«دستهای کوچولو کف میزنند» اثری است از دن رودز (نویسندهی انگلیسی، متولد ۱۹۷۲) که در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است. این کتاب به روایت داستان موزهای عجیب در آلمان میپردازد که به خودکشی اختصاص دارد.
دربارهی دستهای کوچولو کف میزنند
کتاب دستهای کوچولو کف میزنند نوشتهی دَن رودز رمانی جذاب و عجیبوغریب است. از همان شروع داستان که پیرمرد نگهبان موزه روی تختش عنکبوتی زنده را از گلویش به پایین قورت میدهد و یک دقیقه نگذشته، صدای خرناسش برمیگردد؛ میفهمیم که قرار است با داستانی متفاوت و جذاب سروکار داشته باشیم.
این رمان که میتواند همزمان در ژانرهای وحشت، کمدی، جنایی، درام، فانتزی، عاشقانه و حتی رئالیسم جادویی دستهبندی شود، از تحسینشدهترین کتابهای دههی اخیر جهان است.
دن رودز در کتاب دستهای کوچولو کف میزنند) تلاش کرده رمانی بنویسد که شبیه رمانهای دیگر نباشد و از همین رو با ژانرهای مختلفی در این داستان روبهرو هستیم: کمدی سیاه،، گوتیک، جنایی و ترسناک، درام، فانتزی و عاشقانه. برای نوشتن چنین رمانی، طبعاً باید سوژهی داستان نیز منحصربهفرد باشد، و دن رودز از پس این کار نیز بهخوبی برآمده است.
دستهای کوچولو کف میزنند دربارهی موزهای عجیبوغریب در یکی از شهرهای آلمان است که کارکردش جلوگیری از خودکشی آدمهاست. نویسنده در شخصیتپردازیها نیز بسیار خلاق عمل کرده و همهی کاراکترهایش اعم از پیرمرد متصدی موزه با آن انگشتهای باریک و چهرهی غریبش، زن وسواسی صاحب موزه، شوهر آدمخوارش، نظافتچی و غیره، به خلق داستانی متفاوت کمک کردهاند.
دن رودز در ساختار کتاب دستهای کوچولو کف میزنند، یک زمینهی ازپیشتعیینشده را دنبال نمیکند و در هر فصل، داستانش را با رویدادهایی غیرقابلپیشبینی روایت میکند و در این مسیر ابایی هم ندارد که واقعیت و فانتزی را در هم بیامیزد و جهانی ویژه و یگانه خلق کند.
کتاب دستهای کوچولو کف میزنند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۸ با بیش از ۱۵۰۰ رای و ۲۳۴ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از احسان کرم ویسی به بازار عرضه شده است.
داستان دستهای کوچولو کف میزنند
در اتاقی بالای موزهی عجیب و غریب آلمانی، دور از چشم کنجکاو غریبهها، پیرمرد زندگی میکند. نگهبان موزه روزها و شبها از صدای سکوت لذت میبرد که گاه به گاه عنکبوت بین دندانهای سیاهشدهاش به هم میخورد. پیرمرد، دکتر ارنست فرولیچر محترم، سگ حریص او هانس، و گروهی از مردمان شهر همگی با کشف جنایتی به قدری ظالمانه که دنیا را شوکه می کند، زندگی خود را به همریخته میبینند.
رمان دستهای کوچولو کف میزنند حول محور موزهای میچرخد در خیابانی باریک در شهری بینام در آلمان؛ موزهای که با هدف مبارزه با خودکشی انسانها تاسیس شده است. مؤسس این موزه زنی وسواسی است. هدف او خیلی ساده است، این زن خوشقلب میخواهد از غم و رنج آدمها بکاهد و به زندگی دلگرمشان کند، تا اگر کسی وسوسه شده بود خودکشی کند، با آمدن به موزه و دیدن آثار شگفتآورِ آنجا پشیمان و به راه راست هدایت شود. ولی همین مکانْ منزل شخصیتهای خبیث و اسرارآمیز دیگری نیز هست.
بخشهایی از دستهای کوچولو کف میزنند
فریدای بیچاره باز هم جواب میدهد که بله، اگر مرد زمانی در میدان نبرد عضو دیگری را هم از دست بدهد، او هنوز هم دوستش خواهد داشت. درست وقتی که فریدا به سرباز میگوید حتی اگر پای راستش به خاطر گیر کردن در یک تله بر اثر قانقاریا قطع شود، او باز هم دوستش خواهد داشت، مست توی خمِ کوچهای میپیچد و صدایش محو میشود.
هر کس که صدای مست را میشنود خوب میداند که او دارد چه ترانهای را میخواند و این ترانه آخروعاقبتش به کجا ختم میشود: سرباز پشتسرهم به اطلاع فریدا میرساند که اعضایش را یکی پس از دیگری از دست داده و دیگر چیزی برایش نمانده تا او دوستش بدارد، ولی بااینحال زن به او میگوید که این چیزها برایش مهم نیست، چون او همیشه دوستش داشته و دارد.
این ترانهی ساده نشاندهندهی عشق واقعی است شاید به همین خاطر است که هنوز تا این حد محبوب مانده و حتی اگر یک نفر مستوپاتیل نصفهشبی آن را بخواند کسی به جرم مردمآزاری گزارشش را نمیدهد.
با اینهمه، پروانهای که توی تاریکی چنباتمه زده میداند این حرفها دروغی بیش نیست. ولی برای عصبانی شدن خیلی دیر است. بذار اگه خوش دارند باورشون شه. اونها فکر راحتی خودشونند. کی میتونه ازشون ایراد بگیره؟ واسه من، کار از راحتی و اینها گذشته. صدا ضعیف میشود، محو میشود و دوباره سکوت همهجا را فرامیگیرد.
………………….
چراغهای موزه خاموشاند، اما نباید تصور کرد که کسی داخلش نیست. پشت یکی از همان پنجرههای کوچک پیرمردی با لباسخواب و شبکلاه خوابیده است. سپیدی جامهاش توی تاریکیِ اتاق تلألؤیی دارد و از حجم سیاهی میکاهد.
پیرمرد ملافهی سفیدی روی خودش انداخته است و بیاعتنا به سروصدای خیابان پایین، روی تخت باریکی دراز کشیده. پوست صورتش، در تضاد با حجم سفید پارچهای که بدنش را پوشانده، خاکستری کمرنگ است و چروکهای مثلثی و مستطیلی و اشکال غریبی بر چهرهاش نقش بستهاند.
دهانش باز است و چشمانش بسته و صدای خُروپفش تمام اتاق را پُر کرده. این پیرمرد تنها ساکنِ موزه است، اما او امشب تنها نیست. بازدیدکنندگان بایستی ساعت پنج این مکان را ترک کنند، ولی یک نفر نرفته و زمانی که درهای موزه قفلوبست میشده، خودش را پشت یک قفسهی چوبی بزرگ پنهان کرده و به خودش جرئت داده تا کاری را انجام دهد که او و امثال او مدتهاست قصد اجرایش را داشتهاند. اینجا نه صدای نالهای شنیده میشود و نه هقهق گریهای. بازدیدکننده آرام است و سرانجام خودش را آماده کرده.
وقتی این ماجراها تمام شود و داستانش همهجا بپیچد، البته مثل همیشه همهی ماجرا فاش نمیشود، این واردشوندگانِ غیرقانونی را اینگونه توصیف میکنند که آنها همچون پروانهای که جذب شمع میشود به سمت این موزه کشیده میشدند. زمانی که آمار قربانیان را میگیرند و شناساییشان میکنند، مقالهها نوشته میشود؛ برخی معتدل و ملایم، بعضی هم از خوشی خودشان را جِر میدهند. هیچکدامشان اما به اهمیت نقش پیرمرد در این وقایع پی نمیبرد یا درست درک نمیکند که زیر این سقف واقعاً چه اتفاقاتی افتاده.
آنها چیزی بهجز مبهمترین جنبهی زندگی این پروانههای فرضی بیان نمیکنند، چون کاری به باطن زندگی این افراد ندارند، چیزی که برایشان مهم است تحصیلات فرد است و سابقهٔ کاری و اینکه طرف از چه چیزی خوشش میآمده یا از چه چیزی بدش میآمده و از اینجور خزعبلات. آنها بدون آنکه ذرهای از اندیشهها و احساساتی که وجود فرد را ساخته بشناسند، تاریخچهای مختصر از زندگی این افراد تهیه کرده و آنها را همچون رزومهای خشک یا یک آگهی همسریابی به جهانیان معرفی میکنند؛ یک آگهی تبلیغاتی از جانهایی تنها.
گزارشگران جاهطلبتر سعی خواهند کرد چیزی تفکربرانگیز بنویسند، اما هر چه تلاش میکنند، درمانده از حجم خالیِ روبهرویشان، خستهتر از قبل میشوند. آنها موفق نمیشوند که از سطح داستان فراتر بروند. مصاحبههاشان با متخصصان شناختهشده هم چیزی به نوشتههایشان اضافه نمیکند.
ارجاعاتشان به اتللو و اوفلیا، هایمون و آنتیگونه و آثار امیل دورکیم و دیوید هیوم کار را بدتر میکند و فقط نشانشان میدهد که هنوز در حد همان میرزابنویس باقی ماندهاند. اما این نویسندگان زرد هستند که شادتر از همه خواهند بود. آنها درحالیکه توضیحات مزخرف را یکی پس از دیگری کنار هم میچینند حقایق ماجرا را با روانشناسی آبکی، برداشتهای سطحی و پست، و اراجیف بیهودهی اخلاقی، با کلماتی موزون در هم میآمیزند.
خیلی از مردم که نمیخواهند چیزی بیشتر از مسائل پیشپاافتاده بدانند فقط نیمنگاهی به مقالات این روزنامهها میاندازند. با نگاه به عکسها شروع میکنند، اما بیش از آن پیش نمیروند، که بخواهند تصور کنند چه اتفاقی در پسِ نگاههایی افتاده که به ایشان زل میزنند، و گاهی اخم میکنند، اما معمولاً لبخند میزنند.
اگر به کتاب دستهای کوچولو کف میزنند علاقه دارید، میتوانید در بخشهای معرفی برترین کتابهای تخیلی و معرفی بهترین کتابهای ترسناک و دلهرهآور در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
10 بهمن 1402
دستهای کوچولو کف میزنند
«دستهای کوچولو کف میزنند» اثری است از دن رودز (نویسندهی انگلیسی، متولد ۱۹۷۲) که در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است. این کتاب به روایت داستان موزهای عجیب در آلمان میپردازد که به خودکشی اختصاص دارد.
دربارهی دستهای کوچولو کف میزنند
کتاب دستهای کوچولو کف میزنند نوشتهی دَن رودز رمانی جذاب و عجیبوغریب است. از همان شروع داستان که پیرمرد نگهبان موزه روی تختش عنکبوتی زنده را از گلویش به پایین قورت میدهد و یک دقیقه نگذشته، صدای خرناسش برمیگردد؛ میفهمیم که قرار است با داستانی متفاوت و جذاب سروکار داشته باشیم.
این رمان که میتواند همزمان در ژانرهای وحشت، کمدی، جنایی، درام، فانتزی، عاشقانه و حتی رئالیسم جادویی دستهبندی شود، از تحسینشدهترین کتابهای دههی اخیر جهان است.
دن رودز در کتاب دستهای کوچولو کف میزنند) تلاش کرده رمانی بنویسد که شبیه رمانهای دیگر نباشد و از همین رو با ژانرهای مختلفی در این داستان روبهرو هستیم: کمدی سیاه،، گوتیک، جنایی و ترسناک، درام، فانتزی و عاشقانه. برای نوشتن چنین رمانی، طبعاً باید سوژهی داستان نیز منحصربهفرد باشد، و دن رودز از پس این کار نیز بهخوبی برآمده است.
دستهای کوچولو کف میزنند دربارهی موزهای عجیبوغریب در یکی از شهرهای آلمان است که کارکردش جلوگیری از خودکشی آدمهاست. نویسنده در شخصیتپردازیها نیز بسیار خلاق عمل کرده و همهی کاراکترهایش اعم از پیرمرد متصدی موزه با آن انگشتهای باریک و چهرهی غریبش، زن وسواسی صاحب موزه، شوهر آدمخوارش، نظافتچی و غیره، به خلق داستانی متفاوت کمک کردهاند.
دن رودز در ساختار کتاب دستهای کوچولو کف میزنند، یک زمینهی ازپیشتعیینشده را دنبال نمیکند و در هر فصل، داستانش را با رویدادهایی غیرقابلپیشبینی روایت میکند و در این مسیر ابایی هم ندارد که واقعیت و فانتزی را در هم بیامیزد و جهانی ویژه و یگانه خلق کند.
کتاب دستهای کوچولو کف میزنند در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۸ با بیش از ۱۵۰۰ رای و ۲۳۴ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از احسان کرم ویسی به بازار عرضه شده است.
داستان دستهای کوچولو کف میزنند
در اتاقی بالای موزهی عجیب و غریب آلمانی، دور از چشم کنجکاو غریبهها، پیرمرد زندگی میکند. نگهبان موزه روزها و شبها از صدای سکوت لذت میبرد که گاه به گاه عنکبوت بین دندانهای سیاهشدهاش به هم میخورد. پیرمرد، دکتر ارنست فرولیچر محترم، سگ حریص او هانس، و گروهی از مردمان شهر همگی با کشف جنایتی به قدری ظالمانه که دنیا را شوکه می کند، زندگی خود را به همریخته میبینند.
رمان دستهای کوچولو کف میزنند حول محور موزهای میچرخد در خیابانی باریک در شهری بینام در آلمان؛ موزهای که با هدف مبارزه با خودکشی انسانها تاسیس شده است. مؤسس این موزه زنی وسواسی است. هدف او خیلی ساده است، این زن خوشقلب میخواهد از غم و رنج آدمها بکاهد و به زندگی دلگرمشان کند، تا اگر کسی وسوسه شده بود خودکشی کند، با آمدن به موزه و دیدن آثار شگفتآورِ آنجا پشیمان و به راه راست هدایت شود. ولی همین مکانْ منزل شخصیتهای خبیث و اسرارآمیز دیگری نیز هست.
بخشهایی از دستهای کوچولو کف میزنند
فریدای بیچاره باز هم جواب میدهد که بله، اگر مرد زمانی در میدان نبرد عضو دیگری را هم از دست بدهد، او هنوز هم دوستش خواهد داشت. درست وقتی که فریدا به سرباز میگوید حتی اگر پای راستش به خاطر گیر کردن در یک تله بر اثر قانقاریا قطع شود، او باز هم دوستش خواهد داشت، مست توی خمِ کوچهای میپیچد و صدایش محو میشود.
هر کس که صدای مست را میشنود خوب میداند که او دارد چه ترانهای را میخواند و این ترانه آخروعاقبتش به کجا ختم میشود: سرباز پشتسرهم به اطلاع فریدا میرساند که اعضایش را یکی پس از دیگری از دست داده و دیگر چیزی برایش نمانده تا او دوستش بدارد، ولی بااینحال زن به او میگوید که این چیزها برایش مهم نیست، چون او همیشه دوستش داشته و دارد.
این ترانهی ساده نشاندهندهی عشق واقعی است شاید به همین خاطر است که هنوز تا این حد محبوب مانده و حتی اگر یک نفر مستوپاتیل نصفهشبی آن را بخواند کسی به جرم مردمآزاری گزارشش را نمیدهد.
با اینهمه، پروانهای که توی تاریکی چنباتمه زده میداند این حرفها دروغی بیش نیست. ولی برای عصبانی شدن خیلی دیر است. بذار اگه خوش دارند باورشون شه. اونها فکر راحتی خودشونند. کی میتونه ازشون ایراد بگیره؟ واسه من، کار از راحتی و اینها گذشته. صدا ضعیف میشود، محو میشود و دوباره سکوت همهجا را فرامیگیرد.
………………….
چراغهای موزه خاموشاند، اما نباید تصور کرد که کسی داخلش نیست. پشت یکی از همان پنجرههای کوچک پیرمردی با لباسخواب و شبکلاه خوابیده است. سپیدی جامهاش توی تاریکیِ اتاق تلألؤیی دارد و از حجم سیاهی میکاهد.
پیرمرد ملافهی سفیدی روی خودش انداخته است و بیاعتنا به سروصدای خیابان پایین، روی تخت باریکی دراز کشیده. پوست صورتش، در تضاد با حجم سفید پارچهای که بدنش را پوشانده، خاکستری کمرنگ است و چروکهای مثلثی و مستطیلی و اشکال غریبی بر چهرهاش نقش بستهاند.
دهانش باز است و چشمانش بسته و صدای خُروپفش تمام اتاق را پُر کرده. این پیرمرد تنها ساکنِ موزه است، اما او امشب تنها نیست. بازدیدکنندگان بایستی ساعت پنج این مکان را ترک کنند، ولی یک نفر نرفته و زمانی که درهای موزه قفلوبست میشده، خودش را پشت یک قفسهی چوبی بزرگ پنهان کرده و به خودش جرئت داده تا کاری را انجام دهد که او و امثال او مدتهاست قصد اجرایش را داشتهاند. اینجا نه صدای نالهای شنیده میشود و نه هقهق گریهای. بازدیدکننده آرام است و سرانجام خودش را آماده کرده.
وقتی این ماجراها تمام شود و داستانش همهجا بپیچد، البته مثل همیشه همهی ماجرا فاش نمیشود، این واردشوندگانِ غیرقانونی را اینگونه توصیف میکنند که آنها همچون پروانهای که جذب شمع میشود به سمت این موزه کشیده میشدند. زمانی که آمار قربانیان را میگیرند و شناساییشان میکنند، مقالهها نوشته میشود؛ برخی معتدل و ملایم، بعضی هم از خوشی خودشان را جِر میدهند. هیچکدامشان اما به اهمیت نقش پیرمرد در این وقایع پی نمیبرد یا درست درک نمیکند که زیر این سقف واقعاً چه اتفاقاتی افتاده.
آنها چیزی بهجز مبهمترین جنبهی زندگی این پروانههای فرضی بیان نمیکنند، چون کاری به باطن زندگی این افراد ندارند، چیزی که برایشان مهم است تحصیلات فرد است و سابقهٔ کاری و اینکه طرف از چه چیزی خوشش میآمده یا از چه چیزی بدش میآمده و از اینجور خزعبلات. آنها بدون آنکه ذرهای از اندیشهها و احساساتی که وجود فرد را ساخته بشناسند، تاریخچهای مختصر از زندگی این افراد تهیه کرده و آنها را همچون رزومهای خشک یا یک آگهی همسریابی به جهانیان معرفی میکنند؛ یک آگهی تبلیغاتی از جانهایی تنها.
گزارشگران جاهطلبتر سعی خواهند کرد چیزی تفکربرانگیز بنویسند، اما هر چه تلاش میکنند، درمانده از حجم خالیِ روبهرویشان، خستهتر از قبل میشوند. آنها موفق نمیشوند که از سطح داستان فراتر بروند. مصاحبههاشان با متخصصان شناختهشده هم چیزی به نوشتههایشان اضافه نمیکند.
ارجاعاتشان به اتللو و اوفلیا، هایمون و آنتیگونه و آثار امیل دورکیم و دیوید هیوم کار را بدتر میکند و فقط نشانشان میدهد که هنوز در حد همان میرزابنویس باقی ماندهاند. اما این نویسندگان زرد هستند که شادتر از همه خواهند بود. آنها درحالیکه توضیحات مزخرف را یکی پس از دیگری کنار هم میچینند حقایق ماجرا را با روانشناسی آبکی، برداشتهای سطحی و پست، و اراجیف بیهودهی اخلاقی، با کلماتی موزون در هم میآمیزند.
خیلی از مردم که نمیخواهند چیزی بیشتر از مسائل پیشپاافتاده بدانند فقط نیمنگاهی به مقالات این روزنامهها میاندازند. با نگاه به عکسها شروع میکنند، اما بیش از آن پیش نمیروند، که بخواهند تصور کنند چه اتفاقی در پسِ نگاههایی افتاده که به ایشان زل میزنند، و گاهی اخم میکنند، اما معمولاً لبخند میزنند.
اگر به کتاب دستهای کوچولو کف میزنند علاقه دارید، میتوانید در بخشهای معرفی برترین کتابهای تخیلی و معرفی بهترین کتابهای ترسناک و دلهرهآور در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونههای مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، تخیلی، ترسناک/دلهرهآور، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، دن رودز، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب