برف‌های کلیمانجارو

«برف‌های کلیمانجارو» با نام کامل «برف‌های کلیمانجارو و چند داستان دیگر» اثری است از ارنست همینگوی (نویسنده‌ی آمریکایی، از ۱۸۹۹ تا ۱۹۶۱) که در سال ۱۹۶۱ منتشر شده است. این کتاب شامل ۷ داستان کوتاه از این نویسنده است.

درباره‌ی برف‌های کلیمانجارو

کتاب برف‌هاى کلیمانجارو و داستان‌هاى دیگر به قلم ارنست همینگوی، دربردانده‌ی چند داستان کوتاه است که لایه‌های مخفی درون انسان را به تصویر می‌کشد و شما را پس از هر داستان در دالان‌های ذهن‌تان سرگردان می‌کند و سوال‌های زیادی را پیش روی‌تان قرار می‌دهد.

همینگوی در داستان «برف‌های کلیمانجارو» درد و رنج مردی زخمی به نام هری را که پایش قانقاریا گرفته شرح داده‌است. او در این داستان دردهای مادی و معنوی هری را به تصویر کشیده و خاطرات گذشته‌اش را در لحظه‌های رهایی از درد بیان کرده‌است. این داستان تلفیقی از دردمندی آدمی و بی رحمی طبیعت است. در واقع انسان با دردها زندگی می کند و درد توانایی ساخت انسان و نابودی ش را هم دارد.

درحقیقت، کتاب برف‌های کلیمانجارو یکی از شاهکارهای کمترخوانده‌شده‌ی ارنست همینگوی، نویسنده‌ی بزرگ ادبیات آمریکا در قرن بیستم است. در این اثر مخاطب داستان زندگی نویسنده‌ای خواهید بود که بر اثر بیماری‌ای دشوار، خود را رویاروی مرگی قریب‌الوقوع می‌بیند.

کتاب برف‌های کلیمانجارو در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۴ با بیش از ۳۸ هزار رای و ۱۸۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ی مجید روشنگر، شهرام پوران‌فر، اسدالله امرایی و شجاع‌‌الدین شفا به بازار عرضه شده است.

فهرست داستان‌های برف‌های کلیمانجارو

کتاب برف‌های کلیمانجارو شامل  داستان‌های زیر است:

  • برف‌هاى کلیمانجارو
  • حقیقت و خیال
  • پایان رنج‌ها
  • مادر
  • خون وشن
  • فرو افتادگان
  • پنجاه اسکناس هزارى

بخش‌هایی از برف‌های کلیمانجارو

خود او همیشه وقتى بیشتر نزد زن‌ها موفقیت پیدا کرده بود که به‌ آن‌ها دروغ گفته بود. هیچوقت نشده بود که راست بگوید و کارش بگیرد. اما این دروغى که این بار به‌ زنش گفته بود بیشتر از آن که مربوط به ‌عادت دروغگویى او باشد مربوط به این بود که هیچ حرف راستى براى گفتن نداشت. سابقا مدتى براى خودش زندگى کرده بود، ولى این زندگى خواه ناخواه به‌ آخر رسید.

بعد از آن زندگانى را با اشخاص مختلف و با پولدارها ادامه داده و در هر جا، و گاهى هم در جاهاى تازه، به ‌سراغ آنچه بهتر بود رفته بود. سعى کرده بود اصلاً فکر نکند، و از آن وقت زندگیش صورتى کاملاً مطبوع پیدا کرده بود. در درون روح خود، خودش را طورى زره‌پوش کرده بود که هیچ وقت عادت فکر مایه دردسرش نشود. این کارى بود که غالب کسان دیگر هم مى‌کردند: قیافه «آقایى» را به ‌خود گرفته بود که به ‌هرچه پیش از این کرده است با چشم تمسخر نگاه مى‌کند. ولى البته علت اصلى این قیافه گرفتن این بود که حالا دیگر آن کارها را نمى‌توانست بکند.

فقط تصمیم گرفته بود که یک روز درباره این مردم هرچه را که باید نوشت بنویسد. به‌خود گفته بود که یک روز به تفصیل از «خرپول‌ها» صحبت خواهد کرد و به ‌دیگران خواهد فهمانید که او خودش یکى از آن‌ها نبوده، بلکه در جمع آن‌ها فقط «طفیلى» و «جاسوس» بوده است. آن وقت دست از زندگى اعیانى برخواهد داشت تا بتواند همه آنچه را که در این باره مى‌دانست بنویسد، و براى اولین بار این جریان به‌ دست کسى نوشته خواهد شد که درست مى‌داند چه مى‌نویسد.

اما خودش مى‌دانست که هیچوقت این کار را نخواهد کرد، زیرا که هر روزى که بى‌نوشتن و با زندگى راحت و بى‌دردسر، با آن زندگى که مورد تنفر او بود بگذرد، استعداد نویسندگیش را تحلیل خواهد برد و اراده کار کردن را در وى سست‌تر خواهد کرد، به ‌طورى که کم کم نویسندگى را به‌ کلى از یاد خواهد برد.

……………………..

آدمی بود که از فکر کردن پرهیز می‌کرد و خیلی خوش می‌گذراند. تن آدم که سالم باشد آن‌جور وا نمی‌رود، مثل بقیه. وانمود می‌کردی به کارهایی که قبلاً از دستت برمی‌آمد و حالا دیگر برنمی‌آید، هیچ اعتنایی نمی‌کنی. ولی پیش خودت می‌گفتی یک روز درباره‌ی این آدم‌ها می‌نویسی، درباره‌ی آدم‌های خیلی پولدار. می‌گفتی خودت را واقعاً از آن‌ها نمی‌دانی و از آن‌ها هم نیستی، فقط در مملکت آن‌ها جاسوس هستی. می‌گفتی آن مملکت را ترک می‌کنی و درباره‌اش می‌نویسی.

این را آدمی می‌نویسد که می‌داند درباره‌ی چه چیزی می‌نویسد. ولی هرگز این کار را نمی‌کرد، چون هر روز ننوشتن، خوش گذراندن، تظاهر به چیزی که بدش می‌آمد باشد، استعدادش را کند و اراده‌اش را سست می‌کرد، تا آنکه سرانجام اصلاً کاری نمی‌کرد. آدم‌هایی که حالا می‌شناخت وقتی او کار نمی‌کرد خیلی راحت‌تر بودند. آفریقا جایی بود که روزهای خوب زندگی‌اش در آن جا خوش‌تر از همه جا بود.

برای همین به اینجا برگشته بود تا از نو شروع کند. با کمترین وسایل آسایش به این سفر آمده بودند. سختی نداشت، ولی تجملی هم در کار نبود. فکر کرده بود شاید فرجی شود و بتواند تمرین کند. شاید به ضرب و زورِ کار، پیهِ روحش را آب ‌کند، مثل مشت‌زنی که به کوهنوردی می‌رود تا چربی تنش را بسوزاند.

زن خوشش آمده بود. گفت که دوست ‌دارد. زن هر چیز هیجان‌انگیزی را دوست ‌داشت، هر چیزی را که به تغییر صحنه و آمدن آدم‌های تازه و چیزهای دلچسب منجر می‌شد. مرد هم توهم بازگشت اراده‌ی کار را احساس کرده بود. حالا اگر آخر کار این بود که می‌دانست هست، نباید چون کمرش شکسته است مثل مار برگردد و خودش را گاز بگیرد. تقصیر این زن نبود. حالا اگر این زن نبود، یکی دیگر را پیدا می‌کرد.

 

اگر به کتاب «برف‌های کلیمانجارو» علاقه دارید، می‌توانید با مراجعه به بخش معرفی آثار ارنست همینگوی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید. به علاوه، بخش معرفی برترین داستان‌های کوتاه خارجی شما را با سایر آثار مشابه آشنا می‌سازد.