چشم‌های سگ آبی رنگ

«چشم‌های سگ آبی رنگ» اثری است از گابریل گارسیا مارکز (نویسنده‌ی کلمبیایی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، از ۱۹۲۷ تا ۲۰۱۴) که در سال ۱۹۷۴ منتشر شده است. این کتاب مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه سوررئالیستی و رازآلود گابریل گارسیا مارکز است که در آن مرز بین واقعیت و خیال محو شده و مضامینی مانند مرگ، تنهایی، هویت، و رویا به شکلی شاعرانه و وهم‌آلود روایت می‌شوند.

درباره‌ی چشم‌های سگ آبی رنگ

چشم‌های سگ آبی رنگ یکی از آثار کمتر شناخته‌شده‌ی گابریل گارسیا مارکز است که شامل مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه او در دوران پیش از شهرت جهانی‌اش می‌شود. این کتاب که نخستین بار در دهه‌ی ۱۹۵۰ منتشر شد، نشان‌دهنده‌ی دوران آغازین سبک و دیدگاه داستان‌نویسی مارکز است؛ دوره‌ای که در آن نویسنده هنوز به زبان و ساختار خاص خود نرسیده، اما نشانه‌هایی از نبوغ آینده‌اش را در آن می‌توان یافت. این مجموعه بیشتر از آنکه یک اثر پخته و یکدست باشد، تجربه‌ای روایی برای یافتن صدا و فرم نویسندگی است.

ویژگی بارز داستان‌های این مجموعه، فضای سوررئالیستی و خیالی آن‌هاست که در آن مرزهای بین واقعیت و خیال در هم می‌شکنند. مارکز با بهره‌گیری از تصاویری وهم‌آلود و سبک نگارش شاعرانه، فضایی را خلق می‌کند که خواننده را در دنیایی از رویا و واقعیت سرگردان می‌سازد. در داستان‌هایی مانند چشم‌های سگ آبی، که نام مجموعه از آن گرفته شده، نویسنده به‌گونه‌ای رویا و واقعیت را در هم می‌تند که تشخیص مرز میان آن‌ها دشوار می‌شود.

زبان و توصیفات مارکز در این کتاب همچون دیگر آثار او سرشار از شاعرانگی است. وی در برخی از داستان‌ها چنان به جزئیات می‌پردازد که صحنه‌ها مانند تابلویی از نقاشی‌های سوررئالیستی به نظر می‌رسند. این ویژگی در کنار روایت‌های رازآلود و پر از نمادپردازی، جذابیت خاصی به داستان‌ها می‌بخشد.

بااین‌حال، برخی از داستان‌های این مجموعه هنوز به تکامل سبک خاص مارکز نرسیده‌اند. در مقایسه با آثار بعدی او مانند صد سال تنهایی یا عشق سال‌های وبا، این داستان‌ها گاهی از نظر روایت پراکنده و خام به نظر می‌رسند. برخی داستان‌ها فاقد انسجام لازم هستند و به جای تمرکز بر روایت، بیشتر بر فضای انتزاعی و احساسی تکیه دارند.

یکی از نکات برجسته‌ی این کتاب، تأثیرات ادبی‌ای است که مارکز از نویسندگانی همچون فرانتس کافکا، خورخه لوئیس بورخس و ادگار آلن پو پذیرفته است. در برخی از داستان‌ها می‌توان ردپای این تأثیرات را مشاهده کرد؛ به‌ویژه در نحوه‌ی ایجاد فضای رازآلود و ترسناک که گاه یادآور داستان‌های گوتیک ادبیات کلاسیک است.

تم‌های اصلی داستان‌ها شامل تنهایی، ازخودبیگانگی، مرگ، و ارتباط میان انسان‌ها در دنیایی ناشناخته است. شخصیت‌های این داستان‌ها اغلب درگیر چالش‌هایی ذهنی و روانی هستند و احساس گم‌گشتگی دارند. این مضامین بعدها در آثار مهم‌تر مارکز نیز ظاهر شدند، اما در این مجموعه به شکل خام‌تری مطرح شده‌اند.

عنصر خواب و رویا در بسیاری از داستان‌های این مجموعه حضوری پررنگ دارد. شخصیت‌ها میان خواب و بیداری سرگردانند و گاهی رویاهایشان واقعی‌تر از زندگی روزمره‌شان به نظر می‌رسد. این رویکرد، که یکی از پیش‌زمینه‌های رئالیسم جادویی در آثار بعدی مارکز است، در این مجموعه به‌شدت به چشم می‌خورد.

یکی از چالش‌های خواندن این کتاب، سبک نگارش خاص مارکز در این دوران است. در برخی از داستان‌ها روایت‌ها بیش از حد انتزاعی هستند و فقدان یک خط داستانی منسجم باعث می‌شود که خواننده برای درک مفهوم داستان‌ها نیاز به تلاش بیشتری داشته باشد. این مسئله ممکن است باعث شود برخی از خوانندگان ارتباط چندانی با این کتاب برقرار نکنند.

باوجوداین، کتاب چشم‌های سگ آبی رنگ از نظر بررسی سیر تکامل نویسندگی مارکز، اثری ارزشمند به شمار می‌آید. این داستان‌ها پلی میان دوران ابتدایی نویسندگی او و شاهکارهای بعدی‌اش هستند و نشان می‌دهند که چگونه او از فضاسازی‌های سوررئالیستی و توصیفات شاعرانه‌ی این کتاب، به ساخت دنیای منحصربه‌فرد رئالیسم جادویی خود در آثار بعدی رسید.

نقطه‌قوت این کتاب در خلق فضاهای رازآلود و احساسی نهفته است. مارکز با مهارت، دنیایی را می‌آفریند که در آن زمان و مکان به‌شکلی غیرمتعارف عمل می‌کنند و شخصیت‌ها درگیر موقعیت‌هایی می‌شوند که مرز میان واقعیت و توهم در آن‌ها از بین می‌رود.

بااین‌حال، این کتاب به دلیل نداشتن انسجام روایی در برخی از داستان‌ها، ممکن است برای خوانندگانی که به سبک پخته‌تر و ساختارمندتر آثار بعدی مارکز عادت کرده‌اند، کمی دشوار باشد. این مجموعه بیشتر برای کسانی که علاقه‌مند به شناخت مسیر رشد یک نویسنده‌ی بزرگ هستند، توصیه می‌شود.

درنهایت، چشم‌های سگ آبی رنگ را می‌توان به‌عنوان تجربه‌ای ادبی و هنری در کارنامه‌ی مارکز در نظر گرفت. این مجموعه با اینکه به‌اندازه‌ی آثار بعدی او جاودانه نیست، اما پنجره‌ای به درک ذهن خلاق نویسنده‌ای می‌گشاید که بعدها یکی از تأثیرگذارترین چهره‌های ادبیات جهان شد.

کتاب چشم‌های سگ آبی رنگ در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۳ با بیش از ۸۴۰۰ رای و ۵۸۶ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از بهمن فرزانه و نیکتا تیموری (تحت عنوان: زنی که هر روز راس ساعت ۶ صبح می‌آمد) به بازار عرضه شده است.

فهرست داستان‌های چشم‌های سگ آبی رنگ

  • سومین تسلیم (۱۹۴۷): داستان درباره‌ی پسری است که در کودکی دچار بیماری شده و به‌مرور زمان درون تابوتی زندگی می‌کند. او در حالی که ذهنش فعال است، با تسلیم شدن‌های پیاپی در برابر سرنوشت، واقعیت و هویت خود را از دست می‌دهد.
  • حوا درون گربه‌اش است(۱۹۴۷): زنی زیبا که از زوال جسمانی خود وحشت دارد، آرزو می‌کند که به چیزی جاودان مانند یک گربه تبدیل شود. این داستان مملو از نمادپردازی و نگاه سوررئالیستی به هویت و مرگ است.
  • توبال‌قاین ستاره‌ای می‌سازد(۱۹۴۸) : روایتی اسطوره‌ای درباره‌ی توبال‌قاین، آهنگری که سعی دارد ستاره‌ای از فلز بسازد. این داستان به پیوند میان صنعت، خلاقیت و سرنوشت می‌پردازد.
  • دنده‌ی دیگر مرگ(۱۹۴۸): داستان درباره‌ی مردی است که درگیر فرایند مرگ خود می‌شود و تجربه‌ای عجیب از گسستن روح از جسم را روایت می‌کند.
  • گفت‌وگو با آینه(۱۹۴۹): شخصیتی در برابر آینه ایستاده و با تصویر خود وارد مکالمه‌ای می‌شود که به تدریج شکل فلسفی و روانشناختی به خود می‌گیرد. این داستان درباره‌ی هویت، خودآگاهی و واقعیت است.
  • اندوه سه خوابگرد(۱۹۴۹): داستانی درباره‌ی سه شخصیت که در فضایی کابوس‌وار میان رویا و واقعیت سرگردان هستند. هر کدام از آن‌ها در جستجوی راهی برای فرار از دنیای بی‌ثبات خود هستند.
  • چشم‌های سگ آبی رنگ (۱۹۵۰): یکی از مشهورترین داستان‌های کتاب که درباره‌ی مرد و زنی است که فقط در رویاهایشان یکدیگر را ملاقات می‌کنند. زن بارها در دنیای واقعی سعی کرده جمله‌ی چشم‌های سگ آبی را بگوید تا مرد او را پیدا کند، اما هرگز موفق نمی‌شود.
  • چگونه ناتانائیل به ملاقات می‌رود(۱۹۵۰): داستان مردی که به خانه‌ای وارد می‌شود و در موقعیتی نامشخص و رازآلود قرار می‌گیرد. فضا و ابهام داستان، خواننده را درگیر تفسیرهای متفاوتی از اتفاقات می‌کند.
  • زنی که ساعت شش می‌آمد (۱۹۵۰): زنی هر روز رأس ساعت شش وارد رستورانی می‌شود و با صاحب آن گفت‌وگو می‌کند. این بار، مکالمه‌ی او رنگ و بوی مرموزی دارد، و او از صاحب رستوران می‌خواهد که درباره‌ی زمان ورودش دروغ بگوید.
  • شب آلباتروس‌ها (۱۹۵۰): داستان درباره‌ی شبی وهم‌آلود و پر از صداهای مرموز است که در آن شخصیت اصلی، در میان خواب و بیداری، با حس‌های مبهم و تهدیدآمیزی روبه‌رو می‌شود.
  • کسی این گل‌های رز را به هم ریخته است (۱۹۵۰): داستانی غم‌انگیز درباره‌ی مردی که از حضور نامرئی زنی که زمانی دوستش داشته آگاه می‌شود. او احساس می‌کند کسی گل‌های رز را در اتاقش جا‌به‌جا کرده، گویی روحی در آنجا حضور دارد.
  • نابو، سیاه‌پوستی که فرشتگان را منتظر گذاشت (۱۹۵۰): داستان درباره‌ی پسری سیاه‌پوست است که در یک مزرعه کار می‌کند و پس از حادثه‌ای، در حالت اغما فرو می‌رود. در حالی که دیگران مرگش را انتظار می‌کشند، او در جهانی ماورایی میان زندگی و مرگ سرگردان می‌شود.
  • مردی در زیر باران می‌آید (۱۹۵۴): داستان مردی که در یک شب بارانی وارد شهر می‌شود و حوادث عجیبی را تجربه می‌کند. فضای این داستان پر از ابهام و راز است.
  • تک‌گویی ایزابل در حالی که باران را در ماکوندو تماشا می‌کند (۱۹۵۵): این داستان، که یکی از اولین اشاره‌ها به دنیای ماکوندو در آثار مارکز است، درباره‌ی زنی است که در یک روز بارانی به خاطرات و احساسات خود درباره‌ی زندگی، زمان و عشق فکر می‌کند. این داستان پیش‌زمینه‌ای برای فضای صد سال تنهایی محسوب می‌شود.

این مجموعه، گرچه به اندازه‌ی آثار بعدی مارکز پخته و منسجم نیست، اما سرشار از عناصر سبک خاص او، مانند فضاهای خیالی، واقعیت جادویی، و مضامینی چون مرگ، رویا و تنهایی است.

بخش‌هایی از چشم‌های سگ آبی رنگ

فهمیدم که چرا من روی آن صندلی تنها بوده‌ام. سرما بود که به تنهاییِ من قاطعیت می‌بخشید. گفتم: «الان حس می‌کنم. و عجیبه چون شب آرومی‌یه. شاید ملافه پس رفته باشه.»

جواب نداد. باز به طرف آینه راه افتاد و من باز روی صندلی چرخیدم و پشت به او کردم. بی‌آنکه او را به طرف میز آرایش رفت. او را نگاه می‌کردم که باز در قاب گردِ آینه پیدایش شد که حالا در انتهای پس و پیش شده‌ی دقیقِ نور نگاهم می‌کرد. او را نگاه می‌کردم که با آن چشم‌های درشت آتشین چشم از من بر نمی‌داشت. نگاهم می‌کرد و دَرِ جعبه‌ی کوچکی را که از صدفِ مروارید صورتی بود گشود بینی‌اش را پودر زد.

کارش که تمام شد، در جعبه را بست، بلند شد و به طرف چراغ برگشت و گفت: «می‌ترسم کسی خواب این اتاقو ببینه و اسرارم فاش بشه.» و همان دستِ لرزان را روی شعله گرفت که پیش از نشستن جلو آینه گرم کرده بود. و گفت: «تو سرما رو حس نمی‌کنی.» و من به او گفتم: «گاهی» و او به من گفت: «حالا حتماً حس می‌کنی.» و آن‌وقت ببینم، می‌دانستم چه می‌کند.

می‌دانستم که باز جلو آینه نشسته، پشت مرا می‌بیند، پشت من که فرصت بوده تا اعماق آینه برود و با نگاهش تلاقی کند، نگاهی که باز فرصت بوده تا اعماق برود و برگردد تا اینکه لب‌هایش پیش از آن‌که دست فرصت داشته باشد باز حرکت کند با چرخش اول دست، جلو آینه، به رنگ لاکی در آمد.

…………………

آن وقت نگاهم کرد. خیال می‌کردم اولین بار است که نگاهم می‌کند. ولی بعد وقتی دور چراغ چرخید من از پشت سر، نگاه چربش را حس می‌کردم که داشت روغن مالی‌ام می‌کرد. فهمیدم این منم که برای اولین بار نگاهش می‌کنم. سیگار آتش زدم و قبل از آن‌که صندلی را بچرخانم تعادلم را روی یک پایه حفظ کردم و دود تند و تلخ را فرو دادم. آن وقت بود که دمش را دیدم.

همان‌طور که هر شب کنار چراغ ایستاده و نگاهم کرده بود. برای چند دقیقه کار دیگری نکردم. به یکدیگر خیره مانده بودیم. من تعادلم را روی پایه عقبی صندلی حفظ کرده بودم و نگاهش می‌کردم. او هم ایستاده بود و دست بلند و آرام خود را بالای چراغ نگه داشته بود و نگاهم می‌کرد. مثل هر شب پلک‌های نورانی‌اش را می‌دیدم. آن وقت بود که گفته همیشگی‌اش را به خاطر آوردم. گفتم: «چشم‌های سگ آبی رنگ». از آن دایره نورانی عقب کشید. آه می‌کشید. گفت: «چشم‌های سگ آبی رنگ. این را در همه‌جا نوشته‌ام.

 

اگر به کتاب چشم‌های سگ آبی رنگ علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار گابریل گارسیا مارکز در وب‌سایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسنده نیز آشنا می‌کند.