«شهبانوی پنهان» اثری است از ساندرا گولاند (نویسندهی آمریکایی-کانادایی، متولد ۱۹۴۴) که در سال ۲۰۱۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای ورود دختری فقیر به دربار لویی چهاردهم میپردازد.
دربارهی شهبانوی پنهان
رویدادهای تاریخی تاکنون بارها دستمایهی نویسندگان و فیلمسازان گوناگون قرار گرفتهاند تا اثری تازه پا به عرصهی وجود بگذارد. این پسزمینههای تاریخی نهتنها اثر را دلنشینتر و واقعیتر جلوه میدهند که در مواردی بینشی جهتدار به مخاطب القا میکنند. در این میان دنیای پر زرق و برق دربار و آنچه پشت درهای بستهی کاخها میگذرد همراه با نقش پررنگ ولی کمتر مورد توجه قرار گرفتهی زنان، جایگاه ویژهای دارد.
خانم ساندرا گولاند در رمان شهبانوی پنهان بهمانند آثار دیگرش با نگاهی به تاریخ فرانسه، هنرمندانه زندگی کلودت دزاُیه و دنیای هنرهای نمایشی را با دربار لویی چهاردهم پیوند میزند تا کتابی را پیش روی شما قرار دهد که در کنار گیرایی و آرامشبخش بودن، آینهای از فرانسهی قرن هفدهم در برابرتان باشد.
ساندرا گولاند در کتاب شهبانوی پنهان شما را به سفری تاریخی میبرد. سفری به دل فرانسه در نیمه قرن هفدهم میلادی. در سال ۱۶۵۱، فرانسه کشوری آشوبزده بود که میان جنگ و خشونت و ناآرامی دستوپا میزد، چراکه از سویی شانزده سال نبرد با اسپانیای نیرومندِ آن زمان، کشور را به خاکوخون کشیده بود و از سوی دیگر، پادشاه (لویی چهاردهمِ سیزدهساله) و ملکهی مادر (آنِ اتریش) درگیر جنگ داخلی با نجیبزادگان بانفوذ فرانسه، ازجمله عمو و پسرعموهای شاه، بودند.
این ناآرامیها خانوادهی سلطنتی را واداشته بودند تا از پاریس بگریزند و به پواتیه ـ شهری در جنوبغرب فرانسه ـ پناه ببرند تا پس از گردآوری سپاهی نیرومند راهیِ بازپسگرفتن پاریس شوند.
دراینمیان، مردم کوچهوخیابان فرانسه که جایی در جهان باشکوه دربار نداشتند ـ یا بهتر است بگوییم بیشترِ فرانسویها ـ هیچ نمیدانستند در پسِ این جنگ و ستیزهای همیشگی چه انگیزهای پنهان است یا بهراستی دشمنشان کیست. آنان تنها با تندخویی، بیماری و گرسنگی آشنا بودند و تنها جنگی که میشناختند، جنگ برای زندهماندن بود.
داستان از سال ۱۶۵۱ و در شهر پواتیه آغاز میشود و راوی داستان، دختر هنرپیشهای تازهبالغ، در حالی که برادر کوچکش را در آغوش گرفته شروع به روایت میکند. از همان آغاز داستان با فضای سرد و رقت باری که بر مردم فرانسه حاکم است روبهرو میشویم. مردمی که به امید لقمهنانی پا در راه گذاشتهاند.
کتاب شهبانوی پنهان در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۲ با بیش از ۲۱۰۰ رای و ۲۷۶ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از فرزونده طبیب به بازار عرضه شده است.
داستان شهبانوی پنهان
زندگی کلودت مانند صحنهای است که همیشه در حال چرخش است. کلودت از دوران کودکی فقیرانهای که همراه با گروه بازیگری خانوادهاش در حومههای فرانسه سرگردان بود، سرانجام شاهد ظهور شگفتانگیز مادرش به ستاره شدن در تئاترهای پاریس است. زندگی کلودت با همکاری با نمایشنامه نویسان کورنیل، مولیر و راسین، از نظر فرهنگی غنی است، اما مانند همه دنیای تئاتر در آن زمان، او از نظر اجتماعی مورد تحقیر قرار گرفته است.
مجموعه ای از برخوردهای تصادفی به تدریج کلودت را به مدار فریبنده آتنیس دو مونتسپن، معشوقه لویی چهاردهم و « شهبانوی پنهان » حاکم می کشاند. آتنائیس که به کسی برای محافظت از اسرار او نیاز دارد، پیشنهاد می کند کلودت را به عنوان خدمتکار شخصی خود استخدام کند.
کلودت که با وعده ثروت و اعتبار فریفته شده بود، دنیای تئاتر را ترک می کند و متوجه میشود که دادگاه بسیار شبیه یک صحنه است، با نمایش های ظاهری وفاداری که نیتهای فریبنده بیشتری را پنهان می کند. این تشابه در آتنائیس گم نمیشود، زیرا میترسد دشمنان سیاسی در حال نقشهکشی برای ویران کردن او باشند، زیرا برخی میخواهند جایگاه مورد علاقهی تخت پادشاه را بگیرند.
در واقع، موقعیت جدید «معتبر» کلودت با جاسوسی، تلاشهای غیرقانونی و مبارزات بزرگ قدرت مشخص شده است. همانطور که آتنیس برای حفظ لطف پادشاه ناامیدتر می شود، طلسم های عشقی بی گناه به قلمرو جادوی سیاه مرگبار می روند و کلودت مجبور می شود حرکتی را در نظر بگیرد که زندگی خود و خانواده ای را که بسیار دوست دارد در بین ببرد.
شهبانوی پنهان که در برابر زرق و برق طلایی ورسای تازه ساخته شده و جنگ تئاترها میگذرد، رمانی اغواکننده و گیرا درباره فریب ثروت، توهم قدرت، و رابطه ناخوشایند فزاینده بین دو زن با اراده قوی است که اعمالشان. می تواند آینده فرانسه را رقم بزند.
بخشهایی از شهبانوی پنهان
من، لرزان از سرما، از پیِ باربری که صندوقچهی کهنهی جامههایم را بر دوش گرفته بود بهتندی گام برمیداشتم. جایجای صندوقچه پر بود از برچسب آگهی نمایشهای گذشتهمان که گاستون آنها را خطخطی کرده بود؛ موسیقی و پشتکواروهای شگفتانگیز! دلقک ژانگولرباز! آخرین شانس!
نگاههای دزدانهی دیگران را بر خود حس میکردم. من هم با بیپروایی به چشمانشان زل میزدم. به خودم یادآوری میکردم که ندیمهی آتنای والاتبار، ندیمهی مارکیز دو مونتسپان هستم. من آن جا یک فرد زیادی نبودم؛ به آن جا تعلق داشتم.
باربر مرا به دری که به اتاقی با سقفی طاقیشکل در اشکوب دوم کاخ باز میشد راهنمایی کرد. بوی شیرینی که از آتشدان سیمین اتاق برمیخاست تنها میتوانست اندکی از بوی تند گربهی نری را که در اتاق میلولید بپوشاند.
پردههایی به رنگ آبیِ کمرنگ بر سه پنجرهی باریکِ رو به درهی رودخانه آویزان بودند. رود سن یخبسته که گُلهبهگُله پشت حلقههای دود پنهان شده بود، همچون روبانی سیمین، پیچوتابخوران بر تپههای کمشیب خودنمایی میکرد. آن پایین در کرانهی رود، شاتوی نوین که پادشاه و خانوادهاش بههمراه خدمتکارانشان در آن زندگی میکردند گسترده شده بود. این دژ کهنسال بر تپهای بالاتر از رود ساخته شده بود تا از آسیب سیل به دور بماند.
رویم را از پنجره برگرداندم و به تماشای اتاق پرداختم. دیوارها همگی با مخمل گلدارِ برجسته پوشانده شده بودند. قالیهای ترکی گرانبها روی موزاییکهای صیقلی اتاق جلوهی بیشتری پیدا کرده بودند. چراغ آلاباستری زیبایی به شکل نیلوفر آبی بر میزی مرمرین خودنمایی میکرد. بر سقف نیز نقاشی هنرمندانهای از گلهای جنگلی چشم را مینواخت.
آیا بهراستی این خانهی تازه من بود؟ بهدشواری بخت خوشم را باور میکردم. با خود میگفتم باید جایی، همین دوروبر، رازداری، کسی، با دستگاهی پنهان شده باشد و در چشمبرهمزدنی دوروبرم را همچون صحنهی نمایش تغییر داده و مرا به جهانی دیگر فرستاده باشد.
………………………
اتاق تاریک بود و بوی موش میداد، اما میتوانستیم با آن کنار بیاییم؛ برای مایی که در راهِ پاریس از دریاچهی یخزده گذشته بودیم، داشتن یک سرپناه گرم تنها چیزی بود که ارزش داشت.
آجرهای دودگرفتهی دیوار گرچه نشان از خوبنسوختن شومینه میدادند، مرا از داشتن آتشی در اتاق دلآسوده میکردند. قلابی برای آویزانکردن دیگ در بالای شومینه به چشم میخورد. گَنجه۴۰ تنها بهاندازهای بود که گاستون بتواند در آن دراز بکشد. او دیگر چهارده سال داشت و بزرگتر از آن بود که با مادر و خواهر بزرگترش یک جا بخوابد.
هرچند از کشتارگاهِ مرغِ گوشهی حیاط بوی بدی بلند میشد، اما امیدوارم میکرد که شاید گاهگاهی بتوانیم تکهگوشت ارزانی به دست بیاوریم؛ گوشتهایی که به درد فروش در مغازهها نمیخوردند، ولی گلِ سرسبد دیگ ما به شمار میآمدند.
کیف چرمی کهنهام را روی زمینِ بوریایی گذاشتم و رو به موسیو مارتین گفتم: «پس من اینجا رو میگیرم.» هنگامیکه پس از سالها جنگ خانمان برانداز سرانجام آشتی و آرامش بر کشور حکمفرما شده بود، ما نزدیکیهای رِن۴۲، در املاک نجیبزادهای تنگدست زندگی میکردیم.
آنجا مادر کُلفَت بود و لگنها را تمیز میکرد، من در کارگاه ریسندگی کار میکردم و گاستون هم پاککردن دودکشهای دودهگرفته را بر دوش داشت. زندگیِ تیرهبختانهای بود. پیشکار آنجا مردی سختگیر و ستمگر بود که زندگی را برایمان بسیار دشوار کرده بود؛ این بود که با پایان جنگ تنها با سکههایی که برای سال نو به ما هدیه داده بودند، با گاری و ارابههای کاه و گاهی هم پنهانشده زیر درشکهی پست، بهآرامی از میان ویرانههای جنگ گذشتیم و رهسپار پاریس شدیم. در راه پی بردیم گویی بهجز ما، همه، دارا و ندار، رهسپار شهر هستند.
موسیو مارتین با نگاهی که بهخوبی با آن آشنا بودم مرا برانداز کرد و گفت: «خب، باید پول سه ماه رو از پیش پرداخت کنی.» خوب میدانستم، من که دختری بیستویکساله بودم باوجود پستانهای کوچک، پاهای بزرگ و قد بلندم، زنی دلربا و فریبنده به شمار میآمدم.
با ژستی نمایشی خودم را به ناامیدی زدم. کنار کیفم بر زمین نشستم و نگاهی به او انداختم. مردها با پافشاری و نمایشِ تواناییهایشان به خواستههایشان میرسند و زنها با وانمودکردن به ناتوانی و بیچارگی.
با آهنگی پرخواهش گفتم: «یک ماه، موسیو.» و لبخندی زدم تا دندانهای سفید و زیبایم دیده شوند. یکبار بهاندازهای بیچاره و بیپول شده بودیم که میخواستم آنها را بفروشم. یک آدم پولدار بیدندان پیدا شده بود که میخواست دندانهایم را در برابر پول هنگفتی از من بخرد.
گنجینهی دیگرم دوشیزگیام بود که سالها پیش به فروش آن به به پسر گوژپشت پیشکار نیز اندیشیده بودم؛ گرچه، بهگمان پیداکردن کسی که بهای بیشتری پیشنهاد دهد دست نگهداشته بودم. دیگر خودم را فرمانروای سرزمینی دستنیافتنی میدانستم.
اگر به کتاب شهبانوی پنهان علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای تاریخی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
6 بهمن 1402
شهبانوی پنهان
«شهبانوی پنهان» اثری است از ساندرا گولاند (نویسندهی آمریکایی-کانادایی، متولد ۱۹۴۴) که در سال ۲۰۱۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای ورود دختری فقیر به دربار لویی چهاردهم میپردازد.
دربارهی شهبانوی پنهان
رویدادهای تاریخی تاکنون بارها دستمایهی نویسندگان و فیلمسازان گوناگون قرار گرفتهاند تا اثری تازه پا به عرصهی وجود بگذارد. این پسزمینههای تاریخی نهتنها اثر را دلنشینتر و واقعیتر جلوه میدهند که در مواردی بینشی جهتدار به مخاطب القا میکنند. در این میان دنیای پر زرق و برق دربار و آنچه پشت درهای بستهی کاخها میگذرد همراه با نقش پررنگ ولی کمتر مورد توجه قرار گرفتهی زنان، جایگاه ویژهای دارد.
خانم ساندرا گولاند در رمان شهبانوی پنهان بهمانند آثار دیگرش با نگاهی به تاریخ فرانسه، هنرمندانه زندگی کلودت دزاُیه و دنیای هنرهای نمایشی را با دربار لویی چهاردهم پیوند میزند تا کتابی را پیش روی شما قرار دهد که در کنار گیرایی و آرامشبخش بودن، آینهای از فرانسهی قرن هفدهم در برابرتان باشد.
ساندرا گولاند در کتاب شهبانوی پنهان شما را به سفری تاریخی میبرد. سفری به دل فرانسه در نیمه قرن هفدهم میلادی. در سال ۱۶۵۱، فرانسه کشوری آشوبزده بود که میان جنگ و خشونت و ناآرامی دستوپا میزد، چراکه از سویی شانزده سال نبرد با اسپانیای نیرومندِ آن زمان، کشور را به خاکوخون کشیده بود و از سوی دیگر، پادشاه (لویی چهاردهمِ سیزدهساله) و ملکهی مادر (آنِ اتریش) درگیر جنگ داخلی با نجیبزادگان بانفوذ فرانسه، ازجمله عمو و پسرعموهای شاه، بودند.
این ناآرامیها خانوادهی سلطنتی را واداشته بودند تا از پاریس بگریزند و به پواتیه ـ شهری در جنوبغرب فرانسه ـ پناه ببرند تا پس از گردآوری سپاهی نیرومند راهیِ بازپسگرفتن پاریس شوند.
دراینمیان، مردم کوچهوخیابان فرانسه که جایی در جهان باشکوه دربار نداشتند ـ یا بهتر است بگوییم بیشترِ فرانسویها ـ هیچ نمیدانستند در پسِ این جنگ و ستیزهای همیشگی چه انگیزهای پنهان است یا بهراستی دشمنشان کیست. آنان تنها با تندخویی، بیماری و گرسنگی آشنا بودند و تنها جنگی که میشناختند، جنگ برای زندهماندن بود.
داستان از سال ۱۶۵۱ و در شهر پواتیه آغاز میشود و راوی داستان، دختر هنرپیشهای تازهبالغ، در حالی که برادر کوچکش را در آغوش گرفته شروع به روایت میکند. از همان آغاز داستان با فضای سرد و رقت باری که بر مردم فرانسه حاکم است روبهرو میشویم. مردمی که به امید لقمهنانی پا در راه گذاشتهاند.
کتاب شهبانوی پنهان در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۲ با بیش از ۲۱۰۰ رای و ۲۷۶ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از فرزونده طبیب به بازار عرضه شده است.
داستان شهبانوی پنهان
زندگی کلودت مانند صحنهای است که همیشه در حال چرخش است. کلودت از دوران کودکی فقیرانهای که همراه با گروه بازیگری خانوادهاش در حومههای فرانسه سرگردان بود، سرانجام شاهد ظهور شگفتانگیز مادرش به ستاره شدن در تئاترهای پاریس است. زندگی کلودت با همکاری با نمایشنامه نویسان کورنیل، مولیر و راسین، از نظر فرهنگی غنی است، اما مانند همه دنیای تئاتر در آن زمان، او از نظر اجتماعی مورد تحقیر قرار گرفته است.
مجموعه ای از برخوردهای تصادفی به تدریج کلودت را به مدار فریبنده آتنیس دو مونتسپن، معشوقه لویی چهاردهم و « شهبانوی پنهان » حاکم می کشاند. آتنائیس که به کسی برای محافظت از اسرار او نیاز دارد، پیشنهاد می کند کلودت را به عنوان خدمتکار شخصی خود استخدام کند.
کلودت که با وعده ثروت و اعتبار فریفته شده بود، دنیای تئاتر را ترک می کند و متوجه میشود که دادگاه بسیار شبیه یک صحنه است، با نمایش های ظاهری وفاداری که نیتهای فریبنده بیشتری را پنهان می کند. این تشابه در آتنائیس گم نمیشود، زیرا میترسد دشمنان سیاسی در حال نقشهکشی برای ویران کردن او باشند، زیرا برخی میخواهند جایگاه مورد علاقهی تخت پادشاه را بگیرند.
در واقع، موقعیت جدید «معتبر» کلودت با جاسوسی، تلاشهای غیرقانونی و مبارزات بزرگ قدرت مشخص شده است. همانطور که آتنیس برای حفظ لطف پادشاه ناامیدتر می شود، طلسم های عشقی بی گناه به قلمرو جادوی سیاه مرگبار می روند و کلودت مجبور می شود حرکتی را در نظر بگیرد که زندگی خود و خانواده ای را که بسیار دوست دارد در بین ببرد.
شهبانوی پنهان که در برابر زرق و برق طلایی ورسای تازه ساخته شده و جنگ تئاترها میگذرد، رمانی اغواکننده و گیرا درباره فریب ثروت، توهم قدرت، و رابطه ناخوشایند فزاینده بین دو زن با اراده قوی است که اعمالشان. می تواند آینده فرانسه را رقم بزند.
بخشهایی از شهبانوی پنهان
من، لرزان از سرما، از پیِ باربری که صندوقچهی کهنهی جامههایم را بر دوش گرفته بود بهتندی گام برمیداشتم. جایجای صندوقچه پر بود از برچسب آگهی نمایشهای گذشتهمان که گاستون آنها را خطخطی کرده بود؛ موسیقی و پشتکواروهای شگفتانگیز! دلقک ژانگولرباز! آخرین شانس!
نگاههای دزدانهی دیگران را بر خود حس میکردم. من هم با بیپروایی به چشمانشان زل میزدم. به خودم یادآوری میکردم که ندیمهی آتنای والاتبار، ندیمهی مارکیز دو مونتسپان هستم. من آن جا یک فرد زیادی نبودم؛ به آن جا تعلق داشتم.
باربر مرا به دری که به اتاقی با سقفی طاقیشکل در اشکوب دوم کاخ باز میشد راهنمایی کرد. بوی شیرینی که از آتشدان سیمین اتاق برمیخاست تنها میتوانست اندکی از بوی تند گربهی نری را که در اتاق میلولید بپوشاند.
پردههایی به رنگ آبیِ کمرنگ بر سه پنجرهی باریکِ رو به درهی رودخانه آویزان بودند. رود سن یخبسته که گُلهبهگُله پشت حلقههای دود پنهان شده بود، همچون روبانی سیمین، پیچوتابخوران بر تپههای کمشیب خودنمایی میکرد. آن پایین در کرانهی رود، شاتوی نوین که پادشاه و خانوادهاش بههمراه خدمتکارانشان در آن زندگی میکردند گسترده شده بود. این دژ کهنسال بر تپهای بالاتر از رود ساخته شده بود تا از آسیب سیل به دور بماند.
رویم را از پنجره برگرداندم و به تماشای اتاق پرداختم. دیوارها همگی با مخمل گلدارِ برجسته پوشانده شده بودند. قالیهای ترکی گرانبها روی موزاییکهای صیقلی اتاق جلوهی بیشتری پیدا کرده بودند. چراغ آلاباستری زیبایی به شکل نیلوفر آبی بر میزی مرمرین خودنمایی میکرد. بر سقف نیز نقاشی هنرمندانهای از گلهای جنگلی چشم را مینواخت.
آیا بهراستی این خانهی تازه من بود؟ بهدشواری بخت خوشم را باور میکردم. با خود میگفتم باید جایی، همین دوروبر، رازداری، کسی، با دستگاهی پنهان شده باشد و در چشمبرهمزدنی دوروبرم را همچون صحنهی نمایش تغییر داده و مرا به جهانی دیگر فرستاده باشد.
………………………
اتاق تاریک بود و بوی موش میداد، اما میتوانستیم با آن کنار بیاییم؛ برای مایی که در راهِ پاریس از دریاچهی یخزده گذشته بودیم، داشتن یک سرپناه گرم تنها چیزی بود که ارزش داشت.
آجرهای دودگرفتهی دیوار گرچه نشان از خوبنسوختن شومینه میدادند، مرا از داشتن آتشی در اتاق دلآسوده میکردند. قلابی برای آویزانکردن دیگ در بالای شومینه به چشم میخورد. گَنجه۴۰ تنها بهاندازهای بود که گاستون بتواند در آن دراز بکشد. او دیگر چهارده سال داشت و بزرگتر از آن بود که با مادر و خواهر بزرگترش یک جا بخوابد.
هرچند از کشتارگاهِ مرغِ گوشهی حیاط بوی بدی بلند میشد، اما امیدوارم میکرد که شاید گاهگاهی بتوانیم تکهگوشت ارزانی به دست بیاوریم؛ گوشتهایی که به درد فروش در مغازهها نمیخوردند، ولی گلِ سرسبد دیگ ما به شمار میآمدند.
کیف چرمی کهنهام را روی زمینِ بوریایی گذاشتم و رو به موسیو مارتین گفتم: «پس من اینجا رو میگیرم.» هنگامیکه پس از سالها جنگ خانمان برانداز سرانجام آشتی و آرامش بر کشور حکمفرما شده بود، ما نزدیکیهای رِن۴۲، در املاک نجیبزادهای تنگدست زندگی میکردیم.
آنجا مادر کُلفَت بود و لگنها را تمیز میکرد، من در کارگاه ریسندگی کار میکردم و گاستون هم پاککردن دودکشهای دودهگرفته را بر دوش داشت. زندگیِ تیرهبختانهای بود. پیشکار آنجا مردی سختگیر و ستمگر بود که زندگی را برایمان بسیار دشوار کرده بود؛ این بود که با پایان جنگ تنها با سکههایی که برای سال نو به ما هدیه داده بودند، با گاری و ارابههای کاه و گاهی هم پنهانشده زیر درشکهی پست، بهآرامی از میان ویرانههای جنگ گذشتیم و رهسپار پاریس شدیم. در راه پی بردیم گویی بهجز ما، همه، دارا و ندار، رهسپار شهر هستند.
موسیو مارتین با نگاهی که بهخوبی با آن آشنا بودم مرا برانداز کرد و گفت: «خب، باید پول سه ماه رو از پیش پرداخت کنی.» خوب میدانستم، من که دختری بیستویکساله بودم باوجود پستانهای کوچک، پاهای بزرگ و قد بلندم، زنی دلربا و فریبنده به شمار میآمدم.
با ژستی نمایشی خودم را به ناامیدی زدم. کنار کیفم بر زمین نشستم و نگاهی به او انداختم. مردها با پافشاری و نمایشِ تواناییهایشان به خواستههایشان میرسند و زنها با وانمودکردن به ناتوانی و بیچارگی.
با آهنگی پرخواهش گفتم: «یک ماه، موسیو.» و لبخندی زدم تا دندانهای سفید و زیبایم دیده شوند. یکبار بهاندازهای بیچاره و بیپول شده بودیم که میخواستم آنها را بفروشم. یک آدم پولدار بیدندان پیدا شده بود که میخواست دندانهایم را در برابر پول هنگفتی از من بخرد.
گنجینهی دیگرم دوشیزگیام بود که سالها پیش به فروش آن به به پسر گوژپشت پیشکار نیز اندیشیده بودم؛ گرچه، بهگمان پیداکردن کسی که بهای بیشتری پیشنهاد دهد دست نگهداشته بودم. دیگر خودم را فرمانروای سرزمینی دستنیافتنی میدانستم.
اگر به کتاب شهبانوی پنهان علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین داستانهای تاریخی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، ساندرا گولاند، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب