خدای چیزهای کوچک

«خدای چیزهای کوچک» اثری است از ارونداتی روی (نویسنده‌ی زن هندی، متولد ۱۹۶۱) که درسال ۱۹۹۷ منتشر شده است. این کتاب به روایت سرگذشت غمبار خانواده‌ای می‌پردازد که در مقابل قوانین سنتی جامعه قرار می‌گیرند.

درباره‌ی خدای چیزهای کوچک

خدای چیزهای کوچک نخستین رمان ارونداتی روی، بانوی نویسنده‌ی هندی در سال ۱۹۹۷ میلادی است که به زبان انگلیسی نوشته شده‌است. اولین رمان روی، داستانی است درباره تجربیات کودکی خواهر و برادر دوقلویی که زندگی آنها توسط «قوانین عشق» رایج در کرالای هند در دهه ۱۹۶۰ نابود می شود. این رمان نشان می‌دهد که چگونه چیزهای کوچک و به ظاهر بی‌اهمیت، رفتار و زندگی مردم را شکل می‌دهند. این رمان همچنین به بررسی تأثیرات ماندگار کاستیسم در هند می‌پردازد.

ارونداتی روی نوشتن دست نوشته خدای چیزهای کوچک را در سال ۱۹۹۲ آغاز کرد و چهار سال بعد، در سال ۱۹۹۶ به پایان رساند. وی سال بعد کتاب را منتشر کرد. پتانسیل داستان اولین بار توسط پانکاج میشرا، ویراستار هارپر کالینز کشف شد و او آن را برای سه ناشر بریتانیایی فرستاد. روی برای چاپ کتاب ۵۰۰۰۰۰ پوند پیش پرداخت دریافت کرد و حق نشر کتاب او در ۲۱ کشور فروخته شده است.

رمان خدای چیزهای کوچک در سال ۱۹۹۷ برنده جایزه بوکر شد. در ایران، با پنج ترجمه‌ی گوناگون از سوی گیتا گرکانی، زهرا برناک، شیرین رایکا، گلریز قدسی و شیرین شریفیان توسط ناشرهای مختلف منتشر شده‌است.

کتاب خدای چیزهای کوچک، داستان خواهر و برادر دوقلویی است به نام راهل و استا که مدام در زمان به گذشته (هفت‌سالگی راهل و استا، ۱۹۶۹) و حال (۳۱ سالگی راهل و استا، ۱۹۹۳) کشیده می‌شوند. آن‌ها عقیده دارند مادرشان با به دنیانیاوردنشان در اتوبوس، آن‌ها را یک‌عمر از اتوبوس سواری مجانی محروم کرده. آن‌ها همیشه جملات را از آخر به اول و وارونه می‌خوانند.

داستان با ورود سوفی مول دختردایی دوقولوها، در تعطیلات کریسمس از انگلیس به هند، وارد مرحله‌ای می‌شود که زندگی دوقلوها را برای ابد در بی‌زمانی و بی‌مکانی معلق می‌کند: چنان «فردایی نآمده، آن‌طور که رمان نیز با آن «فردا» تمام می‌شود؛ پایانی که آغازی است دیگربار در خیابانی که ازل کشیده می‌شود و تا ابدیت می‌رود.

کتاب خدای چیزهای کوچک در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۵ با بیش از ۲۷۶ هزار رای و ۱۷هزار نقد و نظر است.

داستان خدای چیزهای کوچک

داستان خدای چیزهای کوچک در ایمنم، بخشی از منطقه کوتایام در کرالا در هند اتفاق می‌افتد. رمان روایتی از هم گسیخته دارد. موقعیت زمانی بین سال ۱۹۶۹، زمانی که خواهر و برادر دوقلو راهل و استا هفت ساله هستند، و سال ۱۹۹۳، زمانی که دوقلوها دوباره به هم می پیوندند، به عقب و جلو تغییر می کند.

آمو ایپ ناامید است تا از پدر بداخلاق خود، معروف به پاپاچی، و مادر تلخ و رنج کشیده‌اش، معروف به ماماچی، فرار کند. او ایمنم را ترک می کند و برای اجتناب از بازگشت با مردی که در کلکته تنها به نام بابا شناخته می‌شود ازدواج می کند. او بعداً متوجه می شود که شوهرش یک الکلی است و او را مورد آزار فیزیکی قرار می‌دهد و سعی می کند او را به رئیسش بفروشد.

آمو، استا و راهل را به دنیا می آورد، شوهرش را ترک می کند و به ایمنم باز می گردد تا با والدین و برادرش چاکو زندگی کند. چاکو پس از طلاق از یک زن انگلیسی به نام مارگارت و مرگ پاپاچی از انگلستان به هند بازگشته است.

خانه چند نسلی آن‌ها در ایمنم شامل خواهر پاپاچی، ناومی آیپه، معروف به بیبی کوچاما است. به عنوان یک دختر جوان، کودک کوچاما عاشق پدر مولیگان، کشیش جوان ایرلندی که به ایمنم آمده بود، می‌شود. برای نزدیک‌تر شدن به او، بیبی کوچما به کاتولیک رومی گروید و برخلاف میل پدرش به صومعه‌ای پیوست. پس از چند ماه در صومعه، او متوجه شد که عهدش او را به مردی که دوستش داشت نزدیک‌تر نکرده است.

سرانجام پدرش او را از صومعه نجات داده و برای تحصیل به آمریکا فرستاد. بیبی کوچاما به دلیل عشق نافرجامش به پدر مولیگان، تا پایان عمر مجرد مانده و با گذشت زمان به شدت تلخ شده است. او در سراسر کتاب از بدبختی دیگران لذت می برد و دائماً حوادث را دستکاری می‌کند تا مصیبت به بار بیاورد بیاورد.

بخشی از خدای چیزهای کوچک

حشره‌یی با بدنی پر از پرز و چسبناک به آرامی روی قلب راحل فرود آمد. جایی که حشره پا گذاشته بود فورا بالا آمد و قلنبه شد. شش برآمدگی دانه‌دانه روی قلب بی‌ملاحظه‌ و بی‌فکر او. حالا آمو اندکی کم‌تر دوستش می‌داشت. و به این ترتیب از در بزرگ سینما بیرون رفتند، وارد خیابان شدند و به سمت چپ پیچیدند. تاکسی ایستاد. یک مادر رنجیده، یک راهبه‌ی اسبق، یک فرزند داغ و یک فرزند سرد. شش برآمدگی و یک حشره‌.

تاکسی بوی خواب می‌داد. لباس‌های کهنه مچاله شده بود. حوله‌های نمناک. بوی زیر بغل. از ظاهر امر پیدا بود که تاکسی خانه‌ی راننده بود. او در آن زندگی می‌کرد. این تنها جایی بود که راننده می‌توانست بوهایش را روی هم تلنبار کند. تلی از بو. صندلی‌ها انگار شلیک کرده باشندشان. پاره‌پاره بود. تکه‌یی اسفنج زردِ به‌دردنخور و شل و ول، مثل کبدی که یرقان گرفته باشد روی صندلی عقب کشیده شده بود. راننده آدم را به یاد یک جانور جونده‌ی کوچک می‌انداخت.

بینی خمیده‌یی مثل بینی رومی‌ها داشت و، سبیلِ لیتل ریچارد. به قدری کوتاه‌قد بود که جاده را از میان فرمان تاکسی می‌دید. از بیرون به نظر می‌آمد که تاکسی مسافر دارد، اما راننده نه. او تاکسی را با سرعت می‌راند. گویی سر جنگ داشت و مثل تیر از میان فضایی خالی پیش می‌رفت و اتومبیل‌های دیگر را مجبور می‌کرد تا از خط خودشان خارج شوند. از خط عابر پیاده شتابان می‌گذشت و بی‌توجه به چراغ قرمز دیوانه‌وار پیش می‌رفت.

 

چنانچه به کتاب «خدای چیزهای کوچک» علاقه دارید، می‌توانید با مراجعه به بخش معرفی آثار دارای مضامین اجتماعی در وب‌سایت هر روز یک کتاب با دیگر نمونه‌های این آثار آشنا شوید.