نفرت بازی

«نفرت بازی» اثری است از سالی تورن (نویسنده‌ی استرالیایی، متولد ۱۹۸۱) که در سال ۲۰۱۶ منتشر شده است. این رمان داستان رقابت و تحول رابطه‌ای عاشقانه بین دو همکار است که از نفرت به عشق تبدیل می‌شود.

درباره‌ی نفرت بازی

کتاب نفرت بازی نوشته سالی تورن، رمانی عاشقانه است که با ترکیبی از طنز، هیجان و کشش عاطفی، مخاطبان زیادی را در سراسر جهان جذب کرده است. این کتاب داستان رابطه‌ای پر از تضاد و تنش میان دو همکار را روایت می‌کند که به تدریج از نفرت به عشق تبدیل می‌شود. تورن با بهره‌گیری از نثری روان و توصیفات دقیق، دنیایی خلق کرده که خواننده را به عمق احساسات شخصیت‌ها می‌برد.

یکی از ویژگی‌های برجسته کتاب، پرداختن به ظرافت‌های روابط انسانی در محیط کار است. سالی تورن به‌خوبی توانسته است روابط پرتنش و پیچیده میان دو شخصیت اصلی را به تصویر بکشد، به‌طوری‌که خواننده به آسانی می‌تواند با آن‌ها ارتباط برقرار کند. این تضادها نه تنها شخصیت‌پردازی را غنی‌تر می‌کند، بلکه بستر مناسبی برای خلق موقعیت‌های طنزآمیز و عاطفی فراهم می‌آورد.

در مرکز داستان، شخصیت‌های لوسی و جاشوا قرار دارند؛ دو کارمند بلندپرواز که مجبورند در یک شرکت کوچک به‌صورت مشترک کار کنند. رابطه آن‌ها از همان ابتدا با کینه و رقابت آغاز می‌شود، اما در ادامه، لایه‌های پنهان شخصیت هر دو آشکار می‌شود. تورن در این روند، ظرافتی خاص به کار برده و به‌خوبی نشان داده که چگونه سوءتفاهم‌ها می‌توانند تبدیل به فرصتی برای شناخت بهتر شوند.

نفرت بازی فقط یک داستان عاشقانه نیست، بلکه سفری درونی برای شخصیت‌ها نیز به شمار می‌رود. هر دو شخصیت اصلی با چالش‌هایی درونی مواجه‌اند که باید بر آن‌ها غلبه کنند. تورن با مهارتی قابل تحسین این تغییرات را به تصویر کشیده و نشان داده که چگونه عشق می‌تواند به عاملی برای رشد و تغییر تبدیل شود.

زبان ساده و روان کتاب یکی دیگر از دلایلی است که باعث شده این اثر محبوبیت زیادی پیدا کند. نویسنده با بهره‌گیری از دیالوگ‌های هوشمندانه و طنز ظریف، فضایی دلپذیر و سرگرم‌کننده ایجاد کرده است. این دیالوگ‌ها نه تنها جذابیت داستان را افزایش می‌دهند، بلکه شناخت شخصیت‌ها را نیز عمیق‌تر می‌کنند.

یکی دیگر از نقاط قوت این کتاب، ساختار داستانی آن است. تورن با مهارت، داستان را به گونه‌ای پیش می‌برد که خواننده نمی‌تواند کتاب را زمین بگذارد. تعلیق‌های مناسب و اوج‌گیری‌های احساسی به‌خوبی تنظیم شده‌اند و لحظات اوج داستان به شکلی تأثیرگذار روایت شده‌اند.

موضوع رقابت در محیط کار و تأثیر آن بر روابط انسانی یکی از محورهای اصلی این رمان است. نویسنده نشان داده که چگونه رقابت می‌تواند به دوستی و حتی عشق تبدیل شود، اگر افراد بتوانند از زاویه‌ای متفاوت به هم نگاه کنند.

نفرت بازی همچنین به مسئله تعادل میان کار و زندگی شخصی می‌پردازد. شخصیت‌های اصلی با مشکلاتی مواجه‌اند که بسیاری از افراد در زندگی واقعی با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنند. این جنبه‌ها به داستان عمق بیشتری می‌بخشند و آن را به یک اثر مرتبط و ملموس تبدیل می‌کنند.

این کتاب همچنین تصویری واقع‌گرایانه از قدرت سوءتفاهم‌ها ارائه می‌دهد. تورن نشان داده که چگونه برداشت‌های اولیه می‌توانند کاملاً اشتباه باشند و چگونه شناخت عمیق‌تر می‌تواند مسیر یک رابطه را تغییر دهد.

با وجود تم عاشقانه اصلی، این کتاب شامل پیام‌های مثبتی درباره اهمیت اعتماد به نفس، پذیرش خود و تلاش برای رسیدن به اهداف است. تورن این مفاهیم را به شکلی هوشمندانه در داستان تنیده و اثری الهام‌بخش خلق کرده است.

نفرت بازی پس از انتشار با استقبال بی‌نظیری مواجه شد و به یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های عاشقانه تبدیل شد. موفقیت این کتاب به حدی بود که اقتباسی سینمایی از آن ساخته شد و مخاطبان بیشتری را به سوی خود جذب کرد.

به‌طور کلی، این کتاب با ترکیب طنز، عشق و کشش داستانی، توانسته اثری خلق کند که هم سرگرم‌کننده و هم الهام‌بخش است. شخصیت‌های جذاب، موقعیت‌های دلنشین و پیام‌های مثبت، نفرت بازی را به یکی از محبوب‌ترین آثار در ژانر عاشقانه تبدیل کرده است.

رمان نفرت بازی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز  ۳.۸۷ با بیش از ۷۶۹ هزار رای و ۷۳۵۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ای از فرشاد شالچیان به بازار عرضه شده است.

داستان نفرت بازی

نفرت بازی داستان لوسی هاتن و جاشوا تمپلمن، دو همکار در یک شرکت انتشاراتی کوچک است که از همان ابتدا رابطه‌ای پر از تنش و رقابت دارند. این دو شخصیت، به‌رغم تفاوت‌های زیاد، مجبورند در یک دفتر کار کنند و وظایف مشترکی را انجام دهند. لوسی با شخصیتی مهربان، اجتماعی و کمی ساده‌لوح شناخته می‌شود، درحالی‌که جاشوا سرد، منظم و بی‌احساس به نظر می‌رسد.

رقابت میان آن‌ها زمانی شدیدتر می‌شود که شرکت تصمیم می‌گیرد یک موقعیت شغلی جدید برای مدیریت بخش توسعه ایجاد کند. هر دو برای این موقعیت نامزد می‌شوند و مصمم‌اند که آن را به دست آورند. این رقابت، فضای بین آن‌ها را بیش از پیش متشنج می‌کند و به بازی‌های روانی و کلامی میان آن‌ها دامن می‌زند.

در میان این تنش‌ها، لوسی متوجه می‌شود که احساساتش نسبت به جاشوا به آرامی در حال تغییر است. لحظات کوتاه و غیرمنتظره‌ای که جاشوا رفتارهای مهربانانه از خود نشان می‌دهد، باعث می‌شود لوسی در دیدگاهش نسبت به او تجدید نظر کند. این تغییرات به ویژه پس از یک شب مهمانی کاری، که در آن جاشوا لوسی را همراهی می‌کند، شدت می‌گیرد.

رابطه آن‌ها پیچیده‌تر می‌شود وقتی لوسی دعوت جاشوا را برای شرکت در عروسی برادرش می‌پذیرد. در این سفر، لوسی با بخش‌های جدیدی از شخصیت جاشوا آشنا می‌شود. او درمی‌یابد که پشت رفتار سرد و رسمی جاشوا، فردی آسیب‌پذیر و دلسوز وجود دارد که برای خانواده و اطرافیانش اهمیت زیادی قائل است.

هم‌زمان، لوسی با چالش‌هایی درونی نیز مواجه می‌شود. او باید بفهمد که آیا احساساتش نسبت به جاشوا واقعی هستند یا تنها نتیجه فشارهای محیط کاری و رقابت است. از سوی دیگر، جاشوا نیز تلاش می‌کند احساسات واقعی‌اش را نسبت به لوسی ابراز کند و نشان دهد که رفتار سرد اولیه‌اش تنها یک لایه دفاعی بوده است.

با پیشرفت داستان، رقابت شغلی میان آن‌ها به نقطه اوج خود می‌رسد. هر دو تلاش می‌کنند موقعیت شغلی را به دست آورند، اما این رقابت به تدریج جای خود را به درکی عمیق‌تر از یکدیگر می‌دهد. در نهایت، آن‌ها متوجه می‌شوند که رابطه‌شان چیزی فراتر از رقابت است و احساساتشان نسبت به هم واقعی است.

لحظه‌ای که لوسی تصمیم می‌گیرد در برابر احساساتش تسلیم شود، نقطه عطف داستان است. او تصمیم می‌گیرد که به جای ادامه رقابت و نفرت، به قلبش اعتماد کند و عشقش را به جاشوا بپذیرد. این تصمیم باعث می‌شود رابطه آن‌ها وارد مرحله‌ای جدید شود.

داستان با تأکید بر اهمیت شناخت عمیق‌تر انسان‌ها و غلبه بر پیش‌داوری‌ها به پایان می‌رسد. لوسی و جاشوا، که روزی نمی‌توانستند حتی یکدیگر را تحمل کنند، با کنار گذاشتن سوءتفاهم‌ها و باورهای اشتباه، رابطه‌ای عاشقانه و صمیمی را آغاز می‌کنند.

بخش‌هایی از نفرت بازی

جاشوآ اخم می‌کند. «عرق کردی.» خب شاید به همان صحنه فکر نمی‌کند. صدای خرد شدن برگ خشکی را می‌شنوم و متوجه می‌شوم کسی از پشت سر به سمت ما می‌آید. ابرویم را با پرسش بالا می‌برم و جاشواً با تکان سر تایید می‌کند. حالا نوبت من شده و او باید پرچم را بردارد. از لباسش او را می‌گیرم و پشت سرم پناه می‌دهم.

«داری چیکار…» سعی می‌کند از پشت سر چیزی بگوید اما در حال بررسی محوطه دنبال دشمنان کمین کرده هستم.

من لارا کرافت هستم که تفنگ‌هایش را بالا گرفته و چشمانش در طمع انتقام برق می‌زند. می‌توانم سایه آرنج دشمن را پشت بشکه‌ها تشخیص بدهم. داد می‌زنم: برو! از میان دستکش زخیم با انگشتم به دنبال ماشه می‌گردم. «من پوششت میدم.»

ظرف چند ثانیه رخ می‌دهد؛ گوب گوب گوب! درد تنم را فرا می‌گیرد؛ دست‌ها، پاها، شکم، سینه. زوزه می‌کشم اما گلوله‌ها ادامه دارد؛ رنگ سفید تمام تنم را می‌پوشاند و به طور قطع کشته شده‌ام. جاشواً با مهارت ما را می‌چرخاند و با بدنش جلوی تیرها را می‌گیرد. در حالی که تیر می‌خورد، لرزش بدنش را حس می‌کنم. دستش را بالا می‌آورد تا سر من را محافظت کند.

………………….

در اتاق زیبایی در مجاورت صحنه‌ی رقص، حدوداًدو ساعت را در موقعیت‌های آزاردهنده‌ی مختلف صرفِ قاطی‌شدن با آدم‌ها می‌کنیم. منظورم از قاطی‌شدن شامل کشیدن جاشوا به اطراف و برخوردهای اجتماعی گوناگون با اقوام دور می‌شود.

در حالی که او کنارم ایستاده و مرا تماشا می‌کند که لیوان‌های شامپاین را یکی پس از دیگری سر می‌کشم تا اعصابم را آرام کنم. نوشیدن با شکم خالی باعث سوزش معده‌ام شده است. تک‌تک معارفه‌ها به این شکل صورت می‌گیرد:

«لوسی، این خاله ایوونه. خواهرِ مادرم. ایوون، این لوسی‌هاتنه.»

وقتی وظیفه‌اش به پایان می‌رسد، خود را با نوازش بازوی من، دست کشیدن به پایین موهایم و درهم گره کردن انگشت‌هایمان مشغول می‌کند. همیشه خیره است. کم پیش می‌آید که نگاهش را از من برگیرد. احتمالا از توانایی من در خوش و بش کردن شگفت‌زده شده است.

پس از مدتی، مادرش او را به باغ کناری می‌برد و من از پشت پنجره تماشا می‌کنم که با ترکیب‌های مختلف خانوادگی، برای عکس‌ها ژست می‌گیرد. لبخندش اجباری است. وقتی مچ مرا در حال فضولی می‌گیرد، مجبور می‌شوم بیرون بروم و دونفری جلو یک بوته‌ی سحرآمیز رز می‌ایستیم تا عکسمان ثبت شود.

من و جاشوا تمپلمن، ایستاده دوشادوش یکدیگر و در حال لبخندزدن در یک عکس؟ هر شکلی از پیشرفت میان ما یک غیرممکن به نظر می‌آید.

جاش مرا می‌چرخاند و چانه‌ام را میان انگشتانش می‌گیرد. صدای عکاس را می‌شنوم که می‌گوید عالیه و صدای بسته شدن شاتر دوربین به گوش می‌رسد. در لحظه‌ای که در چشمانم خیره می‌شود، دنیا را فراموش می‌کنم.

ای کاش می‌توانستم بی‌اعتمادی‌های گذشته را پاک کنم، اما تمام این ماجراها مثل خیالبافی وسط ظهر یک روز تابستانی است. از آن خیال‌ها که ممکن است یک بار از سرم بگذرد و یک عمر به خاطر آن از خودم متنفر باشم.

پاتریک و میندی را می‌بینم که در سمت دیگر چمن‌ها مقابل دوربین دیگری به شکلی رمانتیک همدیگر را در آغوش کشیده‌اند و درمی‌یابم که هم اکنون من هم به شکل رمانتیکی در آغوش کسی هستم؛ مردی که مدت‌ها از من متنفر بود، حالا مرا به همه نمایش می‌دهد و بیشتر و بیشتر به سمت خود می‌کشد.

 وقتی به داخل برمی‌گردیم، شقیقه‌ام را می‌بوسد. دهانش را به گوشم نزدیک می‌کند و می‌گوید که من زیبا هستم. بعد نود درجه مرا می‌چرخاند و به جمع دیگری از اقوام معرفی می‌کند. می‌خواهد با من خودنمایی کند.

 

اگر به کتاب نفرت بازی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی بهترین داستان‌های عاشقانه‌ی معاصر در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.