«عزاداران بَیَل» نام مجموعهداستانی است به قلم غلامحسین ساعدی (نویسندهی اهل تبریز، از ۱۳۱۴ تا ۱۳۶۴) که در سال ۱۳۴۲ منتشر شده است. این مجموعه از داستانهای روستایی غلامحسین ساعدی محسوب میشود.
کتاب عزاداران بَیَل در مجموع از هشت داستان کوتاه تشیل شده است؛ و همهی آنها در فضایی روستایی سیر کرده و به روایت روابط و مناسبتهای روستاییان و مشکلات آنها میپردازند. شخصیتهای اصلی همهی داستانها (مشدی جبار، مشدی صفر، کدخدا، مشد اسلام، مشد حسن، اسماعیل، ننه فاطمه، ننه خانوم، پسر مشدی صفر، مشدی بابا، موسرخه،مشدی ریحان) نیز تقریباً مشابه هستند. البته باید در نظر داشت که هم شخصیتها و هم مکانهای مورد اشاره در این کتاب، تخیلی هستند.
کتاب عزاداران بَیَل در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۹ با بیش از ۲۴۰۰ رای و حدود ۳۰۰ نقد و نظر است. همچنین، باید اشاره شود که بر اساس داستان چهارم عزاداران بَیَل (داستان «گاو») داریوش مهرجویی (کارگردان متولد ۱۳۱۸) در سال ۱۳۴۸ فیلمی موفقی به همین نام ساخته است.
فهرست داستانهای کتاب عزاداران بَیَل
- داستان اول: ننه رمضان در حال احتضار است و پسرش بیتابی میکند. حالا ننه دیگر مرده است، اما نه مادر و نه فرزند، طاقت دوری از هم را ندارد.
- داستان دوم: بیماری عجیبی به ده کناری آمده و رنگ و بوی مرگ همه جا پیچیده است.
- داستان سوم: قحطی و گرسنگی به بیل آمده است. حالا وقت غارت و انتقام از آبادیهای دور و بر است.
- داستان چهارم: مشدی حسن در غم گاو از دست رفتهاش تمام هویت و زندگی خود را از دست میدهد.
- داستان پنجم: سگی در بیل پیدا شده که آواره و سرگردان است و به سرنوشتی شوم دچار میشود.
- داستان ششم: شی مرموزی در اطراف آبادی پیدا شده که نه چشم و گوش دارد و نه دست و پا، اما حس غریبی دارد و صداهایی از آن به گوش میرسد.
- داستان هفتم: موسرخه هیبت انسانی خود را از دست میدهد و تبدیل به موجودی ترسناک و غریب میشود.
- داستان هشتم: در سیدآباد سوروسات عروسی بهپاست. اسلام باید به سیدآباد برود و ساز بزند، رفتنی عاقبت شومی برایش دارد.
بخشی از کتاب عزاداران بَیَل
پیرزن که درد مبهمی توی سینهاش میپیچید و تیر میکشید، آهسته میگفت: « بهترم». و رمضان خوشحال میشد. کدخدا راضی و آسوده بود و فکر میکرد که چیزی از شب نمانده است. یک دفعه صدای ننه رمضان بلند شد که می گفت: «سرمو بگیر بالا، سرمو بگیر بالا».
رمضان سر مادر را گرفت بالا. ننه با چشمهای باز بیابان و تاریکی را نگاه کرد. رمضان گفت: « چی میخوای ننه؟ ننه جون چی میخوای؟».
ننه رمضان گفت: «میخوام بدونم این دیگه چیه؟».
رمضان گفت: «کدوم؟».
اسلام و کدخدا برگشتند و نگاه کردند.
ننه رمضان گفت: «این صدا که میآد».
گاری را نگه داشتند. صدای زنگوله از دور شنیده میشد. کدخدا با آرنج زد به پهلوی اسلام و پرسید: «میشنفی؟».
اسلام گفت: «صدای زنگولهس، کولیا دارن از پشت کوه رد میشن. خلخالای پاشون این جوری جیرینگ جیرینگ میکنه».
کدخدا گفت: «نه، کولیا نیستن، هنوز خیلی مونده که پیداشون بشه».
اسلام گفت: «آها، پوروسیها هستن؛ گوش کن، از ته دره رد میشن و گوسفندایی رو که دزدیدن با خودشون میبرن».
کدخدا گفت: «پوروسیها هیچوقت با سروصدا راه نمیرن؛ مثل سایه میآن و مثل سایه بر میگردن».
رمضان گفت: «من میدونم، پاپاخه که داره میآد، اوناهاش».
و با انگشت تاریکی را نشان داد.
ننه رمضان بریده بریده گفت: «پاپاخ نیس… پاپاخ… که… زنگوله نداره».
صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد.
مسافتی رفتند. اسلام که میخواست حرف بزند، گفت: «من از این صداها زیاد میشنفم. نه این که تنهام، شبا میرم پشت بام، میشینم و گوش میکنم. اون وقت از این صداها زیاد میشنفم».
رمضان دستهایش را حلقه کرد دور گردن ننهاش و گفت: «ننه جونم، نترس، مشدی اسلام از این صداها زیاد شنیده، حالا دیگه راهی نمونده. تا برسیم، خوب میشی».
پیرزن نالهای کرد و گفت: «دارم میمیرم».
برای آشنایی با دیگر داستانهای کوتاه ایرانی شبیه به عزاداران بَیَل، به بخش معرفی داستانهای کوتاه ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.
24 اردیبهشت 1401
عزاداران بَیَل
«عزاداران بَیَل» نام مجموعهداستانی است به قلم غلامحسین ساعدی (نویسندهی اهل تبریز، از ۱۳۱۴ تا ۱۳۶۴) که در سال ۱۳۴۲ منتشر شده است. این مجموعه از داستانهای روستایی غلامحسین ساعدی محسوب میشود.
کتاب عزاداران بَیَل در مجموع از هشت داستان کوتاه تشیل شده است؛ و همهی آنها در فضایی روستایی سیر کرده و به روایت روابط و مناسبتهای روستاییان و مشکلات آنها میپردازند. شخصیتهای اصلی همهی داستانها (مشدی جبار، مشدی صفر، کدخدا، مشد اسلام، مشد حسن، اسماعیل، ننه فاطمه، ننه خانوم، پسر مشدی صفر، مشدی بابا، موسرخه،مشدی ریحان) نیز تقریباً مشابه هستند. البته باید در نظر داشت که هم شخصیتها و هم مکانهای مورد اشاره در این کتاب، تخیلی هستند.
کتاب عزاداران بَیَل در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۹ با بیش از ۲۴۰۰ رای و حدود ۳۰۰ نقد و نظر است. همچنین، باید اشاره شود که بر اساس داستان چهارم عزاداران بَیَل (داستان «گاو») داریوش مهرجویی (کارگردان متولد ۱۳۱۸) در سال ۱۳۴۸ فیلمی موفقی به همین نام ساخته است.
فهرست داستانهای کتاب عزاداران بَیَل
بخشی از کتاب عزاداران بَیَل
پیرزن که درد مبهمی توی سینهاش میپیچید و تیر میکشید، آهسته میگفت: « بهترم». و رمضان خوشحال میشد. کدخدا راضی و آسوده بود و فکر میکرد که چیزی از شب نمانده است. یک دفعه صدای ننه رمضان بلند شد که می گفت: «سرمو بگیر بالا، سرمو بگیر بالا».
رمضان سر مادر را گرفت بالا. ننه با چشمهای باز بیابان و تاریکی را نگاه کرد. رمضان گفت: « چی میخوای ننه؟ ننه جون چی میخوای؟».
ننه رمضان گفت: «میخوام بدونم این دیگه چیه؟».
رمضان گفت: «کدوم؟».
اسلام و کدخدا برگشتند و نگاه کردند.
ننه رمضان گفت: «این صدا که میآد».
گاری را نگه داشتند. صدای زنگوله از دور شنیده میشد. کدخدا با آرنج زد به پهلوی اسلام و پرسید: «میشنفی؟».
اسلام گفت: «صدای زنگولهس، کولیا دارن از پشت کوه رد میشن. خلخالای پاشون این جوری جیرینگ جیرینگ میکنه».
کدخدا گفت: «نه، کولیا نیستن، هنوز خیلی مونده که پیداشون بشه».
اسلام گفت: «آها، پوروسیها هستن؛ گوش کن، از ته دره رد میشن و گوسفندایی رو که دزدیدن با خودشون میبرن».
کدخدا گفت: «پوروسیها هیچوقت با سروصدا راه نمیرن؛ مثل سایه میآن و مثل سایه بر میگردن».
رمضان گفت: «من میدونم، پاپاخه که داره میآد، اوناهاش».
و با انگشت تاریکی را نشان داد.
ننه رمضان بریده بریده گفت: «پاپاخ نیس… پاپاخ… که… زنگوله نداره».
صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد.
مسافتی رفتند. اسلام که میخواست حرف بزند، گفت: «من از این صداها زیاد میشنفم. نه این که تنهام، شبا میرم پشت بام، میشینم و گوش میکنم. اون وقت از این صداها زیاد میشنفم».
رمضان دستهایش را حلقه کرد دور گردن ننهاش و گفت: «ننه جونم، نترس، مشدی اسلام از این صداها زیاد شنیده، حالا دیگه راهی نمونده. تا برسیم، خوب میشی».
پیرزن نالهای کرد و گفت: «دارم میمیرم».
برای آشنایی با دیگر داستانهای کوتاه ایرانی شبیه به عزاداران بَیَل، به بخش معرفی داستانهای کوتاه ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی، داستان معاصر
۰ برچسبها: ادبیات ایران، غلامحسین ساعدی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب