«سوءظن» اثری است از فردریش دورنمات (نویسندهی اهل سوییس، از ۱۹۲۱ تا ۱۹۹۰) که در سال ۱۹۵۲ منتشر شده است. این کتاب رمانی جنایی-فلسفی دربارهی تلاش یک بازرس بیمار و بازنشسته برای افشای هویت واقعی یک پزشک نازی است که در گذشته آزمایشهای وحشیانهای روی زندانیان انجام داده و اکنون در پوششی جدید به کار خود ادامه میدهد.
دربارهی سوءظن
کتاب سوءظن نوشته فردریش دورنمات به عنوان دنبالهای بر کتاب قاضی و جلاادش، یکی از مهمترین آثار این نویسنده سوئیسی در ژانر جنایی-فلسفی است که با سبک خاص و منحصربهفرد دورنمات در روایت داستانهای پلیسی شناخته میشود. این رمان، که ادامهای بر داستان قول محسوب نمیشود اما کارآگاه بازنشستهای به نام بارلاخ در آن حضور دارد، اثری است که در کنار پرداخت به معمای جنایی، به مفاهیم عمیق فلسفی، اخلاقی و روانشناختی نیز میپردازد. داستان در فضایی پرتنش و رازآلود پیش میرود و خواننده را در مسیر تعلیق و حیرت همراه خود میسازد.
داستان سوءظن از جایی آغاز میشود که بازرس بازنشسته، بارلاخ، که به علت بیماری در بیمارستان بستری است، با اطلاعاتی مواجه میشود که نشان میدهد یک پزشک معروف به نام دکتر امرای، که در یک کلینیک روانی فعالیت میکند، احتمالاً یکی از پزشکان نازی بوده که در اردوگاههای کار اجباری آزمایشهای غیرانسانی روی زندانیان انجام میداده است.
این موضوع بارلاخ را وارد یک ماجرای پیچیده و پرمخاطره میکند، چرا که او با وجود وضعیت جسمانی نامساعد، تصمیم میگیرد حقیقت را کشف کند. این تقابل میان یک کارآگاه بیمار و یک پزشک بیرحم، فضایی اضطرابآور را ایجاد میکند که خواننده را تا پایان کتاب درگیر نگه میدارد.
یکی از ویژگیهای بارز این کتاب، استفاده از تعلیق و ابهام در روایت است. دورنمات به جای استفاده از تکنیکهای مرسوم داستانهای پلیسی که بر پایه تحقیقات دقیق و سرنخهای منطقی بنا شدهاند، بر ایجاد حس ترس و تردید تمرکز دارد. این نوع روایت باعث میشود که خواننده نه تنها با چالش کشف حقیقت روبهرو شود، بلکه به تأمل درباره مفاهیمی چون شر، عدالت و ماهیت انسان نیز وادار گردد. دورنمات در این رمان به جای آنکه صرفاً به دنبال حل یک معما باشد، نشان میدهد که حقیقت تا چه اندازه میتواند لغزنده و پیچیده باشد.
نقطه قوت دیگر سوءظن، شخصیتپردازی عمیق آن است. بارلاخ به عنوان یک کارآگاه متفاوت از الگوهای رایج کارآگاهی، نه یک قهرمان نیرومند بلکه فردی بیمار و در آستانه مرگ است که با وجود ضعف جسمانی، از هوش و جسارت بالایی برخوردار است. در مقابل، دکتر امرای شخصیتی چندلایه دارد که نه تنها به عنوان یک پزشک موفق در جامعه ظاهر میشود، بلکه گذشتهای تاریک و وحشتناک دارد. این تقابل میان شخصیتها، که در بستری محدود مانند بیمارستان و کلینیک روانی رخ میدهد، فضای داستان را بیشتر شبیه به یک نمایشنامه تراژیک میکند که در آن هر حرکت و دیالوگ معنایی عمیق دارد.
دورنمات در این کتاب از سبک مینیمالیستی خود بهره میبرد. او در عین استفاده از زبان ساده و روان، به ظرافتهای ادبی توجه دارد و با دیالوگهای دقیق و توصیفهای موجز، فضایی سنگین و تأملبرانگیز خلق میکند. توصیف محیطها، بهویژه بیمارستان و کلینیک روانی، بهگونهای است که احساس محبوسبودن و ناامیدی را به خواننده منتقل میکند. این فضاسازی قوی، نقش مهمی در ایجاد اضطراب و دلهره در سراسر داستان دارد.
یکی دیگر از نکات قابل توجه در سوءظن، نقد تلویحی آن بر دوران پس از جنگ جهانی دوم و نقش جنایتکاران جنگی است. دورنمات با طرح شخصیت پزشک نازی، به این موضوع اشاره میکند که بسیاری از جنایتکاران آن دوران پس از جنگ بدون مجازات باقی ماندند و حتی در موقعیتهای مهم اجتماعی و علمی قرار گرفتند. این کتاب در واقع پرسشی عمیق درباره مفهوم عدالت مطرح میکند: آیا مجازات گذشتهای تاریک و هولناک همیشه امکانپذیر است؟ و آیا عدالت در جهانی که بر پایه قدرت و نفوذ بنا شده، میتواند به حقیقت برسد؟
با وجود تمامی نقاط قوت، سوءظن ممکن است برای برخی از خوانندگان چالشبرانگیز باشد. ریتم کند داستان و تمرکز بیش از حد بر دیالوگها و فضای روانشناختی ممکن است برای مخاطبانی که به دنبال یک رمان پلیسی پر از حادثه و تعقیب و گریز هستند، کمی خستهکننده به نظر برسد. علاوه بر این، برخی از بخشهای کتاب به شدت فلسفی و انتزاعی هستند، که ممکن است درک آنها نیازمند توجه و دقت بیشتری باشد.
با این حال، همین ویژگیها باعث شده که این اثر فراتر از یک داستان معمایی صرف باشد. دورنمات در سوءظن همانند بسیاری از آثارش، مرز میان خیر و شر را مخدوش میکند و نشان میدهد که حقیقت نهتنها دستیافتنی نیست، بلکه گاه در بستری از سوءظن و ابهام غرق میشود. به همین دلیل، این کتاب را میتوان اثری چندلایه دانست که هم به عنوان یک داستان جنایی خواندنی است و هم به عنوان یک اثر فلسفی و اخلاقی ارزش بررسی دارد.
در نهایت، سوءظن نمونهای برجسته از سبک خاص فردریش دورنمات در داستاننویسی است. او در این کتاب بهخوبی نشان میدهد که چگونه میتوان ژانر پلیسی را از چارچوبهای کلیشهای آن فراتر برد و به اثری تأملبرانگیز و پیچیده تبدیل کرد. توانایی او در ترکیب معماهای جنایی با پرسشهای اخلاقی و فلسفی، این کتاب را به اثری جاودان در ادبیات معاصر تبدیل کرده است.
اگرچه برخی از خوانندگان ممکن است از عدم قطعیت و فضای سنگین کتاب احساس ناراحتی کنند، اما کسانی که به داستانهایی با لایههای روانشناختی و فلسفی علاقه دارند، بدون شک از این اثر لذت خواهند برد. سوءظن رمانی است که در آن عدالت، حقیقت، قدرت و ترس در هم تنیده شدهاند و خواننده را تا آخرین لحظه درگیر خود نگه میدارند.
رمان سوءظن در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۲ با بیش از ۶۳۶۰ رای و ۳۷۲ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از محمود حسینیزاد به بازار عرضه شده است.
داستان سوءظن
بازرس بازنشسته، هانس بارلاخ، به دلیل بیماری سختی که دارد، در بیمارستانی در سوئیس بستری شده است. در حین بستری بودن، یکی از دوستانش، دکتر هونولد، تصویری از یک پزشک مشهور به نام دکتر امرای را به او نشان میدهد.
بارلاخ به سرعت به یاد میآورد که این پزشک شباهت زیادی به فردی دارد که در دوران جنگ جهانی دوم، در اردوگاههای کار اجباری نازیها آزمایشهای وحشتناکی روی زندانیان انجام میداد. این کشف اولیه، او را وارد مسیری خطرناک برای اثبات هویت واقعی دکتر امرای میکند.
بارلاخ که با وجود بیماری، هنوز روحیه کارآگاهی خود را حفظ کرده، تصمیم میگیرد تا حقیقت را کشف کند. او متوجه میشود که امرای اکنون در یک کلینیک روانی کار میکند و همچنان به رفتارهای مشکوک خود ادامه میدهد. برای بررسی بیشتر، او با کمک دوستانش تلاش میکند تا شواهدی علیه این پزشک به دست آورد، اما به زودی متوجه میشود که امرای فردی بسیار باهوش و بیرحم است که از گذشته تاریک خود به خوبی محافظت کرده است.
بارلاخ برای نزدیک شدن به امرای، تصمیم میگیرد خودش را به عنوان بیمار به کلینیک او منتقل کند. این تصمیم جسورانه، او را در موقعیتی بسیار خطرناک قرار میدهد. در کلینیک، او با رفتار عجیب و مرموز امرای روبهرو میشود و هرچه بیشتر پیش میرود، بیشتر متوجه میشود که امرای نهتنها گذشتهای تاریک دارد، بلکه همچنان به انجام آزمایشهای غیرانسانی بر روی بیماران ادامه میدهد.
در حالی که بارلاخ تلاش میکند تا راهی برای افشای جنایات امرای پیدا کند، پزشک نیز متوجه نیت واقعی او میشود. امرای به تدریج کنترل اوضاع را در دست میگیرد و شرایط را به گونهای رقم میزند که بارلاخ کاملاً در اختیار او قرار بگیرد. او تصمیم میگیرد تا همان آزمایشهای وحشتناکی را که در دوران جنگ انجام میداد، این بار روی بارلاخ پیاده کند و او را به یکی از قربانیان جدید خود تبدیل کند.
بارلاخ که به شدت ضعیف و ناتوان شده، خود را در آستانه مرگ میبیند. او در این لحظات بحرانی، امید چندانی به نجات ندارد، اما ناگهان اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد. یکی از بیماران کلینیک که از رفتارهای امرای رنج برده و نفرتی عمیق از او دارد، وارد ماجرا میشود. این بیمار در لحظهای حیاتی، به بارلاخ کمک میکند و باعث میشود که پزشک نازی در دام خود گرفتار شود.
درگیری میان بارلاخ، امرای و بیمار نجاتدهنده به اوج خود میرسد. در نهایت، امرای به سرنوشتی مشابه قربانیان گذشتهاش دچار میشود و دیگر فرصتی برای فرار از عدالت پیدا نمیکند. با این حال، این پیروزی برای بارلاخ به قیمت آسیبهای شدید جسمی و روحی تمام میشود. او که پیش از این هم با بیماری مهلکی دستوپنجه نرم میکرد، اکنون بیش از پیش ضعیف شده است.
با پایان یافتن این ماجرا، بارلاخ به بیمارستان بازمیگردد، اما دیگر نیرویی برای ادامه ندارد. او موفق شده تا حقیقت را کشف کند و یک جنایتکار را به سزای اعمالش برساند، اما در این میان، خود نیز تقریباً نابود شده است. کتاب با پایانی تلخ اما تأملبرانگیز به پایان میرسد، جایی که مرگ، عدالت و حقیقت در هم تنیده میشوند و سرنوشت بارلاخ به سرانجامی نامعلوم میرسد.
بخشهایی از سوءظن
بیمار، ظاهرآ با بیتفاوتی، گفت: «آن لایف را بده من.» هونگرتوبل مجلهای از روی مجلههای روی میزِ کنار تخت برداشت.
بازرس گفت: «این را نه.» و با پوزخندی به دکتر نگاه کرد: «همان را که ازم گرفتی میخواهم. به این سادگیها دست از سر اردوگاه مرگ برنمیدارم.»
هونگرتوبل تأملی کرد، وقتی نگاهِ محکزنِ برلاخ را متوجه خود دید، سرخ شد و مجله را به او داد. بعد هم انگار از مسئلهای ناراحت باشد، از اتاق بیرون رفت. پرستار آمد. بازرس گفت که مجلهها را ببرد.
پرستار به مجلهی روی تخت برلاخ اشاره کرد و پرسید: «این را هم ببرم؟»
پیرمرد گفت: «نه، این را نه.»
پرستار رفت و پیرمرد دوباره به عکس نگاه کرد. آرامشِپزشک، که مشغول آن عمل وحشیانه بود، به آرامشِخدایی سنگی میمانست؛ بیشتر صورت را ماسک محافظ پوشانده بود.
بازرس مجله را در کشوی میز پای تخت گذاشت و دستها را پشت سر برد. چشمهایش بازِ باز بود و خیره به سیاهی شب، که اتاق را پر کرده بود. چراغ را روشن نکرد.
کمی بعد پرستار آمد و غذا آورد. غذا هنوز هم کم و رژیمی بود: سوپ رقیق. چای بابونه را دوست نداشت، لب نزد. سوپ را که تمام کرد، چراغ را خاموش کرد و دوباره زل زد به تاریکی؛ به سایههایی که مدام مبهمتر میشدند.
دوست داشت از پنجره به پرتو نور چراغهای شهر نگاه کند.
وقتی پرستار آمد تا بازرس را برای خواب آمادهکند، بازرس خواب بود.
فردا صبح ساعت ده، هونگرتوبل آمد.
برلاخ دراز کشیده بود، دستها پشت سر، و مجله باز روی تخت. برلاخ بادقت به پزشک نگاه میکرد. هونگرتوبل متوجه شد که پیرمرد عکس اردوگاه مرگ را پیش رویش گذاشته است.
بیمار پرسید: «نمیخواهی بگویی که چرا وقتی عکس مجلهٔ لایف را نشانت دادم، رنگت شد مثل رنگ میت؟»
هونگرتوبل رفت بهطرف تخت، گزارش پزشکی را برداشت، با دقتی بیشتر از معمول مطالعهاش کرد و دوباره سر جایش آویزان کرد و گفت: «اشتباه مسخرهای بود، هانس، ارزش حرفزدن ندارد.»
برلاخ گفت: «تو این دکتر نله را میشناسی؟» صدایش طنین غریبی داشت.
هونگرتوبل پاسخ داد: «نه، نمیشناسم. فقط مرا یاد کسی انداخت.»
بازرس گفت که انگار شباهتش زیاد است.
پزشک جواب داد که شباهتش زیاد است و یکبار دیگر به عکس نگاه کرد. باز هم منقلب شد و برلاخ هم متوجه شد. پزشک ادامه داد که توی عکس فقط نیمی از صورت دیده میشود و پزشکها هم موقع عمل جراحی، همه شکل هماند.
……………….
حالا اگر قانونی وجود داشته باشد، فراتر از آدم ها و فراتر از میزان قدرت آن ها چی؟ قانونْ قانون نیست، بلکه قانونْ قدرت است؛ این شعار بالای آن درهایی نوشته شده که پشت آن ها داریم تلف می شویم. هیچ چیز در این دنیا آنی نیست که باید باشد. همه اش دروغ است. وقتی می گوییم قانون، منظورمان قدرت است.
وقتی کلمه قدرت را به زبان می آوریم، به ثروت فکر می کنیم. وقتی هم کلمه ثروت را از دهان خارج می کنیم، امیدواریم که از گناهان این دنیا لذت ببریم. قانونْ گناه است؛ قانونْ ثروت است؛ قانونْ توپ و تانک است، شرکت های بزرگ است، احزاب است. تمام چیزهایی که ما می گوییم منطق دارد، جز این جمله که قانونْ قانون است.
این جمله دروغ محض است. ریاضی دروغ است، خرد، شعور، هنر همه اش دروغ! شما چی می خواهید بازرس؟ بدون اینکه از ما بپرسند پرت مان می کنند در این خراب آباد، نمی دانیم برای چی؛ نشسته ایم و خیره ایم به کهکشان، عظمتی از هیچ و عظمتی از همه چیز، اسراف بی معنی.
به این ترتیب زندگی می کنیم برای مردن، به این ترتیب نفس می کشیم و حرف می زنیم، به این ترتیب عاشق می شویم، و به این ترتیب بچه دار می شویم و نوه دار، تا با آن هایی که دوستشان داریم و از گوشت خودمان به وجودشان آورده ایم، به مرداری تبدیل بشویم، تا تبدیل بشویم به عناصری مرده و بی تفاوت، که خودمان ترکیبی از آنها هستیم. ورق ها بر خورده اند، با آنها بازی شده و جمع شان کرده اند.
اگر به کتاب سوءظن علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی برترین آثار فردریش دورنمات در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
15 بهمن 1403
سوءظن
«سوءظن» اثری است از فردریش دورنمات (نویسندهی اهل سوییس، از ۱۹۲۱ تا ۱۹۹۰) که در سال ۱۹۵۲ منتشر شده است. این کتاب رمانی جنایی-فلسفی دربارهی تلاش یک بازرس بیمار و بازنشسته برای افشای هویت واقعی یک پزشک نازی است که در گذشته آزمایشهای وحشیانهای روی زندانیان انجام داده و اکنون در پوششی جدید به کار خود ادامه میدهد.
دربارهی سوءظن
کتاب سوءظن نوشته فردریش دورنمات به عنوان دنبالهای بر کتاب قاضی و جلاادش، یکی از مهمترین آثار این نویسنده سوئیسی در ژانر جنایی-فلسفی است که با سبک خاص و منحصربهفرد دورنمات در روایت داستانهای پلیسی شناخته میشود. این رمان، که ادامهای بر داستان قول محسوب نمیشود اما کارآگاه بازنشستهای به نام بارلاخ در آن حضور دارد، اثری است که در کنار پرداخت به معمای جنایی، به مفاهیم عمیق فلسفی، اخلاقی و روانشناختی نیز میپردازد. داستان در فضایی پرتنش و رازآلود پیش میرود و خواننده را در مسیر تعلیق و حیرت همراه خود میسازد.
داستان سوءظن از جایی آغاز میشود که بازرس بازنشسته، بارلاخ، که به علت بیماری در بیمارستان بستری است، با اطلاعاتی مواجه میشود که نشان میدهد یک پزشک معروف به نام دکتر امرای، که در یک کلینیک روانی فعالیت میکند، احتمالاً یکی از پزشکان نازی بوده که در اردوگاههای کار اجباری آزمایشهای غیرانسانی روی زندانیان انجام میداده است.
این موضوع بارلاخ را وارد یک ماجرای پیچیده و پرمخاطره میکند، چرا که او با وجود وضعیت جسمانی نامساعد، تصمیم میگیرد حقیقت را کشف کند. این تقابل میان یک کارآگاه بیمار و یک پزشک بیرحم، فضایی اضطرابآور را ایجاد میکند که خواننده را تا پایان کتاب درگیر نگه میدارد.
یکی از ویژگیهای بارز این کتاب، استفاده از تعلیق و ابهام در روایت است. دورنمات به جای استفاده از تکنیکهای مرسوم داستانهای پلیسی که بر پایه تحقیقات دقیق و سرنخهای منطقی بنا شدهاند، بر ایجاد حس ترس و تردید تمرکز دارد. این نوع روایت باعث میشود که خواننده نه تنها با چالش کشف حقیقت روبهرو شود، بلکه به تأمل درباره مفاهیمی چون شر، عدالت و ماهیت انسان نیز وادار گردد. دورنمات در این رمان به جای آنکه صرفاً به دنبال حل یک معما باشد، نشان میدهد که حقیقت تا چه اندازه میتواند لغزنده و پیچیده باشد.
نقطه قوت دیگر سوءظن، شخصیتپردازی عمیق آن است. بارلاخ به عنوان یک کارآگاه متفاوت از الگوهای رایج کارآگاهی، نه یک قهرمان نیرومند بلکه فردی بیمار و در آستانه مرگ است که با وجود ضعف جسمانی، از هوش و جسارت بالایی برخوردار است. در مقابل، دکتر امرای شخصیتی چندلایه دارد که نه تنها به عنوان یک پزشک موفق در جامعه ظاهر میشود، بلکه گذشتهای تاریک و وحشتناک دارد. این تقابل میان شخصیتها، که در بستری محدود مانند بیمارستان و کلینیک روانی رخ میدهد، فضای داستان را بیشتر شبیه به یک نمایشنامه تراژیک میکند که در آن هر حرکت و دیالوگ معنایی عمیق دارد.
دورنمات در این کتاب از سبک مینیمالیستی خود بهره میبرد. او در عین استفاده از زبان ساده و روان، به ظرافتهای ادبی توجه دارد و با دیالوگهای دقیق و توصیفهای موجز، فضایی سنگین و تأملبرانگیز خلق میکند. توصیف محیطها، بهویژه بیمارستان و کلینیک روانی، بهگونهای است که احساس محبوسبودن و ناامیدی را به خواننده منتقل میکند. این فضاسازی قوی، نقش مهمی در ایجاد اضطراب و دلهره در سراسر داستان دارد.
یکی دیگر از نکات قابل توجه در سوءظن، نقد تلویحی آن بر دوران پس از جنگ جهانی دوم و نقش جنایتکاران جنگی است. دورنمات با طرح شخصیت پزشک نازی، به این موضوع اشاره میکند که بسیاری از جنایتکاران آن دوران پس از جنگ بدون مجازات باقی ماندند و حتی در موقعیتهای مهم اجتماعی و علمی قرار گرفتند. این کتاب در واقع پرسشی عمیق درباره مفهوم عدالت مطرح میکند: آیا مجازات گذشتهای تاریک و هولناک همیشه امکانپذیر است؟ و آیا عدالت در جهانی که بر پایه قدرت و نفوذ بنا شده، میتواند به حقیقت برسد؟
با وجود تمامی نقاط قوت، سوءظن ممکن است برای برخی از خوانندگان چالشبرانگیز باشد. ریتم کند داستان و تمرکز بیش از حد بر دیالوگها و فضای روانشناختی ممکن است برای مخاطبانی که به دنبال یک رمان پلیسی پر از حادثه و تعقیب و گریز هستند، کمی خستهکننده به نظر برسد. علاوه بر این، برخی از بخشهای کتاب به شدت فلسفی و انتزاعی هستند، که ممکن است درک آنها نیازمند توجه و دقت بیشتری باشد.
با این حال، همین ویژگیها باعث شده که این اثر فراتر از یک داستان معمایی صرف باشد. دورنمات در سوءظن همانند بسیاری از آثارش، مرز میان خیر و شر را مخدوش میکند و نشان میدهد که حقیقت نهتنها دستیافتنی نیست، بلکه گاه در بستری از سوءظن و ابهام غرق میشود. به همین دلیل، این کتاب را میتوان اثری چندلایه دانست که هم به عنوان یک داستان جنایی خواندنی است و هم به عنوان یک اثر فلسفی و اخلاقی ارزش بررسی دارد.
در نهایت، سوءظن نمونهای برجسته از سبک خاص فردریش دورنمات در داستاننویسی است. او در این کتاب بهخوبی نشان میدهد که چگونه میتوان ژانر پلیسی را از چارچوبهای کلیشهای آن فراتر برد و به اثری تأملبرانگیز و پیچیده تبدیل کرد. توانایی او در ترکیب معماهای جنایی با پرسشهای اخلاقی و فلسفی، این کتاب را به اثری جاودان در ادبیات معاصر تبدیل کرده است.
اگرچه برخی از خوانندگان ممکن است از عدم قطعیت و فضای سنگین کتاب احساس ناراحتی کنند، اما کسانی که به داستانهایی با لایههای روانشناختی و فلسفی علاقه دارند، بدون شک از این اثر لذت خواهند برد. سوءظن رمانی است که در آن عدالت، حقیقت، قدرت و ترس در هم تنیده شدهاند و خواننده را تا آخرین لحظه درگیر خود نگه میدارند.
رمان سوءظن در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۲ با بیش از ۶۳۶۰ رای و ۳۷۲ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمهای از محمود حسینیزاد به بازار عرضه شده است.
داستان سوءظن
بازرس بازنشسته، هانس بارلاخ، به دلیل بیماری سختی که دارد، در بیمارستانی در سوئیس بستری شده است. در حین بستری بودن، یکی از دوستانش، دکتر هونولد، تصویری از یک پزشک مشهور به نام دکتر امرای را به او نشان میدهد.
بارلاخ به سرعت به یاد میآورد که این پزشک شباهت زیادی به فردی دارد که در دوران جنگ جهانی دوم، در اردوگاههای کار اجباری نازیها آزمایشهای وحشتناکی روی زندانیان انجام میداد. این کشف اولیه، او را وارد مسیری خطرناک برای اثبات هویت واقعی دکتر امرای میکند.
بارلاخ که با وجود بیماری، هنوز روحیه کارآگاهی خود را حفظ کرده، تصمیم میگیرد تا حقیقت را کشف کند. او متوجه میشود که امرای اکنون در یک کلینیک روانی کار میکند و همچنان به رفتارهای مشکوک خود ادامه میدهد. برای بررسی بیشتر، او با کمک دوستانش تلاش میکند تا شواهدی علیه این پزشک به دست آورد، اما به زودی متوجه میشود که امرای فردی بسیار باهوش و بیرحم است که از گذشته تاریک خود به خوبی محافظت کرده است.
بارلاخ برای نزدیک شدن به امرای، تصمیم میگیرد خودش را به عنوان بیمار به کلینیک او منتقل کند. این تصمیم جسورانه، او را در موقعیتی بسیار خطرناک قرار میدهد. در کلینیک، او با رفتار عجیب و مرموز امرای روبهرو میشود و هرچه بیشتر پیش میرود، بیشتر متوجه میشود که امرای نهتنها گذشتهای تاریک دارد، بلکه همچنان به انجام آزمایشهای غیرانسانی بر روی بیماران ادامه میدهد.
در حالی که بارلاخ تلاش میکند تا راهی برای افشای جنایات امرای پیدا کند، پزشک نیز متوجه نیت واقعی او میشود. امرای به تدریج کنترل اوضاع را در دست میگیرد و شرایط را به گونهای رقم میزند که بارلاخ کاملاً در اختیار او قرار بگیرد. او تصمیم میگیرد تا همان آزمایشهای وحشتناکی را که در دوران جنگ انجام میداد، این بار روی بارلاخ پیاده کند و او را به یکی از قربانیان جدید خود تبدیل کند.
بارلاخ که به شدت ضعیف و ناتوان شده، خود را در آستانه مرگ میبیند. او در این لحظات بحرانی، امید چندانی به نجات ندارد، اما ناگهان اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد. یکی از بیماران کلینیک که از رفتارهای امرای رنج برده و نفرتی عمیق از او دارد، وارد ماجرا میشود. این بیمار در لحظهای حیاتی، به بارلاخ کمک میکند و باعث میشود که پزشک نازی در دام خود گرفتار شود.
درگیری میان بارلاخ، امرای و بیمار نجاتدهنده به اوج خود میرسد. در نهایت، امرای به سرنوشتی مشابه قربانیان گذشتهاش دچار میشود و دیگر فرصتی برای فرار از عدالت پیدا نمیکند. با این حال، این پیروزی برای بارلاخ به قیمت آسیبهای شدید جسمی و روحی تمام میشود. او که پیش از این هم با بیماری مهلکی دستوپنجه نرم میکرد، اکنون بیش از پیش ضعیف شده است.
با پایان یافتن این ماجرا، بارلاخ به بیمارستان بازمیگردد، اما دیگر نیرویی برای ادامه ندارد. او موفق شده تا حقیقت را کشف کند و یک جنایتکار را به سزای اعمالش برساند، اما در این میان، خود نیز تقریباً نابود شده است. کتاب با پایانی تلخ اما تأملبرانگیز به پایان میرسد، جایی که مرگ، عدالت و حقیقت در هم تنیده میشوند و سرنوشت بارلاخ به سرانجامی نامعلوم میرسد.
بخشهایی از سوءظن
بیمار، ظاهرآ با بیتفاوتی، گفت: «آن لایف را بده من.» هونگرتوبل مجلهای از روی مجلههای روی میزِ کنار تخت برداشت.
بازرس گفت: «این را نه.» و با پوزخندی به دکتر نگاه کرد: «همان را که ازم گرفتی میخواهم. به این سادگیها دست از سر اردوگاه مرگ برنمیدارم.»
هونگرتوبل تأملی کرد، وقتی نگاهِ محکزنِ برلاخ را متوجه خود دید، سرخ شد و مجله را به او داد. بعد هم انگار از مسئلهای ناراحت باشد، از اتاق بیرون رفت. پرستار آمد. بازرس گفت که مجلهها را ببرد.
پرستار به مجلهی روی تخت برلاخ اشاره کرد و پرسید: «این را هم ببرم؟»
پیرمرد گفت: «نه، این را نه.»
پرستار رفت و پیرمرد دوباره به عکس نگاه کرد. آرامشِپزشک، که مشغول آن عمل وحشیانه بود، به آرامشِخدایی سنگی میمانست؛ بیشتر صورت را ماسک محافظ پوشانده بود.
بازرس مجله را در کشوی میز پای تخت گذاشت و دستها را پشت سر برد. چشمهایش بازِ باز بود و خیره به سیاهی شب، که اتاق را پر کرده بود. چراغ را روشن نکرد.
کمی بعد پرستار آمد و غذا آورد. غذا هنوز هم کم و رژیمی بود: سوپ رقیق. چای بابونه را دوست نداشت، لب نزد. سوپ را که تمام کرد، چراغ را خاموش کرد و دوباره زل زد به تاریکی؛ به سایههایی که مدام مبهمتر میشدند.
دوست داشت از پنجره به پرتو نور چراغهای شهر نگاه کند.
وقتی پرستار آمد تا بازرس را برای خواب آمادهکند، بازرس خواب بود.
فردا صبح ساعت ده، هونگرتوبل آمد.
برلاخ دراز کشیده بود، دستها پشت سر، و مجله باز روی تخت. برلاخ بادقت به پزشک نگاه میکرد. هونگرتوبل متوجه شد که پیرمرد عکس اردوگاه مرگ را پیش رویش گذاشته است.
بیمار پرسید: «نمیخواهی بگویی که چرا وقتی عکس مجلهٔ لایف را نشانت دادم، رنگت شد مثل رنگ میت؟»
هونگرتوبل رفت بهطرف تخت، گزارش پزشکی را برداشت، با دقتی بیشتر از معمول مطالعهاش کرد و دوباره سر جایش آویزان کرد و گفت: «اشتباه مسخرهای بود، هانس، ارزش حرفزدن ندارد.»
برلاخ گفت: «تو این دکتر نله را میشناسی؟» صدایش طنین غریبی داشت.
هونگرتوبل پاسخ داد: «نه، نمیشناسم. فقط مرا یاد کسی انداخت.»
بازرس گفت که انگار شباهتش زیاد است.
پزشک جواب داد که شباهتش زیاد است و یکبار دیگر به عکس نگاه کرد. باز هم منقلب شد و برلاخ هم متوجه شد. پزشک ادامه داد که توی عکس فقط نیمی از صورت دیده میشود و پزشکها هم موقع عمل جراحی، همه شکل هماند.
……………….
حالا اگر قانونی وجود داشته باشد، فراتر از آدم ها و فراتر از میزان قدرت آن ها چی؟ قانونْ قانون نیست، بلکه قانونْ قدرت است؛ این شعار بالای آن درهایی نوشته شده که پشت آن ها داریم تلف می شویم. هیچ چیز در این دنیا آنی نیست که باید باشد. همه اش دروغ است. وقتی می گوییم قانون، منظورمان قدرت است.
وقتی کلمه قدرت را به زبان می آوریم، به ثروت فکر می کنیم. وقتی هم کلمه ثروت را از دهان خارج می کنیم، امیدواریم که از گناهان این دنیا لذت ببریم. قانونْ گناه است؛ قانونْ ثروت است؛ قانونْ توپ و تانک است، شرکت های بزرگ است، احزاب است. تمام چیزهایی که ما می گوییم منطق دارد، جز این جمله که قانونْ قانون است.
این جمله دروغ محض است. ریاضی دروغ است، خرد، شعور، هنر همه اش دروغ! شما چی می خواهید بازرس؟ بدون اینکه از ما بپرسند پرت مان می کنند در این خراب آباد، نمی دانیم برای چی؛ نشسته ایم و خیره ایم به کهکشان، عظمتی از هیچ و عظمتی از همه چیز، اسراف بی معنی.
به این ترتیب زندگی می کنیم برای مردن، به این ترتیب نفس می کشیم و حرف می زنیم، به این ترتیب عاشق می شویم، و به این ترتیب بچه دار می شویم و نوه دار، تا با آن هایی که دوستشان داریم و از گوشت خودمان به وجودشان آورده ایم، به مرداری تبدیل بشویم، تا تبدیل بشویم به عناصری مرده و بی تفاوت، که خودمان ترکیبی از آنها هستیم. ورق ها بر خورده اند، با آنها بازی شده و جمع شان کرده اند.
اگر به کتاب سوءظن علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی برترین آثار فردریش دورنمات در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، جنایی و پلیسی، داستان خارجی، رمان، روانشناسی، فلسفی، معمایی/رازآلود
۰ برچسبها: ادبیات جهان، فردریش دورنمات، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب