هایش دوست داشت و درباره آن نوشته است: «مثل دیگر والدین،‌ من در اعماق قلبم بچه محبوبی دارم که نامش «دیوید کاپرفیلد» است.»

«دیوید کاپرفیلد» به دوران پختگی و کمال هنری دیکنز تعلق دارد. حجم انتقاد صریح اجتماعی در این رمان کمتر از نوشته‌های دیگر او است. در این‌جا توجه نویسنده بیشتر به ماجراهای خانگی و روحانی است تا بیدادهای اجتماعی. هرچند با توجه به زندگی خود نویسنده، همچنان در این رمان به مسائل روانشناختی از دید اجتماعی آشکارا توجه شده‌است. خفت‌های شخصیت «پیپ» در این رمان، فرازجویی‌هایش، بزرگ منشی‌های به خود بسته‌اش و نیز ترقی و تنزلش همه نمادهای اجتماعی قابل شناخت‌اند.

این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۱ با بیش از ۲۱۶ هزار رای و حدود ۸ هزار نقد و نظر است.

در ایران نیز مترجمان بسیاری این کتاب را به فارسی ترجمه و منتشر نموده‌اند که از این جمله می‌توان به محسن سلیمانی، آرمین هدایتی، ناصر ایراندوست، لیلا سبحانی و غیره اشاره کرد.

داستان دیوید کاپرفیلد

کتاب «دیوید کاپرفیلد» داستان زندگی فردی به همین نام از کودکی تا بلوغ را دنبال می‌کند. دیوید شش ماه پس از مرگ پدرش در بلاندرستون، سافولک، انگلستان به دنیا آمد. او سال‌های اولیه خود را در شادی نسبی با مادر مهربان خدمتکارشان کلارا پگوتی سپری می‌کند. آن‌ها دیوید را دیوی صدا می‌زنند.

وقتی او هفت ساله است مادرش با ادوارد موردستون ازدواج می‌کند. او برای اینکه دیوید را از سر راه دور کند، وی را به همراه خانواده پگوتی به یارموث می‌فرستد. برادر او، آقای پگوتی که ماهی‌گیر است، با خواهرزاده و برادرزاده‌اش امیلی و هام و یک بیوه مسن، خانم گامیج، در یک بارج ساحلی زندگی می‌کنند. دیوید به امیلی علاقمند می‌شود. آن‌ها به او می گویند ارباب کاپرفیلد می‌گویند.

در بازگشت به دیوید دلایل خوبی به دست می‌آورد که از ناپدری خود موردستون  خوشش نیاید. دیوید احساسات مشابهی نسبت به جین خواهر موردستون دارد که بلافاصله بعد از ازدواج برادرش به خانه‌ی آن‌ها نقل مکان کرده است. آنها مادر بیچاره او را مورد ظلم قرار می‌دهند و زندگی او و دیوید را تباه می‌کنند و در نتیجه وقتی دیوید از تحصیل عقب می‌ماند، موردستون سعی می کند او را از بین ببرد.

دیوید او را گاز می‌گیرد و کمی بعد به سلم هاوس، یک مدرسه شبانه روزی، زیر نظر مدیر مدرسه‌ای بی رحم به نام آقای کریکل ​​فرستاده می‌شود. در آنجا او با پسری بزرگتر به نام جیمز استیرفورث و تامی ترادلز دوست می‌شود. دیوید استیرفورث شدیداً تحسین کرده و او را فردی نجیب می‌داند که اگر بخواهد و به او توجه شود، می‌تواند کارهای بزرگی انجام دهد.

در ادامه، دیوید برای تعطیلات به خانه می‌رود می‌فهمد مادرش پسری به دنیا آورده است. مدت کوتاهی بعد، مادر و نوزادش می‌میرند و دیوید بلافاصله به خانه باز می‌گردد. پگوتی با فردی به نام آقای بارکیس ازدواج می‌کند. موردستون دیوید را به لندن می‌فرستد تا برای یک تاجر شراب کار کند.

در این شرایط، صاحبخانه دیوید، ویلکینز میکاوبر، به دلیل بدهی دستگیر می‌شود و به زندان کینگز بنچ فرستاده می‌شود، جایی که چندین ماه در آنجا باقی می ماند، سپس آزاده شده و به پلیموث نقل مکان کند. به این ترتیب، هیچ کس برای مراقبت از دیوید در لندن باقی نمی ماند، بنابراین او تصمیم می گیرد فرار کند، تا عمه بزرگ عجیب و غریب و مهربانش بتسی تروتوود را پیدا کند.

با این حال، علیرغم تلاش موردستون برای بازپس گیری حضانت دیوید، وظیفه‌ی بزرگ کردن دیوید را بر عهده می گیرد. او او را تشویق می‌کند تا «همانطور که می‌تواند شبیه خواهرش، بتسی تروتوود» باشد – انتظاراتی را که از دختری که هرگز به دنیا نیامده بود برآورده کند. عمه دیوید نام او را به «تروتوود کاپرفیلد» تغییر می‌دهد و او را «تروت» خطاب می‌کند.

برای این که بدانید چه بر سر دیوید خواهد آمد، حتماً باید رمان جذاب دیوید کاپرفیلد را مطالعه کنید.

بخشی از دیوید کاپرفیلد

آن شب، شبى طولانى و غمناک بود. انتظار نداشتم تا زمان فرا رسیدن مرگم رنگ آرامش را ببینم. تصمیم گرفتم از انگلستان مهاجرت کنم زیرا دیگر نمى‌توانستم در آن خانه‌اى که با دورا آن‌‌قدر خوشبخت بودم، بدون او بمانم.

پیش از آن‌ که بروم، تردلز براى ملاقات با من و عمه‌ام آمد و گفت که یوریا هیپ براى بازپرداخت پولى که دزدیده بود و نظم دادن به تجارت آقاى ویکفیلد چه کارهایى انجام داده است. تردلز گفت: «آقاى دیک و من یوریا را در کانتربرى نگه داشتیم. همۀ دفترها و مدارک را بررسى کردیم تا به همۀ تقلب‌ها و جعل اسناد پى بردیم و دوباره همه‌‌چیز را مرتب کردیم. اگر آقاى ویکفیلد بخواهد الان بازنشسته بشود مى‌تواند بدون هیچ دردسرى بدهى‌هاى خودش را بپردازد.»

اگنس گفت: «خوشحالم که به کسى بدهکار نیستیم.»

تردلز گفت: «ولى متأسفانه براى شما و پدرتان پول کمى باقى مى‌ماند.»

اگنس با خوشحالى گفت: «من مى‌توانم درآمد داشته باشم. مثلا مدرسه‌اى را اداره کنم. مى‌دانم که مى‌توانم معلم موفقى باشم.»

تردلز گفت: «خوشبختانه وضع جسمی آقاى ویکفیلد هم خیلى بهتر شده. او به ما کمک کرد تا خیلى مسائل را روشن کنیم. مسائلى که براى ما خیلى پیچیده بود و بدون اون احتمالا نمى‌توانستیم حل کنیم. خانم تراتوود، حالا برویم سر پول شما.»

عمه‌ام گفت: «اگر از بین رفته اشکالى ندارد. اگر هم قابل برگشت است که خوشحال مى‌شوم پس‌اش بگیرم.»

تردلز با خوشحالى لبخند زد و تردلز گفت: «تا پنی آخر آن پول به شما بر می‌گردد.»

مى‌توانید تصور کنید که با شنیدن این حرف چقدر خوشحال شده بودیم.

برای آشنایی با سایر آثار شبیه به دیوید کاپرفیلد می‌توانید بخش‌های معرفی داستان‌های اجتماعی، معرفی‌ رمان‌های خارجی و معرفی رمان‌های نوجوانان را در وب‌سایت هر روز یک کتاب ببینید.