آذر، ماه آخر پاییز

«آذر، ماه آخر پاییز» اثری است از ابراهیم گلستان (نویسنده‌ و مترجم اهل شیراز، متولد ۱۳۰۱) که برای اولین بار در اسفند ۱۳۲۷ منتشر شد. این اثر شامل ۷ داستان کوتاه است.

درباره‌ی آذر، ماه آخر پاییز

آذر، ماه آخر پاییز در حقیقت از هفت داستان مختلف تشکیل شده که در اسفند سال ۱۳۲۷ به چاپ رسید. اگرچه به خاطر محتوای انقلابی و مبارزه‌ی کتاب با حکومت، تا قبل از انقلاب نسخه‌های چاپ شده ناپدید شد. ولی این کتاب بعد از انقلاب و در سال ۱۳۸۴ مجددا به چاپ رسید.

در میان این هفت داستان، چند داستان روایتی یکسان را از زاویه دید افراد مختلف بیان می‌کنند. برخی دیگر ماجرایی منحصر به فرد را نقل می‌کنند که ربطی به سایر داستان‌ها ندارد، ولی مضمون تمام آن‌ها یکسان است. خفقان استبداد، ترس و وحشت و مردم درمانده و بیچاره‌ای که از شدت فقر، ترس و بیچارگی نمی‌دانند چکار کنند.

هر داستان به خوبی مشکل بزرگ مردم جامعه‌ی آن دوران، یعنی بی‌سوادی را مطرح می‌کند. به دنبال آن نیز ترس و وحشت و درماندگی، درست به همان قشر بی‌سواد و درمانده تعلق دارد. در حقیقت، نویسنده سعی دارد بگوید که هرچی فقیرتر و بی‌سوادتر، ترس و وحشت و درماندگی بیشتر.

کتاب «آذر، ماه آخر پاییز» در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۳۶ با حدود ۵۰۰ رای و ۵۰ نقد و نظر است.

داستان‌های آذر، ماه آخر پاییز

کتاب آذر، ماه آخر پاییز شامل هفت داستان کوتاه  است که عبارتند از:

  • به دزدی رفته‌ها
  • آذر، ماه آخر پاییز
  • تب عصیان
  • در خم راه
  • یادگار سپرده
  • شب دراز
  • میان امروز و فردا

بخشی از داستان «آذر، ماه آخر پاییز»

من منتظر این زنگ بودم: سه زنگ کوتاه و یک زنگ بلند.اما باز هم پنجره را باز کردم ببینم خودش است. ولی ناگهان تصمیم گرفتم بیشتر احتیاط کنم. به زنم گفتم »تو نگاه کن، بهتره« زنم از پنجره توی کوچه خم شد و پرسید »کیه؟»… جوابی نیامد .

زنم خودش را عقب کشید و به من گفت «تاریکه. درست نمیتونم ببینمش؟» من گمان نمیکردم کسی دیگر اینجور زنگ بزند.اما باز احتیاط کردم. به زنم گفتم «ببین تنهاس؟» زنم، باز به بیرون خم شد و گفت آره« گفتم »ببین کوچه خلوته؟» سرش را این ور آنور برد و گفت «آره. اصالً کسی نیس.»

من نمیدانستم چه کنم. هیچ چیز از خاطرم نمیگذشت. نتوانستم تصمیم بگیرم. زنم گفت «خوب، باالخره چی؟» گفتم «ببین اتوموبیل هم هست؟» بی آنکه به بیرون نگاه کند گفت «نه» گفتم «ده ببین، همینطوری نه؟» باز سرش را از پنجره بیرون برد و گفت «گفتم که نه.» هنوز نمیدانستم چه کنم. صدای زنگ بلند شد: سه زنگ کوتاه و یک زنگ بلند-بلندتر از دفعه‌ی پیش. همینوقت کلون در خانه صدا کرد و زنم به تندی به بیرون خم شد و من راستش را بگویم هراسان شدم.

صدای بسته شدن در خانه آمد و زنم گفت «آمد تو.» و پیدا بود که واهمه دارد- صدایش میلرزید و گفت «خدایا چه کار کنم از دست این سکینه» هزار بار به خدمتکارمان گفته بودیم هر وقت زنگ در را زدند اول بگو کیه و بعد بیا بپرس- و بعد یا در را باز کن و یا بگو کسی خانه نیست. و زنم از اطاق به تندی رفت و از پلهها پایین دوید.

صدای علی را شنیدم و شناختم و از بند اضطراب رها شدم. از اطاق بیرون رفتم و وسط پله‌ها به علی رسیدم. فقط سالم کرد. من پرسیدم «پس کو اتومبیل؟» گفت «آورده‌ام» و با هم از پله‌ها رفتیم پایین. زنم داشت به سکینه غرغر میکرد. علی به زنم گفت «خداحافظ» زنم گفت «شب بخیر» و من توی کوچه بودم.

 کوچه خلوت و تاریک بود. علی آمد بیرون و در را بست. من دستم را دراز کردم و او کلید اتومبیل را به من داد. خواستم راه بیفتم او گفت «از این طرف» و من برگشتم و از طرف دیگر کوچه با هم رفتیم. علی اتومبیل را در خیابان فرعی نگه داشته بود. چند اتومبیل دیگر هم همانجا ردیف ایستاده بودند. وقتی به اتومبیل رسیدم یک اتومبیل دیگر همانجا ایستاد.

میدانستم که اینجا خانه تاجر اهل بیروت است. من دستم را از دستگیره در دور کشیدم؛ اما دو خانم و دو آقا با لباسهای شب از اتومبیل پیاده شدند و رفتند تو. علی خنده ای کرد و گفت «بد جائی نگه نداشتهام که؟» من هم لبخندی زدم. علی در را باز کرد و من سوار شدم و در را بستم و علی همچنانکه از پیش قرار گذاشته بودیم مرا تنها گذاشت و من به راه افتادم.

اگر به داستان‌های کوتاه ایرانی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی داستان‌های کوتاه ایرانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب با نمونه‌های دیگری از این کتاب‌ها آشنا شوید.